رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 60

5
(1)

 

-نمیاد اینجا که!
-چرا، زیاد.
شادان چپ چپ نگاهش کرد.
-حوصله شوخی ندارما.
فردین خندید و گفت: شوخی چیه آخه؟ خب برای کار کردن میاد.
-مگه قرار نبود به ماتیار معرفیش کنی؟
-بانی خیر شما بودی.
شادان با شیطنت گفت: که اینطور.
می فهمید چه کند!
-باشه!
-چی باشه؟
-بانی خیر خودمم، می دونم چیکار کنم؟
فردین زیر لب گفت: یا حسین!
شادان نیشگونی از بازویش گرفت.
-شنیدم چی گفتی.
فردین جای نیشگونش را مالید.
ولی با خنده گفت: خب چته دختر؟
-این ناهارت چی شد؟
-میاد، می تونی بخوری؟
-سعی می کنم.
هیچ تضمینی وجود نداشت که حالش بد نشود.
ولی تا کی نمی خورد؟
کم کم داشت پوست و استخوان می شد.
طولی نکشید که منشی با غذا آمد.
ظاهرا درون آشپزخانه ی شرکت درون بشقاب های چینی تزیین شده بود.
غذاها را روی میز گذاشت و رفت.
-بفرمایید خانم.
شادان بشقابش را جلویش کشید.
خوب بود قرص های مخصوص را می خورد.
کمتر دچار تهوع می شد.
-راستی…
-هوم…
-سینا زنگ زد.
فردین گنگ نگاهش کرد.
سینا نمی شناخت.
شادان با دیدن گنگ بودنش گفت: برادرم، پسر حمیرا.
اخم های فردین فورا در هم گره خورد.
اصلا دوست نداشت هیچ ارتباطی با حمیرا و خانواده اش داشته باشد.
-خب؟
-می خواد منو ببینه.
-غلط کرد.
-آتیشی نشو.
فردین بشقابش را پس زد.
-اصلا این شماره ی تورو از کجا آورده؟
شادان نگاهی عاقل اندر سفیه به او انداخت.
-مشخص نیست؟

-شوخی نکن شادان.
-شوخی نمی کنم.
-برای چی می خواد ببیندت؟
-گذشته.
حس خطر سر تا پای فردین را گرفت.
نکند شادان بفهمد حمید زنده است؟
در این دوره ی حساس نباید خبری غافلگیرش کند.
-گذشته چی داره که تو می دونی اون نمی دونه؟
شادان شانه بالا انداخت.
واقعا هم نمی دانست.
-چرا از حمیرا نپرسیده؟
-حتما دست به سرش کرده.
-چیزی تو گذشته نیست که این دنبالشه.
-فردین جان…
-من دوس ندارم ببینیش.
شادان اخم کرد و گفت: تو یه جوری میگی انگار غریبه و نامحرمه؟
-نیست؟مگه از کی این خان داداش شمارو ما می شناسیم؟
تا حدی هم حق با فردین بود.
-بهرحال اون ازم مادبانه در خواست کرده نمی تونم ردش کنم که.
-چرا اتفاقا می تونی!
شادان با لجاجت گفت: لطفا آقا بالاسر نباش، بهت گفتم که اگه دوس داری همراهیم کنی، نه اینکه اجازه بدی برم یا نرم.
حرفش را کوبنده و محکم زد.
فردین لحظه ای ساکت شد.
باید با شاهرخ حرف می زد.
ترس لعنتی نمی گذاشت درست تصمیم بگیرد.
-چرا ساکتی؟
-حرفتو زدی؟
-می خوای بگی الان ناراحتی؟
-ناهارتو بخور شادان.
-می خورم، تو حرف بزن.
-من حرفمو زدم.
شادان از روی مبل بلند شد.
-کجا؟
شادان با حرص گفت: دستشویی!
و یک راست از اتاق بیرون رفت.
فردین با بدبختی پوفی کشید.
درون عجب هچلی افتاده بود.
نه راه پس داشت نه راه پیش!
نمی توانست به شادان هم حرفی بزند.
رفت و برگشت شادان زیاد طول نکشید.
ولی قیافه اش داد می زد دلخور است.
صورتش را آب زده بود.
کمی سرحال تر به نظر می آمد.
-بیا یه چیزی بخور.
-میل ندارم.
-لجبازی نکن دختر.

شادان تیز به سمتش چرخید.
فردین از سر ناچاری پفی کشید.
-باشه.
-باشه چی؟
-برو…
فورا خط و نشان کشید: ولی منم میام.
-تو چرا؟
-می خوام ببینم این مردیکه چیکار داره با زن من؟
شادان جوری نگاهش کرد که فردین نگاهش را دزدید.
درست بود سینا برادرش بود.
ولی حس خوبی به او نداشت.
بیشتر به دودره بازها می خورد.
انگار مدام بخواهد کلک بزند.
-بیا بخور دیگه.
شادان با اکراه کنارش نشست.
-خب چیه دیگه؟
-هیچی!
قاشقش را برداشت.
کوبیده بود.
باز هم این اواخر کوبیده حالش را بد نمی کرد.
-پاهام درد می کنه.
-زیاد راه رفتی؟
-یکم.
-پس زیاد راه رفتی.
شادان لبخند زد.
فردین هم لبخند زد.
-بخور، نوش جانت.
شادان تکه ای کباب را درون دهانش گذاشت.
فردین هم همراهیش کرد.
بحث هایشان در همین حد بود.
تند و آتیشین شروع می شد.
ولی آرام و با لبخند تمام!
شاید برای همین بود که خوشبختی در نی نی چشمانشان بیداد می کرد.
****
همه ی خانه شاهرخ جمع بودند.
بزرگ خانواده بود.
میز ناهارخوری با سلیقه ی فوق العاده ی فروزان چیده شده بود.
ماهی قرمزها با بازیگوشی همدیگر را دنبال می کردند.
سبزه خرم بود.
چهره ی همه هم شاد بود.
عید امسال ظهر بود.
برای همین از صبح همه جمع بودند.
شادان حالش بهتر بود.
شهلا پر سروصدا می تابید.
یک لباس سفید تور توری به تن داشت.
جوری می درخشید انگار یک فرشته است.

همه از شیطنتش لذت می بردند.
نگین سخت نشسته بود.
تازگی از پهلو درد ناله می کرد.
حق داشت.
ماه های آخر همه چیز خیلی سخت می شد.
شادان که قرص خورده و تقریبا سرحال بود.
فروزان قران را سر میز گذاشت.
کارش که تمام شد به سمت همگی برگشت.
-امسال هم به خوشی گذشت، الهی شکر.
همه الهی شکر را گفتند.
شاهرخ حافظ به دست بود.
فروزان رفت تا چای بیاورد.
هنوز تا سال تحویل دو ساعتی مانده بود.
بقیه دور شاهرخ نشستند.
فروزان هم خیلی زود با چای آمد.
تعارف کرد و کنار شاهرخ نشست.
شاهرخ با صدایی آهنگین شروع به خواندن کرد.
ابیات را جوری می خواند انگار روح دارند.
شادان از همه بیشتر لذت می برد.
موهایش را برعکس همیشه دم اسبی بالای سرش بسته بود.
یک لباس آبی روشن یقه گرد پوشیده بود.
شکمش هنوز خیلی کوچک بود.
ولی با این حال هنوز هم زیبا بود.
فردین دستش را در دست گرفته بود.
دختری که می خواست را بلاخره به چنگ آورد.
حالا هم بچه ای در بطن داشت که تمام عشقش بود.
صدای زنگ خانه همه ی خوشیشان را پراند.
نعیم بلند شد و گفت: باز می کنم.
رفت تا در را باز کند.
جلوی آیفون ایستاد.
از دیدن یک زن و پسر جوان تعجب کرد.
آنها را نمی شناخت.
-شما؟
-حمیرا هستم.
باز هم نشناخت.
به سمت جمع برگشت.
-خانمی به اسم حمیرا دم دره.
تقریبا همه جا خوردند.
شاهرخ حافظ را بست و روی میز گذاشت.
از جایش بلند شد.
به سمت آیفون آمد.
گوشی را از نعیم گرفت.
-حمیرا؟
-چطوری برادرشوهر، درون باز نمی کنی؟
شاهرخ اهل ناسپاسی نبود.
مهمان هم حبیب خدا بود.

دکمه را زد.
-بفرمایید داخل.
شادان از جایش بلند شد.
حمیرا برای چه آماده بود؟
اصلا این زن و جسارتش را درک نمی کرد.
نمی خواست بگوید پررو است.
چون بخاطر وقارش این اسم زشت بود.
ولی آمدنش اینجا….؟
شاهرخ به استقبالش رفت.
حمیرا و پسرش سینا بود.
اخم های فردین در هم گره خورد.
همه بلند شده بودند.
هیچ کس حرفی نمی زد.
حمیرا با لبخند مرموزی داخل شد.
حتی منتظر تعارف شاهرخ هم نشد.
این اولین بار بود که بعد از آمدنش به ایران فروزان را می دید.
چشم در چشم فروزان ایستاد.
ا ین زن هنوز همسر شوهرش بود.
نگاهشان جوری بود انگار با هم دئول داشتند.
شاهرخ میان نگاهشان پرید.
-بفرماید بشینین.
سینا نگاهش به شادان و شوهرش بود.
ولی لحظه از دیدن فربد گیج شد.
تازه فهمید که دوقلو هستند.
حمیرا و سینا هم به جمعشان اضافه شدند.
حمیرا با طعنه گفت: تغییری نکردی فروزان، عین جوونی هات زیبایی!
فروزان اما متین جواب داد.
-ممنونم.
بقیه هم نشستند.
شاهرخ همه را بهم معرفی کرد.
حمیرا با لبخند گفت: جمع خوبیه، حضور من که کسیو معذب نکرده؟
شادان رک پرسید: برای چی اومدی؟
سینا ناراحت شد.
توقع نداشت خواهرش اینگونه حرف بزند.
حمیرا اما بی خیال گفت: سال تحویل کسیو نداشتیم، دوس داشتم کنار چندتا آدم آشنا باشم.
حمیرا با دیدن شیلا گفت: چه دختر بانمکی، دختر کیه؟
شاهرخ محکم گفت: من!
حمیرا جا خورد.
دوباره به بچه نگاه کرد.
این بچه شباهت زیادی به شادان داشت.
-نمی دونستم.
سینا اصلا از این جمع زوری خوشش نیامده بود.
با این حال به قول مادرش از تنهایی درون خانه بهتر بود.
فروزان به شاهرخ چسبیده بود.
حمیرا فقط پوزخند می زد.
وقتی می دانستند حمید زنده اس، کنار هم بودنشان مسخره بود.

-خب کجا بودین؟
بقیه که از ماجرا خبر نداشتند قیافه شان سوالی بود.
چرا هیچ کس نگفته بود حمیرا برگشته؟
تازه یک پسر هم دارد.
شاهرخ دوباره حافظش را برداشت.
شروع به خواندن کرد.
دوباره طنین صدایش فضا را پر کرد.
بی اراده همه ساکت شدند.
حتی حمیرا هم دست از نگاه کردن به فروزان برداشت.
فقط گوش می داد.
حافظ همیشه پر از لذت بود.
سرشار از زندگی!
فروزان تند بلند شد تا دوباره چای بیاورد.
ولی این بار دو لیوان اضافه تر!
شاهرخ که خسته شد نعیم حافظ را گرفت.
او تن صدایش شبیه صورت قرآن بود.
برای همین چند خظ خواند و حافظ را روی میز گذاشت.
بلند شد.
قرآن را آورد.
سینا پوزخند زد.
شادان تیز نگاهش کرد.
اصلا از این رفتارشش خوشش نیامد.
نعیم دو تا از سوره های کوتاه قرآن را با صوت خواند.
فروزان هم با چای هایش آمد.
-چیزی تا سال تحویل نمونده، تلویزیون رو روشن کنین.
شاهرخ کنترل را برداشت و تلویزیون را روشن کرد.
همه ی شبکه ها ویژه برنامه داشتند.
هر شبکه خواننده و هنرپیشه هایی را آورده بودند.
صدای موزیک های شاد می آمد.
حدود نیم ساعت بعد شیپورهای امام رضا نشان داده شد و دمیده شدن درون آنها.
مجری برنامه با صدای خوبی تحول سال را تبریک گفت.
خانواده ی شاهرخ هم بلند شدند.
روبوسی کردند و تبریک گفتند.
شاهرخ از جیب کتش اسکناس های درشتش را درآورد و به همه داد.
حتی حمیرا و سینا!
سینا با هیچ کس روبوسی نکرد.
به همان دست دادن قانع بود.
ولی حمیرا روبوسی کرد.
حتی با فروزان!
کنار گوشش تبریک گفت.
ولی منظورش چیز دیگری بود که فروزان خیلی واضح فهمید.
اخم کرد.
حیف که آبروداری می کرد.
وگرنه حمیرا را از خانه اش به بیرون پرت می کرد.
این زن عین شیطان بود.
کاش نمی آمد.

نمی فهمید چرا هنوز آدم نشده؟
آن وقت ها هم تا بود مدام اذیتش می کرد.
آب حمام را درون زمستان روی سرش می بست.
به عمد به ناهار یا شامش نمک اضافه خالی می کرد…
و…
جانوری بود که بزرگ نمی شد.
فقط آزارهایش پخته تر می شد.
فروزان تنهایشان گذاشت.
رفت تا کیک بیاورد.
همیشه برای عید سال کیک می آورد.
گاهی خودش درست می کرد.
گاهی هم می خرید.
شادان بلند شد تا کمکش کند.
اصلا نمی خواست با حضور حمیرا، حسادت فروزان را تحریک کند.
چون او دختر فروزان بود نه حمیرا.
9 ماه بارداری که حکم مادری ندارد.
26 سال بچه بزرگ کردن یعنی مادری!
درون شادی و غمش بودن یعنی مادری!
پشت سر فروزان داخل آشپزخانه شد.
-خوبی مامان؟
-خوبم.
-حمیرا ناراحتت کرده؟
فروزان لبخند زد.
حمیرا را مادر صدا نمی زد.
چه حس خوبی!
-اون نمی تونه ناراحتم کنه.
-خیلی وقته اومده ایران.
-میدونم، انگار خودت گفتی ها.
پاک فراموش کرده بود.
روی صندلی نشست.
-ویار نداری؟
-الان نه!
کیک شکلاتی بود با تکه های توت فرنگی!
-بیا بریم یه تیکه کیک بخور.
همراه فروزان از آشپزخانه بیرون آمد.
حمیرا با اخم نگاهشان کرد.
شادان هنوز او را نپذیرفته بود.
وگرنه به جای رفتن با فروزان، کنار او می نشست.
ناسلامتی مهمان به حساب می آمد.
ولی جوری غریبه بود که اگر بلند می شد و می رفت سنگین تر بود.
سینا که گوشه ای نشسته بود و سرش درون گوشیش بود.
حس می کرد به او برخورده.
عملا هیچ کس تحویلشان نگرفته بود.
با اینکه ظاهر رفتار همگی مودبانه بود.
فروزان کیک ها را تکه کرد.
همراه با قاشق و چنگال مقابلشان گذاشت.

-نوش جون همگی!
حمیرا کیکش را نخورد.
با لبخند حرص دراری گفت: من رژیم دارم فروزان جان.
فروزان اصلا جوابش را نداد.
این زن هنوز هوویش بود.
یک زن نفرت انگیز و خودبین!
حمیرا بلند شد.
-ما دیگه رفع زحمت می کنیم.
سینا از خدا خواسته بلند شد.
بقیه هم به احترامشان بلند شدند.
شاهرخ گفت: ناهار بمون بعد برو.
-سیر شدیم از مهمون نوازیتون.
طعنه ی درشتی بود.
-هر جور راحتی، میگم راننده برسوندت.
حمیرا مخالفتی نکرد.
سینا که سرش را هم بلند نکرد.
ولی دم رفتن کنار شادان ایستاد.
-منتظر زنگت هستم.
فردین تیز نگاهش کرد.
سینا برایش ابرویی بالا انداخت.
دست فردین مشت شد.
شادان قرار بود این مردیکه یالغوز را ببیند؟
هیچ چیزش به آدمیزاد نرفته بود.
همگی حمیرا و سینا را تا دم در بدرقه کردند.
فربد با اخم رو به همگی گفت: از کی می دونین؟
شاهرخ ملایم جواب داد: چند ماهی هست که اومدن.
فربد دلخور شد.
-الان باید بگین؟
-چیز مهمی نبوده.
شادان هم تایید کرد.
-اصلا مهم نبود، کسی که باید براش مهم باشه منم، که نیست.
جوری عادی حرف می زد که فربد از گاردش پایین آمد.
ولی ترجیح می داد زودتر از این ها متوجه ی آمدنشان می شد.
داخل ساختمان که شدند، همه به شیلا و پسر نعیم عیدی دادند.
بقیه هم که بزرگ بودند.
نگین با درد زیادی زیر شکمش ناله کرد.
برای بدرقه هم نیامد.
فربد ترسیده گفت: چت شده؟
-خیلی درد دارم.
فروزان دستش را گرفت.
-حتما بچه می خواد بیاد.
فربد با هیجان و ترس گفت: هنوز 9 ماه که نشده.
-بچه ات عجوله.
فربد فورا بالا رفت تا لباس های نگین را بیارود.
بقیه هم در هول و ولا افتادند.
نگین تازه وارد ماه هشتم شده بود.

شادان دست نگین را گرفت.
-چیزی نیست، فقط داری زودتر روی ماه بچه تو می بینی.
فربد با سرعت از پله ها پایین آمد.
فروزان بازویش را گرفت و گفت: برو ماشینتو بیار نزدیک در ورودی تا نگین رو بیاریم.
آبی لغزنده از زیر پای نگین پایین آمد.
فروزان با ترس گفت: کیسه ی آبش پاره شده.
زود لباس به تن نگین کردند.
به زور بلندش کردند.
نگین به گریه افتاده بود.
درد خیلی شدید بود.
جوری که نفسش مقطع شده بود.
صندلی عقب نشاندنش!
شادان کنارش بود.
فروزان هم جلو.
لادن ماند تا از شیلا و پسر خودش مراقبت کند.
و بقیه همگی راهی شدند.
استرس به جان همگی افتاده بود.
چون ماه هشتم خطر زیاد بود.
همان بیمارستانی که از اول نگین می خواست رفتند.
یک بیمارستان خصوصی و مجهز!
فورا به اتاق زایمان بردنش!
بقیه هم پشت در!
فربد به شدن رنگ پریده بود.
حتی دستانش می لرزید.
هیچ وقت پیش بینی زایمان زودهنگام را نکرده بود.
اصلا پیش بینی هیچ چیزی را نداشت.
الان هم پر از ترس بود.
ترس اینکه اتفاقی برای زن و بچه اش بیفتد.
شاهرخ بیرون رفت تا یک چیز شیرین بگیرد.
نعیم و فردین هم دوره اش کردند.
با حرف زدن حواسش را پرت می کرد کمی حالش بهتر شود.
شاهرخ با آب میوه آمد.
به دست فربد داد گفت: بخور یکم حالت جا بیاد.
-نمی تونم.
-پسر وقت خوشحالیه، چته اینقد ترسیدی؟
-اگه بلایی…
فروزان فورا به او توپید: زبونتو گاز بگیر، بعدم بیمارستان با این تجهیزات هیچ اتفاقی براشون نمی افته.
حق با همگی بود.
آب میوه را از شاهرخ گرفت.
کمی نوشید.
ولی استرس به قوت خودش باقی بود.
با این حال رنگ پریدگیش بهتر شد.
شادان به سمت فردین رفت.
دستش را گرفت.
-تو هم قراره عین فربد باشی؟
-شایدم بدتر.

شادان لبخند زد.
-قراره یه جیگر به خانواده اضافه بشه.
-ترس خودشو داره.
-البته!
حدود سه ساعت بعد بلاخره در باز شد.
زنی با خوشرویی جلو آمد.
-مبارکه، دخترتون و همسرتون سالمن.
فربد نفس راحتی کشید.
-فقط چون بچه زود اومده دنیا یه چند روزی اینجا تو دستگاه می مونه.
-مشکلی نداره؟
-نه آقا خیالتون راحت.
-خانمم…زایمانش راحت بود.
-بله خداروشکر.
تمام دنیا را به فربد دادند.
-یکی همراه مادر بشه امشب تنها نمونه.
فروزان فورا گفت: من می مونم.
فربد دست فروزان را گرفت.
-من برم ببینمشون تا صبح دق می کنم.
فروزان با نم اشک درون چشمانش، کنار چشم فربد را بوسید.
-برو جان دلم.
بقیه اجازه ی ورود را تا فردا وقت ملاقات نداشتند.
الان هم که از وقت ملاقات گذشته بود.
فربد رفت و برگشت.
چهره اش پر از خنده بود.
انگار ستاره به چشمانش چسبانده بودند.
بشکن می زد.
قر می آمد.
-خیلی خوشگله دخترم، خیلی!
-مامان و باباشم خوشگل بودن.
فربد دست فروزان را گرفت.
-هرچی می خواد بگو بیارم.
-ساک وسایلش رو بیار، فقط قبل از رفتن چندتا چیز شیرین بگیر.
-چشم.
بقیه هم برگشتند.
شاهرخ دست فروزان را گرفت.
-راحتی؟
-آره، خیالت راحت.
-باشه عزیزم.
خداحافظی کردند و رفتند.
فربد هم خریدایش را به دست فروزان داد و به سرعت به سمت خانه رفت.
ساکی که نگین آماده کرده بود را برداشت و دوباره به بیمارستان برگشت.
امشب تا صبح از خوشی خوابش نمی برد.
خدا بهترین هدیه را به او داده بود.
****
بعد از چند روز بچه را هم مرخص کردند.
نگین همان روز اول مرخص شد.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا