رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 59

5
(1)

 

حمید پایش را پایین گذاشت.
-چقدر غر می زنی.
-رعایت کن غر نزنم.
حمید نگاهی به املت انداخت.
-غذای بهتری نبود؟
-امر نکرده بودین.
کنار حمید نشست.
حمید اولین لقمه اش را گرفت.
-ممنونم.
-نوش جان.
تلویزیون داشت اخبار را نشان می داد.
-داری چیکار می کنی؟
-منظورتو نمی فهمم.
-کار و بارو میگم.
-قمار نمی کنم خیالت راحت.
حمیرا پوزخند زد.
-بعید می دونم.
-ته سرمایه ای که داریم رو زدم تو یه کار.
حمیرا از گوشه ی چشم نگاهش کرد.
-به نام خودت.
-به نام من؟
-میخوام یه سرمایه برای تو و سینا بمونه.
-تازه یاد ما افتادی؟
-بس کن حمیرا.
حمیرا با عصبانیت گفت: چیو بس کنم؟ از جوونیم تا الان فقط دردسر بودی و بس.
-دیگه نمیشم.
مظلوم که می شد باور نمی کرد حمید است.
حمید را با قلدری و زورگویی هایش می شناخت.
رضاخانی بود برای خودش!
حرف حرف خودش بود.
حکمرانی می کرد.
ولی الان بخاطر اوضاع پیش آمده ساکت بود و آرام.
لقمه ی بعدش را گرفت.
-یه زنگ بزن سینا ببین کی میاد.
-جواب نمیده.
-یعنی چی؟
-این بچه تغییر کرده.
-مرد بارش نیوردی.
حمیرا با خشم نگاهش کرد.
-چون باباش بالا سرش نبود.
-بس کن.
-تو شروع کننده ای، سرزنش نکن تا سرزنش نشی.

حمید سکوت کرد.
ابدا نمی خواست جو بینشان را متشنج کند.
حمیرا هم بلند شد و به سینا زنگ زد.
ولی جواب نداد.
-گفتم جواب نمیده.
اخم های حمید در هم فرو رفت.
باید خیلی زود کاری می کرد.
قبل از اینکه زندگیش کاملا از دست برود.
شامش را تمام کرد.
-امشب اینجا می مونم که با سینا حرف بزنم.
حمیرا چیزی نگفت.
حداقل اینکه سینا کمی از پدرش حساب می برد.
حمید آنقدر جذبه داشت که سینا اطاعت کند.
حدود یک شب بود که سینا برگشت.
حمیرا رفته بود بخوابد.
ولی حمید پای تلویزیون بود.
سینا با دیدنش یک تای ابرویش را بالا فرستاد.
-سلام.
-سلام، بیا بشین اینجا.
سینا دستی به موهایش کشید.
دهانش بوی عرق می داد.
با فاصله از حمید نشست.
ولی از همان جا هم بوی گند عرق می داد.
-چی خوردی؟
-نفهمیدی؟
حمید محکم گفت: عین آدم جواب بده.
-چندتا پیک کوچیک بود.
-بیخود کردی.
-اینقد بزرگ شدم که نخوام جواب پس بدم.
-نه هنوز، خونه ات عوض شده هویتت عوض نشده که داری بی راه میره.
-کی کیو نصیحت می کنه.
حمید به سمتش خم شد.
-می خوام بهت بگم آدم باش.
-هستم شما نگران من نباش.
-یه سرمایه گذاری کردم به نام مادرت، می خوام بسپرمش دست تو.
سینا کنجکاو شد.
-گلیمتونو از آب بکشید بیرون.
-این لطف از کجا نشات میگیره؟
-آینده تو دارم بیمه می کنم.
-سرمایه گذاری تو چی؟
-20 درصد از سهام یه کارخونه رو خریدم.
سینا متعجب نگاهش کرد.

-واقعا اینکارو کردی؟
-درسته قمار کردم ولی قرار نیست همه چیزو نابود کنم.
-چرا ایرانیم؟
-برای تسویه حساب.
-با کی؟
سینا با کنجکاوی دوباره پرسید: با کی؟ چرا؟
-لازم نیست بدونی.
-اینقدر سن و سال دارم که نخوای چیزیو ازم پنهون کنی.
-تو هیچ وقت خانواده ی منو ندیدی که بخوای چیزیو بدونی.
-چرا چند روز پیش فهمیدم یه خواهر دارم.
-شادان؟!
-بله!
حمید اخم کرد.
-دیگه کیارو باید بشناسم؟
-لازم نیست کسیو بشناسی.
-چرا؟ جز آدم نیستم.
اخم حمید غلیظ تر شد.
-بی خیال پسر.
-برام بگو.
-همه ی عمه هات جنوبن، عموت هم تو این شهر.
سینا ابرویش را بالا پراند.
-پس چرا تلاشی برای دیدنشون نمی کنی؟
-چون لازم نیست.
-درکت نمی کنم.
سینا بلند شد.
به آشپزخانه رفت تا برای خودش آب بریزد.
-تا کی نباید بدونم؟
-تا وقتی صلاحه.
سینا پوزخند زد.
-کدوم صلاح؟
از یخچال بطری آب را بیرون آورد.
بدون اینکه درون لیوان بریزد سر کشید.
تشنگیش که رفع شد شیشه را به یخچال برگرداند.
-صلاح رو من خودم تعیین می کنم.
-تو هیچی نبودی حالا هم نباش.
-چون شما نخواستین من باشم.
-به نفعت بوده.
-کدوم منفعت؟ الان کجای این زندگیم؟ چی دارم؟ به کجا رسیدم؟
حمید با با خشم جواب داد: خودت نخواستی، وگرنه کی جلوتو گرفته بود؟
-تو غربت؟ بدون داشتن یه پدر؟
-خیلی ها پدر ندارن.
-من خیلی ها نیستم.

دل سینا هم پر بود.
تمام این سال ها بی پدری کشید.
چند سال آخر یک هو پدر دار شد.
محافظ دار شد.
که چه؟
به کجا برسند؟ هیچ!
-بیا بشین.
سینا دوباره مقابل پدرش نشست.
نمی خواست صدایشان بلند شود و حمیرا را بیدار کند.
-بدونی یا ندونی به حال تو فرقی نداره.
-من یه خواهر دارم به حالم فرقی نداره؟
لجش می گرفت این همه زبان نفهم بود.
-باشه…من یه زن دیگه ام دارم.
سینا با چشمانی وق زده نگاهش کرد.
-چی؟!
-فروزان، زن دومم.
-تو با وجود مامان دوباره ازدواج کردی؟
-مجبور بودم.
-چرا؟
-چون مادرت نازا بود.
-پس من چی؟ شادان؟
-بعد از ازدواجم با فروزان باردار شد.
سینا متعجب نگاهش کرد.
-مسخره اس.
-نه، خدا نخواست.
-همه چی ربط میدین به خدا.
این بچه اخلاقی دقیقا مشابه با شادان داشت.
او هم لجباز و گستاخ بود.
-برو بخواب.
-زن دومت کجاست؟
-خونه عموت.
-یعنی چی؟
-زن اونه!
-طلاقش دادین؟
-نه!
سینا گیج و گنگ نگاهش کرد.
-ادعای مسلمونی نمی کنم، اما حداقل تا جایی که می دونم زنی که طلاق نگرفته چطوری دوباره ازدواج کرده؟
-فکر کردن مردم.
اینجا یک چیزهایی به شدت مشکوک و بحث برانگیز بود.
حمید هم درست توضیح نمی داد.
باید می رفت سراغ شادان.
آبی که از حمید و حمیرا گرم نمی شد.

احتمالا این دختر خیلی چیزها را می دانست.
-درست توضیح بدین برام.
-بسه، برو بخواب.
مخالفتی نکرد.
شادان را پیدا می کرد.
از او می پرسید.
او همه چیز را می دانست.
از جایش بلند شد.
-شب بخیر.
حمید متعجب نگاهش کرد.
به همین زودی قبول کرد؟!
-شب بخیر.
سینا رفت تا بخوابد.
حمید به رفتنش نگاه کرد.
همین که از سر بازش کرده بود کافی بود.
هر کاری دوست داشت بکند.
اصلا حوصله ی سوال و جواب را نداشت.
تلویزیون را خاموش کرد و بلند شد.
باید می خوابید.
خسته بود.
***
این مدت از بس بالا آورده بود وزنش به شدت پایین آمده بود.
صورتش لاغر و زیر چشمانش سیاه بود.
بی حال و کسل بود.
احساس می کرد به هیچ چیزی میل ندارد.
فقط وقتی فردین کنارش بود تا حدی حالش خوب می شد.
بوی تن فردین سرحالش می آورد.
برای همین فردین مدام بغلش می کرد.
چون حس کرد بود بوی تنش باعث می شد شادان آرام شود.
وگرنه که ویار چیز خاصی ا نداشت.
ویار هم داشته باشد با این تهوع بالا چطور می خورد؟
معده درد داشت.
عصبی و کلافه بود.
با بی حالی بلند شد و پنجره را باز کرد.
دو سه روزی هوا گرم بود.
فضای خانه دم کرده بود.
شکمش هنوز بالا نیامده بود.
ولی آزمایشات بارداریش همه خوب بودند.
لبه ی پنجره ایستاد.
به خیابان نگاه کرد.
کاش فردین خانه بود.
نبودش بیشتر عصبی و بی حوصله اش می کرد.

خیابان شلوغ و پررفت و آمد بود.
دم عید بود و همه در حال خرید.
او که نه سبزه کاشت نه ماهی قرمز خریده بود.
اصلا نمی خواست سفره هفت سین بیندازد.
می رفت خانه ی مادرش.
کنار آنها سال را تحویل می کرد.
با زنگ خوردن گوشیش به سمت داخل برگشت.
با قدم های شل به سمت گوشی رفت.
گوشی روی مبل رها شده بود.
گوشی را برداشت.
شماره ناشناس بود.
دکمه ی تماس را زد.
-بله؟
-سلام.
صدای یک مرد بود.
ابدا برایش آشنا نبود.
-سلام.
-شادانی؟
-شما؟!
طرف کمی زیادی پسرخاله بود.
-سینا.
اسم سینا درون ذهنش چرخ خورد.
این اسم را کجا شنیده بود؟!
مکث کرد تا اسم را درون ذهنش سرچ کند.
یادش آمد.
پسر حمیرا و حمید.
برادرش مثلا!
-خوبی؟
-ممنونم، تو چطوری؟
-منم خوبم.
روی مبل نشست و پاهایش را روی میز دراز کرد.
-می تونم ببینمت؟
-چیزی شده؟
-چند تا سوال دارم که می خوام جوابشو بهم بدی؟
-چرا من؟
-ظاهرا تو از همه صادق تری.
پوزخندی روی لب آورد.
-در مورد چی؟
-همه چی، بیشتر می خوام از گذشته بدونم.
-منم عین تو اطلاعات درستی ندارم.
-حداقل از اطلاعات من تکمیل تره.
-خیلی خب…

-کجا ببینمت؟
-بهت خبر میدم.
-این شماره ی منه، همیشه در دسترسم، زنگ بزنی میام.
-باشه.
حس می کرد شادان با او احساس غریبگی می کرد.
-ممنونم.
-خواهش می کنم.
-می بینمت.
تماس را قطع کرد.
شادان با اخم های گره کرده گوشی را روی میز رها کرد.
یعنی قضیه چه بود؟
نکند عین این بچه ننه ها با مادرش دعوا شده و حالا قرار بود واسطه شود گذشته و هرچیزی بهانه بود؟!
شاید هم نه!
به مبل پشت سرش تکیه زد.
گیج شده بود.
شاید هم قضیه از آنچه فکر می کرد مهمتر باشد؟
این بار باید به فردین خبر می داد.
اصلا دوست نداشت عین قبل بینشان دلخوری پیش بیاید.
سری قبلی خیلی سرزنش شد.
از جایش بلند شد.
این چند مدت زیادی خانه نشین شده بود.
علت افسردگیش هم همین بود.
به سمت اتاق خوابش رفت.
فورا لباس پوشید.
شیشه ی آبش را از یخچال برداشت.
نمی توانست هر آبی را بخورد.
حالش بد می شود.
سوییچ ماشینش درون کیفش بود.
در خانه را قفل کرد و بیرون رفت.
با آسانسور به پارکینگ رفت.
می رفت کمی بازار بچرخد.
تنها باشد.
خیلی وقت بود تنهایی جایی نرفته بود.
دم عید بود و بازار شلوغ و پر از سروصدا.
سوار ماشین شد و ریموت را زد و در پارکینگ بالا رفت.
باید به فردین هم خبر می داد.
دوست نداشت دعوایشان شود.
از پارکینگ بیرون رفت.
گوشیش را برداشت و به فردین زنگ زد.
وقتی رانندگی می کرد معمولا با تلفن حرف نمی زد.
برای همین ماشین را سر خیابان نگه داشت.
-الو جان دلم.

لبخند زد.
-سلام.
-سلام به روی ماهت خانم.
لبخند شادان پررنگ تر شد.
-فردین دارم میرم بیرون گفتم بهت خبر بدم.
-کجا؟
-یکم بازار گردی.
-بذار عصر باهم بریم.
-می خوام تنها باشم.
-چیزی شده؟
-نه بابا، می خوام برم تو شلوغی سبزمیدون، حس خوبی بهم میده.
-مواظبی؟
-مگه بچه ام؟
-نه ولی حالت هم زیاد خوب نیست.
-خوبم.
-باشه عزیزم.
-ظهر میام پیشت ناهار بخوریم.
-منتظرتم.
تماس را قطع کرد.
خیالش راحت شد.
گاز ماشین را گرفت و رفت.
عاشق شلوغی سبزمیدان بود.
بازار ارزان قیمتی بود.
خرید خاصی نداشت.
ولی هروقت دلش می گرفت می رفت.
میان شلوغی مرد خودش را آنجا گم می کرد.
می تابید.
می چرخید.
نفس می کشید و با دیدن مردم سرمست می شد.
بدی ماجرا ترافیک سنگین بود.
اصلا اعصاب ترافیک را نداشت.
شیشه ی آبش را برداشت و سر کشید.
شیشه ی ماشین را بالا کشید.
دود بنزین و گازوئیل حالش را بهم می زد.
بلاخره بعد از یک ساعت ماندن درون ترافیک به سبزمیدان رسید.
ماشین را درون پارکینگ زیرزمینی زد و با پله بالا رفت.
پله ها دقیقا وصل می شد به میدان امام حسین!
حتی درون میدان هم شلوغ بود.
آفتاب تند شده بود.
نفس عمیقی کشید.
لبخند زد.
به سمت شلوغی رفت.

-برو شادان، زندگی کن.
همه جا صدای داد و بیداد برای فروش جنسشان بود.
سبزه های نورسته در کنار آکواریوم های بزرگ ماهی قرمز…
تنگ های بلوری،
سماق و سنجدهای بسته بندی شده!
این شهر بوی زندگی گرفته بود.
با اینکه نمی خواست سفره ی هفت سین بیندازد ولی کمی خرید کرد.
می برد برای مادرش!
هرچند فروزان سبز گذاشته بود.
هم ماش بود هم عدس!
ماهی قرمزش را هم از اول بهمن خریده بود.
وارد بازار لباس فروش ها شد.
خرید خاصی نداشت.
ولی تابیدن را دوست داشت.
کفش اسپرت به پا داشت.
خسته اش نمی کرد.
بوی ادویه می آمد.
در کمال تعجب از این بو خوشش می آمد.
تند تند نفس می کشید.
بوی تند زنجفیل وزردچوبه حسابی به مذاقش خوشش آمده بود.
لای این همه مغازه ی لباس فروشی یک ادویه فروشی بود.
فورا ایستاد و ادویه خرید.
می گذاشت کنارش و هی بو می کشید.
حدود ظهر بود که بلاخره خسته از بازار بیرون زد.
با خریدهایش به سمت پارکینگ رفت.
گوشی را از کیفش درآورد تا به فردین خبر بدهد می آید.
با دیدن ده بار تماس از طرف فردین نگران شد.
فورا زنگ زد.
-الو…
-شادان کجایی؟
صدایش ترسیده بود.
-عزیزم بازار بودم الانم دارم برمی گردم.
-چرا گوشیتو جواب ندادی؟
-نشنیدم، اینقد دورم شلوغه که نفهمیدم زنگ زدی.
-کی می رسی؟
-دارم میرم پارکینگ.
-منتظرتم.
-باشه عزیزم.
تماس را قطع کرد و از پله ها پایین رفت.
فردین را درک می کرد.
حامله بود و فردین بیشتر نگران بود بلایی به سرش نیاید.
دست خودش نبود.

از بس هم شادان حالش بد میشد.
سوار ماشینش شد و حرکت کرد.
از خریدهایش رضایت داشت.
با اینکه چیز خاص و گرانی نخریده بود.
بین راه یک گلدان گل ارکیده هم برای دفتر فردین خرید.
مردها که سلیقه ندارند.
خانم ها هستند که به اطراف سروسامان می دهند.
رسیده به دفتر فقط ارکیده را با خودش برد.
بقیه خریدهایش درون ماشین ماند.
به محض اینکه داخل شد فردین نفس راحتی کشید.
-از نگرانی مردم.
-جای خاصی نرفتم که!
-هزار تا خطر هست.
-عزیزم من که نمی تونم همش تو خونه باشم.
گلدان ارکیده را روی میز فردین گذاشت.
-خسته نباشی عزیزم.
فردین کمی رام تر شد.
از پشت میزش بلند شد.
میز را دور زد و شادان را بغل کرد.
-من فقط نگرانتم.
-می دونم عزیزم.
-ناهار چی می خوری؟
-یه غذای پر از ادویه.
فردین متعجب نگاهش کرد.
-دوس دارم.
-هندی ها غذاهاشون پر ادویه اس.
-نه، یه مرغ برام سفارش بده که ادویه زیاد زدن بهش.
فردین سرش را تکان داد.
خودش را روی میز کشید.
گوشی را برداشت.
به رستورانی که نزدیکشان بود زنگ زد.
سفارش داد و تلفن را قطع کرد.
دست شادان را گرفت و روی مبل نشاند.
-چی خریدی؟
-یکم خرت و پرت.
-خرت و پرت چی؟
-برا سفره هفت سین و ادویه.
-چرا ادویه؟
-از بوش خوشم میاد.
فردین کنارش نشست.
-خانم رازی کجاست؟
فردین با لبخند گفت: تو اتاقش!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا