رمان من یک بازنده نیستم پارت 42
-چطوری اومدی داخل؟
-دلیلش مهم نیست، حرف دارم.
-گفتم گوش نمیدم.
فردین بی خیال روی مبل لم داد.
روی میز یک کاسه پر از چیپس بود.
یک کاسه هم پفک!
خوب از خودش پذیرایی می کرد.
مانده بود با این همه هله هوله چطور چاق نمی شد.
-بیا بشین.
آش کشک خاله شده بود.
هر کاری می کرد باز هم پیدایش می شد.
به ناچار روبرویش نشست.
-خیلی پررویی که با اتفاقی که افتاد بازم میای سراغم.
-می خوام ازت خواستگاری کنم.
شادان متعجب نگاهش کرد.
پاک عقلش را از دست داده بود.
با خشم از جایش بلند شد.
انگشت اشاره اش را به سمت در گرفت و گفت: برو بیرون!
-بشین جوش نیار.
-فردین، بیرون!
-کی قراره همه چیزو فراموش کنی؟
-وقت گل نی! خیلی بی شرمی!
فردین باطلبکاری گفت: دقیقا چیکار کردم که بی شرمم؟ یه غلطی 4 سال پیش کردم تاوانشم پس دادم، تا کی قراره ادامه داده بشه؟ تا کی می خوای دنباله ی چیزیو بگیری که تموم شده؟
-تا وقتی دست از سر من برداری!
فردین فقط نگاهش کرد.
قیافه ی شادان مصمم بود.
ولی از درون انگار داشت جان می داد.
-حرف آخرته؟
-مگه حرف اول و آخری هم داشتیم؟
نباید این گونه حرف می زد.
می فهمید دارد زیاده روی می کند.
اصلا این ها که حرف دلش نبود.
امان از زبان افسار گسیخته!
-پس من اگه بخوام با یکی دیگه ازدواج کنم تو مشکلی نداری؟
خدا رحم کند.
الان سقوط می کرد.
غرور لعنتی اجازه نمی داد کوتاه بیاید.
اصلا این ازدواج از کجا درآمد؟
-صلاح مملکت خویش خسروان دانند.
ضربه ی حرف شادان کاری بود.
-برای ازدواجم دعوتت می کنم.
جوابش را نداد.
بغض کرده بود.
انگار زیر آوار مانده باشد و کسی نیاید کمکش!
فردین که این همه نامرد نبود.
اصلا یک بار که در حقش ظلم کرد برای بار دوم حقش نبود.
فردین به سمت در رفت.
دستش روی دستگیره بود.
-شب بخیر، امیدوارم از امشب بتونی خوب بخوابی!
در را باز کرد و رفت.
صدای زانوهایش که محکم به کف خانه اش برخورد، شنید.
ار دردش جانش رفت.
بغضش ترکید.
ریسه ی چشمش پاره شد و بارید.
بین خواستن و نخواستن چند پله بود؟
مرگ رنگ و عاطفه و عشق همین بود که می گفتند؟
زار زد.
به سینه ی خودش چنگ زد.
انگار بخواهد قلبش را از سینه بیرون بیاورد.
-خدایا کمکم کن؛ تورو به بزرگیت کمکم کن.
چرا هیچ کس نبود به دادش برسد؟
چرا هیچ کس نبود دست زیر بغلش بگیرد و بلندش کند؟
یعنی باید با تنهایی خودش می مرد؟
دستش را جلوی دهانش گرفت که وقتی هق می زد صدایش بیرون نرود.
حالش خیلی خراب بود.
می دانست مقصر هم خودش است.
نباید این حرف ها را می زد.
فردین هر چقدر هم در حقش نامردی کرده باشد باز هم مرد بود.
غرور داشت.
تا چقدر مگر قرار بود بیاید و التماسش را بکند؟
تا چقدر پشت این در مگر می ماند؟
مجرد بود.
تمام این سال ها غیر از ازدواج اجباریش با سارا دیگر ازدواج نکرد.
خودش از ماتیار شنید که پسر سر به راهی بود.
کاری به هیچ کس نداشته.
پس چرا؟
چرا این حرف ها را زد؟
می توانست شانس دوباره بدهد.
