رمان سنگ قلب مغرور

سنگ قلب مغرور پارت 16

4.3
(3)

رفتم دستشویی…

دستامو شستم و رژمو تجدید کردم و اومدم بیرون….

توی راهرو بودم که حسان رو تکیه به یکی از ستون های اونجا دیدم….

رفتم دستشویی…

دستامو شستم و رژمو تجدید کردم و اومدم بیرون….

توی راهرو بودم که حسان رو تکیه به یکی از ستون های اونجا دیدم….

چند تا دختر اونطرف تر چنان میخ کوبش شده بودن که حتی پلکم نمیزدن….

دم این بشر گرم….

یه نگاه هم محض رضای خدا بهشون نمیندازه…..

رفتم نزدیک تر جلوش ایستادم….

سرشو بالا اورد و گفت:

ـ بریم….

با تعجب بهش گفتم:

ـ کجا؟!

تکیه شو از ستون برداشت و جلوم ایستاد….

مجبور شدم سرمو بالا بگیرم تا صورتشو کامل ببینم…

ـ بیرون….فکر نکنم دیگه احتیاجی به بودن ما در اینجا باشه….

چشمام باز تر از این نمیشد….

این چی داره میگه؟

ـ چی میگین شما؟ کجا بریم؟ امشب تولد پروانه اس…کجا پاشم بیام…مثلا امشب مهمونش بودما…..

سرشو به سمتم خم کرد و خیره توی چشمام با آرامش گفت:

ـ خوبه داری می گی بودی…حالا نیستی……به مظاهر و دوستتون هم گفتم که ما میریم بیرون…تا اونا راحت باشن….

حرصم گرفت…

برای خودش تصمیم میگیره…

برای خودش اجزاش میکنه…

طلبکارانه گفتم:

ـ من نمیام…..امشب تولد بهترین دوستمه…میخوام توی جشنش شرکت کنم..در ضمن شماهم برای خودت تصمیم گرفتی….اونا با وجود منم راحتن..

بغضم گرفت…

پروانه ی نامرد تا چشمش به مظاهر افتاد منو فراموش کرد…

خواستم از کنارش رد شم که گفت:

ـ شما مثه یه خانوم محترم همراه من میای…اونا الان نیاز به تنهایی دارن…

بغض بدجوری توی گلوم گیر کرده بود….

ـ نمیام…نمی تونی مجبورم کنی….

از کنارش رد شدم اما تا یه قدم برداشتم دستاش توی دستام محکم قفل شد…

اشک از چشمام چکید ….

زورگو………….

از جلوی اون دخترا که رد میشدیم نگاه های پر حسرتشون رو روی خودمو و حسان دیدم…

هه فقط ظاهر حسان رو دیده بودن…

نمیدونستن این ادم بالفطره زورگوی و خودپرستِ….

از رستوران زدیم بیرون………

سرم پایین بود تا کسی گریمو نبینه…

میخواستم با پروانه خداحافظی کنم…

نامرد نذاشت حداقل ازش خداحافظی کنم….

به سمت ماشین میرفت…

دستام هنوز اسیر دستاش بودن و دنبالش کشیده میشدم….

سرمو بالا آوردم دستمو به سمت خودم کشیدم…

ایستاد روبروم………..

تا صورت اشکیمو دید وحشتناک اخم کرد….

اصلا به درک که اخم کرد…

گفتم:

ـ کیفم توی رستورانِ…حداقل یه خداحافظی که میتونستم بکنم…..

دستمو کشید سمت ماشین…

با ریموت در شو باز کرد و گفت:

ـ نگران نباش.کیف و گوشیتو آوردم…خداحافظی هم لازم نیست چون تا دو سه ساعت دیگه دوباره میبینیش….

ـ چی؟

ـ همون که شنیدی…عادت داری که مداوم برات تکرار کنن..؟

ـ دوباره میبینمش؟ یعنی دوباره منو پیششون میارین؟ آره؟

روبروم ایستاد و یه دستمال به طرفم گرفت و با همون اخم وحشتناکش گفت:

ـ آره…حالا هم بهتره اشکاتو پاک کنی خانوم کوچولو…

درسته به دلم اومده بود….

اما خوب آینده ی پروانه برام مهم بود…

اشکال نداره دو سه ساعتم این آقای زورگو رو تحمل کنم….

سریع دستمالو ازش گرفتم و اشکامو پاک کردم و یه لبخند زدم و گفتم:

ـ چشم اینم از اشکام…امر دیگه ای نیست جناب رییس؟

رنگ نگاهش عوض شد و یه برق خاصی چشماشو پر کرد….

یه لبخند محو زد و دستشو برد داخل جیب شلوارش…..

ـ مثل یه خانوم کوچولوی مودب میری میشینی…سرتق بازی هم نداریم…

خندم عمیق شد…

ـ چشم جناب….

رفتم نشستم جلو…

درو برام بست و اونم نشست وبعد از چند ثانیه ماشین از جاش کنده شد….

از پارکینگ رستوران امدیم بیرون…

توی ماشین سکوت بینمون حکفرما بود…

داشتم از پنجره بیرونو نگاه میکردم که یهو یاد ماشینم افتادم…

اوه حالا بی ماشین چطوری برگردم…

یعنی پروانشون تا سه ساعت دیگه داخل همون رستوران میمونن؟!

ـ من با ماشین اومده بودم…پروانه اینا قراره این چند ساعتو توی رستوران بمونن؟

بدون اینکه نگاهی بهم بندازه دنده رو عوض کرد و گفت:

ـ نه جای دیگه قرار گذاشتیم…… مظاهر امشب با ماشین من اومد…سوویچ ماشین شما هم پیش اونا موند….

ابروهام بالا رفت..

این چیکار کرده بود؟

به چه جراتی دست توی کیفم برده بود؟

ـ شما چی کار کردی؟

یه نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:

ـ مطمئن باشم مشکل شنوایی نداری؟

عصبی شدم….

صدام یه ذره از حد معمول رفت بالا….

ـ نخیرم…محض اطلاع سالمِ سالمم…فقط کارایی که شما انجام میدین اونقدر عجیب و غریب که ادم حتی به گوشاشم شک میکنه….فکر نکنم اجازه داشتین که دست توی کیفم بکنین؟

با این حرفم سریع کنار خیابون زد روی ترمز…..

به سمتم چرخید….

یه لحظه ترسیدم و به در ماشین چسبیدم….

یه ذره لحنش عصبی بود و لی صورتش اخمی نداشت…

ـ چی داری یه سره میری؟ واقعا فکر کردی که من دست توی کیف تو میکنم؟ آره؟ کی همچین حرفی زدم؟

مثله بلبل زبون درآوردم گفتم:

ـ سوویچ که بال نداره خودش از کیفم بیاد بیرون…بالاخره یکی باید اونو از داخل کیفم دربیاره دیگه!….

خیره نگاهم کرد و یه نفس عمیقی کشید…

کاملا حس کردم روی اعصابشم…

ـ کی میخوای بزرگ شی دلقک کوچولو…دوستت سوویچو خودش از داخل کیفت برداشت…

حسابی شرمنده شدم….

حسابی یعنی حسابییها

سرم تا پایین ترین حد رفت زیر….

دوست داشتم الان آب شم از خجالت…

.

باز بی فکر دهنمو باز کردم…

آخه یکی نیست بگه دختره ی خل حسان فرداد میاد جلوی دوست منو خودش دست میکنه توی کیفو سوویج برمیداره؟

چقدر گیج بازی در میارم….

همین طوری که سرم پایین بود متوجه شدم ماشینو روشن کرد و راه افتاد….

دلم هوای تازه میخواست…

.احساس کردم نفس کم آوردم…

دوست داشتم سرمو کامل از پنجره بیرون ببرم….

دلم میخواست باد وحشیانه به صورتم ضربه بزنه….

دستم فت سمت کلید برقی و شیشه رودادم پایین…

سرمو بردم بیرون وچشمامو بستم….

بعد از چند ثانیه صدای موریک توی ماشین پخش شد…………

من همون جزیره بودم خاکی و صمیمی و گرم

واسه عشق بازی موجا قامتم یه بستر نرم

باورم نمیشد ارم به این آهنگ گوش میدم…

چهار سال که این آهنگو گوش ندادم…

چهار سالِ که آهنگ هایی رو که بابا میخوندو گوش ندادم…

ازشون فرار کرد تا غمم فراموش شه….

صدای بابا تو گوشم اومد…واضح…

(ـ این آهنگو به عشق مهرام میخونم….)

یه عزیز دردونه بودم پیش چشم خیس موجا

یه نگین سبز خالص روی انگشتر دریا

اشکام بهم امان ندادن…

مسابقه گذاشتن برای زودتر ریخته شدن….

به هر زوری بود خودمو کنترل کردمکه هق هقم نگیره….

که صدام رو مردی که کنارم نشسته نشنوه…

( ـ مهرا بابایی این قسمتو با هم بخونیم….همراهیم میکنی بابا؟…..)

تا که یک روز تو رسیدی توی قلبم پا گذاشتی

غصه های عاشقی رو تو وجودم جا گذاشتی

زیر رگباره نگاهت دلم انگار زیر و رو شد

برای داشتن عشقت همه جونم آرزو شد

( _ مهرا جان بخون دیگه…..من عاشق این آهنگم مثه خودت…قول بده همیشه این آهنگو گوش بدی…باشه بابا جان؟…..)

صدای بابا تو گوشم بود….باهاش زمزمه کردم….

تا نفس کشیدی انگار نفسم برید تو سینه

ابر و باد و دریا گفتن حس عاشقی همینه

دیگه نتونستم…..

انگار یه چیزی توی معدم داره وول میخوره….

دوست داشتم بالا بیارم….

نتونستم تحمل کنم…..

کلمه به کلمه ی این آهنگ به روحم خنجر میزد….

نه نمی خواستم بشنوم…

..خدایا نمیخوام بشنوم….

دستمو بالا آوردم و یقه ی مانتومو کمی پایین کشیدم…ا

نگار ذره ذره هوارو می بلعیدم…

همه چیز جلوی چشمام تار بود….

اومدی تو سرنوشتم بی بهونه پا گذاشتی

اما تا قایقی اومد از من و دلم گذشتی

رفتی با قایق عشقت سوی روشنی فردا

من و دل اما نشستیم چشم به راهت لبه دریا

نمی خواستم توی ماشین باشم….

میخواستم برم بیرون….

فضای داخل ماشین خفه کننده بود….

دستمو بردم و گذاشتم روی بازوی حسان…

برگشت و نگام کرد…

نمیدونم چی دید که نگاهش پر شد از نگرانی…..

ـ نگه دار……نگه دار….

دیگه رو خاک وجودم نه گلی هست نه درختی

لحظه های بی تو بودن می گذره اما به سختی

دل تنها و غریبم داره این گوشه می میره

ولی حتی وقت مردن باز سراغتو می گیره

می رسه روزی که دیگه قعر دریا می شه خونم

اما تو دریای عشقت باز یه گوشه ای می مونم

چند ثانیه طول کشید تا ماشین کنار اتوبان نگه داره…………

صدای بابایی هنوز توی گوشم موج میزد…

( ـ مهرا بابایی…..بیا بشین…متین ببین مهرام چه صدایی داره…صداش به خودم رفته…..مهرا…..)

در ماشین باز کردم طرف چمن کاری های کنار اتوبان دویدم…

هق هقام صدا دار شده بود..

روی زمین روی چمنا چهار زانو نشستم…

ناله هام بلند شد….

زمزمه وار گفتم:

ـ بابایی……بابایی دلم باتون تنگ شده…بابای خوبم…دلم برای صدات تنگ شده…..

حسان کنارم نشست.

بازومو گرفت منو محکم به سینش چسبوند…

معلوم بود حسابی ترسیده…

ـ مهرا…دختر چت شد؟ چرا حالت اینجوری شد؟ حرف بزن مهرا؟

سرمو از روی سینش برداشت، محکم گرفت توی دستای مردونش….

توی چشمام زل زد…

ـ حرف بزن باهام لعنتی…چه مرگت شده؟….چرا اینجوری ناله میزنی؟

دوست نداشتم باهاش حرف بزنم….

اصلا نمی خواستم کسی پیشم باشه…

میخواستم خودم باشمو و خودم….

میخواستم یه بار دیگه به خودم بفهمونم تنها موندم و تنها می مونم…..

الان دلم تنهایی میخواست…

دلم بی کسیمو می خواست….

ازش فاصله گرفتم …

بازوشو به عقب هل دادم و سعی کردم آروم باشم ….

اما نمیشد….

صدام از فرط گریه و ناله می لرزید وگرفته بود…

ـ برو…. برو تنهام بزار….. نمی خوام باشی…نمی خوام…….برو….

شوک زده نگام کرد…..

اما برام مهم نبود…..

اصلا مهم نبود اینی که روبروم ِ حسان فردادِ

روی زمین خودمو به عقب کشیدم….

اشکام مدام می ریختن…

عقب عقب خودمو کشیدم

حسان انگار خشکش زده بود…

مات مونده بود….

بلند شدمو و دویدم…..

یادم رفته بود…….

تنهایی هامو یادم رفته بودم…

مامان و بابامو یادم رفته بود…..

چطور اینقدر زود فراموش شدن…..؟

بازوم کشیده شد…

برگشتم…

حسان چنان دادی سرم زد که از ترس تمام سیستم بدنم قفل شد….

ـ دختره ی دیوونه …چه مرگته؟..این دیوونه بازیا چیه که از خودت در میاری؟ کجا بزام برم؟این موقع شب؟ میفهمی چی میگی؟

با هق هق گفتم:

ـ من تنهام…تنهاییمو فراموش کردم…فراموشم شد بدبخت بودم….بدبخت تر شدم… فراموشم شده بود که بی کسیم تا آخر عمر باهامه..نمی خوام ببینمت..نمیخوام هیچ کسی رو ببینم..من میخوام بمیرم…. اصلا میخوام بمیرم…

از دستش در اومدم…

دویدم سمت جاده…

دیوونه شدم..

چه بی معرفتی بودم من….

اونقدر توی خودم و این زندگی کوفتی غرق شدم که از عزیز ترینای زندگیم فراموشم شده بود….

لیاقتم مرگه…

فقط مرگ….

وارد جاده شدم….

صدای بوق ماشینی که رانندش یکسرش کرده بود توی سرم اکو شد….

برگشتم باهام فاصله ی کمی داشت…

چشمام بسته شد اما……

کشیده شدم و بعد پرت شدم روی چمنای کنار جاده…

حسان این کارو کرد….

