رمان قرار نبود
رمان قرار نبود پارت 6
به جای این که برم خونه بابا، یه راست رفتم خونه بنفشه اینا که تازه از قشم برگشته بودن. با دیدنم انگار دنیا رو دادن بهش و شروع کرد چلپ چلوپ منو ماچ کردن. با خنده خودم و کشیدم عقب و گفتم:
– اوه چته! انگار بی افش و دیده. برو بهراد و بکن تو حلقت.
خندید و گفت:
– اونم می کنم، تو غصه اون و نخور.
خوب نگاش کردم. پوستش تیره شده بود و مشخص بود حسابی آفتاب خورده. با این که الان فصل سرما بود ولی اون جا الانم گرم بود. با خنده گفتم:
– بابا برنزه!…….
– بهم میاد؟ اون جا حسابی آفتاب گرفتم.
– آره بانمک شدی.
– بیا بریم توی اتاقم کارای خوب خوب باهات دارم.
با مامانش هم سلام و احوالپرسی کردم و رفتیم با هم توی اتاقش. چمدونش هنوز اون وسط ولو بود. نشستم لب تختش و گفتم:
– توام خوب شلخته ای ها.
– هر چی باشم بهتر از توام.
– این جوری فکر کن تا شاید یه کم به زندگیت امیدوار بشی.
دمپایی رو فرشیش رو برداشت و به سمتم پرت کرد. غش غش خندیدم و جا خالی دادم. دمپایی خورد توی دیوار. کنارم نشست. دستش و گذاشت زیر چونه ام و زل زدم توی چشمام. با لبخند گفتم:
– چته آدم ندیدی؟!
– خودت چته؟
– هان؟
– این چشما داد می زنن که اولا کلی گریه کردن، دوما کلی غم دارن. چه مرگته؟ اصلا چی شده که تو قدم رنجه فرمودی اومدی این جا؟
سعی کردم بخندم ولی دیگه نمی شد. حالا که غمم و فهمیده بود دیگه نمی تونستم پشت خنده پنهونش کنم. گفتم:
– هیچی، چیزیم نیست.
– به من دروغ نگو خانومی. من می دونم تو یه چیزیت هست.
سرم و انداختم زیر. حرفی نداشتم بگم. دوست نداشتم منو شکست خورده و خرد شده ببینن و باور کنن. بنفشه سرم و گرفت توی بغلش و گفت:
– تو رو خدا ترسا، هیچ وقت این جوری مظلوم نشو. من دوست شیطون و تخس خودم و به این ترسای مظلوم ترجیح میدم. وقتی این جوری می بینمت دوست دارم از زور ناراحتی داد بزنم. چی شده؟
اشک دوباره به چشمم هجوم آورد. باید حرف می زدم. شاید کمی آروم می شدم. در میان گریه همه چیز و تعریف کردم و بنفشه خوب گوش کرد. وقتی حرفام تموم شد خندید. دستم و گرفت توی دستش و گفت:
– ترسای من… همون ترسایی که همیشه به من و شبنمم یاد می داد چه جوری پدر صاحاب یه پسر و بیاریم پیش چشمش، حالا خودش جلوی یه چلغوز کم آورده؟
– می گی چه خاکی تو سرم کنم ؟
– این مهمونی خاک بر سری کی هست؟
– نمی دونم.
– مهمونیشون و کوفت می کنیم واسشون. یه کاری می کنم دلت خنک بشه. حالا دیگه ترسا جون منو غصه می ده؟ منم دقش می دم.
دستم و کشید و به زور منو نشوند کنار چمدونش و گفت:
– بیا بشین ببین برات چیا آوردم. با اینا می تونی آرتان و دیوونه کنی و تحویلش بدی به همون خراب شده ای که توش کار می کنه تا قابش بگیرن بزننش به دیوار، به همه نشونش بدن که یه روانشناس خودش دیوونه شده. درس عبرت بشه واسه همه که با تو در نیفتن.
از حرفاش خنده ام گرفت و گفتم:
– چی آوردی مگه برام؟!
یه پلاستیک از داخل چمدونش کشید بیرون و گذاشت روی پام و با لحن بامزه ای گفت:
– برگ سبزیست تحفه بنفشه.
بلند شدم. حاضر شدم و همراه بنفشه راه افتادیم. توی راه بنفشه حرف میزد و من کلی خندیدم. همیشه نقشه های بامزه ای توی سرش داشت. وارد کوچه که شدم ماشین و جایی پارک کردم که کسی متوجه نشه. جلوی در ساختمون بنفشه با لبخندی بدجنسانه یه کم از موهاش و ریخت بیرون. لباش و محکم مالید روی هم تا قرمزتر بشه و گفت:
– من می رم سراغ نگهبان. بدو فقط زود کارت و بکن و بیا.
– باشه برو.
بعد از رفتن بنفشه و گذشت چند ثانیه منم یواش وارد شدم. نگهبان بیچاره محو دلبری های بنفشه بود و اصلا منو نمی دید. خم شدم و از جلوی اتاقش سریع رد شدم و پریدم توی اتاقک مخصوص کنتورها و فیوزهای برق. با چشم دنبال عدد صد و ده گشتم. خیلی زود پیداش کردم و سریع زدمش بالا. به همین راحتی برق کل خونه قطع شد. حالا طول می کشید تا آرتان بفهمه برق از پایین قطع شده. بدو بدو رفتم از داخل اتاقک بیرون و از ساختمون زدم بیرون. بنفشه هنوز مشغول خوش و بش بود. موتوری که یکی از مامورین نیروی انتظامی نشسته بود روش، جلوی در پارک شده بود. سریع رفتم جلو و گفتم:
– مازیار؟!
پسر کلاهش و برداشت و نگام کرد و گفت:
– خودمم.
– من ترسام. دوست بنفشه.
خندید و گفت:
– سلام. امان از دست این بنفشه. به خدا اگه لو برم شش ماه اضافه خدمت می خورم. بعد اول از همه میام بنفشه رو می کشم.
منم خندیدم و گفتم:
– سلام. نگران نباشین طوری نمی شه انشاا… . حالا هم موتورتون رو پشت شمشادا پارک کنین و با من بیاین. وقت نداریم.
سریع موتورش و پارک کرد و دنبال من راه افتاد. نگهبان خدا رو شکر حواسش پرت پرت بود. بدو بدو با مازیار از جلوش رد شدیم. به در آسانسور که رسیدیم با خنده گفتم:
– شما همین جا باشین تا من برم بنفشه رو بیارم. نگهبانمون و حسابی از راه به در کرد.
مازیار هم خندید و گفت:
– این وروجک و فقط خدا می شناسه.
دوباره یواشکی پریدم از ساختمون بیرون. باید جوری وانمود می کردم که انگار تازه اومدم. دوباره وارد ساختمون شدم و این بار بی تعلل رفتم سمت نگهبان. با دیدن من دست از حرف زدن برداشت و گفت:
– سلام خانوم دکتر.
– سلام آقای صمدی، خسته نباشی.
– درمونده نباشی. مهموناتون همه اومدنا، شما چقدر دیر اومدین.
تو دلم فحش دادم:
– تو قبر تک تک اون مهمونا. لا اله الا ا… .
ولی در عوض گفتم:
– یه کم کار داشتم حالا می رم.
سپس شروع کردم با بنفشه سلام احوالپرسی و طوری وانمود کردیم که اونم یکی از مهمونای ماست. بعد از خداحافظی از نگهبان هر دو رفتیم سمت آسانسور و سریع به همراه مازیار سوار شدیم. هر سه استرس داشتیم ولی به روی هم نمی آوردیم. بنفشه دستی به جعبه ای که توی دست مازیار بود کشید و گفت:
– چند تاست؟
مازیار هم با لبخند گفت:
– سه تا.
– من نمی دونم تو چرا همیشه از این چیزا تو دست و بالت داری.
– واسه ترسوندن امثال تو عزیزم.
– مازیـــــار؟!
مازیار خندید و گفت:
– خیلی خب، عصبی نشو. می دونی که اذیت کردن تو ذات منه.
آسانسور که ایستاد هر سه رفتیم بیرون و من و بنفشه بعد از آخرین سفارش ها به مازیار توی ایستگاه پله قایم شدیم تا ببینیم چه اتفاقی قراره بیفته. مازیار یکی از دوستای بنفشه بود. خوبیش این بود که بنفشه دوست خیلی خیلی زیاد داشت و هر کدوم یه جایی به درد می خوردن. الان هم مازیار خان سرباز نیروی انتظامی بود و خیلی می تونست به من کمک کنه.
دیوارا و در خونه طوری ساخته شده بود که صدای موسیقی بیرون نمی یومد و برای همسایه ها آزاری تولید نمی کرد. چون برق قطع شده بود مازیار چند بار محکم در و کوبید تا بالاخره در خونه باز شد. باز شدن در همانا و بیرون اومدن صدای موسیقی همان. یه موسیقی لایت بود. مونده بودم با وجود نبود برق چه طور موسیقی گوش می کردن؟ حتما آرتان با لپ تاپش و اسپیکرای مسافرتیش آهنگ گذاشته بود؛ چون صدا خیلی هم بلند نبود. صدای مازیار بلند شد:
– این جا چه خبره آقا؟!
داشتم خدا خدا می کردم خود آرتان اومده باشه جلوی در. چون مازیار که آرتان رو نمی شناخت و ممکن بود کس دیگه رو سین جیم کنه، ولی وقتی صدای آرتان رو شنیدم خیالم راحت شد. آرتان اومد بیرون. در خونه رو بست که صدای موسیقی رو خفه کنه و گفت:
– یه مهمونیه سرکار. اتفاقی افتاده؟!
– خودم دارم می بینم مهمونیه. شبی هزار تا از این مهمونیا تو تهرون برگزار می شه که نصف بیشترش بساط لهو و لعبه.
– نه سرکار اشتباه شده. این یه مهمونیه خونوادگیه.
– خونوادگیه؟!!
– بله.
– پس بفرمایید پدر یا مادرتون بیان دم در.
– چی؟! مگه من بچه ام که باید ولیم بیاد دم در؟
– نخیر، ولی مهمونیه خونوادگی با حضور خونواده برگزار می شه.
داشتم کیف می کردم از این که آرتان مجبور شده جلوی یه نفر کوتاه بیاد و جوابش و درست بده. آخیش خنک شــــدم خفــــن! یه کم سکوت شد تا بالاخره آرتان گفت:
– پدر و مادرم نیستن.
– پس خونه مجردیه .
– نه نه، من ازدواج کردم. متاهلم!
اِ، بچه پررو! حالا که پاش گیر افتاد اسم منو کشید وسط. آرتان الهــــــی بمیری. همه مردا عین همن! مازیار سریع گفت:
– پس بفرمایید بگین همسرتون بیان دم در. شناسنامه هاتون رو هم بیارین.
آرتان دوباره گیج شد.
– همسرم؟!! ولی… همسرم نیست.
– آقا شما خودت حال خودت رو می فهمی؟ اصلا در خونه رو باز کن ببینم.
– برای چی؟!
– رو حرف من حرف نزن می گم در خونه رو باز کن.
آرتان که چاره ای جز اطاعت نداشت در و باز کرد. مازیار سرکی کشید و گفت:
– چرا چراغا خاموشه؟ چه غلطی می کردین اون تو؟
انگار به آرتان برخورد. یه دفعه گفت:
– می شه کارتتون رو ببینم؟
من رنگم پرید ولی بنفشه دستم و گرفت و گفت:
– نترس، کارت جعلی هم داره.
– جرم نیست؟
– جرم که هست ولی مازیارم اهل این کارا نیست. فقط برای ترسوندن فک و فامیلش و دوستاش این کار و کرده. بیچاره خودشم نمی خواست همچن بلایی سر یه غریبه بیاره من کلی ازش خواهش کردم تا اومد.
آرتان که کارت رو دید و مطمئن شد گفت:
– برقا قطع شده، از قصد خاموش نکردیم.
– اِ؟ راست می گی؟ خر گیر آوردی؟ کل ساختمون برق دارن جز خونه تو؟!
آرتان تازه متوجه شد که راهرو برق داره. با تعجب گفت:
– اِ، نمی دونستم! پس لابد از پایین قطع شده.
– فایده نداره، شما راست و دروغت معلوم نیست. برو کنار آقا من باید از داخل بازدید کنم ببینم چه خبره.
– ولی آخه…
– ولی و اما نداره. برو کنار بهت می گم.
وقتی صدا قطع شد فهمیدم مازیار رفته تو. آخیش! الان آبروی آرتان می رفت. قیافه مهموناش چه دیدنی می شد با دیدن مامور. قیافه خود آرتان و بگـــــو!
یه ربعی طول کشید تا آرتان و مازیار با هم اومدن بیرون. من و بنفشه که این قدر خندیده بودیم دل درد گرفته بودیم. آرتان داشت توضیح می داد و مازیار هم داشت تهدید می کرد. دوتایی سوار آسانسور شدن و رفتن پایین. من که از زور خنده ولو شدم روی پله ها. بنفشه هم با خنده گفت:
– هــــای، چه کیفی داد. آرتان داشت سکته می کرد که یه وقت مهموناش و نگیرن ببرن کلانتری.
– فکر کن! دیگه کسی نمیاد خونه اش مهمونی، میگن امنیت نداره.
– بیچاره!