شاید همه چیز خوب می شد.
شاید زندگی قشنگی می آمد.
دوباره به هق هق افتاد.
امشب از تب کردن می مرد.
در این خانه با تمام تنهایی هایش در اوج بی پناهی می مرد.
چقدر حالش بد بود.
نباید این حرف ها را می زد.
نباید لج می کرد.
غرورش را نشانه گرفت.
البته که هر بازی یک نقطه ی آخر دارد.
با کف دست به صورتش دست کشید.
در حالی هم گریه می کرد هم لبخند می زد به خودش گفت: تموم شد شادان، می خواستی نباشه دیگه نیست.
باید با فروزان حرف می زد.
هیچ کس عین مادرش محرمش نبود.
فقط هم او می توانست دردش را بفهمد.
ولی الان نه!
با این سر و وضع و حال آشفته نه!
نمی خواست زن بیچاره را بترساند.
فروزان زود نگران می شد.
بلند شد و به سرویس بهداشتی رفت.
جلوی روشویی ایستاد.
مشتی آب به صورتش زد و به آینه نگاه کرد.
با خودش لب زد: زود خوب میشی شادان، اینم یه فصل جدید تو زندگیته.
ولی می دانست فقط دارد خودش را گول می زند.
قبلا هم چند باری همین حرف ها را به خودش زد.
حتی ازدواج کرد.
ولی باز هم فردین بود و فردین!
مرد ماندگار ذهن و قلبش که هیچ رقمه برای رفتن جا خالی نمی داد.
دستش را پر از آب کرد و به آینه ی مقابلش ریخت!
چهره اش تار شد.
“کاش امشب باران ببارد.
دختری اینجا قهرمان داستانش را لای گیسوانش خفه کرد.”
از دستشویی بیرون آمد.
امشب را تا صبح آهنگ های غمگین گوش می داد.
لباس سفید می پوشید.
موهایش را باز می گذاشت.
یک رمان دست می گرفت.
از آن گریه دار های مزخرف!
کتابی شبیه رمان “نذار دنیارو دیوونه کنم.”
آنقدر اشک می ریخت که تا فردا بمیرد.
جنون که شاخ و دم ندارد.
افکار مردم هم برود به درک!
او بیوه ای بود که عاشق مرد دیگری شد، بود و ماند!
***
عصبی بود و پر از غم!
از خانه ی شادان که بیرون آمد با جنون فقط رانندگی کرد.
بدون توقف و اعتنا به چراغ های قرمز!
تصادف هم می کرد مهم نبود.
مثلا قرار بود چه کسی نگرانش شود.
به والا که هیچ کس!
اصلا بود و نبودنش برای کسی مهم نبود.
بلاخره خسته شد و توقف کرد.
کنار پارکی بود.
شب از نیمه گذشته بود.
ولی خیابان ها هنوز پر از رفت و آمد بودند.
پیاده شد و بی هدف شروع کرد به قدم زدند.
ولی به شدت عصبی بود.
آنقدر که به سطل زبانه ی روبرویش هم رحم نکرد.
با لگد به جانش افتاد.
چند نفری انگار دیوانه دیده باشند با تمسخر نگاهش کردند رفتند.
دلش می خواست تا می تواند بد و بیراه بگوید.
به درک که مثلا تحصیل کرده است.
گور بابای تحصیلات و شخصیت!
ردش کرد.
عین آب خوردن ردش کرد.
باید کجای دل وامانده اش فریاد می زد؟
به کجا شکایت می برد؟
مدام صبر و حوصله کرد.
هر راهی را امتحان کرد.
ولی نشد که نشد!
شادان او را نمی خواست.
به زور که نمی توانست خودش را قالب کند.
ولی از درون که داشت می مرد چه؟
بلاخره دست از سر سطل زباله برداشت.
لبه ی بلوار نشست و اشک هایش پایین آمد.
شانه اش لرزید.
این روزها هم می گذشت و تمام می شد.
و او که از این روزها نمی گذشت.
می نوشت جایی که یادش بماند چقدر بدبخت است.
چقدر بدبختی کشیده!