یه طرف صورتم روی چمنا بود….

به شدت بلندم کرد تا سرم بالا آوردم چنان کشیده ای توی گوشم زد که دوباره با تموم هیکل افتادم روی زمین….

روی زانوش نشستو بازومو کشید و بلندم کرد….

به سمت صورتش کشیدتم…

صورتش سرخ شده بود…

درست مثل اون شب مهمونی که از حرفای حمید سعیدی سرخ شده بود…

جوری سرم داد کشید که از ترس لرز به تموم بدنم افتاد…

به وضوح می لرزیدم…

ـ دختره ی احمق…داشتی چه غلطی میکردی؟ میخوای بمیری؟ فکر کردی به همین راحتیاس؟آره؟……دیوونه فکر کردی که خودت فقط تنهایی؟ فکر کردی بی کس و کاری فقط مال خودته؟…. هزار نفر نه میلیون ها نفر مثل تو توی دنیا هستن اما مثل تو این طوری دیوونه بازی و کولی بازی از خودشو در نمیارن؟…..

خته شدم ….از صداش….

می خوام خالی شم از این همه فشار….

دستامو بالا آوردم و محکم کوبوندم روی سینش گقتم:

ـ آره…دیوونه شدم…..خل شدم…. زدم به سیم آخر….از بی معرفتیم حالم بهم میخوره…از اینکه پدر و مادر و خانواده ی بیست و سه سالمو فراموش کردم…… از اینکه شدم یه معیار تحمل سنج…..شدم یکی که زندگی میخواد هر روز جنبه و ظرفیتشو امتحان کنه….

نمی کشم…

نمی خوام که بکشم….تنهام…تنهاییمو میخوام بکوبونم توی سرم…..بکوبونم تا یادم نره یه بازنده تا آخر عمرش بازندس حتی با وجود داشتن کارت قرعه….تو نمی فهمی…نمی فهمی چون جای من نبودی….. نیستی….پس ولم کن….من با میلیون ها نفر دیگه کاری ندارم…من با خودِ لعنتیم درگیرم…می فهمی؟….

اونقدر با صدای بلند جیغ زده بودم که صدایی برام نمونده بود….

آروم نگاهم کرد…..

صورتش هنوز از عصبانیت قرمز بود….اما دیگه عصبانی نبود….

نشست کنارم…

روی چمنا….

پشت سرهم نفس عمیق میکشیدم….

اشکام بی مهابا روی صورتم می ریختن….

یک ساعت گذشته بود و ما هر دو کنار هم توی سکوت نشسته بودیم…

به اینجا بودن نیاز داشتم….

به اینکه کنارم بشینه و سکوت کنه نیاز داشتم….

شایدم به اون سیلی…..

گریم بند اومده بود….

فقط سر درد امومنم رو بریده یود…

به طرفش برگشتم…

دستاشو پشت سرش گذاشته بود و سرشو به سمت آسمون گرفته بود….

چشماش بسته بود….

یه نفس عمیق کشیدم و یه دل سیر نگاهش کردم….

من با این مرد چرا اینقدر راحت بودم؟……

چرا به جای اینکه تا سر حد مرگ ازش متنفر باشم اما بودنش در کنارم باعث آرامشم میشه؟

اتفاقی که سر آورد کم نبود….

اما من چرا اینقدر زود گذشتم ازش؟……….

چرا به جای دوری ازش دارم بهش نزدیکتر میشم؟

چشمامو بستم و دوباره باز کردم…..

بلند شدم….

سریع چشماشو باز کرد و نگاهم کرد….

با صدایی گرفته گقتم:

ـ بهتره بریم…ممکنه پروانشون معطل شن…

عمیق نگاهم کرد……

یه چیزی توی نگاهش بود که تا ته دلم رو زیرو کرد….

سرمو پایین انداختم…

سریع بلند شدو بدون حرف سمت ماشین حرکت کرد…

نیم ساعتی توی ماشن بودیم….بی حرف…بی صدا….

جلوی یه فست فود نگه داشت….

ـ الان بر میگردم…

حسابی احساس ضعف میکردم…

اون همه جیغ و داد و گریه حالمو بد کرده بود…

گرسنگیمو تشدید کرده بود….

بعد از بیست دقیقه با یه سینی بزرگ سوار ماشین شد…

پیتزا با سیب زمینی سرخ شده…………!

بسته ی پیتزا رو باز کرد و روی پام گذاشت

بدون اینکه نگاهم کنه گفت:

ـ بهتره تا تهشو بخوری…کل انرژیت تحلیل رفته…..

بی حرف شروع کردم به خوردن…

خیلی گرسنم بود….

پیتزاش عالی بود یا از زور گرسنگی اینقدر بهم مزه داده بود….

به سمت بام تهران حرکت کرد….

وقتی رسیدیم جایی که با مظاهر قرار داشتیم ؛ اونارو ندیدیم….

پیاده شدیم….

به سمت پرتگاه رفتم….

کل تهران زیر پام بود…..

صداشو از پشت سرم آروم ولی جدی شنیدم

ـ اگه به زندگی روزمرت برگشتی و از عزیزانت که الان پیشت نیستن یاد نمیکنی دلیل بر بی معرفتیت نیست….انسان ذاتا دوست داره از واقعیت فرار کنه…توهم یه آدمی…و واقعیت زندگیت نبود خانوادت در کنارته………….

شاید زندگی باهات بازی میکنه اما تصمیم با تو که برنده باشی یا بازنده…زندگی بازیگر قهاریه اما طرف حسابش قهار تره چون در هر دو صورت برنده یا بازنده شدن دوباره ادامه میده….

مهم این نیست که آس زندگی دستت هست یا نه مهم اینه که تحمل و ظرفیتت باید بالا باشه که از آینده ی مبهمی که برات در نظر گرفته شده نترسی…

به جای کوبوندن ضعف هات توی سرت بلند شو و مبارزه کن…کاری کن تو بشی تصمیم گیرنده…..قهرمان زندگیت باش….سنگ سخته اما با قطره های جویبار سوراخ میشه….

بزار زندگیت مثل سنگ باشه…تو نقش قطره ی جویبارو بازی کن….بعد میبینی که چطور سرنوشت خودشو بهت تسلیم میکنه…

خیلی وقت بود که برگشته بودمو بهش نگاه میکردم….

چرا احساس کردم انگار داره با خودش حرف میزنه…

انگار من شدم آیینه ی خودش….

غرق شدم توی جفت گوی مشکی….

چقدر قوی…..

چقدر قدرتمند…

با صدای بوق ماشین خودشو ازم دور کرد و رفت توی جلد اصلیه خودش…

به طرف پروانشون راه افتادم….

سعی کردم قیافم شاد و خندون باشه…

خداروشکر بازیگر قهاری بودم…..

مظاهر و پروانه هم به سمت ما حرکت کردند….

ـ سلام مهرا خانوم…

صدامو صاف کردم و گفتم

ـ علیک سلام…خوش گذشت؟ بابا از یه شام پر پیمون مارو انداختین جناب حمیدی/؟

مظاهر که از صدای گرفتم متعجب شده بود ولی با خنده ادامه داد:

ـ ای بابا….مهرا خانوم شما با این کاری که امشب در حق من انجام دادین یه شام که چه عرض کنم یه هفته شام و نهار پر پیمون مهمون من هستین….

سعی کردم بخندم….

پروانه که لبو شده بود…

مظاهر با یه اجازه رفت پیش حسان…

رفتم نزدیک پروانه و آروم زدم روی شونش و گفتم:

ـ بله…..فک کنم یه توضیحانی به این بنده ی حقیر بدهکارید نه؟

پروانه سرشو آورد بالا و بغلم کرد و گقت:

ـ دختر تو برام فرشته ی نجاتی….من همه ی زندگیمو و همه ی چیزهای خوب زندگیمو به تو مدیونم…اون از کمکت به عزیز جون اینم از کار امشبت…

از بغلم کشیدمش بیرون….

با بغضی که به اندازه ی یه پرتغال بزرگ توی گلوم گیر کرده بود گفتم:

ـ قربون تو برم من….اگه چیزهای خوب نصیبت میشه به خاطر خودت که خوبی نه چیز دیگه….

نگاهم کرد…..

نگران پرسید

ـ مهرا صدات چرا…..؟

با یه لبخند عریض جوابشو دادم

ـ چیزی نیست….یه ذره از دست تو اون آقا غوله عصبی بودم جیغ جیغ کردم سرش….

دیدم داره همین جوری نگران نگاهم میکنه………….

ـ بابا چیزی نیست…فقط چون مجبورم کرد که از پیشتون بی خداحافظی برم باهاش بحث کردم..الانم خوبم . چیزیم نیست….

یه لبخند کم جون زد و دستمو گرفت و پیش مظاهر و حسان کشید..گفت

ـ حق داری….ببخشید تقصیر ما شد که این طوری رفتین…جبران میکنم….

با خنده به سمتشون می رفتیم…

از صدای خنده ی ما هر دوشون به طرف ما برگشتن….

دو نگاه مختلف رو دیدم…

دو نگاه از دو جنس متفاوت…..

نگاه گرم و پر اشتیاق و پر از عشق مظاهر و نگاه سرد و بی احساس و خالیه حسان….

چقدر فاصله این نگاه ها از هم زیاد بود…..

اونشب بالاخره تموم شد…

من پروانه رو رسوندم خونه….

دم در که رسیدیم.موقع پیاده شدن صداش زدم…

.برگشت و نگاهم کرد….

از توی کیفم یه جعبه ی بزرگ قرمز رنگ رو در آوردم و بهش دادم…

ـ مهرا…این…

ـ بله….درسته شام تولدتو نشد بخورم اما به جاش تو به کادوی تولدت رسیدی….

گونمو با خوشحالی بوسید و گفتم:

ـ نمی خوای بازش کنی؟

جعبه رو با احتیاط باز کرد………..

.تا چشمش به داخل جعبه افتاد چشماش بارونی شد….

با دهن باز نگاهم کرد…

ـ مهرا..این…نه من نمی….

نذاشتم ادامه بده….

با خنده ولی جدی گفتم:

ـ شما بیجا میکنی….کادوی تولدو که پس نمیدن….

ـ اما مهرا این گردنبند مهرنوشِ…..گردنبند خواهرت…اینو هیچ وقت از خودت جداش نمی کردی.

ـ درسته..الانم از خودم جداش نمی کنم….می خوام توی گردن خوهرم ببینم…خواهرم هم همیشه باهامه…مگه نه؟

سریع روی گونمو بوسید…

با خنده بهش گفتم:

ـ خوب خانوم خانوما تولدت مبارک…حالا نمی خوای این بنده ی فضول رو امشب به فیض برسونی؟ خفه شدم به خدا…تعریف کن ببینم چطوریاس این مظاهرسر به راه در عرض یه دیدار شد یه غواص حسابی؟….

پروانه از لحن حرف زدنم دست از اشک ریختن کشید و شروع کرد به خندیدن….

یه دونه محکم زدم به بازوش و گفتم:

ـ زهر مار..چشم سفید شدی جدیدا….چه خوش به حالشم میشه…گمشو بنال ببینم چه خبر بود امشب….

خندشو کنترل کردو کامل به طرفم چرخید و شروع کرد به حرف زدن….

ـ ببخشید اما خوب دیگه ما اینیم…راستش طولانیه..میخوای بیای تو تا برات بگم؟….

حس اینکه برم داخل خونه رو نداشتم…

از یه طرف حسابی کنجکاو بودم ببینم چی شده و از یه طرف دیگه هم دوست داشتم زودتر برم خونم…

ـ نه پروانه…همین جا بگو…

ـ باشه…راستش من قبلا یه بار مظاهرو دیده بودم…توی ساختون نظام مهندسی….یعنی برای نقشه ای رفته بودم تا مشکلشو حل کنم… اونجا اتفاقی مظاهرو دیدم…شاید باورت نشه اما اون تنها پسری بود که با همون نگاه اول جذبش شدم….

پاکی توی نگاهش و صداش موج میزد….معلوم بود که پسر صاف و صادقیه….از همون اول ازش خوشم اومد… بعد از اون دیدار دیگه ندیدمش اما سعی کردم ازش یه اطلاعاتی دربیارم…چون توی یه شرکت معروف و پیش یه آدم مشهور کار میکرد تقریبا خیلی راحت آمارشو درآوردم…

به محض اینکه فهمیدم کیه، یه ذره جا خوردم..اخه شخصیت و حرفایی که ازش شنیده بودم یه هیچ وجه نمیخورد تا دست راست آدمی مثه حسان فرداد باشه….این دوتا هیچ چیز مشترکی بینشون ندارن….اما در کمال تعجب فهمیدم علاوه بر دست راست بودن ؛دوست صمیمی و ده ساله ی حسان فرداد هم هست….بعد از فهمیدن این چیزها راستش یه ذره بی خیالش شدم…آخه مطمئن بودم وقتی آدمی با یه کسی مثل حسان فرداد دوست میشه اونم از نوع صمیمی و ده ساله مطمئنا توی بعضی کارا مثه هم عمل میکنن یا از هم تاثیر میگیرن…

راستش ترسیدم مثل حسان فرداد یه آدم مغرور بی احساس و سنگ دل باشه…

دیدم ساکت شد ..نگاهش کردم…

انگار برای گفتن ادامه ی حرفاش مردد بود…

با یه لبخند اطمینان بخش گفتم:

ـ راحت باش…. بگو…

ادامه داد….

ـ مهرا مینو میشناسی…من آدم مذهبی و خشکی نیستم ولی بی اهمیت هم نیستم در حد معمولم…همیشه سعی کردم نمازو روزم به جا باشه…حجابم کامل باشه…نمی خوام با گفتن این حرفا خدای نکرده بهت توهین کنم یا ناراحتت کنم …هر چند مطمئنم که اونقدر دلت بزرگه و با جنبه ای که حدو حدو نداره..ولی حرفامو نظرامو خودت میدونی…

خندیدمو دستشو محکم توی دستم گرفتم و گفتم:

ـ میدونم عزیزم…راحت باشو حرفتو بزن….

دوباره شروع کرد…

ـ میدونی یه سری چیزا برام خیلی مهمه…من مثه تو راحت نیستم…شاید اهل تیپ زدن باشم و توی حرف یه ذره شوخی کنم اما توی عمل خیلی مراقبم..

یعنی یه چیزایی که شاید کمتر برای هر دختری مهم باشه برام به شدت اهمییت داره…من اهل نماز و روزه ام و دوست داشتم طرفم هم همین طور باشه…معتقد باشه….