دوتایی خوب خندیدیم تا این که آرتان برگشت. در خونه رو که باز کرد تنها چیزی که شنیده می شد صدای جیغ بود. مازیار دستت طلا! موش ها رو انداخته بود توی خونه و حالا که آرتان فیوز رو وصل کرده بود موش ها کار خودشون و کرده بودن. سریع در حالی که می خندیدیم با بنفشه رفتیم طبقه نوزدهم و سوار آسانسور شدیم و رفتیم پایین. نگهبان خدا رو شکر مشغول صحبت با تلفن بود و متوجه ما نشد. ما هم بدو بدو از ساختمون دویدیم بیرون و سوار ماشین شدیم. چیزی طول نکشید که دسته دسته مهمون های آرتان اومدن از خونه بیرون. اکثرا زوج بودن و مهمون تکی کمتر به چشم می خورد. از دوستای مجرد آرتان مثل بهراد و عرشیا و فربد و آرسام هم خبری نبود و انگار جدی جدی مهمونی خونوادگی بوده. همه سوار ماشینای آن چنانی شدن و رفتن پی کارشون. من و بنفشه هم خوشحال و خندان در حالی که نقشمون به بهترین شکل اجرا شده بود از محل جرم دور شدیم.
تا زمان رسیدن به خونه بنفشه اینا، گفتیم و خندیدیم. جلوی در خونه که ایستادم بنفشه گفت:
– امشبم بیا بریم خونه ما.
– نه مرسی، میرم خونه خودمون.
– گمشو! تعارف نکن، بیا بریم خونه ما. خونه خودتون باید صدتا جواب به بابات بدی آبروریزی می شه.
دیدم راست میگه، برای همینم ماشین و پارک کردم و دوتایی پیاده شدیم. تا صبح با بنفشه بیدار بودیم و تو سر و مغز هم زدیم و گفتیم و خندیدیم. نزدیکای ساعت پنج صبح بود که بالاخره دل کندیم و گرفتیم خوابیدیم.
ساعت سه ظهر بود که از هوارای بنفشه چشم باز کردم:
– مـــــردی؟! خب پاشو این آرتان خودش و کشت!
با بی حالی گفتم:
– چه دردته؟ خوابم میاد.
– الاغ! عین خرس می مونی! خواب زمستونی میری؟ این قدر که این گوشی تو عـــــر زد، من که نتونستم بخوابم. خبر مرگت این لامصب و سایلنت می کردی و می کپیدی. از ساعت ده صبح داره عر می زنه. خودتم که ماشاا… یه تکونم نمی خوری. لنگت و انداخته بودی روی من، کله تم لای بالش، خرناس می کشیدی.
خواب از سرم پرید. غش غش خندیدم و نشستم سر جام. با عصبانیت گفت:
– بایدم بخندی. این شوهرت همه جا رو زنگ کش کرد.
– همه جا رو؟!
– آره بابا. خونه تون زنگ زده؛ البته زرنگ خان نگفته دیشب تا حالا زدی بیرونا، گفته صبح رفته از خونه بیرون نمی دونم کجاست. بعدم به آتوسا زنگ زده. به شبنمم زنگ زده. به منم زنگ زد.
با تعجب گفتم:
– واو چه خبره؟ گفتی این جام؟
– پَ نَ پَ، نمی گفتم تا کل شهر خبردار بشه تو دیشب خونه نبودی. داشت آبروت و می برد. بیچاره آتوسا با یه حالی زنگ زد به من سراغت و گرفت. عزیزت هم زنگ زد. بابات هم زنگ زد.
– وای!
– پاشو پاشو، بدو حاضر شو.
– حاضر شم واسه چی؟! آرتان کی به تو زنگ زد؟
– یه ربع پیش. قبلش شبنم زنگ زد و گفت که آرتان در به در دنبالته و از من سراغت و گرفت که منم گفتم پیش منی، بعدش هم خودش زنگ زد. گفت بگم آماده باشی که داره میاد دنبالت. در ضمن فرمودن اون لعنتی رو هم جواب بدین.
– چی گفت اصلا؟ چه جوری ازت پرسید؟
– چه جوری نداره که؟ چه لوسی تو. چرا این قدر عکس العملاش برات مهمه هان؟ دلت کار خودش و کرده هان؟ هان ؟ هان؟
زدم پس کله اش و و گفتم:
– گمشو.
– من خودم ختم این حرفام. باشه تو لو نده، من که خودم می فهمم. آرتانم تا زنگ زد با یه حال عجیب غریبی گفت: « سلام بنفشه خانوم. » حالا دهن من باز مونده بود که چرا آرتان زنگ زده به من؟ گفتم: « سلام. » گفت: « ترسا پیش شماست؟ » گفتم: « چطور؟ » گفت: « خواهش می کنم جواب منو بدین. ترسا پیش شما هست یا نه؟ من وقت ندارم. » گفتم: « زن شماست سراغش و از من می گیرین؟ » عصبی شد گفت: « کاری ندارین؟ » دلم می خواست بگیرم سیر بزنمش. دوست داشتم یه عالمه اذیتش کنم ولی دلم نیومد. برای همینم گفتم: « نگران نباشین. پیش منه. » به خدا ترسا یه نفس عمیقی کشید که دلم یه حالی شد. انگار خیالش از هفتاد جهت راحت شده باشه. گفت: «راست میگی؟ » گفتم: « آره، این جا خوابه. » گفت: « چرا گوشیش و جواب نمی ده؟ » گفتم: « چون خوابه. » گفت: « بگو حاضر باشه دارم می یام دنبالش. در ضمن بگو اون لعنتی رو هم جواب بده. » بعدم قطع کرد.
– از آرتان بعید بوده این حرفا.
– دله دیگه، این حرفا سرش نمی شه که. پاشو پاشو حاضر شو می یاد الان.
گوشیم و برداشتم و نگاش نگاش کردم. سی و هفت تا میس کال از آرتان داشتم و یه عالمه هم از بقیه. چه خبـــــره! ولی حتی یه دونه اس ام اس هم نداده بود. مثلا خواهش کنه جواب بدم. مرده شور این غرورت و ببرن. خوب کردم باهات دیشب آبروت و بردم. ناچارا لباس پوشیدم و نشستم منتظر آرتان. اگه باهام بد برخورد می کرد خیلی حرفا داشتم که بهش بزنم. دیگه سکوت در برابرش کافی بود.
بنفشه از پنجره بیرون و نگاه کرد و گفت:
– بدو اومد.
ازش تشکر کردم به خاطر زحمتایی که کشیده بود و تایید کردم از مازیار هم که دیشب دیگه فرصت نشده بود ببینیمش تشکر ویژه کنه. از مامانش هم تشکر و خداحافظی کردم و رفتم بیرون. آرتان با دیدن من خم شد و در ماشین رو برام باز کرد. منم نشستم و خیلی رسمی گفتم:
– سلام.
چند لحظه سکوت کرد ولی بالاخره گفت:
– سلام.
در حالی که جلوی خنده ام و می گرفتم گفتم:
– خوش گذشت؟
نگام کرد. منم پررو پررو زل زدم توی چشماش. گفت:
– آره خیلی.
– خب خدا رو شکر.
– این جا اومدی واسه چی؟
تو دلم گفتم شروع شد. گفتم:
– مگه واسه تو فرقیم داره که من کجا برم؟ مهم این بود که من خونه نباشم.
– گفتم برو خونه بابات. گفتم یا نگفتم؟
صداش داشت اوج می گرفت. قبل از این که بتونم جواب بدم، خودش گفت:
– می خواستی بری یه جا دیگه نباید یه خبر به من می دادی که از ساعت ده تا حالا این قدر دنبالت نگردم؟
– بیخود دنبالم گشتی. به تو ربطی نداشت من کجا هستم یا کی می خوام برگردم خونه.
– خیلی هم ربط داشت. من شوهرتم.
– شوهر، شوهر، شوهر! انگار خودتم باورت شده یه جا یه خبریه. بذار روشنت کنم آقای آرتان خان؛ من اگه زن تو محسوب می شدم و تو هم شوهر من، این قدر از نشون دادن من به دیگران واهمه نداشتی. وقتی تو منو در حدی نمی دونی که به دیگران معرفی کنی یا بگی که ازدواج کردی، منم دوست دارم هر کاری دوست دارم بکنم به تو هم نگم چون در حدی نیستی که بهت بگم.
آرتان سکوت کرده بود و با تعجب نگام می کرد. نفس بریده ادامه دادم:
– دیگه از کارات خسته شدم آرتان. خودت مهمونی میری ولی یه شب که من رفتم مهمونی خونه رو کردی تو حلقت و بعدم یک ماه معلوم نیست ول کردی کدوم گورستونی رفتی. به روی مبارکت هم نیاوردی که من چه خاکی دارم تو سرم می ریزم یا این که خرجی منو کی می ده. تو ادعای شوهری داری؟ تو حتی هم خونه ساده هم نیستی. هم خونه ها حداقل یه سلام علیکی با هم دارن، یه حالی از هم می پرسن، ولی تو چی؟! من به دوستام نگفتم ازدواج کردم که برام حرف در نیارن. چون تو این جامعه درست نیست که یه دختر متاهل تنها بره مهمونی. من فکر آبروی خودم و تو رو کردم ولی تو چی؟ تو چرا به دوستات نگفتی؟ چرا دوست داری هر کاری که خودت داری می کنی رو به من برعکسش و ثابت کنی؟ اگه می خوای منو اصلاح کنی اول خودت و اصلاح کن.
حرفام و که زدم انگار سبک شدم. ساکت نشستم و به بیرون چشم دوختم. چند لحظه ای در سکوت سپری شد تا این که آرتان گفت:
– چرا می ذاری حرفات توی دلت بمونن؟ می تونستی زودتر از اینا ازم سوال کنی و جواب بشنوی.
– برام مهم نبود ولی وقتی به شعورم توهین می کنی دیگه نمی تونم ساکت بشینم.
– ببین ترسا، من به دوستام نگفتم چون می دونستم که اونا جنبه ندارن منو و تو رو کنار هم ببینن.
– یعنی چی؟
– ترسا اکثر دوستای من مجردن. اونا اختیار نگاهاشون رو ندارن. بقیه دوستای متاهلم هم از این قضیه ناراحتن. من حتی نمی خواستم بذارم دوستای متاهلم هم از ازدواجم با خبر بشن که دیشب همشون فهمیدن. حتی اونایی که متاهلن یه سری کاراشون منو ناراحت می کنه. نمی خوام تو بیای تو جمعشون.
– اگه این جورین چرا باهاشون دوستی؟
– همه خصوصیتاشون که بد نیست. بعدم اکثرا همکارام هستن. نمی شه که باهاشون قطع رابطه کنم. این از این. حالا چرا دوست نداشتم تو بری مهمونی چون… چون من که از محیط مهمونیایی که تو می ری خبر ندارم. معلوم نیست چه جوری باشه؟ چه جور آدمایی توش باشن؟ مثلا همون پسر مسته، دیدی؟! من اگه از جاش مطمئن باشم مگه سادیسم دارم که نذارم تو بری؟ خب برو، توام حق شادی کردن داری. ترسا باور کن اگه دیشب نخواستم تو جمع باشی واسه این بود که خودت اذیت نشی، همین. حتی من فکر می کردم چون به کسی نگفتی متاهلی الانم دوست نداری تو جمع همراه با من دیده بشی. فکر می کردم خودتم خوشت نمیاد. چه می دونستم این قدر اذیت می شی. تازه… در مورد مسافرت هم من خیلی از دست حرفات و کارات دلخور بودم. من سالی یه بار می رم آلمان واسه پروژه های تحقیقاتی بزرگ. این قضیه هم صاف مصادف شد با دعوای من و تو. اون جا هم این قدر کار سرم ریخته بود که فرصت سر خاروندنم نداشتم. خرجی هم ریخته بودم به حسابت، می تونستی چکش کنی، ولی خب… این قدر از دستت ناراحت بودم که بهت چیزی در این رابطه نگفتم. بهم حق بده یه کم.
چیزی نگفتم و به بیرون نگاه کردم. دلایلش قانعم کرده بود. بعد از چند لحظه سکوت آرتان با لحن ناراحتی گفت:
– چرا دیروز ناهار نخورده رفتی؟! وقتی دیدم غذات دست نخورده است عذاب وجدان گرفتم شدید. دختر من فکر کردم غذات و خوردی وگرنه محال بود بذارم گرسنه بری از خونه بیرون.
– مهم نبود. اشتها نداشتم.
– منم اون غذا رو دست نزدم. وقتی یادم می یومد که تو…
به حرفش ادامه نداد. منم چیزی نگفتم. چند ثانیه بعد خودش با لحن سرخوشی گفت:
– عوضش الان دوتایی برای ناهار می خوریمش. همون دیروز گذاشتمش داخل یخچال که خراب نشه.
– مگه ناهار نخوردی؟!
آهی کشید و گفت:
– نه.
– چرا؟
– وقت نکردم.
دیگه چیزی نپرسیدم. می دونستم چرا نخورده. دوباره تو دلم قند آب کردن. خدا رو شکر دوباره داشت مهربون می شد. رسیدیم به ساختمون. ماشین و پارک کرد و دوتایی وارد شدیم. توی آسانسور گفت:
– حالا یه چیزی بگم؟
با خنده گفتم:
– از کی تاحالا واسه حرف زدن از من اجازه می گیری؟
لبخندی زد و گفت:
– یکی از دوستام از عرشیا شنیده بود که من ازدواج کردم. دیشب توی جمع اعلام کرد. منم مجبور شدم بگم خانومم رفته مسافرت. اونام ازم قول گرفتن دفعه دیگه یه مهمونی بگیرم و اون سور عروسی که بهشون ندادم رو حالا جبران کنم.
خودم و زدم به خریت و گفتم:
– خب که چی؟
– یعنی این که باید یه بار میزبان این دوستای شکم پرور من باشی.
– بالاخره بعد از این همه فرار گیر افتادی؟
– من از چیزی نمی ترسم. برامم مهم نیست که کسی تو رو ببینه، دلیلش و بهت گفتم.
– اوکی، مسئله ای نیست. چه کنیم دیگه؟ دل رحمم نمی تونم بگم نه.
خندید و دوتایی از آسانسور رفتیم بیرون. حسابی رفته بودیم تو فکر مهمونی. باید سنگ تموم می ذاشتم. یه کمم باید کنارش آرتان و حرص می دادم.
صبح روز پنج شنبه داشتم حاضر می شدم برم واسه ترم بعدی زبان ثبت نام کنم که آرتان راهم و سد کرد و گفت:
– دوباره شروع شد؟
– چی؟
– کلاس رفتنای تو.
– دارم می رم واسه ثبت نام .
– آهان. مهمونی امشب و یادت نره ها.
– مهمونی امشب؟!
– خونه خواهرت.
– اِ، یادم رفته بود. تو از کجا می دونی؟ من که بهت نگفته بودم؟
– خود آتوسا زنگ زد بهم.
– وای خوبه یادم آوردی وگرنه خیلی زشت می شد.
– فراموشکاری دیگه.
– بهتر از توام. شب زود بیا. فعلا خداحافظ.
خداییش این قدر از دست آرتان این چند روز حرص خورده بودم که مهمونی خواهرم رو فراموش کرده بودم. تند تند کارای ثبت نامم رو انجام دادم و برگشتم خونه. یه کت و شلوار مشکی انتخاب کردم و رفتم حموم. می خواستم کارام و بکنم و زودتر برم خونه آتوسا. بعد از حموم موهام و سشوار کشیدم و آرایش ملایمی هم کردم. باید به آرتان خبر می دادم. گوشیم و برداشتم و شماره اش و گرفتم. صداش که تو گوشی پیچید گفتم:
– سلام آرتان. من دارم می رم خونه آتوسا.
خنده اش گرفت و گفت:
– سلام. چرا عجله داری انگار؟
– خب گفتم یه وقت مریض داری.
– ندارم. چی گفتی؟ حالا دوباره بگو؟
– گفتم من می خوام برم خونه آتوسا.
– الان؟ تازه ساعت دو ظهره. ما قرارمون واسه شامه!
– خب من حوصله ام سر می ره.
– من و تو رو با هم دعوت کردن، درستش اینه که با هم بریم.
– یعنی نرم؟!
– به نظر من خوب نیست تنها بری.
– باشه پس یه کم زودتر بیا تا بریم.
– من واسه هفت می یام. بشین فیلم ببین که سرگرم بشی.
– باشه.
– کلاست چی شد راستی؟
– ثبت نام کردم دیگه، ولی دیگه صبحا نیست. بعد از ظهرا ساعت چهار تا ششه.
– به شب می خوری که.
– با ماشین می رم و میام. مشکلی پیش نمی یاد که.
– خیلی خب، پس صبر کن میام خونه. الانم مریض دارم. دیگه کاری نداری؟
– نه، خداحافظ.
– خداحافظ.
همون جور که آرتان گفته بود مشغول تماشا کردن فیلم شدم. این قدر فیلمای آرتان مهیج بود که زمان به کل از دستم در رفته بود. یهو با باز شدن در از جا پریدم و سیخ نشستم. آرتان اومد تو. با دیدن من با تعجب گفت:
– هنوز آماده نشدی؟
نگاهی به صفحه تی وی کردم و با سردرگمی شقیقه ام و با انگشت اشاره ام خاروندم. آرتان با دیدن قیافه من خنده اش گرفت و گفت:
– قیافه اش رو! بدو دختر حاضر شو دیر می شه.
بدو بدو رفتم توی اتاقم. آرایشم هنوز سر جاش بود. فقط یه بار دیگه رژ زدم و تند تند لباسام و پوشیدم و رفتم بیرون. پالتوم به چوب لباسی دم در آویزون بود. آرتان با دیدن لباسم لبخندی زد و گفت:
– باید اعتراف کنم که خیلی خوش لباسی!
اولین بار بود که داشت از من تعریف می کرد! هیجان زده شدم ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:
– مرسی، همه همین و می گن.
– بیا، باز من به تو رو دادم؟
با خنده پالتوم و پوشیدم و دوتایی از در رفتیم بیرون.
فراری رو نگهبان آورده بود جلوی در پارک کرده بود. سوار شدیم و راه افتادیم سمت خونه آتوسا که زیادم با این جا فاصله نداشت. ساعت هشت بود که رسیدیم. با گوشیم زنگ زدم روی گوشی آتوسا که در حیاطشون و باز کنه تا ماشین و ببریم داخل. چیزی طول نکشید که در حیاط باز شد و آرتان ماشین و برد داخل. مانی و آتوسا هر دو توی حیاط منتظر ما ایستاده بودن. در کمال تعجب و حیرت پرادوی مشکی رنگ نیما رو هم دیدم که بین ماشین آتوسا و مانی پارک شده. آتوسا که گفت خودمون چهارتا! از حضور نیما ناراحت نشده بودم ولی برام عجیب بود. آرتان ماشین و پشت اون ماشینا پارک کرد و دوتایی پیاده شدیم.
آتوسا و مانی خیلی گرم ازمون استقبال کردن و دعوتمون کردن داخل خونه. وارد که شدم با چشم دنبال نیما می گشتم. توی پذیرایی نشسته بود و به یه گوشه خیره مونده بود. من با صدای بلند سلام کردم:
– سلام نیمایـــــی.
نیما سرش و بالا آورد و با دیدن من گل از گلش شکفت. بلند شد ایستاد و بعد از چند ثانیه که خوب نگام کرد اومد طرفم و گفت:
– سلام به روی ماهت.
دستش و به سمتم دراز کرد و منم با لبخند دستش و فشردم. صدای آرتان از پشت سرم بلند شد:
– سلام عرض شد نیما خان.
آتوسا پالتوم و گرفت و آرتان و نیما و مانی رفتن به سمت پذیرایی. آتوسا آروم گفت:
– آرتان چیزی در مورد نیمایی می دونه؟
سری تکون دادم و گفتم:
– نه، من که چیزی نگفتم.
– حس می کنم روی نیما حساس شده. وقتی داشتی با نیما حرف می زدی و دست می دادی، مانی داشت با آرتان حرف می زد ولی اون اصلا حواسش نبود و فقط داشت به شما دوتا نگاه می کرد اونم با اخم.
– یه کم زیادی غیرتیه.
– عزیزم غیرت توی عشق خیلی قشنگه، چون آدم باید خیلی عاشق باشه تا روی طرفش غیرت داشته باشه.
می خواستم بگم آرتان استثاست ولی ساکت شدم و همراه هم به سمت پذیرایی رفتیم. آرتان خیلی صمیمی گفت:
– بیا عزیز دلم بشین کنارم.
لبخندی زدم و بی اراده نگام افتاد به نیما. رنگش یه کم قرمز شده بود. دوست نداشتم اذیت بشه ولی مجبور بودم طبیعی رفتار کنم. رفتم و نشستم کنار آرتان. نیما سریع خم شد پرتغالی از روی میز برداشت و مشغول پوست گرفتن شد. لرزش دستش و حس می کردم. آرتان هم عکس العملای نیما رو بدجور زیر نظر داشت. مانی دوباره بحثای مردونه رو وسط کشید و با آرتان حسابی مشغول گفتگو شدن. نیما ولی ساکت بود و فقط هرازگاهی زیر چشمی به من نگاه می کرد. آب دهنم و قورت دادم. دوست داشتم پسش بزنم. داشت نیما رو عذاب می داد. یه دفعه نیما از جا بلند شد و گفت:
– مانی، داداشم من برم دیگه.
– کجا؟ بودی حالا.
– نه، می دونی که فقط اومدم یه سر بهتون بزنم، به خاطر همون قضیه. ولی دیگه بهتره برم. مامان هم منتظرمه.
– باشه. هر طور میلته. پس بذار آتوسا رو صدا کنم.
به دنبال این حرف با صدای بلند آتوسا رو صدا زد. آتوسا هم چند باری اصرار کرد ولی وقتی نیما نپذیرفت دیگه حرفی نزد. انگار همه مون درکش می کردیم که زیاد هم اصراری به موندنش نداشتیم. نیما برای همه ما البته به جز آرتان عزیز بود و ما نمی خواستیم اذیت بشه. خیلی رسمی با آرتان دست داد و بعد از خداحافظی از خونه حارج شد. خواستم همراه آتوسا و مانی برای بدرقه اش برم دم در که آرتان دستش و گذاشت روی پام و محکم منو نشوند سر جام. گفتم:
– اِ؟ بذار برم. زشته.
– ترسا بین شما دو تا چیزی بوده؟!
با تعجب گفتم:
– چی می گی؟! معلومه که نه.
– مطمئنی؟!
برای این که بهش ثابت کنم دختری نبودم که رو دست بابام بمونم و اون به من لطف نکرده که راضی شده باهام ازدواج کنه، گفتم:
– نیما از من خواستگاری کرده بود قبلا، منم قبول نکردم و همه چی تموم شد رفت پی کارش.
چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت:
– که این طور.
بعد از چند لحظه دوباره پرسید:
– تو چرا جواب منفی دادی؟ نیما که موقعیتش عالیه.
پسره فضول! داری دنبال چی می گردی؟ هی منو سوال جواب می کنی! حقشه یه جوابی بهش بدم که هم نونش بشه هم آبش. کمی مکث کردم که طاقت نیاورد و گفت:
– نگفتی.
– می دونی چیه؟! نیما پسر خیلی خیلی خوبیه، ولی ازدواج تو برنامه من نبود. من اگه ازدواج می کردم ممکن بود هدفم به خطر بیفته. هر چند که نیما بورسیه کانادا داشت و می تونست خیلی راحت منو به خواسته ام برسونه ولی من می دونستم اگه باهاش ازدواج کنم همه چی خراب می شه. خودم و می شناسم. اگه عاشق بشم دیگه همه چیز و می بوسم می ذارم کنار، از جمله درس رو. نیما هم این قدر که خوبه من می دونستم بعد از ازدواج می تونه منو شیفته خودش بکنه. واسه همینم یه جورایی ازش فرار کردم.
نگاه آرتان مثل سنگ شده بود. تو دلم گفتم:
– آخیــــش، خنک شدم. تا تو باشی تو چیزی که بهت مربوط نمی شه فضولی نکنی.
چند لحظه ای سکوت کردیم و من تو دلم داشتم به مانی و آتوسا فحش می دادم که چرا نمیان تو. آرتان دوباره سکوت و شکست و گفت:
– پس تو هم نسبت بهش بی میل نبودی، واسه همین نگاهتون به هم…
– برات متاسفم که این قدر شکاکی. من اگه می خواستم خیلی راحت می تونستم با نیما ازدواج کنم. هیچ مشکلیم نداشتم ولی نمی خواستم وابسته بشم.
پوزخندی زد و گفت:
– ولی این نیما اون قدرها هم عاشقشت نبوده. می دونی من اگه جاش بودم شب عروسی تو رو می دزدیدم.
– اولا که همه چیز زوری نمی شه، دوما نیما از صوری بودن ازدواج ما خبر داره.
صدای آرتان که با حیرت گفت:
– چی؟!
همزمان شد با داخل شدن آتوسا و مانی. برای همینم دیگه نتونستیم به بحث ادامه بدیم. آرتان خیلی عصبی بود و این و از حالتاش به خوبی می تونستم تشخیص بدم. می دونستم منتظر یه فرصته که کله منو بکنه. هر چهار نفر دور هم نشسته بودیم و در حال بگو بخند بودیم که مانی یه دفعه گفت:
– ترسا، تو خیلی بی رحمیا.
– وا! خیلیم دلت بخواد. من کجام بی رحمه؟ باز تو زبون در آوردی مانی؟!
خندید و گفت:
– اومدی شرکت دل این نوید و بردی و بعدم زرت ازدواج کردی.
– پَ نَ پَ، صبر می کردم تا ترشی لیته بشم بعد ازدواج می کردم.
– در هر صورت خانوم نوید برات یه هدیه فرستاده. آخه تازه دو سه روزه که فهمیده ازدواج کردی. من نذاشته بودم بفهمه ولی بالاخره خودم سوتی دادم و همه چی لو رفت.
با خونسردی تکه ای نارنگی توی دهنم گذاشتم و گفتم:
– خب؟!
گوشای آرتان مثل رادار شده بود و همین منو به خنده می انداخت. بیچاره امشب از زمین و آسمون براش بارید. مانی دست توی جیبش کرد و یه جعبه مخملی زرشکی به همراه یه کارت گرفت جلوم و رو به آرتان گفت:
– البته با کسب اجازه از آرتان اعظم!
آرتان هم لبخندی زورکی زد و حرفی نزد. جعبه رو گرفتم و درش و باز کردم. یه حلقه طلا سفید و برلیان خیلی خیلی خوشگل بود. مشخص هم بود که خیلی سنگینه. محو تماشای حلقه شده بودم که مانی گفت:
– بیچاره می گفت می دونم این کار صحیح نیست ولی نه دیگه می تونم حلقه رو بفروشم و نه می تونم به کس دیگه ای بدمش. پس ببر بده به خود ترسا تا هر کاری می خواد باهاش بکنه. آخه این و واسه نشون کردنت خریده بوده.
با ذوق کردمش توی دستم ولی کوچیک بود و توی انگشتم فرو نمی رفت. برای انگشت کوچیکم کوچیک بود برای انگشت وسطم هم بزرگ. بدون منظور حلقه ام و در آوردم و این و کردم جاش که یهو متوجه نگاه غضب آلود و خشم آگین آرتان شدم. حسابی ترسیدم. دوباره حلقه خودم و دستم کردم و این یکی رو گذاشتم تو جعبه، انداختمش توی کیفم و در پاکت رو باز کردم. یه کارت تبریک بود که وسطش با خط خوش نوشته بود: « با آروزی بهترین ها برای تو. » بی اراده کارت رو گرفتم طرف آرتان. آرتان اگه دست خودش بود می زد زیر دستم و این و از نگاش می خوندم ولی برای حفظ آبرو، کارت و گرفت. نگاهی اجمالی بهش انداخت و پرتش کرد روی میز. مانی برای تغییر جو گفت:
– آره آرتان جون. این نون زیر کباب زلزله ما رو دست کم نگیر. خاطرخواهای آن چنانی از در و دیوار براش می ریختن. حالا قرعه به نام شما افتاد و بخت و اقبال بهت رو کرد. برو سجده شکر به جا بیار.
آرتان پوزخندی زد و گفت:
– واقعا!
اون شب تنها اتفاق خوب و مثبتی که افتاد شنیدن خبر بارداری آتوسا بود. نیما هم برای همین اومده بود این جا. این قدر خوشحال شدم که حد نداشت. حتی دلم می خواست از جا بپرم و طبق عادت دیرینه ام یه کم قر بدم. ولی با هزار زور جلوی خودم و گرفتم که دیگه اگه جلوی مانی هم می رقصیدم نور علی نور می شد. آرتان بعضی وقت ها خیلی گوشت تلخ می شد و امشب یکی از همون شب ها بود.
بعد از خوردن شام و تشکر و خداحافظی همراه آرتان سوار ماشین شدیم و من یه جورایی اشهدم و خوندم. چون می دونستم آرتان الان خیلی عصبیه و هر اتفاقی ممکنه بیفته. بدنم و حسابی چرب کرده بودم، ولی این و خوب می دونستم که من هیچ خطایی مرتکب نشدم و زبونم و هم حسابی دراز کرده بودم که اگه حرفی زد جوابش و زود بدم. در کمال تعجبم آرتان با اون سرعت سرسام آور نرفت سمت خونه و از شهر خارج شد. نمی دونستم کجا داره می ره. سوال پرسیدنم جایز نبود. بعد از یه مدت زمان طولانی ماشین و روی یه پل نگه داشت و پیاده شد. از زیر پل یه رودخونه خروشان جریان داشت. بدون این که حرفی بزنه رفت از ماشین پایین. لبه نرده پل ایستاد و زل زد به آب.
خدای من! آرتانم مثل من با صدای آب آروم می شد. برام جالب بود که هیچ داد و هواری سر من نکرد. اومد این جا که خودش و آروم کنه. محو تماشای زیبایی هاش شدم. روی پل یه تیر چراغ برق وجود داشت که نورش آرتان و سایه روشن زده بود. شده بود عین یه تندیس. پسرها اصولا این طور مواقع سیگار روی سیگار می کشن تا آروم بشن. منم هر آن منتظر بودم که آرتان سیگارش و در بیاره ولی خبری نشد. تا حالا هم ندیده بودم سیگار بکشه. تو دلم گفتم:
– خاک بر سرت. این که مرده، سنشم بالاتره، لب به سیگار نمی زنه؛ اون وقت توی خرچسونه تقی به توقی می خوره هف هف سیگار می کشی.
یه ساعتی آرتان روی پل قدم زد و منم تو ماشین از فرصت استفاده کردم و نگاش کردم تا بالاخره برگشت. سوار ماشین شد و بدون حرف راه افتاد. دیگه با سرعت نمی رفت. خیلی آروم و خیلی با آرامش. صدای آب کار خودش و کرده بود. باید ازش تشکر می کردم. جلوی در خونه که رسیدیم قبل از ای نکه پیاده بشم گفت:
– تو برو بالا بگیر بخواب. من یه دوری می زنم و میام.
سری تکون دادم و پیاده شدم. پس هنوز خیلی هم آروم نشده بود. شاید امشب توی آزار دادنش یه کم زیاده روی کرده بودم. در ماشین و بستم و رفتم داخل ساختمون.
از اون شب سه روز گذشت . کلاسای من دوباره شروع شده بود و سرم گرم کلاسام بود. آرتان هم عادی شده بود ولی دیگه زیاد باهام هم کلام نمی شد. اکثرا توی اتاقش در حال مطالعه کتاب های تخصصی خودش بود. از مطب هم دیرتر می یومد.
یه شب که منم روی تختم ولو بودم و داشتم درس می خوندم اومد تو و نشست لب تخت. از حضورش تعجب کردم و صاف نشستم. طبق معمول گفت:
– ببخش اومدم وسط حریمت.
با لبخند گفتم:
– اشکال نداره.
– راستش… دوستام دیوونه ام کردن. همش سراغ اون مهمونی رو می گیرن.
– هر روز خودت می دونی قرارش و بذار.
– برای تو فرق نداره؟!
– نه، من که همیشه هستم.
– پس برای سه روز دیگه قرار می ذارم.
– باشه. فقط منم یه لیست می نویسم، تو همش و تهیه کن که چیزی کم و کسر نباشه.
– باشه حتما. البته غذا از بیرون سفارش می دما.
– نیازی نیست. خودم می تونم بپزم.
– نه، تعداد مهمونا زیاده.
– چیه؟! فکر می کنی از پسش بر نمیام آبروت و می برم؟
با تعجب نگام کرد و گفت:
– نه اصلا، فقط نمی خوام خسته بشی.
دلم لرزید. به روی خودم نیاوردم و گفتم:
– می گم آتوسا و دوستام بیان کمکم. نترس، خسته نمی شم.
– باشه، هر طور راحتی. پس لیست و به من بده حتما.
– باشه می نویسم فردا صبح بهت می دم.
از اتاق که رفت بیرون تند تند شروع به نوشتن کردم. می خواستم چند نوع غذا بپزم. چند نوع هم دسر و سالاد درست کنم. یه عالمه چیز لازم داشتم. دوست داشتم به معنای واقعی سنگ تموم بذارم.
روز قبل از مهمونی کلاس نرفتم. باید خونه رو تمیز می کردم. آتوسا که به خاطر وضعیتش نمی تونست کارای سنگین بکنه، بنفشه و شبنمم تازه بدتر، این قدر منو می خندوندن که به هیچ کاری نمی رسیدم. برای همینم تصمیم داشتم تا قبل از اومدن اونا همه جا رو برق بندازم. به ویترین که رسیدم یه صندلی گذاشتم زیر پام و رفتم بالاش تا خاکای روش و تمیز کنم. آرتان هم خونه بود و توی اتاقش طبق معمول مشغول مطالعه بود. گردگیری می کردم ولی همه فکرم درگیر آرتان و رفتارای چند روز اخیرش بود. یه چیزی داشت آزارش می داد که کم حرف شده بود. خیلی هم باهام سرسنگین بود. یه حسی بهم می گفت آرتان پیش خودش فکر کرده من به نیما قضیه صوری بودن ازدواجم و گفتم تا بتونم بعد از اون با نیما ازدواج کنم. شایدم چیز دیگه ای بود که من ازش سر در نمی آوردم. این قدر توی فکر فرو رفته بودم که حواسم نبود یکی از پایه های صندلی روی فرشه و اون یکی روی پارکتا و داره لق می خوره. تند تند داشتم کهنه می کشیدم که یهو صندلی از زیر پام در رفت. قبل از این که بتونم دستم و به جایی بند کنم محکم افتادم روی زمین و پام بدجور پیچ خورد که نفس تو سینه ام حبس شد. بیشتر از همه از صدای جیغ وحشتناک خودم ترسیدم. چیزی طول نکشید که آرتان سراسیمه پرید توی پذیرایی و با دیدن من که ولو شده بودم روی زمین، دوید به طرفم و گفت:
– چی شدی؟
با درد چشمام و بستم و گفتم:
– خوردم زمین.
با دیدن صندلی واژگون شده گفت:
– از روی صندلی؟!
– آره.
با عصبانیت گفت:
– اون بالا رفته بودی چی کار؟!
بغضم گرفت. من داشتم از زور درد می مردم، اون وقت اون دعوام می کرد. اصلا بلد نبود یه کم نازم و بکشه. دستم و گرفتم به پایه صندلی و سعی کردم بلند بشم. درد پام یه کم بهتر شده بود. تا ایستادم آرتان هم ایستاد و گفت:
– خوبی؟!
– آره.
– لجبازی نکنیا، اگه درد داری بگو تا بریم دکتر.
– نه خوبم.
دیگه بهش توجهی نکردم و لنگ لنگان راه افتادم سمت اتاقم. انگار نه انگار که من به خاطر دوستای اون و مهمونی اون به این روز افتاده بودم. جون تو جونش می کردم مثل سگ بود و یه ذره نرمش نداشت. رفتم توی اتاقم و افتادم روی تخت. پام زق زق می کرد ولی دردش قابل تحمل بود. ساعت نه شب بود. تصمیم گرفتم بخوابم تا بلکه درد پام یادم بره. کاش آرتان یه مسکن برام می آورد، ولی می دونستم از این کارا بلد نیست. خودمم دیگه جون نداشتم بلند شم برم توی آشپزخونه. با یکی از شالام پام و محکم بستم و دراز کشیدم روی تخت. بغضم ترکید و همین طور که آروم آروم اشک می ریختم به خواب رفتم.
از زور درد بیدار شدم. درد پا نفسم و بریده بود. آباژور کنار تخت رو روشن کردم. روی عسلی کنار تخت یه مسکن با یه لیوان آب بود. کار آرتان بوده! شاید می دونسته ممکنه از زور درد پا بیدار بشم. مسکن و برداشتم و با آب خوردم. داشتم از زور درد می مردم. شال و که باز کردم از دیدن مچ پای متورم و کبود شده ام حیرت کردم. نکنه شکسته باشه؟! مهمونی فردا چی پس؟ گور بابای مهمونی و آرتان با هم. منو بگو که دارم می میرم. نیم ساعتی گذشت ولی هیچ فرقی نکردم. با هزار زور و درد از تخت اومدم پایین. اگه پام اشاره به زمین می شد نفسم بند می یومد. پام و گرفتم بالا و در حالی که از زور درد هق هق می کردم، لی لی کنان رفتم سمت آشپزخونه تا یه مسکن قوی تر بخورم. این یکی انگار فایده ای نداشت. هیچ وقت فکر نمی کردم مسیر اتاقم تا آشپزخونه رو یه روزی با این همه زجر طی کنم.
وقتی رسیدم توی آشپزخونه حس کردم نصف عمرم کم شده. عرق سرد روی کل بدنم نشسته بود. یه قرص از داخل یخچال برداشتم و خوردم. حتی فکر این که دوباره بخوام این مسیر و برگردم، وحشت زده ام می کرد. نشستم همون جا روی صندلی های آشپزخونه. هق هقم هی داشت بلندتر می شد، چون دردم عوض این که آروم بشه هی داشت بدتر می شد. نمی خواستم آرتان و صدا کنم. حاضر بودم از درد بمیرم ولی از اون نخوام کمکم کنه. اگه می تونستم خودم و به تلفن برسونم و زنگ بزنم اورژانس شاید می شد یه کاری کرد ولی حتی توان این کار و هم نداشتم. توی همین فکرا بودم که یهو چراغ آشپزخونه روشن شد و آرتان اومد تو. با دیدن من حس کردم رنگش پرید. گفت:
– چته ترسا؟! چرا گریه می کنی؟!
دیگه نتونستم غرورم و حفظ کنم. وسط هق هق گفتم:
– دارم از درد می میرم.
آرتان سریع متوجه پام شد منو مثل پر کاه از جا کند و راه افتاد سمت در. حرف نمی زد، ولی آشفتگی از کاراش معلوم بود. از چوب لباسی دم در شنل پشمیم و کشید و انداخت روی بدنم. شالم و هم انداخت روی سرم و راه افتاد به سمت در. خودش فقط یه تی شرت تنش بود با یه شلوار گرمکن. تو همون حالت نالیدم:
– یه چیزی بپوش، سرما می خوری.
صدای لرزونش بلند شد:
– فدای سرت.
خدا شاهده دردم داشت کم می شد.. هق هقم با سکسکه همراه شده بود. آرتان منو به خودش فشار داد و گفت:
– چرا بیدارم نکردی ترسا؟! آخه چرا؟! من این قدر بدم؟
از لحنش پیدا بود داره عذاب می کشه. گفتم:
– نه، نمی خواستم… نمی خواستم مزاحمت…
منو خوابوند روی صندلی جلو. خودشم سریع سوار شد و گفت:
– این حرفا یعنی چی؟! تو کی می خوای بفهمی من در قبال تو وظیفه دارم؟ اینا لطف نیست ترسا، وظیفه است.
فقط گریه می کردم و حرفی نمی زدم. آرتان هر بار نگاهی به من می کرد و از دیدن رنگ پریده و چشمای گریون من، پاش و بیشتر روی پدال گاز فشار می داد. جلوی در بیمارستان چنان ترمز کرد که صدای جیغ لاسیتکاش بلند شد. سریع پرید پایین. در و باز کرد. کاش می شد زمان متوقف می شد و من همون جا می موندم. وارد بخش اورژانس شد و با راهنمایی یکی از پرستارا وارد یکی از اتاقا شد. خواست منو بخوابونه روی تخت که نشست روی یکی از صندلی ها. دکتر وارد اتاق شد و رو به آرتان گفت:
– بذارش روی تخت پسرم.