مرد سی و چند ساله ای که هزار جور زن و دختر به خودش دید حالا علیل یک زن بود.
بیوه ی مردی که حتی نبودش هم سنگین بود.
مازیار عین رقیب حتی مرگ هم سایه ساری می کرد.
کاش دستی روی شانه اش قرار می گرفت و دلداریش می داد.
و دست هایی که نوازشش کند.
او به شادانش احتیاج داشت.
به زنی که همه رقمه در زندگیش می خواستش.
به والا که ظلم بود.
آستین لباسش را به صورتش کشید.
عین یک بی خانمان بدبخت لب بلوار بود.
هیچ کس هم نبود محض رضای خدا کمکش کند.
می مرد بهتر بود.
فصل مردن هم تمام شده بود.
فقط این وسط تمام شده بود.
قلبش دیگر قلب نبود.
به راحتی آب خوردن همه چیز تمام شد.
***
نرفته بود دیدن فروزان!
برعکس فروان خودش را به خانه اش رساند.
عاشقانه دخترش را در آغوشش چلاند.
شادان حرفی نزد.
فقط گریست.
حدس اینکه باز با فردین روبرو شده اصلا سخت نبود.
نمی فهمید میان عشق چرا این همه همدیگر را پس میزدند.
عشق که شوخی بردار نبود.
نخواستن و نبودن، نبود.
یک دله باید جلو رفتن.
جا زدن کار شغال های بیان هم نیست.
چه رسد به آدمیزادی که دل دارد و عقل!
نپرسید باز چه شده.
فقط مادرانه خرجش کرد.
نوازشش کرد.
برایش حرف هایش قشنگ زد.
صورتش را بوسید.
اشک هایش را پاک کرد.
دست آخر چای برایش دم کرد.
کنارش کشمش آورد.
با هم لب تراس ایستادند و به خیابان نگاه کردند.
شادان دیگر گریه نمی کرد.
ولی از فردین هم نگفت.
هی دل دل کرد که حرف بزند.
ولی نشد و نزد.
انگار در مورد خطای خودش حرف زدن باعث سر شکستگیش می شد.
تازه برایش سخت بود که بخواهد مادرش را واسطه کند.
همان بهتر که الان حس می کرد کسی کنارش است.
هرجای دنیا کم بیاورد مادرش هست.
دیگر گریه نمی کرد.
شاید باید می پذیرفت.
این بالا و پایین شدن ها فقط او را خسته می کرد.
همینطور که حالا خسته شده بود.
یک جایی باید دل به زندگی می سپرد.
طغیان رودخانه هم در یک صبح آفتابی تمام می شد.
***
-چته باز؟
جوابی به نیما نداد.
با همه دنیا قهر بود.
بزرگ و کوچک هم نداشت.
-نمی خوای جواب بدی؟
-این روزا کاری به کارم نداشته باش نیما!
-باز خودتو شادان؟
-نیما…
صدایش زنگ دار بود.
انگار مصیبت این دنیا و آن دنیا روی سرش آوار شده!
نیما دستش را بالا گرفت و گفت: حله داداش!
همان موقه صدای در آمد.
-بفرمایید.
در باشد و خانم رازی با لبخند داخل شد.
-مزاحمتون که نشدم؟
-نخیر بفرمایید خانم رازی!
نیما نگاهش کرد.
می فهمید بی حوصله است.
خانم رازی جلو آمد.
روی صندلی مقابل نیما و سمت چپ فردین نشست.
-من همه چیزو بررسی کردم، اگه فردا اجازه بدین میریم سر زمین!
-نیما باهاتون میاد.
نیما چپ چپ نگاهش کرد.
محل نداد و گفت: مصالح ریخته شده، از شهرداری هم همه ی مجوزهاش گرفته شده، فردا کارگرها رو می فرستم.
-نه صبر کنید، هماهنگی های لازم رو انجام بدین برای پس فردا، فردا من میرم برای بازبینی!
عجب دختر شری بود.
-هرجور شما می خواین.
خانم رازی با رضایت لبخند زد.
-ممنونم.
محل کار جدیدش در کنار همکلاسی های سابقش را دوست داشت.
دستش برای کار کردن باز بود.
می توانست طرح و ایده های جدیدش را پی ریزی کند.
همه چیز عالی بود.
همیشه دلش می خواست جایی کار کند که دستش باز باشد.
بتواند رشد کند.
بکن نکن در کارهایش نباشد.
پررورش خودش خیلی برایش مهمتر از حقوق و مزایا می ارزید.
صحبت هایی در مورد کار کرد.
همه چیز که بررسی شد بلند شد.
حس کرد فردین امروز کمی بی حوصله است.
نمی خواست موجب عصبانیت رؤسایش شود.
از در بیرون زد.
باز هم نیما و فردین تنها شدند.
-نگفتی چته؟
-نگفتم یعنی نمی خوام بگم.
-ولی گفتنش خالیت می کنه.
-دیگه نه!
نیما عمیق نگاهش کرد.
حس کرد از چیزی رنج می برد.
مطمئنا هم به شادان ربط داشت.
از جایش بلند شد و گفت: تنهات می ذارم.
-بهترین لطفو در حقم می کنی.
نیما با غضب نگاهش کرد.
معلوم نبود چه مرگش هست که زور می زد پاچه نگیرد.
از اتاقش بیرون زد.
تنها که شد صندلیش را چرخاند و به بیرون نگاه کرد.
چقدر همه چیز دلگیر طی می شد.
انگار حتی خورشید هم پر از منت طلوع و غروب می کند.
سر ظهر بود.
ولی صدای اذان را نمی شنید.
صدای زنگ گوشیش توجه اش را جلب کرد.
جواب داد.
فروزان بود.
هیچ فکری در مورد اینکه چرا زنگ زده نداشت.
دکمه ی تماس را زد.
-جانم فروز!
-سلام عزیزم، خوبی؟
-ای، بد نیستم، می گذرونیم.
صدای فروزان غمناک شد.
-چرا این کارو با خودتون می کنید؟
-من یا دخترت؟
-هر دوتون، دارین از دست میرین.
مردانه بغض کرد.
-اینم یه دوره اس بلاخره تموم میشه.
-با تلف شدن زندگیتون؟
-میگی چیکار کنم فروز؟ چیکار باید می کردم که نکردم؟ هر راهی که بگی رفتم خوردم به بن بست، تا کجا باید برم؟
حق با فردین بود.
تا حدی هم شادان داشت لجبازی می کرد.
البته حتی شادان هم حق داشت.
مانده بود سر دو راهی!
نه راه پس داشت نه راه پیش!
-بازم تلاشتو کن.
-دیگه نمی تونم فروز، دیگه دلم نمی کشه، غرورم نابود شده، فکرام ته کشیدن، نمی دونم باید چیکار کنم.
وقتی حق با فردین بود نمی دانست چطور باید دلداریش بدهد.
-شادان سر دوراهیه!
خنده اش گرفت.
حتی الان هم می خواست جوری از دخترش دفاع کند.
-مادری فروز، جون به جونت کنن همینی!
-فردین جان…
-من همه ی تلاشمو کردم، دیگه ته کشیدم.
-من با شادان حرف می زنم.
-دیگه لازم نیست.
-یعنی چی؟
-نخواستن نخواستنه!
-سفسطه نکن فردین، این وسط یه چیزایی غلطه که درست میشه.
-کاری به راست و غلطش دیگه ندارم، از این به بعد فقط می خوام زندگی خودمو داشته باشم.
-کنار کشیدی؟
نمی فهمید چطور باید به فروزان توضیح بدهد؟
نه اینکه نفهمد ها…
فقط هر جور شده داشت از شادان دفاع می کرد.
-اینجا بحث کنار کشیدن نیست فروز، شادان نمی خواد، چرا باید به زور کاری کنم؟
زبانش بند آمد.
وقتی همه ی حق ها به فردین برمی گشت نمی دانست باید باز هم چطور از شادان دفاع کند.
-می دونم حق با توئه، ولی زود کنار نکش لطفا!
سنگ شادان را به سینه می زد.
-بذار زندگیمو کنم.
فروزان با حسرت آه کشید.
-مدام دارم به شما دوتا و زندگی های نصفه نیمه تون فکر می کنم، نمی دونم باید چیکار کنم که بشه این زندگی رو به همدیگه وصل کرد، یا به تو زنگ می زنم یا به شادان، ولی هیچ نتیجه ای نمی گیرم.
-تا ته اشم نتیجه ای نمی گیری.
فروزان سرخورده گفت: از هر دوتون دلگیرم.
-نباش خواهر من، همه زندگی ها که خوب تموم نمیشه.
-ظهر برای ناهار بیا.
-ممنونم، تو شرکت می خورم.
اصرار نکرد.
-مواظب خودت باش!
-حتما، شیلا رو ببوس!
-حتما، خداحافظ.
تماس را قطع کرد و گوشی را روی میز گذاشت.
تلاش فروزان ستودنی بود.
ولی واقعا فایده ای نداشت.
آن دو سرانجامی با هم نداشت.
حتی خدا هم انگار نمی خواست با هم باشند.
تلاش همه بی فایده بود.
*
باز هم سرخورده به هتل برگشت.
چقدر این دختر لجباز بود.
عصبی بود و تا به هتل برسد خودخوری می کرد.
وارد هتل که شد مستقیم به اتاق سینا رفت.
قبل از اینکه برود و شادان را ببیند، چندین بنگاه رفته بود.
خانه یی طرف سیمین پسندیده بود.
جلوی در اتاق سینا ایستاد و در زد.
-بله؟
-باز کن سینا!
چند ثانیه ای نشده در باز شد.
سینا با موهایی بهم ریخته نگاهش کرد.
او را کنار زد و داخل شد.
-جمع کن بریم، یه خونه پیدا کردم ببینی!
-الان؟
حمیرا چپ چپ نگاهش کرد.
-حواست هست به من؟
سینا خمیازه ای کشید.
بی عرضه تر از این پسر وجود نداشت.
آنقدر هرچه خواسته بود برایش مهیا کرد که حالا عین یک درخت بی بار و بی عار باشد.
-وقت دیگه ای برای رفتن سراغ داری؟
-چته امروز؟
حمیرا از یخچال اتاق یک شیشه آب معدنی برداشت.
-هیچی!
-باز رفتی سراغ شادان؟
اسمشکه می آمد به نقطه ی جوش می رسید.
دختر هم این همه غد و لجباز؟
-زبون نفهمه.
سینا خودش را روی تخت ولو کرد.
-چرا میری شرکتش؟ جلوی در شرکت منتظرش باش، برو دم در خونه اش!
نمی خواست کلاسش را پایین بیاورد.
-عصبی نباش.
-نمیتونم، دختره ی بیشعور!
سینا خندید.
تازه به یکی شبیه خودش رسیده بود.
-آدمش می کنم.
-چطوری؟
-صبر کن، حالا برای من بازی راه انداخته، چند روز دیگه نوبت من میشه.
اصلا حمیرا را درک نمی کرد.
اصلا نمی دانست چرا به شادان احتیاج دارد؟
وقتی خودش تمام اموال را به دست داشت.
با این همه ثروت می توانست هر کاری بکند.
-بی خیالش شو.
دستی به صورتش کشید.
-پاشو بپوش بریم.
این همه حرف زد تا حمیرا بی خیال شود و نشد.
-برو بیرون میام.
حمیرا به اجبار بیرون رفت.
سینا فورا لباس پوشیده در حالی که هدفونش دور گردنش بود بیرون آمد.
حمیرا با آن کفش های پاشنه بلند دم در آسانسور منتظر بود.
با سینا بیرون رفت.
باید خیلی زود اسباب کشی می کرد.
هزینه ی هتل کم کم داشت سنگین می شد.
*
صدای در متعجبش کرد.
از وقتی به این خانه اسباب کشی کرده بود کسی دم در خانه اش نیامد.
اصلا همسایه هایش را نمی شناخت.
تی شرتی که کف خانه افتاده بود را برداشت تن زد.
به سمت در رفت.
در را که باز کرد با یک دختر بچه ی کوچک مواجه شد.
متعجب نگاهش کرد.
یک کاسه پر از نخودچی درون دستش بود.
-سلام عمو.
فردین کنارش زانو زد.
-سلام خانم کوچولو!
-بفرمایین براتون خوراکی آوردم.
خنده اش گرفت.
کاسه را گرفت و گفت: خیلی ممنونم.
دختر بچه در حالی که سرش را تکان می دا و حرف می زد گفت:
-مامانیم گفت تازه اومدین اینجا منم اینو آوردم باهم آشنا بشیم.
آنقدر شیرین بود که نتوانست صورتش را نبوسد.
-ای جان دلم.
-شما بچه دارین؟
-نه!
-خانمتون کو؟
-خانمم ندارم.
دختربچه با کف دست صورت فردین را نوازش کرد و گفت: الهی، یعنی تنهایین؟
دختربچه را روی پایش نشاند.
-آره، اسمت چیه عزیزم؟
-هلنا!
-چه اسم قشنگی!
-ممنونم عمو، مامانم برام انتخاب کرده.
کمی از نخودچی های درون کاسه را برداشت و درون دهان گذاشت.
-شما هم بخور عمو.
فردین نتوانست خنده اش را کنترل کند.
عجب دختر بامزه ای بود.
از آن بچه های شیرین و دوست داشتنی!
-منم می خورم.
-مامانم همیشه از اینا برام می خره، میدونین من خیلی نخودچی کیشمیش دوس دارم.
-نوش جانت خانم کوچولو.
پقی زیر خنده زد و گفت: می دونین بابابزرگم میگه نگین خانم کوچولو دیگه باید شوهرش بدیم.
فردین گونه اش را بوسید که در همسایه ی روبرویی باز شد.
زن جوانی در حالی که روسریش را مرتب می کرد با چهره ای نگران بیرون آمد.
به نظر می رسید مادر هلنا باشد.
با دیدن هلنا فورا به سمتش آمد.
-هلن!
فردین دختربچه را روی زمین گذاشت و سلام کرد.
زن انگار تازه متوجه ی فردین شد.
لبخندی زوری زد و گفت: سلام.
هلنا با بلبل زبانی گفت: مامان بذار من معرفی کنم، ایشون آقای همسایه هستن، هنوز اسمشونو نمی دونم…
اشاره ای به مادرش کرد و گفت: ایشونم مامان هلنا خانمه!
زن بلاخره توانست یک لبخند واقعی بزند.
از دست دختر شر و شیطانش!
فردین مودبانه کمی سرش را خم کرد و گفت: خیلی خوشبختم.
-منم همینطور.
-دختر خیلی شیرین و سرزنده ای دارین.
زن تشکر کرد و گفت: ببخشید اگه با پرحرفی سرتونو درد آورده.
هلنا با لجاجت گفت: من پرحرف نیستم.
-بله شما نیستی.
دست هلنا را گرفت و گفت: ببخشید.
به آرامی گفت: مزاحم آقای همسایه نشیم بهتره.
قیافه ی هلنا عبوس شد.
فردین لبخند زد و گفت: غیر از صبح ها من همیشه عصرا هستم خانم کوچولو، هروقت خواستی بیا باهم حرف بزنیم.
هلنا با پررویی گفت: صبحا میری سرکار؟
-بله عزیزم.
-میری سر چه کاری؟
-یه شرکت دارم.
-شرکت چیه؟
زن با ابروهایی گره کرده گفت: بسه هلنا، باید بریم داخل، مثلا قرار بود کارتون ببینی.
فردین کمر صاف کرد.
زن با عذرخواهی دست هلنا را کشید و با خودش به داخل برد.
فردین همچنان لبخند به لب داشت.
دختر بچه ی دوست داشتنی بود.
احتمالا همسن و سال های شیلا باید باشد.
به همان بلبل زبانی!
بچه های این دوره که بچه نبودند.
یک گودزیلای به تمام معنا!
داخل شد و در را بست.
هیچ کدام از همسایه ها را نمی شناخت.
اهل رفت و آمد نبود.
آنقدر سرش در لاک خودش بود اگر ساختمان را سیل می برد هم نمی فهمید.
به سمت دستگاه موزیک پلیرش رفت.
یکی از آهنگ های بهنام بانی را پلی کرد.
باید یک شام خوشمزه می پخت.
انگار حرف زدن با این بچه سرحالش آورده باشد.
کمی با انگیزه تر شد.
شاید سری هم به نعیم زد.
این پسر معلوم نبود چه کار می کند؟
کجا می رد؟
همش درون مطب بود.
کار کردن هم حدی دارد.
چرخی دور خودش زد و به آشپزخانه رفت.
هوس الویه داشت.
الویه هایش حرف نداشت.
الویه هایی که درست می کرد حرف نداشت.
حداقل اینکه ماتیار ته اش را هم در می آورد.
گفت ماتیار!
زنگ می زد امشب بیاید.
دور همی بیشتر می چسبید.
چند دانه هویج و سیب زمینی را شست و درون یک قابله ی پرآب روی گاز گذاشت.
تلفن خانه را از روی اپن برداشت.
شماره اش را حفظ بود.
تند شماره اش را گرفت و به گوشش چسباند.
-چطوری داداش؟
-خوبم فردین جان، تو چطوری؟
-خوب، امشب چیکاره ای؟
-هیچ، کنار خانم جون.
-اگه حالت میکشه بیا خونه ی من، الویه می خوام درست کنم….
حرفش تمام نشده ماتیار گفت: میام.
لبخند زد.
می دانست عاشق الویه است.
-منتظرتم.
-چی بیارم؟
-خودت بیای حله!
خیلی وقت بود دیگر اهل مشروب و این چرت و پرت ها نبود.
با همان آبمیوه و نوشابه حال می کرد.
مستی بماند برای اهلش!
او دیگر اهلش نبود.
یک بار زندگیش را تاراج کرد.
دیگر نمی خواست درون مستی زندگیش را باز هم دستخوش تغییرهای هولناک کند.
خانه را کمی مرتب کرد.
موزیک را عوض کرد.
با خیال راحت که کاری نداری کنار شومینه لم داد.
برای خودش چای درست کرده بود.
عادت داشت روی تب لت فیلم ببیند.
تازگییک فیلم معناگرا پیدا کرده بود.
از این سبک خوشش می آمد.
البته کلا از هر سبکی می دید.
تفاوت زیادی هم نمی کرد.
اما از وقتی ماتیار کنارش معناگرا دید.
توجه او هم جلب شد.
و حالا یکی از طرفداران این سبک بود.
دمر روی شکم خوابید.
تب لت را به بالش پشت سر تکیه داد و دکمه ی پله را لمس کرد.
فیلم با تیراژ فضا نمایش داده شد.
غرق شد درون فیلم.
ولی حواسش به سیب زمینی های آبپزش بود.
به محض اینکه حس کرد وقتش شده بلند شد.
سیب زمینی ها را درآورد.
تخم مرغ انداخت.
از یخچال کمی ژامبون و نخودفرنگی و خیارشور بیرون کشید.
تند تند همگی را خورد کرد.
از الویه با طعم مرغ اصلا خوشش نمی آمد.
سیب زمینی وهویج ها را خنک کرد و پوست گرفت.
همان موقع صدای زنگ آمد.
احتمالا ماتیار بود.
دست هایش را زیر سینک شست و رفت به سمت آیفون.
حدسش درست بود.
ماتیار بود.
در را برایش باز کرد.
در ورودی را هم باز کرد.
دوباره درون آشپزخانه رفت.
زود الویه اش را سرهم بندی کرد.
ماتیار دم در زد.
-بیا داخل!
ملتیار خیلی مودبانه داخل شد.
از آنجا که این اولین بارش بود که می آید، یک گلدان گل خریده بود.
و البته کمی تنقلات.
-چطوری؟
فردین از آشپزخانه بیرون آمد.
با ماتیار دست داد.
ماتیار گل را روی اپن گذاشت و تنقلات را به دست فردین.
نگاهی به خانه انداخت.
-خیلی خوبه!
روی یکی از مبل ها نشست و گفت: جای خوبیه.
-بد نیست، چای یا قهوه؟
-چای!
تنقلات را هم فردین کنار گلدان گل دیفن باخیا گذاشت.
برای هر دویشان چای ریخت.
از تب لت هنوز صدایفیلم می آمد.
نگاه ماتیار به تب لت کج شد.
-داشتی فیلم می دیدی؟
-آره!
-من دیدمش، قشنگه.
فردین لبخند زد.
دوتا فنجان چایش را آورد و مقابل ماتیار گذاشت.
خودش هم روبرویش نشست.
-تنهایی سخت نیست؟
فرذین فنجانش را برداشت و به مبل پشت سرش تکیه زد.
-نه زیاد.
-پیر شدی، پسازدواج چی؟
با شوخی وخنده گفت: زن داداشت که جواب منفی داد.
ماتیار لبخندش را خورد.
اصلا دوست نداشت فردین در این مورد شوخی کند.
-چته سگرمه هات رفت تو هم؟
-بین تو و شادان خانم چیه؟
خیلی ساده گفت: هیچی!
-پس نامزدی …
وسط حرفش پرید و گفت: قبل از اینکه زن مازیار بشه نامزد بودیم، بخاطر سارای نکبت بهم خورد همین.
پس چرا حس می کرد همین نیست؟
-چایتو بخور سرد نشه.
ماتیار چایش را برداشت.
نمی خواست نظر خانم جانش را به فردین بگوید.
خصوصا مصرانه اصرار داشت که شادان برای همسریش گزینه ای مناسب است.
می دانست مناسب است.
اما دیدگاهش با مادرش فرق داشت.
مناسب او با مناسب خودش یکی نبود.
او تا شادان را کامل نمی شناخت هیچ کاری نمی کرد.
مخصوصا که فکر می کرد این وسط فردین هم نقشی دارد.
فردین باید نباشد.
اگر قرار بود در زندگی شادان باید هیچ فایده ای نداشت.
-کجایی ماتیار؟
به خودش آمد.
با لبخند به فردین نگاه کرد.
-همین جام.
-نوچ، هپروتت زیادی دزش بالا بود.
لبخند زد.
-چایتو بخور سرد نشه حال ندارم برم باز چای بیارم.
ماتیار با خنده کوسن کنار دستش را به سمت فردین پرت کرد.
فردین جاخالی داد و گفت: داداش خونه خودته، توقع نداری من پذیرایی کنم که؟
ماتیار چایش را برداشت.
کمی سرد شده بود.
ولی بهتر از خیلی داغ بود.
-چه خبر؟
ماتیار شانه بالا انداخت.
-دنبال یه کارم.
فردین خوب می شناختش!
عمرا اگر می رفت و درون شرکت مازیار کار می کرد.
پارتی بازی و فامیل بودن در کتش نمیرفت.
همیشه کار خودش را می کرد.
-بیا تو شرکت من.
-می دونی که نمیام.
-فقط یه پیشنهاده.
-ممنونم.
چایش را تا نیمه نوشید و روی میز گذاشت.
پا روی پا انداخت و گفت: چند جایی درخواست کار دادم.
-تو که هر ماه میاد به حسابت کار کردن بیخوده، برو عشق و حال.
ماتیار خندید گفت: انگار تو این مدت اصلا منو نشناختی.
-اتفاقا خوب میشناسمت، احتیاج به یه استراحت طولانی مدت داری.
ماتیار ساکت شد.
تمام عمرش را کار کرد.
چون تفکری کاملا مخالف با مازیار داشت.
اصلا ساز زدنشان کاملا برعکس همدیگر بود.
-هنوز برای استراحت وقت زیاده.
-تو مازیار نیستی پسر، ولی قرار هم نیستی زیر فشار و کار خودتو نابود کنی.
حرف تازه ای نبود.
بارها و بارها به خودش این حرف را زده بود.
ولی با این حال حتی نوع تفریحاتش هم با مازیار فرق داشت.
سفر کردن جز علایق لاینفکش بود.
فردین بلند شد.
از تنقلاتی که ماتیار آورده بود کمی انجیر خشک و آلوچه و تخمه درون کاسه ریخت و آورد.
تب لتش را خاموش کرد.
-حوصله شطرنج داری؟
-می بازی.