ولی می ترسیدم …..میترسیدم این کنار هم بودن حسان فرداد با مظاهر باعث شده که …..

میدونی خیالم راحت بود که اهل زن و دختر و این کثافت کاریا نیستن چون سابقه ی جفتشون اینو کاملا برام روشن کرده بود ولی خب از گوشه کنار شنیده بودم که حسان فرداد طرز فکر بازی داره…یعنی اروپایی فکر میکنه….بیشتر چیزایی که برای ما مهمه براش بی اهمیته….مهمونیاش باز و مختلطه….اهل مشروب هم که هست…..اونقدر عادی که انگار آب داره میخوره…..برای من رفتن به این جور جاها و قرار گرفتم در کنار این آدمها سخته…ببخشید مهرا که این حرفا رو زدم..منظورم فقط این بود که می ترسیدم توی این موردا مظاهر هم با حسان باشه…برای همین سعی کردم که کمتر بهش فکر کنم….البته نشد که بشه….تا اون روز که توی کوچه اون اتاق برام افتاد….

اون روز بعد از اون اتفاق و در رفتن مزاحما دعوای شدیدی بین من و مظاهر شکل گرفت که از چشم تو دور موند….

خیی توبیخم کرد…خیلی باهام بد حرف زد…صریح و بی پرده من رو دختری خوند که از عمد اونجا ایستاده تا همچین اتفاقی بیافته…

اونقدر از حرفاش عصبانی بودم که هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم…و دست آخرم یه سیلی بهش زدم…

بعد از اینکه بهش سیلی زدم منتظر بودم که اونم مقابله به مثل کنه اما در کمال تعجبم یه لبخند آرامش بخش بهم زد….صورتش سرخ بود از عصبانیت اما چشماش پر شده بود از آرامش…شروع کرد باهام حرف زدن…

باورم نمیشد که توی برخورد دوم اونم با اون وضع که پیش اومده برگرده اون حرفارو بهم بزنه…

از لحن حرف زدنش آرامش توی وجودم خونه کرد…بهت زده بودم که تو رسیدی….لحن و رفتارش به کل عوض شد…..این چند گانگی شخصیتشو درک نمی کردم….

امشب توی رستوران هم که دیدمش راستش ته دلم خوشحال بودم …

بعد از نشستن اون خیلی متین و صادقانه و بی شیله پیله بهم از احساسش گفت…

بازم شوکه شدم از رفتارش…آخه مگه میشه با دوسه بار دیدن ادم اینقدر زود دل ببنده…ولی خوب خودم هم یه جورایی دلداده اش شدم…بعد از رفتن تو مظاهر خیلی راحت تر باهام حرف زد…اما جلوی حسان فرداد اصلا راحت نبودم…اروم ازش خواستم که بزاره برای وقتی که تنهایی همو میخوایم ببینیم اما اون قبول نکرد ..خیلی رک رو به حسان فرداد کرد و خیلی دوستانه و با احترام ازش خواست تا چند ساعتی ما روتنها بزارن…

بر خلاف تصورم از این بشر و اون غرور زبان زدش خیلی راحت قبول کرد…

وقتی هم که شما رفتین مظاهر ا ز خودش و خانوادش و همه چیزش گفت…با هر حرفی که میزد ته دلم غوغا میشد…حس کردم واقعا اونیه که میخواستم …

مهرا امشب حرفای زیادی شنیدم…

شاید نتونم کلمه به کلمه بهت بگم اما اینو بدون بعد از تموم شدن حرفاش حس کردم این مرد رو به اندازه ی یه دنیا دوست دارم…

به اندازه ی یه مرد…

یه حامی…یه تکیه گاه دوسش دارم….

شاید بگی به این زودی نمیشه اما شد مهرا..

.امشب من عاشق یه مرد عاشق شدم….مردی که قول داد تا ته دنیا باهام باشه….از خدا میخواستم که یه تکیه گاه محکم نصیبم کنه اما اون با لطف بیکرانش نه تنها یه تکیه گاه بلکه یه همراه و همدم برام فرستاد…..

نمیدونم از کی گرمیه اشکام رو روی گونه هام حس میکردم….

پروانه ی من عاشق شده بود…

اونم عاشق کی….مظاهر یه مرد بود…

یه مرد پاک ….

یه مرد که واقعا آرزوی هر دختریه…

پرید بغلم…بی صدا اونم باهام اشک ریخت…

خوشحال بودم که عشق پروانه رو دیدم…

خوشحال بودم که مردشو دیدم…

بهش گفتم:

ـ مبارکت باشه خانومم…خواهر من…ایشالله خوشبخت بشی..آرزوی عروسیه مهرنوش به دلم موند اما خدا نذاشت حسرت به دل بمونم…عروسیه خواهرمو ایشالله به چشمم هم میبینم….

پروانه خیالت راحت باشه توی این مدت که شناختمش حاضرم قسم بخورم که یکی از پاکترین مردایی بوده که توی عمرم دیدم…. سربه زیر آقاییش زبون زد خاص و عام….

امیدوارم لیاقت هم داشته باشین…لیاقت عشقی که بینتون هست رو داشته باشین….

پیشونیشو بوسیدم…

اون هم با برق اشکی که توی چشماش بود گفت:

ـ مرسی خواهر گلم…امیدوارم تو هم به عشق خودت برسی…به عشقی که لایقشی…امیدوارم یه مرد همراهت بشه…یه مرد که دیوونه وار دوستت داشته باشه و عاشقانه کنارت بمونه…تو هم لیاقت یه عشق ناب رو داری….از خدا میخوام که یه همراه عاشق سر راهت قرار بگیره….

پروانه خیلی خوبِ…خیلی خیلی خوب….

من عاشق این مهربونیاشم…

عاشق این دعاهای ناب و قشنگشم……

پروانه لیاقت مظاهرو داره…

بعد از خداحافظی با پروانه یه سره تا خونه توی سکوت روندم….

امشب خیلی خسته شدم……

امشب چیزهای زیادی شنیدم و کارهایی انجام دادم که حتی به عمرم هم فکرشونو نکرده بودم…

******

بیشتر از سه هفته از تولد پروانه گذشته…

توی این مدت سعی کردم که از حسان دور باشم….

یه چیزی توی وجودم بود ….

یه حس که از اول به حسان داشتم و با هر حرف ِ حسان قوی و قویتر میشد….

اما اون شب این حس چنان قوت گرفت و توی دلم ریشه زد که ترسیدم…..

از عاقبتش ترسیدم….

سعی کردم سرد باشم….

سعی کردم هرچقدر هم که میتونم این فاصله ی زیاد ر زیادتر کنم…

بعد از ناهار به سمت طبقه ی خودمون رفتم…

این روزا بدجوری همه مشغولیم…

توی این مدت پروانه و مظاهر چند باری باهم رفتن بیرون البته هم عزیز جون خبر داشت هم خانواده ی مظاهر…..

خیلی کم وقت میشد تا پروانه رو ببینم اما به لطف اس ام اس از حالش باخبر بودم…

امروز باید یه زنگ به عمو نادرشون بزنم ….

بنده خداها همیشه اونان که خبرمو میگیرن…

با چند تا بوق خوردن دیگه ناامید داشتم قظع میکردم که صدای عمو نادر از پشت خط شنیدم…

ـ سلام بر عشق عمو….

خنده روی لبم اومد…

ـ سلام به عمویی خودم…خوبید؟

ـ آره گلم….مگه میشه صدای شما رو بشنوم و خوب نباشم..

ـ بله…بله میدونم…زنعمو خوبه؟ عشق من چطوره؟

عمو خندید و گفت:

ـ اونم خوبه…عشق توهم که داره باهات الان حرف میزنه…

با خنده گفتم:

ـ عمویی عزیزم زیاد خودتو تحویل نگیر…شما عشق سمیه جونی نه من…آرینو میگم…راه افتاده با نه؟

ـ ای بابا یه دفعه خواستیم جو گیر شیم ببین گذاشتی؟ بفرما ناهار…

خندمو قورت دادم و گفتم:

ـ مرسی نوش جان…در ضمن جو گیر شدن بهتون نمیاد…

کجایین چرا اینقدر سرو صداس؟

ـ خونه ی مامان حاجی…جات خالی همه اینجان…..

ـ ایول خوش به حالتون…سلام به همه برسون…صدرا هم اونجاست…؟ درچه حاله؟

عمو با این حرفم زد زیر خنده و با یه صدای بلند گفت:

ـ ای بابا…..پدر عاشقی بسوزه..بابا این بچه دیگه از دست رفت…بَست نشسته دست به دعا شده…گناه داره نفرینت میکنه تا آخر عمرت ترشیده میمونی عموجون…

ـ غلط کرده…چه آتیش تندی داره این خواهرزاده تون….حالا یکی ندونه فکر میکن که مجنونِ..بابا یه ماه که دیگه این حرفارو نداره…اونجوری بهتره…بابا قدر همو بیشتر میدونن مگه نه؟.

عمو از بس خندیده بود که نمی تونست حرف بزنه….

صدای صدرا توی گوشی پیچید…

ـ پس اینطور زلزله خانوم!….حال میکنی منو داری این جوری عذاب میدی نه؟ باشه برات دارم خانوم خانومااا………..

بعد با صدای بلندیگفت:

ـ ای خدا میشه روزی رو ببینم که مثل اسفند روی آتیش برای عشقت بالا و پایین بپری…..روزی رو ببینم که باتمام وجود عاشق بشی اما از عشقت یه دنیا فاصله داشته باشی….ای خدا…

ـ هو بابا بسه…چه دل پری داری تو؟….نفریناتم خریدارم داداشی….. بگو خودتو سبک کن…اما بدون همچین یه دنیا هم فاصله بینتون نیستا فوق فوقش پیاده ده دقیقه از خونتون دورتره…..آدم باش مجنون….

صدای اعتراض صدرا بلند شدو باز با یه لحن مسخره گفت:

ـ ای الهی جیز جیگر شی مهرا…الهی اون زبون هفتاد متریت کوتاه شه….الهی یه شوهر گند اخلاق و پاچه گیر گیرت بیاد و زبونتو کوتاه کنه….دختره ی ورپریده….

صدرا همین جوری ناله و نفرین میکردو من پشت خط از خنده ریسه میرفتم…

تقریبا نیم ساعتی با عمو و زنعمو و مامان حاجی و هر کی که اونجا بو حرف زدم…

یه انرژی مثبت گرفته بودم…

اونقدر سرحال شده بودم که اثری از خستگی موقع خوردن نهارم نبود….

قرار شه بود صدرا و زهرا( نامزد صدر) تا عید باهم بیرون برن و بیشتر باهم آشنا بشن…

خیلی خوشحال بودم…هم برای صدرا و هم برای پروانه…

هر دوتاشون برام عزیز بودن…

صدرا برادر نازنیم بود و پروانه خواهر عزیزم….

کدوم خواهریه که آرزوی خوشبختیه خواهر و برادرشو نخواد…

صدرا و پروانه برای من مثل متین و مهرنوش بودن……..

عشق بعضی وقت ها از درد دوری بهتر است /

بی قرارم کرده و گفته صبوری بهتر است /

توی قرآن خوانده ام ، یعقوب یادم داده است /

دلبرت وقتی کنارت نیست ، کوری بهتر است/

با شروع شدم امتحانا رسما از شرکت اومدم بیرون…

این ترم درسام فوق العاده سنگین بود. با وجود سنگین بودن کارای شرکت اما مرخصی گرفتم و در کمال ناباوری با مرخصیم موافقت شد….

این یک ماه امتحانات رو با پروانه مدام میخوندیمو میخوندیم……

توی این مدت از همه چی و همه کس بی خبر بودم….

تمام فکر و ذهنم درگیر امتحانام بود

پروانه هم همینطور…………

بیچاره مظاهر مثل خدا التماسش میکرد ولی مگه راضی میشد تا ببینتش….

ـ گمشو بی احساس خوب گناه داره…چرا اینجوری میکنی؟

ـ مهرا جون من بی خیال شو..من ببینمش هوایی میشم بزار همین دوتا امتحان آخری رو بدیم .بعد هر روز بیاد ببینتم…

ـ خاک تو اون سرت …بی جنبه…دیوانه این کارا رو نکن…پشیمون میشه ها….

پروانه یدونه محکم زد توی سرم و گفت:

ـ بیجا کرده…سر روی تنش نمی مونه…غلطای اضافی…

یه سوت براش کشیدم و گفتم:

ـ پس بیا برو..بی انصاف داره برات بال بال میزنه…داره مثه خدا التماست میکنه…

بعد از کلی مخ زدن پروانه بالاخره راضیش کرده بااون مظاهر بدبخت بره بیرون….

وقتی پروانه بهش خبر داد بیچاره باورش نمیشد بعدبا چنان ذوقی قربون صدقه ی پروانه رفت که یه آن حسودیم شد…..

پروانه خونه من بود و از همین جا هم حاضر شد و مظاهر اومد دنبالش…

خیلی اصرار رد که باهاشون برم اما من دیگه حوصله نداشتم…

خیلی وقت بود که حوصله نداشتم….

راستش یه جورایی دلتنگ بودم….

دلتنگ حسان بودم…

دلتنگ تنها مرد مغرور زندگیم….

ای کاش میشد ببینمش…

کنار پنجره توی پذیرایی ایستادم…

بیرون رو نگاه کردم…

هوای بهمن ماه بدجوری لرزه میانداخت به جون…..

باد بدجوری یکه تازی میکرد…

پنجره رو کامل باز کرد .

.هوای سرد هم که بهم خورد نتونست آتیش درونم رو کم کنه…

دلم بدجوری بی تابی میکرد….

چراشو نمی دونستم…

شاید میدونستم اما ازش فرار میکرد…

حسی که به حسان داشتمو میدونستم چیه اما نمیخواستم باور کنم…..

از این حس می ترسیدم…

نمی خوام باور کنم اما نمیشه…

برگشتم و از توی گوشیم یه آهنگ که مناسب حال روز الانم بود گذاشتم…

به پنجره تکیه دادم و اجازه دادم تا قطره های اشکم امشب همراه با قطره های بارون پایین بریزن…

دلم پر بود از این حس زیبا…

حس قشنگ اما دست نیافتنی…

فهمیدم اسم چیه….

فهمیدم اسم این حس که ازش فراریم چیه….

عشق…

من عاشق شدم…

عاشق حسان فرداد….

عاشق مرد مغرور….

عاشق قلب سنگ مغرور…..!

عاشق مردی که با عشق و احساس غریبس……

پرم از درده دلتنگی ، واسم راهی نمیمونه

تو که خوب و خوشی بی من ، بدونه تو دلم خونه

دلم خونه ، دلم خونه

وجودم بی تو داغونه ، دلم خونه

نمیدونه ، نمیدونه

کسی حالمو جز خدا، نمیدونه

روی زانوهام افتادم…

توان ایستادن رو نداشتم…

من مهرا عظیمی…

برای بار دوم شکستم…

برای بار دوم در مقابل یه مرد مغرور شکستم…

.به عشق یه مرد باختم…

خبر از دلم نداری….

من عاشق چی تو شدم؟

من دیوونه ی چیه تو شدم که این طور بی قرارتم….؟

دلت قرصه که من هستم ، که دنیامو به تو بستم

که هروقت مشکلی باشه ، برای تو دمه دستم

ولی من چی، کیو دارم؟! که مثله خوده من باشه

که هروقت عشقو کم دارم، مثله معجزه پیداشه

دلم خونه ، دلم خونه

وجودم بی تو داغونه ، دلم خونه

نمیدونه ، نمیدونه

کسی حالمو جز خدا، نمیدونه

به هق هق افتادم….

آزاد و رها گریه کردم….

امشب به خودم و جلوی خدای خودم اعتراف کردم…..

تار و پود وجودم به عشق حسان گره خورده…

خدایا عاشق چی اون شدم من؟….

عاشق سردیش؟

عاشق غرورش؟

عاشق بی احساسش؟

یا عاشق تکیه گاه بودنو محکم بودنش؟…

عاشق آرامشی که در کنارش دارم/؟

یا عاشق آغوش مردونش که موقع تنهاییام به دادم میرسه

خدایا من عاشق شدم….دیوانه وار….

اما عشقم غلطه…اشتباه ِ..

تو که نیستی ، پریشونم ….دلم خونه

هراسونم و حیرونم و دیوونه

دلم خونه ، دلم خونه

وجودم بی تو داغونه ، دلم خونه

نمیدونه ، نمیدونه

کسی حالمو جز خدا، نمیدونه

***

امتحاناتم تموم شد و مثل همیشه با نمره های خوب و مورد انتظارم درسام پاس شد..

این ترم؛ ترم اخرم بود و ازدانشگاه و درس خلاص میشدم…

از شبی که به خودم و خدای خودم اعتراف کردم ، همونجا قول دادم و قسم خوردم که این عشقو توی سینم نگه دارم و هیچ وقت به زبون نیارم…

عشق من به حسان غلطه……

من و اون دوتا خط موازی هستیم که هیچ وقت به هم نمی رسیم مگه اینکه یکی بشکنه…

نه اون آدم شکستن بود و نه من توان و تحمل شکستن رو داشتم…

عاشقش می مونم اما به زبونم مهر سکوت میزنم…

عاشق مردی می مونم که برای من با وجود اون غرورش و سردیش…

با وجود اون همه بی رحمیش و سنگ دلیش برای من خواستنیه….

خواستنی ترین موجود دنیام….

عاشقت میمونم اگرچه میدونم بهت نمیرسم…

اگرچه فاصله ی من تا تو از یه دنیاهم بیشتره….

میدونم بر عکس همه ی چیزهای تلخ و شیرین دنیا که با گذشت زمان کمرنگ میشن اماحسم به تو پر رنگ تر و قویتر میشه…

نمیتونم به دستت بیارم….

نمی تونم ازت بگذرم….

اما برای خودم توی دلم مالک همیشگی و جاودانگی من و روحمو قلبم هستی…

مثل جسمم که مالکش شدی….

دوستت دارم قلب سنگ مغرور من…….!

*******

این ترم پایان ناممو باید ارائه بدم…

دفاعیه از پایان نامه ارشد خیلی سخت و وقت گیره…

کلاس نداشتم…هم اینکه تا عید چیزی نمونده بود….

دانشگاه نیمه تعطیل بود….

برای رفتم و دیدن خانوادم بی تاب و بی قرار بودم….

دلم برای تک تکشون پر می کشید…

پروانه و مظاهر خیلی به هم وابسته شدن…

هر روز عشقشون بیشتر از گذشته پیدا میشد…

غروب چهارشنبه سوری بود و تلفنای عمو نادر کم کم روی اعصابم میرفت…

حالا که میخواستم برم اونا اصرا میکردن که نرم…!

بالاخره بعد از کلی حرف زدن با عموم تونست متقاعدم کنه شب چهارشنبه سوری حرکت نکنم…

با اوضاع آتیش بازی و ترقه میترسیدن بلایی سرم بیاد….

تازه بعد از منصرف کردن کلی سفارشو نصیحتم کرد مراقب خودم باشم….

چقدر هم من مراقب بودم….!

بعد از قطع کردن گوشی خونه….آیفون به صدا در اومد….

پروانه بود اما نه تنها…..

مظاهرم باهاش بود….

بعد از باز کردن در رفتم تا یه لباس مناسب بپوشم…

یه شلوار جین آبی آسمونی با یه بلوز سه سانتی سفید پوشیدم…..

از روی بلوزم هم یه بافت ضخیم آبی نفتی که یقش از روی سرشونه هام شروع میشد پوشیدم…

یه شال آبی نفتی هم روی سرم انداختم….

گردنبندمو که یار همیشگیه تنهاییام بود و همه چیزم ، روی بافت انداختم….

برق طلایی روی بافت آبی نفتی کاملا توی چشم میاومد…

صدای پروانه از پذیرایی اومد….

ـ صاحب خونه…..به به ..عجب استقبالی…بابا من عادت دارم به این خوشامد گویی اما بقیه نه…

با خنده از اتاقم اومدم بیرون و گفتم:

ـ حالا چه بقیرو تحویل میگیره بابا شوهر………

حرف توی دهنم ماسید….

پاهام روی زمین قفل شدن…

نفسم توی سینم حبس شد…

دمای دست و پام با دمای بیرون مسابقه گذاشته بودن….

مقابلم غیر از پروانه ی خندون و مظاهر شاد و سرحال حسان هم ایستاده بود….

با همون جذبه و مردونگیش….

با همون غرور و سردیش….

چند وقته که اینقدر بی پروا بهش نگاه نکرده بودم؟….

پروانه اومد جلو و گفت:

ـ علیک سلام….بابا خواهشا جدی جدی باورت شه من دارم شوهر میکنم..الانم همراه همسر آیندم و دوستشون اومدیم امشبو در خدمت شما باشیم…

نگاهم هنوز میخ مرد روبروم بود…

مردی که جز سردی چشماش چیزی نصیبم نشده بود…

ـ مهرا خانوم…الو کجایی؟

به سختی نگاهمو ازش گرفتم و به پروانه ی منتظر چشم دوختم و با یه لبخند که مصنوعی بودنشو از اعماق قلبم حس میکردم گفتم:

ـ این چه حرفیه فقط یه ذره جا خوردم…انتظار نداشتم..اشکال نداره بلدم چجوری تلافیه این کارتو سرت در بیارم پروانه خانوم………

از پروانه که حالا نیشش باز بود گذشتم و با قدمهای لرزون و قلبی که ریتم های مرتبش مدام نامنظم تر میشد به مظاهر و حسان نزدیک شدم..