– نه آقای دکتر، اگه میشه همین جا معاینه اش کنین.
دکتر خنده اش گرفت و گفت:
– امان از دست شما جوونا.
نشست جلوی صندلی و پام و گرفت توی دستش. از درد نفسم تو سینه حبس شد و اشکام فوران کرد. دکتر کمی پام و وارسی کرد و سپس گفت:
– نشکسته، در رفته. باید جا بندازمش.
شنیده بودم که جا انداختن استخون در رفته خیلی درد داره. با عجز به آرتان نگاه کردم. آرتان خیلی ناراحت بود و این و از نگاش می فهمیدم. نگام و که دید، صورتم و گرفت بین دستاش و گفت:
– من پیشتم عزیزم. نترس.
با اشاره دکتر آرتان منو نگه داشت و یه دفعه درد توی همه بدنم پیچید. طوری که از درد جیغ کشیدم و بیحالِ بیحال شدم. چشمام بسته شد و همه رمقم از تنم رفت بیرون. صدای آرتان رو شنیدم که با نگرانی می گفت:
– ترسا؟ ترسا عزیزم؟ چی شدی ترسا؟!
دکتر گفت:
– نگران نباش جوون. از حال رفته. یه سرم براش می نویسم. این و که تزریق کنه حالش خوب خوب می شه. بعدم باید پاش و گچ بگیرم.
– آقای دکتر مطمئنین چیزیش نشده؟
دکتر خندید و گفت:
– عاشقیــــا! ببرش توی اتاق بغلی تا بیام سر وقتش.
آرتان از جا بلند شد. جون داشت دوباره به تنم بر می گشت. وارد یه اتاق دیگه شد، ولی نمی دونم چی دید که رو به یکی از پرستارا گفت:
– خانوم این جا اتاق خصوصی ندارین؟! این جا که خیلی شلوغه.
– نخیر آقا، این جا بخش اورژانسه. طبیعیه که شلوغه. بخوابونینش روی این تخت.
آرتان ناچارا منو خوابوند روی تخت ولی دستم و رها نکرد . پرستار با کنجکاوی گفت:
– خواهرته؟!
وا! پررو! می خواست ببینه اگه من خواهرشم تور پهن کنه. اولم نمی پرسه همسرته ها! آدم مارموز. آرتان به خشکی گفت:
– زندگیمه.
یعنی راست می گفت یا می خواست فقط پرستاره رو از سرش باز کنه؟ حسابی کیفور شده بودم. به سختی جلوی لبخند زدنم رو می گرفتم. پرستار گفت:
– چه داداش مهربونی.
اِ، ننر! چه اصراری هم داره که منو آرتان و با هم خواهر برادر کنه. شیطونه می گه چشمام و وا کنم پایه سرم و بردارم بکوبم فرق سرشا. آرتان هم با کلافگی گفت:
– کاش خواهرم بود. شاید اگه خواهرم بود این قدر دوسش نداشتم که از درد کشیدنش دیوونه بشم. ولی متاسفانه خواهرم نیست، همسرمه. دنیامه.
پرستار با حرص و کینه گفت:
– خوش به حالش که شوهر مهربونی مثل شما داره!
به دنبال این حرف از صدای تق تق پاشنه کفشش فهمیدم رفته.. خدایی از حرفای آرتان تا مرز سکته خوشحال شده بودم. به خودم نمی تونستم دروغ بگم. بهش وابسته شده بودم. شاید عشق به اون صورت نبود، ولی دوسش داشتم. می دونستمم روزی که برم براش خیلی دلتنگ می شم. خیلی به حضورش عادت کرده بودم ولی احساسم هوز اون قدری نبود که بخوام دایم پیشش بمونم. هنوزم رفتن و ترجیح می دادم.. دست از فکر و خیال برداشتم و با همه وجودم گوش شدم:
– مانی راست می گه بهت می گه زلزله. حقا که زلزله ای! آخه وروجک من تو روی صندلی رفته بودی واسه چی؟ خدا رحم کرد پات در رفت؛ اگه سرت خورده بود توی یه جا…
با اومدن دکتر حرفای آرتان نیمه تموم موند و من فحش به اموات دکتر دادم حسابی. آرتان گفت:
– گچ می گیرین پاش و؟!
– آره دیگه پسرم. این پا رو اصلا نباید بذاره روی زمین.
– چقدر باید توی گچ بمونه؟
– یه ماه.
بعد از اون حس کردم یه چیز داره به پام کشیده می شه. آرتان با نگرانی گفت:
– دکتر چرا چشماش و باز نمی کنه؟! خیلی وقته از حال رفته. نکنه خدایی نکرده…
– صبر داشته باش پسرم. از کجا معلوم؟ شایدم بیداره و داره حرفای ما رو می شنوه ولی می خواد واسه تو نازکنه. میگن نازکش داری ناز کن، نداری پات و دراز کن. حالا نقل خانوم شماست.
با این حرف خندید. منم خنده ام گرفته بود ولی جلوی خودم و گرفتم. بعد از این که گچ پام تموم شد و دکتر گفت:
– خب اینم از این، تموم شد. سرمش که تموم شد می تونی ببریش.
چند لحظه صبر کردم و سپس به آرومی چشمام و باز کردم. زل زده بود بهم. تا دید چشمام و باز کردم، یه لبخند گشاد زد و گفت:
– بالاخره بیدار شدی خانوم خوابالو؟
این قدر از حرفا و نگرانیاش کیفور بودم که منم لبخند زدم از اونم گشادتر. گفت:
– خوبی؟ درد نداری دیگه عزیزم؟
چشمام و یه بار باز و بسته کردم. خندید و گفت:
– این یعنی چی؟ یعنی درد داری یا نداری؟
– نه، خوبم.
– خب خدا رو شکر. دختر تو بالای صندلی چی کار می کردی؟ این سوال داره مغز منو سوراخ می کنه.
– رفته بودم بالای ویترین و گردگیری کنم.
– بالای ویترین؟! آخه اون جا گردگیری می خواد؟ بعدشم اگه این قدر مهم بود خب منو صدا می کردی.
در دلم باز شد و گفتم:
– تو توی خونه تبدیل شده بودی به یه روح متحرک. اصلا بود و نبودت فرقی نمی کرد. منم صدات نکردم.
نوک بینیم و فشار داد و گفت:
– حق با توئه. چند وقت بود حال خوبی نداشتم. یه فکری داشت عذابم می داد، ولی قول می دم از این به بعد پشت خانوم کوچولو رو خالی نکنم. قبوله؟
– قبوله. آرتان؟
– جانم؟!
این بار به جز دلم همه وجودم لرزید. گفتم:
– مهمونی فردا؟ کلاسام؟
– مهمونی فردا رو که کنسل می کنم. کلاسات و هم می رم ترمت و می ندازم واسه ماه دیگه.
– حالا کلاس به درک، ولی زشت نیست جلوی دوستات؟
– دوستام که مهم تر از هم خونه کوچولوم نیستن.
وصف حالم گفتن نداره ولی این و خوب می فهمیدم که هرچی محبت آرتان نسبت بهم بیشتر می شد منم احساسم بهش بیشتر می شد و این می تونست دردسر ساز بشه. آرتان گفت:
– پاشو که وقت رفتن به خونه است. سرمت هم تموم شد.
نشستم روی تخت و خود آرتان سرم رو از دستم خارج کرد و توی سطل زباله انداخت. شنل رو محکم دور من پیچید. گفتم:
– بذارم زمین، خودم یه جوری میام.
خندید و گفت:
– این جام دست از غد بازی بر نمی داری؟!
منم خندیدم و حرفی نزدم. آرتان منو سوار ماشین کرد و راه افتاد. توی خونه هم منو خوابوند روی تخت و گفت:
– هر چیزی که لازم داشتی شماره گوشیم و بگیر. چون می دونم نمی تونی بیای از اتاق بیرون.
– ازت ممنونم. بابت همه چیز.
– نیازی به تشکر نیست خانوم کوچولو. فقط زودتر خوب شو و قول بده که اگه کاری داشتی خبرم کنی.
– قول می دم.
– باریک ا…، حالا راحت بخواب.
– آرتان… ساعت پنج صبحه. حالا فردا چی جوری می ری مطب؟
– فردا خونه ام خانومی، نگران این چیزا نباش. فقط استراحت کن.
بعد از این که چراغ و خاموش کرد و رفت حس عجیبی بهم دست داد. دوست داشتم کنارم بخوابه. نمی خواستم بره. دوست نداشتم تنها بخوابم، ولی غرور لعنتیم اجازه نمی داد بهش زنگ بزم و بخوام بیاد کنارم بخوابه. شاید راجع به من فکرای دیگه می کرد که این اصلا صحیح نبود. بعدا که پام خوب شد باید برای این احساس جدیدم یه فکر جدی می کردم.
صبح که بیدار شدم پام یه کم درد می کرد. یه کم به اطرافم نگاه کردم و همه اتفاقای شب قبل تو ذهنم دوباره مرور شد. ساعت دوازده بود و مشخص بود به جبران کم خوابی دیشب حسابی خوابیدم. از بیرون صدا می یومد. سعی کردم بلند بشم. گچ پام خشک شده بود. نشستم سر جام و پام و از تخت گذاشتم پایین. با زحمت بلند شدم ایستادم. تعادلم داشت به هم می خورد. لی لی کنان خودم و رسوندم به دیوار و به کمک دیوار رفتم سمت در. به در که رسیدم به نفس نفس افتادم. آرتان توی آشپزخونه بود و صدا از توی آشپزخونه می یومد. شروع کردم لی لی کنان رفتم به سمت کاناپه. از سر و صدای من آرتان اومد جلوی اوپن و با دیدن من بدو بدو از آشپزخونه اومد بیرون و گفت:
– اِ، بیدار شدی؟! چرا صدام نکردی؟
نشستم روی کاناپه و در حالی که موهام و از روی پیشونیم کنار می زدم گفتم:
– باید عادت کنم. نمی شه که همش از تو کمک بخوام.
نشست کنارم و پام و گرفت به نرمی گذاشت روی میز و گفت:
– این حرفا چیه؟ شاید یه روز منم این بلا سرم بیاد، تو کمکم نمی کنی؟
خندیدم و گفتم:
– نه.
چپ چپ نگام کرد و گفت:
– دست شما درد نکنه، ولی مسئله ای نیست، نازکش زیاد دارم.
لجم گرفت ولی به روی خودم نیاوردم و غش غش خندیدم . ترجیح دادم حرفی نزم. گفت:
– درد نداری دیگه؟
– نه، یه کمه. زیاد نیست.
– دکتر برات مسکن هم نوشته. اگه حس کردی درد داری بگو تا بهت بدم.
– نه، از قرص خوردن زیاد خوشم نمی یاد. الان لازم ندارم.
– باشه، پس همین جا بشین تلویزیون نگاه کن تا من یه ناهار خوشمزه برات درست کنم.
– تو و آشپزی؟
– چی فکر کردی؟ من این همه سال تنها زندگی کردم. گشنگی که نخوردم.
– آخه دیدم همش برای خودت از رستوران غذا می گیری.
– چون وقت نداشتم، ولی امروز که تو خونه ام می تونم هنرم و بهت نشون بدم.
– حواست باشه، نزنی بکشیمونـــــا.
خواست حمله کنه به طرفم که خودم و کشیدم عقب و جیغ کشیدم. دستش و گذاشت روی گوشش و در حالی که می گفت:
– دخترا جز جیغ بنفش کشیدن کار دیگه ای ندارن.
رفت سمت آشپزخونه. با غیض گفتم:
– هی آقا، پشت سر دخترا حرف نزن.
خندید و دیگه چیزی نگفت. کم کم داشت بوهای خوبی از توی آشپزخونه بلند می شد. همه حواسم معطوف به حرفای دیشب آرتان بود. اون همه محبت، اون همه نگرانی! از آرتان مغرور بعید بود. ولی می دونستم اگه یه کلمه در موردش باهاش حرف بزنم یه چیزی می گه که همه خوشیم و زایل کنه. پس ترجیح دادم اصلا به روی خودم نیارم که همه حرفاش و شنیدم. بوی خوش غذا مجبورم کرد از جا بلند بشم و لنگ لنگان برم سمت آشپزخونه. آرتان با دیدن من اخمی کرد و گفت:
– تو نمی تونی چند دقیقه آروم یه جا بشینی؟
از دیدن هیبتش با پیشبند و دستکش آشپزخونه نتونستم جلوی خودم و بگیرم و زدم زیر خنده. چنان از ته دل قهقهه می زدم که اخمای صورت آرتانم باز شد و اونم شروع کرد به خندیدن. همون جور وسط خنده هاش گفت:
– کوفت، به چی می خندی؟
به زحمت نشستم روی صندلی و گفتم:
– وای، باید زنگ بزنم به نیلی جون بیاد پسرش و ببینه.
– چشه؟! بچه پررو!
خندیدم و گفتم:
– چشم نیست، مماخه.
خندید و گفت:
– حالا غذا رو که دادم خوردی دیگه واجب میشه زنگ بزنی به نیلی جون بیاد دستش و هم ببوسی با این پسر تربیت کردنش.
– وای مامانم اینا.
– حالا ببین.
غذا رو کشید و با کلی وسواس تزینش کرد. زرشک پلو با مرغ پخته بود. با آب مرغ هم سوپ درست کرده بود. اول یه کم سوپ برام کشید و گذاشت جلوم. با ادا و اصول یه قاشق از سوپ رو وارد دهنم کردم و از خوشمزگیش دهنم باز موند. با دیدن قیافه من لبخندی مغرورانه زد و گفت:
– چطوره؟!
– خیلی بد مزه است!
چپ چپ نگام کرد و گفت:
– حیف که دختر نیستم.
– اگه بودی چی می شد؟ لابد خواستگارات دم در خونه صف می کشیدن.
ابروهاش و بالا انداخت و گفت:
– اون که صد در صد، ولی منظورم این نبود. اگه دختر بودم الان باهات قهر می کردم. بشقاب غذا رو هم از جلوت بر می داشتم و می گفتم حق نداری لب بزنی، برو فست فود بخور.
از لحنش خنده ام گرفت و گفتم:
– وای، تو این حالت تصورت که می کنم می بینم خیلی بهت می یاد.
– بخور زلزله، این قدر زبون نریز.
با لبخند مشغول خوردن شدم. آرتان دوباره خوب شده بود و این خوبیش منو دیوونه می کرد. وقتی مهربون می شد انگار یه نفر دیگه بود. یه فردی که من هم دوسش داشتم هم نمی شناختمش. همین منو می ترسوند. زرشک پلو با مرغش هم فوق العاده شده بود. بعد از خوردنش گفتم:
– دستت درد نکنه. ترشی نخوری یه چیزی می شی.
– یه چیزی شدم، تو نمی بینی.
چپ چپ نگاش کردم یعنی باز شروع کردی. اونم خندید و هیچی نگفت. گفتم:
– ظرفا با من. تو پختی، من می شورم.
– لازم نکرده. شما بفرما برو توی اتاقت.
– اِ؟ آخه این جوری که نمی شه.
اومد طرفم. گفت:
– بچه خوب همیشه به حرف بزرگترش گوش می ده.
– آخه این بزرگتره فقط بلده زور بگه.
– مطمئن باش همه این زورگویی ها به نفع خودته.
دیگه حرفی نزدم. راست می گفت. یکی از دکمه های پیرهنش و بستم .
هیچی نگفت، فقط نگام کرد. چند نفس عمیق کشید و یه کتاب برداشت داد دستم و گفت:
– بخون تا حوصله ات سر نره. کاری هم داشتی صدام کن.
کتاب و گرفتم. چرا این جوری کرد؟ زمزمه کردم:
– باشه.
در حالی که از اتاق می رفت بیرون با صدایی گرفته گفت:
– آفرین، حالا شدی دختر خوب.
بعد از رفتنش کتاب و چسبوندم روی سینه ام و به فکر فرو رفتم. واقعا خوش به حال زن آرتان. آرتان حالا که فقط نسبت به من حس مسئولیت داشت این قدر مهربون شده بود، چه برسه به زمانی که از ته دلش کسی رو دوست داشته باشه.
یک ماه گذشت. داشتم دق می کردم. همه فامیل فهمیده بودن و همه برای عیادتم اومده بودن. عزیز این قدر گریه کرد که دلم و ریش کرد. اصرار داشت حتما برم خونه پیش خودش تا پرستارم بشه ولی من نمی خواستم از آرتان دور بشم. برام عجیب بود، ولی خلوتم با آرتان رو به هر چیز دیگه ای ترجیح می دادم. و جالبی کار این جا بود که آرتان هم با عزیز مخالفت کرد و گفت مامانش بهم سر می زنه و نمی ذاره من تنها بمونم. پس نیازی نیست برم خونه بابا اینا. نیلی جون و آتوسا و بنفشه و شبنم مدام بهم سر می زدن. ولی بازم توی خونه موندن داشت خلم می کرد. حداقل قبلا هر روز کلاس می رفتم و سرم گرم می شد ولی حالا چی؟ آتوسا خیلی اصرار می کرد که از خونه ببرتم بیرون ولی من حوصله با آتوسا بیرون رفتن رو نداشتم. بنفشه و شبنم هم حوصله عصاکش من شدن رو نداشتن. دوست داشتم خود آرتان اصرار کنه برای این که ببرتم بیرون ولی اونم اصلا حس نکرده بود که من نیاز به بیرون رفتن دارم و هیچ حرفی در این مورد نمی زد. اکثرا هم چون می دونست یه نفر پیشم هست شبا دیر وقت می یومد خونه. توی این یک ماه نصف بیشترش رو نیلی جون می یومد خونه مون ولی خوبیش این بود که شبا می رفت.
روز قبل از این که قرار بود با آرتان بریم گچ پام و باز کنیم نشسته بودم روی کاناپه، پام و دراز کرده بودم روی مبل و داشتم فیلم می دیدم. یه فیلم خیلی خیلی غم انگیز. حالا از بس حالم خوب بود این فیلم هم تازه بدترم کرد. وقتی فیلم تموم شد اشکم داشت در می یومد. بدجور هوس سیگار کرده بودم. اگه نمی کشیدم دیوونه می شدم. خیلی وقت بود نکشیده بودم. دیگه فکر کردم ترک کردم. دقیقا از اون شبی که دیدم آرتان تو اوج ناراحتیش هم لب به سیگار نمی زنه، منم تصمیم گرفتم دیگه نکشم و دیگه هم نکشیدم ولی حالا هوسش داشت دیوونه ام می کرد. از جا بلند شدم. راه رفتن با پام راحت تر شده بود. دیگه به سنگینیش عادت کرده بودم. رفتم توی اتاق، پاکتسیگارم و از داخل کشوی لباسام کشیدم بیرون و دوباره برگشتم نشستم رو کاناپه. تازه ساعت پنج بود. سه و ساعت و نیم دیگه تا اومدن آرتان وقت داشتم. حتما تا اون موقع بوش هم می رفت. سیگار و در آوردم و با هوس یه کم نگاش کردم. طاقت نیاوردم، گذاشتمش توی دهنم و با فندک زیپوی خوشگلم روشنش کردم.همین طوری مشغول بودم که یهو صدای باز کردن در اومد.
چشمام باز شد. آرتان وارد شد و من در جا خشک شدم. آرتان هم جلوی در خشکش زده بود و انگار به چشماش اعتماد نداشت، چون هی چشماش و باز و بسته می کرد و مبهوت مونده بود. قلبم به شدت می کوبید. آبروریزی از این بدتر؟! سیگار و با دست لرزون توی زیر سیگاری کریستال خاموش کردم و ایستادم. حتی نمی تونستم سلام کنم. توی دلم داشتم خودم و دلداری می دادم:
– هیچی نمی شه. ندیدی آرتان مهربون شده؟ تو با این موقعیتی که داری محاله سرت داد و هوار کنه. خیلی راحت از این قضیه می گذره. نترس، خودت و نباز.
توی همین فکرا بودم که دیدم آرتان داره می یاد جلو.. با تته پته گفتم:
– سلام. چه زود اوم…
هنوز حرفم تموم نشده بود که حس کردم فکم جا به جا شد. دستم و گذاشتم روی صورتم. باورم نمی شد! آرتان منو زد؟ آرتان به من سیلی زد؟ به چه حقی؟ اون به چه حقی دست روی من بلند کرد؟ اشک توی چشمام حلقه زد. ولی جلوی خودم و گرفتم. خواستم برم سمت اتاقم که بازوم و گرفت. چنان بازوم و فشار می داد که از درد نفس تو سینه ام حبس شد. حتی از سری قبل هم توی پارتی فشارش بیشتر بود. با ناله گفتم:
– آخ، آخ.
عربده کشید:
– تو داشتی چه غلطی می کردی؟! فکر کردی بزرگ شدی؟! احساس بزرگی بهت دست داده؟
– من… من…
پاکت سیگارم و برداشت توی دستش مچاله کرد و داد زد:
– بقیه اش…
جوابی ندادم. این بار بلندتر هوار کشید:
– گفتم بقیه اش؟.
دستم و روی گوشم گذاشتم و گفتم:
– دیگه ندارم. همین یه بسته بود.
با صدای وحشتناکی گفت:
– به من نگاه کن.
به ناچار با غیض نگاش کردم. گفت:
– برام کاری نداره که دست و چونه ات و هم عین پات بشکنم. پس به من دروغ نگو.
جیغ زدم:
– دروغ نمی گم. همین یه بسته بود. برو بگرد توی اتاقم رو.
نشستم روی کاناپه، چون حسابی نیروم تحلیل رفته بود. آرتانم نشست روی اون یکی مبل. لحظاتی در سکوت سپری شد تا این که با صدای ترسناکش گفت:
– چند وقته از این غلطا می کنی؟
جواب ندادم. دوست نداشتم جوابش و بدم. می دونستم وجهه ام پیشش خراب شده ولی برام مهم نبود. صورتم بدجور درد می کرد و فکر کنم گوشه لبم پاره شد بود چون می سوخت. آرتان که دید جواب نمی دم، کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت:
– جواب منو بده ترسا.
– جواب بدم که چی؟ دوباره بزنی تو صورتم؟
– اگه جواب ندی مطمئن باش دوباره می زنم.
صداش دیگه هیچ نرمشی نداشت و عین اژدها شده بود. بغض کرده بودم. تازه به مهربونیش خو گرفته بودم. خاک بر سر من که خودم همه چیز و خراب کردم. گفتم:
– از روزی که رفتم پیست.
– پس یکی دو ماهه. حالا بگو چرا به بیرون رفتنم گیر می دی؟! جنبه نداری. یه بار گذاشتم با دوستات بری پیست ببین با چه سوغاتی برام برگشتی.
چیزی نگفتم. دوباره گفت:
– تو می دونی نظر اکثریت مردا راجع به دختری که سیگار می کشه چیه؟! فکر کردی کلاس داره؟ فکر کردی این جوری بزرگتر نشون می دی؟
– من عقده ندارم.
– داری! اگه نداشتی همچین غلطی نمی کردی. دختره خیره سر. تو اگه تو یه مکان عمومی این کوفتی رو بگیری دستت می دونی به چه چشمی بهت نگاه می کنن؟
– برام مهم نیست.
– غلط می کنی. برای من مهمه. خیر سرت الان زن منی! چرا نمی فهمی؟! چرا می خوای چیزی رو نشون بدی که نیستی.
از جا بلند شدم. نمی خواستم دیگه به داد و هواراش گوش کنم. خسته شده بودم. اون منو درک نمی کرد. خواستم برم سمت اتاق که صدای آرتان که گفت:
– بشین هنوز حرفم تموم نشده.
با صدای زنگ در، در هم آمیخت. آرتان از جا بلند شد و در حالی که زیر لب می گفت:
– همین و کم داشتیم.
رفت سمت آیفون. نمی دونم کی بود که با خشم گفت:
– خروس بی محل.
بعد یه دفعه برگشت سمت من و گفت:
– برو لباست و عوض کن.
نگاهی به خودم کردم. با اخم گفتم:
– نمی خوام، لباسم خیلی هم خوبه.
اومد به سمتم.. دست و پا زدم و گفتم:
– نمی خوام. ولم کن. چی از جونم می خوای؟
گفت:
– اگه سرکش بشی جونت رو … زود یه لباس پوشیده تنت کن و بیا بیرون. زخم کنار لبت و هم پاک کن. حوصله غیرتی شدن بعضیا رو ندارم.
نمی فهمیدم چی می گه. مگه کی اومده بود؟ دوست داشتم باهاش لج کنم. برای چی منو زده بود؟ حالا حقش بود که حرص بخوره
یه بلوز آستین بلند سرخابی تنم کردم با شلوار صورتی. گچ پام اذیت می کرد و مجبور شدم یکی از پاچه هاش و تا بزنم. جلوی آینه ایستادم و با دیدن صورت سرخم و گوشه لب پاره شدم دلم به حال خودم سوخت. اصلا دوست داشتم سیگار بکشم، به آرتان چه؟ چرا توی همه کارای من دخالت می کرد؟ با کرم پودر سرخی صورتم و تا حدی پوشوندم و روی لبم هم رژ لب مالیدم تا زخم لبم پیدا نباشه. آخرین نگاه و به خودم انداختم و راه افتادم سمت سالن. در اتاق و که باز کردم صدای آرتان بلند شد:
– اومدی خانومم؟ بذار بیام کمکت.
وا؟! جلل الخالق. چش شد این دوباره؟ نکنه نیلی جون اومده؟ خب اگه نیلی جون اومده بود که نیاز نبود من لباس عوض کنم. آرتان سریع اومد سمتم. نگام کشیده شد سمت پذیرایی. مردی پشت به من نشسته بود و دستش و کرده بود توی موهای پرپشتش. داشتم یارو رو تجزیه تحلیل می کردم با اخم گفتم:
– زشته، منو بذار روی زمین.
توجهی نکرد. منو برد توی پذیرایی و با خنده گفت:
– اینم خانوم گل من آقا نیما.
نیما؟! پس نیما بود. توی این مدت همه یا به عیادتم اومده بودن یا زنگ زده بودن جز نیما. حالا روز آخر… از جا بلند شد و با دیدن من اخماش در هم شد. نگاش و دزدید و گفت:
– سلام ترسا.
با ذوق گفتم:
– سلام نیمایی، خوبی؟! چه عجب یادی از ما پا شکسته ها کردی استاد.
آرتان منو نشوند روی کاناپه که کلی با نیما فاصله داشت. نیما با لبخند گفت:
– چی کار کردی با خودت دختر خوب؟!
– هیچی، یه کم با پام کشتی گرفتم.
– دیوونه. حالا خوبی؟!
– آره بابا، قراره فردا برم گچ پام و باز کنم. شما یه کم دیر اومدی واسه عیادت.
نگام افتاد به سبد گلی که کنار پاش قرار داشت و گفتم:
– وای گل نرگس! من عاشق گل نرگسم نیمایی. مرسی!
با لبخند نقاشی شده روی صورتش گفت:
– می دونستم. قابل تو رو نداره. واسه تو باغی از گلم کمه. ترسا مطمئنی خوبی؟ درد نداری دیگه؟
بی اختیار به سمت آرتان نگاه کردم. اخماش چنان در هم بود که دوباره ترسیدم. این بار حتی از اون لحظه که منو سیگار به دستم دید، بدتر شده بود. ترسیدم بزنه بلایی سر نیما بیاره. برای همینم یه کم خودم و جمع و جور کردم و گفتم:
– آره، باور کن خوبم. مامانت اینا چطورن؟!
– خوبن. سلام بهت رسوندن.
به دنبال این حرف از جا بلند شد و اومد به طرفم. ترسیدم. چی کار می خواست بکنه؟ خدایا خودم و به خودت می سپارم. این آرتان الان دوباره وحشی می شه. من اصلا حوصله اش و ندارم. نیما خونسردانه جلوی پام زانو زد.
آرتان هم داشت با خشم نگاش می کرد و چنان دستاش و مشت کرده بود که مطمئن بودم آماده است نیما دست از پا خطا کنه تا با این مشتش یه بادمجون بکاره پای چشم نیما. نیما دست تو جیب کتش کرد. یه خودنویس در آورد و رو به آرتان گفت:
– با اجازه آرتان خان. می خوام یه یادگاری رو گچ پاش بنویسم.
آرتان با صدای گرفته گفت:
– فکر نکنم دیگه لازم باشه. این گچ به زودی باز می شه.
نیما لبخند محزونی زد و گفت:
– اشکال نداره. بذار یه جمله هم از من یادگار بمونه.
با لبخند نگاش کردم و سرم و به نشونه تایید تکون دادم. گچ پام پر از یادگاری های آتوسا و بنفشه و شبنم و مانی بود. نیما به زحمت یه جای سفید پیدا کرد و با خط خوش نوشت:
– قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید، من نگویم که مرا از قفش آزاد کنید.
شعر و با صدای بلند خوندم و زل زدم توی چشمای نیما. آرتان و کارد می زدی خونش در نمی یومد. شعر نیما برام خیلی معنی ها داشت ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:
– نیمایی از خودت پذیرایی کن. می خوای بیام برات میوه پوست بکنم؟
گویا من که نبودم آرتان تند تند همه وسایل پذیرایی رو روی میز چیده بود که بعد مجبور نشه ما دو تا رو تنها بذاره. ولی گویا تیرش به سنگ خورد. چون نیما گفت:
– ممنون، دیگه رفع زحمت می کنم. فقط آرتان خان بی زحمت اگه می شه یه لیوان آب به من بدین.
آرتان از جا بلند شد ولی قبلش به من چپ چپ نگاه کرد. یعنی این که مواظب باش اگه دست از پا خطا کنی سرت و می ذارم رو سینه ات. بعد از رفتنش نیما سریع گفت:
– ترسا پات چرا شکست؟
– خوردم زمین نیما. چرا این جوری می پرسی؟
– آرتان که اذیتت نمی کنه؟
– نه! معلومه که نه. ما با هم صلح کردیم.
چه فایده داشت اگه بهش می گفتم که آرتان باهام بد برخورد می کنه؟ که منو زده؟ سودش فقط درگیری بین آرتان و نیما بود. نیما خواست حرف دیگه ای بزنه که آرتان وارد شد. خنده ام گرفت.رفتن و برگشتنش یه دقیقه هم نشد. نیما هم با تشکر لیوان آب و گرفت و لاجرعه سر کشید. سپس از جا بلند شد و بعد از این که به من سفارش کرد بیشتر مواظب خودم باشم، نگاه خصمانه ای به آرتان کرد و خداحافظی کرد و رفت سمت در. انگار فهمیده بود من دروغ گفتم. شایدم از آرتان بدش می یومد چون باعث شده بود منو از دست بده. بعد از رفتن نیما که آرتان تا وسط راه بدرقه اش کرد منم از جا بلند شدم که برم توی اتاقم. حوصله ادامه اخم و تخم های آرتان رو نداشتم. میان راه بودم که آرتان برگشت و گفت:
– حاضر شو بریم.
– کجا؟
– اونش مهم نیست. فقط زود حاضر شو.
– من حال ندارم جایی بیام. می خوام استراحت کنم.
– ترسا با من لجبازی نکن. گفتم برو حاضر شو.
نفسم و با عصبانیت فرستادم بیرون و در حالی که غر غر می کردم رفتم سمت اتاقم:
– تو فقط بلدی زور بگی.
رفتم توی اتاق و با سختی لباسام و عوض کردم. مجبور بودم جای کفش دمپایی بپوشم. بیرون که رفتم آرتان هم پالتو پوشیده حاضر و آماده ایستاده بود. نمی دونستم چه نقشه ای برام کشیده. نکنه منو ببره خونه و به بابا همه چیز و بگه؟ از این بعید نبود. وای اگه بابا بفهمه سیگار کشیدم؟ اون وقت می گه تو هم عین آتوسایی. واقعا هم که من چه فرقی با آتوسا داشتم؟ اونم از سیگار شروع کرد. آرتان با دیدن من از در رفت بیرون. وا چرا کمکم نکرد؟ این که نمی ذاشت من حتی یه قدم خودم بردارم، حالا عین بز سرش و انداخت زیر رفت. لجم گرفت. با بدبختی رفتم بیرون و دیدم حتی دم آسانسور هم برام صبر نکرده. نکبت! معلوم نیست دوباره تا کی باید سردی و گند اخلاقیش و تحمل کنم. چند وقت پیشا داشتم می گفتم خوش به حال زنش؛ حالا باید بگم بیچاره زنش! دست از پا خطا کنه باید دو ماه سردی آقا رو تحمل کنه. سوار آسانسور شدم و رفتم پایین. داشتم فکر می کردم نکنه کلا سر کار باشم و آرتان رفته باشه؟ لنگ لنگان از ساختمون خارج شدم. با دیدن نگهبان یاد قضیه مهمونی افتادم و زیر لب گفتم:
– حقته! پسره پررو. کاش بدتر کرده بودم باهات.
آرتان جلوی در ساختمون توی ماشین منتظرم بود. داشتم از پله ها آروم آروم پایین می رفتم که یهو لیز خوردم و افتادم روی زمین. کف دمپایی هام خیلی لیز بود و باید بیشتر دقت می کردم، ولی مگه آرتان برای من حواس می ذاشت؟ آرتان از ماشین پرید پایین. دوید به طرفم و گفت:
– چی شدی؟
لعنتی! داشتم از زور عصبانیت گر می گرفتم. پسره پررو! نشسته تو ماشین عین خانا، حالا اومده پایین میگه چی شدی؟ تا چشم تو در بیاد. اصلا به تو چه؟. بیشعـــــور. دستش و به سمتم دراز کرد و گفت:
– خوبی؟
دستش و محکم پس زدم و خودم ایستادم. به قول عزیز کار را که کرد؟ آن که تمام کرد. من که تا این جاش رو خودم اومدم، بقیه اش و هم خودم می رم. آرتان عصبی رفت دوباره سوار ماشین شد. دوباره به اسب شاه گفتن یابو! دوست داشتم برگردم خونه ولی از فکر این که دوباره این همه راه و برگردم احساس بدی بهم دست داد و ناچارا سوار ماشین شدم. آرتان نگاهی بهم کرد و راه افتاد. نگرانی رو از توی نگاش خوندم ولی به روی خودم نیاوردم. اگه بلایی سرم می یومد چی؟ این قدر شعور نداشت که بفهمه الان وقت تلافی نیست. یه کم در سکوت سپری شد تا این که پرسید:
– نیما چی کارت داشت که منو فرستاد پی نخود سیاه؟
جون تو جونت کنن فضولی. خنده ام گرفت. چقدر با خودش کلنجار رفت تا آخر این و پرسید. برای این که دقش بدم راستش و گفتم:
– می خواست ببینه تو اذیتم می کنی یا نه؟ می خواست مطمئن بشه که تو پام و نشکستی.
سرعتش دو برابر شد و گفت:
– غلط کرده. به اون چه که تو زندگی ما دخالت می کنه؟!
– دخالت؟! نه عزیز دخالت نیست محبته.
– ترسا، حواست و جمع کن. فعلا من شوهرتم و به عنوان یه شوهر دارم بهت اخطار می دم که دوست ندارم کسی از زندگیمون سر در بیاره. اصلا… اصلا تو به چه حقی به نیما گفتی که ازدواج ما صوریه؟
دلم می خواست غش غش بهش بخندم. حسود بی خاصیت! شونه بالا انداختم و گفتم:
– دلم می خواست. نیما بهترین دوست منه.
پوزخندی زد و در حالی که ماشین و پارک می کرد گفت:
– پس حواست باشه بدون دوست نشی.
منو تهدید می کرد! بچه پررو!
یه نگاه به دور و اطراف که کردم دیدم دوباره جلوی همون بیمارستانی هستیم که یک ماه پیش اومدیم. با تعجب گفتم:
– این جا اومدیم واسه چی؟
– بیا پایین.
بی شعور! شعور نداشت وقتی یه نفر ازش سوال می پرسه مثل آدم جواب بده. رفتم پایین و در و محکم کوبیدم به هم. چپ چپ نگام کرد و منم بی توجه راه افتادم سمت بیمارستان. یه پسر از جلوم رد شد در حالی که یه ویلچر خالی رو حمل می کرد. پیدا بود از کادر بیمارستانه. فکر کنم پرستار بود. برای این که لج آرتان و در بیارم صداش کردم:
– ببخشید آقا؟
ایستاد و برگشت به طرفم. گفتم:
– شما پرستارید؟
– بله، بفرمایید.
– می شه منو با این ویلچرتون ببرین داخل؟ سختمه خودم برم.
پسر لبخندی زد و گفت:
– بله، خواهش می کنم.
ویلچر رو آورد به سمت من و منم با سرخوشی بدون توجه به آرتان که مطمئن بودم داره حرص می خوره، نشستم روی ویلچر. ویلچر راه افتاد و من با لبخند گفتم:
– خیلی لطف کردین به من. شوهرم آدم نیست. انتظار داره من خودم راه برم. نمی فهمه پام درد می گیره. بازم به شما.
جوابی نداد. با این تفکر که آرتان هم داره دنبالمون میاد برای این که بیشتر حرصش بدم گفتم:
– راستی شما چند سالتونه؟! پرستار بودن سخت نیست؟ کارتون رو دوست دارین؟
ویلچر جلوی در اورژانس متوقف شد. پسر بازم جوابی نداد. برگشتم تا ببینم چرا جواب نمی ده و ازش تشکر کنم که دیدم به جای پرستار، آرتان داره ویلچر و هدایت می کنه. اخماشم چنان درهم بود که با شش من عسل هم نمی شد خوردش. نفسم و با صدا بیرون دادم یعنی از دستش عصبانی شدم. آرتان خم شد و در گوشم گفت:
– دوست دارم اون گچ پات و بکوبم فرق سرت تا دیگه برای من بلبل زبونی نکنی.
– اتفاقا منم دوست دارم با دندونام تیکه تیکه ات کنم.
در که باز شد دیگه ادامه ندادیم و رفتیم تو. عین بچه ها با هم جر و بحث می کردیم. ولی حرص خوردن آرتان خیلی از نظرم بامزه بود. دکتر با دیدنمون پرسید مشکل چیه و آرتان گفت گچ پام باید باز بشه. چه عجله ای داشت؟ موعدش که فردا بود؟ نکنه چون نیما روی پام یادگاری نوشت دیگه طاقت نیاورد و خواست هر چه زودتر اون و از من دور کنه؟ خدا می دونه. گچ پام که باز شد دکتر گفت:
– می تونی برش داری یادگاری.
آرتان با خشونت گفت:
– لازم نکرده.
و گچ رو با یه حرکت پرت کرد توی سطل آشغال. پس حدسم درست بود. از دیدن پوست پام وحشت کردم و با ترس به آرتان نگاه کردم. آرتان که از نگاهم منطورم و خونده بود با لبخند گفت:
– خوب میشه، نگران نباش.
ناخوداگاه ترسم از بین رفت و لبخند زدم. از جا که بلند شدم راه رفتن برای خیلی سخت تر شده بود و نزدیک بود بیفتم روی زمین که آرتان گرفتم. خواستم بشینم روی ویلچر، که آرتان با پاش هلش داد اون طرف. زیر بازوی منو گرفت و دوتایی رفتیم بیرون. بازوم خیلی درد می کرد.. فکمم هنوز درد می کرد. دستش و پس زدم و گفتم:
– چرا نذاشتی بشینم روی ویلچر؟
– واسه این که حال نداشتم هلت بدم.
– جان نثار زیاد داشتم. نیازی به تو نبود.
بدنم ضعف رفت. آرتان وحشت کرد و گفت:
– چی شدی؟!
– وحشی! زدی دستم و داغون کردی. حالا میگی چی شدی؟ یه بار لهش می کنی بعد دوباره فشارش می دی؟ تو باید مامور ساواک می شدی.
منو نشوند روی نیمکت و رفت. لحظاتی بعد با لیوانی آب میوه برگشت. دستش و پس زدم و گفتم:
– نمی خورم.
– نازک نارنجی، خیلی بهت لطف کردم دستت و نشکستم. من از سیگار و آدمای سیگاری بیزارم. حال این و بخور تا آتیش بس اعلام کنیم.
– آتیش بس؟ حیف که دلم برات سوخت وگرنه می رفتم خونه مون به بابام می گفتم دستم و داغون کردی. تازه بهم سیلی هم زدی.
– اگه بابات بفهمه واسه چی زدم به من حق می ده. ترسا برو خدا رو شکر کن نکشتمت.
– بهت هم می یاد قاتل باشی اتفاقا.
– دست شما درد نکنه. حالا این و بگیر بخور.
تشنه ام بود. برای همینم تعارف نکردم. لیوان آبمیوه رو گرفتم و لاجرعه سر کشیدم. آرتان گفت:
– خفه نشی.
– نترس، حالا حالا بیخ ریشتم.
– خدا به داد من برسه.
از جا بلند شدم و لیوان و توی سطل کنار نیکمت انداختم و گفتم:
– دلتم بخواد.
چپ چپ نگام کرد ولی حرفی نزد. تا خونه دیگه هیچ کدوم حرفی نزدیم. نزدیکای خونه که رسیدیم پرسیدم:
– واسه چی امروز زود اومدی خونه؟
– واسه این که مچ تو رو بگیرم.
– جدی پرسیدم.
دنده رو عوض کرد و گفت:
– واسه این که بریم بیرون یه گشتی بزنیم. می دونستم حوصله ات سر رفته.
– چه عجب!
– بهت رو دادم دیگه پررو نشو ها. همین که من از کارم زدم اومدم خونه خودش خیلیه، ولی با چی روبرو شدم؟
حرفی نزدم. خودمم می دونستم که اشتباه کردم. باید سیگار و می ذاشتم کنار. بنفشه و شبنم هم دیگه نمی کشیدن. بنفشه رو بهراد ترک داده بود، شبنم و هم شایان. حالا منو هم آرتان می خواست ترک بده. ماشین و پارک کرد و کمک کرد تا پیاده شدم. وارد خونه که شدیم اعصابم خیلی آروم تر شده بود. واقعا که حرف زدن می تونست خیلی از مشکلات رو برطرف کنه. وارد خونه که شدیم گفت:
– شام چی می خوری زنگ بزنم بیارن؟
– پیتزا.
– باشه.
قبل از این که بره سمت تلفن، رفت سمت پذیرایی و وقتی اومد بیرون سبد گل نیما دستش بود. با خوشحالی گفتم:
– بذارش این جا من یه کم بوش کنم …
لبخند مسخره ای تحویل من داد و سبد گل رو برد توی آشپزخونه. گردن کشیدم و گفتم:
– چی کار می کنی؟
سبد گل رو انداخت توی پلاستیک زباله و گفت:
– هیچی، دارم زندگیم و از شر مزاحم پاک می کنم.
با حرص گفتم:
– گل و چرا می اندازی؟ از بس خودت برام گل می خری چشم نداری بببنی یکی دیگه هم بخره؟
چپ چپ نگام کرد و جوابی نداد. گوشی رو برداشت و سفارش دو تا پیتزا داد. چرا آرتان این جوری برخورد می کرد؟ آخه چرا این قدر روی نیما حساس شده بود؟
اون شب کنار هم شام خوردیم و بعد من رفتم دوش گرفتم. توی این دو ماه فقط یکی دوبار آتوسا منو برده بود حموم، ولی حالا راحت خودم می تونستم حموم کنم. بعد از حمام راحت روی تخت دراز کشیدم و بعد از این یک ماه بالاخره با آرامش به خواب رفتم. پام خیلی سبک شده بود.
صبح با صدای تق و توق شدید و بوی خوب گل نرگش چشم باز کردم. اولین چیزی که دیدم دسته گل نرگس بزرگی بود که روی عسلی قرار داشت و بوی خوشش همه اتاق و پر کزده بود. لبخند نشست روی لبم. نشستم سر جام و خم شدم، دماغم و فرو کردم بین گل ها و چند تا نفس عمیق کشیدم. آرتـــــان تو دیوونه ای! چقدر این کارش به نظرم قشنگ اومد. دوباره صدای تق تق از بیرون بلند شد. نگاهی به ساعتم انداختم.ساعت ده بود. سیخ وایسادم سر جام. یعنی صدای چی بود؟! خدای من! آرتان که الان باید سر کار باشه. با ترس پریدم دم در و اول سعی کردم از سوراخ کلید بیرون و دید بزنم که قربونش برم هیچی پیدا نبود. ناچارا لای در و باز کردم. چیزی نبود. دوباره صدا بلند شد. این بار بی اراده پریدم از اتاق بیرون. آرتان روی کاناپه نشسته بود و با دیدن من از جا پرید و گفت:
– برو توی اتاقت.
بی توجه به حرفش گفتم:
– تو توی خونه چی کار می کنی؟! صدای چیه؟!
اومد به طرفم. دستم و گرفت و در حالی که می کشید توی اتاق گفت:
– وقتی بهت می گم برو توی اتاقت، یعنی برو توی اتاقت. پات خوب شده که این جوری می پری بیرون؟!
تازه متوجه پام شدم که هنوز یه کم درد داشت. نشستم لب تخت و گفتم:
– جواب سوالای منو ندادی.
نگاش روی بازو و صورت کبود شده ام مات شد. بازوم از فشارش و صورتم از سیلیش حسابی کبود شده بود. متوجه نگاش که شدم گفتم:
– هان چیه؟ شاهکارت دیدن هم داره.
کنارم نشست . صدای نادمش بلند شد:
– خدای من، من چی کار کردم؟
چشمام و باز کردم و گفتم:
– این که خوبه. باید خدارو شکر کنم که نکشتیم.
دستم و گرفت توی دستش و گفت:
– باور کن وقتی دیدم عین زنای خراب سیگار دستت گرفتی و داری پک می زنی، دیوونه شدم..
– ضربه شما خیلی محکم بود.
– شرمنده ام. نمی خواستم این جوری بشه.
– تلافیش و سرت در میارم. فکر نکن ولت کردم به حال خودت.
لبخندی زد و گفت:
– می دونم که زلزله ای.
بحث و عوض کردم و گفتم:
– هنوزم جواب سوالای منو ندادیا.
گفت:
– چند نفر و آوردم برای در حفاظ بذارن.
– هان؟! چرا؟
– قفل درم عوض می شه. یه کلید جدید بهت می دم.
– پرسیدم چرا؟
– تو کاری به اونش نداشته باش. برای امنیت بیشتره.
– وا! یعنی چه خب؟
بالاخره نگاه غمگینش و دوخت توی چشمام و گفت:
– ببین ترسا، یه مشکلی به وجود اومده که شاید بهتر باشه تو هم بدونی تا بیشتر مراقب خودت باشی.
با ترس و چشمای گشاد شده گفتم:
– چی شده؟ دزد اومده تو ساختمون؟ به کسی تعدی کردن؟
لبخندی زد و گفت:
– ذهنت فقط منفی می بافه.
– خب بگو چی شده. من که سکته کردم.
– راستش یکی از بیمارای من یه دختر… دختر که نه… یه زن بیست و هشت ساله بود. چند وقت پیش به خاطر این که شوهرش به جرم خیانت طلاقش داده بود، به شدت افسرده شده و خودکشی کرده بود. آشناهاش به من معرفیش کردن و من چند جلسه باهاش مشاوره گذاشتم و با دارو تا حدی کنترلش کردم. اما…
با کنجکاوی گفتم:
– اما چی؟!
– اما… زد و عاشق من شد. راستش ما روانشناسا بدی شغلمون اینه که افراد زود بهمون اعتماد کرده و حتی وابسته می شن. باید کنترلشون کنیم که بعضی وقتا به خاطر شرایط بد بیمار نمی شه. مثل این مورد…
– خب؟
– آرزو به من وابسته شد و بهم ابراز علاقه کرد. علاقمند که می گم نه فکر کنی مثل آدمای عادی، یه جور عجیب غریب.
داشت کم کم حسودیم می شد. حس بدی داشتم. دلم می خواست بگم آرزو غلط کرده با تو با هم، ولی سکوت کردم. اگه حساسیت نشون می دادم برام دست می گرفت. خودش ادامه داد:
– اوایل مجبور بودم به خاطر این که دوباره افسرده نشه و دست به خودکشی نزنه، باهاش راه بیام ولی کم کم دیدم داره بدتر می شه. برای همینم بهش گفتم… که ازدواج کردم.
فقط نگاش کردم. لابد بازم از اسم من توی شناسنامه اش سو استفاده کرده بود و حالا عین خر تو گل مونده بود. گفت:
– ولی بدتر شد.
– یعنی چی؟
– یعنی این که آرزو اگه قبلا افسرده بود، الان زده به سرش. وقتی دیدم حالش وخیمه، دستور بستری شدنش رو دادم و بستریش کردن. ولی از بیمارستان فرار کرده و دیشب نصف شب دقیقا همون وقتی که فرار کرده زنگ زد روی گوشی من و یه سری چرت و پرت گفت که منو نگران کرده. چون اون حالت طبیعی نداره و هر کاری ممکنه بکنه.
– چی گفت مگه؟
– نمی خوام نگرانت کنم… ولی ..
– بگو آرتان. اَه، می خواد منو بکشه؟
– غلط کرده. مگه به این راحتیاست؟ باور کن ترسا نمی ذارم شغل من هیچ خطری برای تو به وجود بیاره. من همه جوره ازت حمایت می کنم. خودم گند زدم، خودمم باید جمعش کنم.
– چی گفت بهت آرتان؟
– گفت… داغ تو رو به دلم می ذاره اگه باهاش ازدواج نکنم.
– حالا چرا قفل در و عوض کردی؟
– چون… کلید خونه رو از یکی از دوستام گرفته. چند وقت پیش دوستم بهم خبر داد. دوستم و گول زده. هر اتفاقی ممکنه بیفته.
لجم گرفت. داغ کرده بودم در حد مرگ. از جا بلند شدم. رفتم کنار پنجره و در حالی که از بالا به بیست طبقه پایین تر نگاه می کردم گفتم:
– خب باهاش ازدواج کن.
آرتان با عصبانیت از جا پرید و گفت:
– چی؟!
– مگه نگران جون من نیستی؟ خب باهاش ازدواج کن.
پشتم بهش بود و عکس العملش رو نمی دیدم. با خشونت گفت:
– من یه بار ازدواج کردم. این و تو گوشت فرو کن. در ضمن…
حرفش و ادامه نداد. آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
– در ضمن چی؟
– برای محافظت از تو… از جونم مایه می ذارم، این و مطمئن باش. نمی ذارم هیچ اتفاقی برات بیفته.
– آرتان؟
– جانم؟
– ممنونم.
– واسه چی خانوم؟
– به خاطر همه چیز. به خصوص… به خصوص گل ها.
– این گلا برای باغی از گل کمه. خیلی کمه.
آرتان آب دهنش و قورت داد و چشماش و بست. رفته بودم تو اوج حس که صدایی از بیرون بلند شد:
– آقای تهرانی؟ تشریف ندارین؟ کار در تموم شد.
یه دفعه از من فاصله گرفت. نگاه عمیقی توی چشمام انداختم و دستم و رها کرد. سرم و زیر انداختم. چند قدم عقب عقب رفت و سپس برگشت تا بره بیرون. جلوی در که رسید برگشت طرفم و گفت:
– نیا بیرون. لباست مناسب نیست جلوی این پسرا.
این و گفت و رفت بیرون. ولو شدم روی تخت. چند نفس عمیق کشیدم و زل زدم به گل های نرگس.
سه روزی بود که توی خونه حبس شده بودم. هیچ خبری نشده بود و منم غر غر کردنم شروع شده بود. می خواستم برم کلاس زبان، ولی آرتان غدقن کرده بود که تحت هیچ شرایطی نرم از خونه بیرون. نشسته بودم روی کاناپه و مشغول سوهان زدن به ناخنام بودم که تلفن زنگ زد. بی خیال همین طور که ناخنام و فوت می کردم گوشی رو برداشتم و گذاشتم در گوشم:
– بله؟
– ترسا؟!
با شنیدن صدای زنونه سیخ نشستم و گوشی رو دو دستی چسبیدم. می ترسیدم حرف بزنم. چند لحظه در سکوت گذشت تا این که دوباره گفت:
– فکر می کردم زن آرتان باید شجاع تر از این حرفا باشه. آرتان از هر کسی خوشش نمیاد. تو باید خیلی خاص باشی.
– شما، شما کی هستین؟
– می خوای بگی راجع به من به تو چیزی نگفته؟
این و که گفت غش غش خندید. یه خنده هیستریک وحشتناک. یاد آدم بدا توی کارتونا افتادم. یه کم که خندید گفت:
– من آرزوام عزیزم. معشوقه شوهرت.
معشوقه؟! می دونستم دروغ میگه. می خواست ذهنیت منو نسبت به آرتان خراب کنه. سعی کردم از خودم ضعف نشون ندم. پاهام داشت می لرزید ولی باید با قدرت باهاش حرف می زدم. گفتم:
– خب که چی؟! خودتم می دونی که آرتان تو رو پشه هم حساب نمی کنه.
دوباره غش غش خندید و گفت:
– آرتان باید از خداش باشه که من نگاش کنم.
– حالا که فعلا بر عکس شده و تو از خداته که آرتان نگات کنه. الانم از زور ضعفت و این که دیگه دستت به جایی بند نیست می خوای منو اذیت کنی. تو روانی هستی.