ـ خوش اومدین….ببخشید نمیدونستم که همراه پروانه هستین..واگرنه اینقدر هم بی ملاحظه نیستم..

پوزخند کمرنگ حسان به دلم چنگ انداخت…

معنی شو فهمیدم…

پوزخندش رو بی دلیل نزد…

حق داشت بهم پوزخند بزنه…

یکبار دیگه هم به خونم پا گذاشته بود و من بدون اینکه برم استقبالش درو بروش باز کردم…

اما پوزخند روی لبهاش با نگاهش که روی گردنم کشیده شد از لبش رفت…..

کمی سرمو پایین آوردم…

به خودم لعنت فرستادم که چرا گردنبندوروی لباسم گذاشتم…

سرمو بالا گرفتم…

نگاه سردش گرم شده بود و دلتنگ خیره به گردنبند توی گردنم….

با صدای مظاهر نگاهم به طرفش رفت….

ـ خواهش میکنم مهرا خانوم….شما باید ببخشید که مهمون ناخونده شدیم….راستش از پس زبون دوستتون کسی بر نمیاد ..امر امر ایشونه….

به سختی آب دهنمو قورت دادم….

ـ بفرمایید بشینید…مزاحم نیستین….بفرمایید…

حسان به سختی دل از گردنبند کندو با یه آخم شدید رفت روی یکی از مبل ها ی تک نفره نشست….

مظاهرو پروانه هم هردوشون روی مبل دونفره کنار هم نشستن…..

دلم داشت از دهنم بیرون میزد….

چرا اینطوری شدم…؟

رفتم توی آشپزخونه……

کتری رو پر آب کردمو روی گاز گذاشتم…

از توی یخچال دیس شیرینی و ظرف میوه رو برداشتم رو ی اپن آشپزخونه گذاشتم…..

پروانه اومد توی آشپزخونه….

ـ چطوری دختره؟….

آروم و خونسرد طوری که از غوغای درونم خبر دار نشه گفتم:

ـ زهره مار…دفعه ی آخرت بود که بی هماهنگی من ورمیداری سر خود مهمون با خودت میاری….

پروانه اومد کنارم و گونمو بوسید…گفت:

ـ قربونت برم مگه کیان؟ مظاهر که نوزمده بندس باید مثل خودم باهاش راحت باشی…اون یکی هم که جناب فردادِ که دوست صمیمی مظاهر و رییس شماست…تا جایی هم که من خبر دارم باهاش راحتی…

یه چشم غره بهش رفتم و یه بچه پررو نثارش کردم…

منتطر جوش اومدن کتری شدم….

پروانه دیس شیرینی و ظرف میوه رو برد توی پذیرایی

بعد از چند دقیقه آب جوش اومد و چایی رو دم کردم…

با یه نفس عمیق رفتم توی پذیرایی…

اماقبلش گردنبندو فرستادم زیر بلوزم….

ـ خوش اومدین…

مظاهر با خنده گفت:

ـ بابا چرا این قدر تعارفی شدین مهرا خانوم؟ راحت باشین…بهتون نمیاد..

گفتم:

ـ چشم…ولی من با نامزد شما بعدا کار دارم…

مظاهر رو به پروانه کرد و گفت:

ـ اوه…اوه…نامزد جان به خدا میسپارمت….اگه از زیر دستای مهرا خانوم زنده بیرون اومدی برای عروسی اقدام میکنم….

پروانه یه چشم غره ی اساسی به مظاهر رفت و گفت:

ـ شما از همین الان برو تو کار اقدام…من و مهرا از این کارا زیاد با هم داشتیم……

تنها کسایی که توی جمعمون شاد و سرحال بودن مظاهر و پروانه بودن…..

یه جوراییی مهمونی امشب همش توی دستاشون بود….

حسان که توی این مدت مثل مجسمه ها نشسته بود گاهی به مظاهر و گاهی هم به خونه نگاهیی می اناخت…

یه اخم ظریف هم روی پیشونیش نشسته بود….

بلند شدم تا چایی رو بیارم…

توی آشپزخونه بدم کهبا صدای پروانه به سمتش برگشتم…

ـ الان نریز…یعنی فقط یه دونه بریز برای آقای فرداد …اگه خودتم میخوری برای خودتم بریز….

با تعجب گفتم:

ـ مگه شما نمی خورین…؟

پروانه خندید و گفت:

ـ چرا ولی الان نه…مظاهر رفت وضو بگیره تا نماز بخونه ومنم میخوام نماز بخونم…تا نمازامون تموم شه چایی هم سرد میشه…

ـ آها باشه..پس خودت آقا مظاهرو راهنمایی کن…میدونی جای مهرونمازا کجاست دیگه؟……

ـ آره خانوم….میدونم ولی تو ی فلسفش موندم…تو که نماز خون نیستی پس چرا مهر و چادر نمازت همیشه تمیز و مرتب توی جانمازین؟

یه خنده ی تلخ زدمو رومو برگردوندم و مشغول ریختن چایی توی فنجون شدم و گفتم:

ـ من نماز خون نیستم اما خدانشناسم نیستم…اونارو برای یکی مثه تو گذاشتم که نمازشو میخواد توی خونم بخونه….

پروانه خندید و رفت…

صدای باز شدن در اتاق اومد…..

فنجونای چایی رو توی سینی گذاشتم و رفتم توی سالن….

حسان تنها روی مبل نشسته بود و سرش توی گوشیش بود…

ـ بفرمایید….

سرشو بالا آورد و بهم نگاه کرد اما خیلی سریع نگاهش روی گردنم ثابت موند…

اخمش شدیدتر شد….

بدون اینکه نگاهمکنه گفت:

ـ چرا درش آوردی؟………..

حسان تنها روی مبل نشسته بود و سرش توی گوشیش بود…

ـ بفرمایید….

سرشو بالا آورد و بهم نگاه کرد اما خیلی سریع نگاهش روی گردنم ثابت موند…

اخمش شدیدتر شد….

بدون اینکه نگاهمکنه گفت:

ـ چرا درش آوردی؟………..

از سوالش یکه خوردم….

خیلی صریح و رک حرفشو زد….

خیلی واضح و بی پرده از یادگاری اونشب و مهریه ی من حرف میزد….

نگاهش بالا کشید شد به من…

منی که به طرفش خم شده بودم و با یه سینی چای جلوش مستاصل بودم….

ـ سوالم جواب نداشت نه؟

حتی قدرت صاف ایستادنم نداشتم….

فقط تونستم با صدایی که به زور از گلوم خارج شد بگم

ـ درش نیاوردم…

قلبم مثل گنجشک توی بند خودشو به درو دیوار سینم میکوبوند…..

نفسام به شماره افتاده بود…

هم داغ بودم هم سرد….

دستش اومد بالا …..

سینی رو جلوتر بردم تا بتونه فنجونو برداره اما دستای اون مقصد دیگه ای داشتن….

دستش رو روی گردنم گذاشت…

بی حرکت موندم…

حتی نفسم هم توی سینم محبوس شد…

دستش رو از زیر گلوم توی یقم فرو برد و زنجیر گردنبند رو به شدت کشید بیرون….

تماس دستش با پوست گردنم داشت دیوونم میکرد….

کم اوردم…

نگاهم کرد…

خیره……..

بی پروا…..

رک و صریح…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا