رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 67

5
(1)

 

_ چندماهی می شه!

باز هم نگاهی دیگر…یک نگاه سبک شده ی پرواز کرده!

ـ یه سوال بپرسم؟

سکوتم اجازه نداد به پرسیدنش.

ـ اون روز…توی اتاق فیزیوتراپی، خودت بودی؟

نگاهش کردم، با یک غم سنگین شده میان مردمک هایم و او، تلخ لبخند زد. به صندلی اش تکیه داد و شبیه هذیان بود، به وقت زمزمه با خودش!

ـ حست کرده بودم.

قصه ی عشق و دیوانگی را یک بار خودم برایش تعریف کرده بودم، قصه ای که در آن…عشق را کور خوانده بودند. ما…همه نابیناهای این مسیر بودم، دست در دست احساسات دیوانه کننده مان! با غم سرم پایین افتاد.

ـ عطرت و عوض نکردی.

ـ گاهی باید یه چیزای از گذشته باقی بمونه، تا یادت نره کی بودی و چه ها از سر گذروندی.

لحن غمگین و نگاه به زمین دوخته شده ام، باعث شد تن جلو بکشد. چقدر خسته بودیم…عاشق های جا مانده از سرنوشت!

ـ غوغا؟

نگاهش کردم. وسط چشمانش، داشتم انعکاسی از خودم را می دیدم. دلم می خواست به عقب برگردیم، به اندازه ی یک روز برگردیم به آن روزی که روی تخت سنتی داخل حیاطشان از آرزوهایمان گفتیم. یا اصلا به آن شبی که جلوی دریا، قول داد تولد سی سالگی ام کنارم باشد و سی سالگی رسید…اما او دیگر نبود.

ـ تا کارای پاسپورت موقتت انجام بشه، حدودا یه روز وقته. این یه روز….می شه، بدون فکر به گذشته سعی کنیم از این ساعت ها لذت ببریم!

ـ اگه یه روز بهش فکر نکنیم، چیزی تغییر می کنه؟

با همان غم شناور توی صدایم پرسیدم و او، لبخندی زد. محو و شبیه یک تکه مه وسط یک جنگل باران زده.

ـ امتحانش کنیم.

دلم اسیر رویا شدن را نمی خواست. دوست داشتم همچنان در همین واقعیت تلخ بمانم و دل خوش نکنم به تکرار روزهایی که جان کنده بودم تا از سر بگذرانمشان. تردیدم، باعث شد صدایم کند و من، دلم درگیر دلتنگی هایش شود.

ـ غوغا!

ـ من و شما یه بار این مسیر و تموم کردیم. دلیلی برای زنده کردن فراموش شده ها نیست.

شما گفتنم چشمانش را کدر کرده بود. تنش را که جلو کشید، من بودم و یک عالمه برف که انگار روی سرم ریختند. تنش بوی زمستان می داد!

ـ این مسیر تموم شده واقعا؟

نگاهم را از چشمانش دزدیدم.

ـ اصلا قبول، حق با تو…تموم شده! یه بیست و چهارساعت بازش کن.

ـ چرا؟

ـ برای این که این بار درست تر بسته بشه.

خاطره ی روزی که قرار بر پشت سرگذاشتن هم را بین بوسه یمان جان دادیم، توی ذهنم را پر کرد. نگاهم دودو می زد از سر جدال بین عقل و قلبم!

ـ لطفا!

ـ بسیار خب.

از دهانم پرید، به قدر همان پریدن هم، صورت گرفته ی او کمی از هم باز شد و لبخند که نه…چیزی شبیه لبخند روی لب هایش نشست.

ـ بریم سفارت، بعدش فرصت داریم که فکر کنیم این 24 ساعت رو چطور بگذرونیم.

وقتی ایستاد، نگاهم با او بلند شد. شبیه خواب بود دوباره ایستادنمان کنار هم!

ـ بلند نمی شی؟

سعی کردم حواس پرتم را پیدا کنم، به آن نیاز داشتم. وقتی کنارش ایستادم آهسته لب زد.

ـ چمدونت و تحویل هتل دادم.

و بعد آهسته کنار هم گام برداشتیم. منگی این اتفاق آن قدر زیاد بود که دلم بخواهد ساعت ها سکوت کنم، نفس بکشم…تماشایش کنم و بعد، بعدش دوباره قرار بود چه بلایی سرمان بیاید؟

**************************************************************

کارمان در سفارت خانه تمام شده بود. گفته بودند نهایتا تا صبح روز بعد، برایم پاسپورت موقت صادر می شود و من با یک تماس تلفنی به ایران کلیات این اتفاق را شرح داده بودم. پدر پرسیده بود شب را بدون پاسپورت در کدام هتل می مانم و من، کوتاه زمزمه کرده بودم کسی هست که کمکم کند. سکوتش نشان می داد خودش متوجه شده که از چه کسی حرف می زنم و تهش، کوتاه با صدایی گرفته زمزمه کرده بود مواظب خودم باشم و به من اعتماد دارد. این چیزی بود که یک عمر دوست داشتم که بشنومش. مهم نبود که خیلی دیر گفته شده بود اما، من همیشه نیاز به شنیدنش را احساس می کردم. بعد تمام خطاها و بیراهه رفتن هایم خوب بود که حالا، بالاخره روزی رسیده بود که به من می گفت به تصمیماتم اعتماد دارد و این یعنی….همه چیز برای من!

ـ این جا شاعرانه ترین شهر روی آب هاست.

این را گفتم تا سکوت را بشکنم. تصور می کردم همین که قبول کنم این چندساعت را باهم بگذرانیم او حرف می زند. از هرچیزی که این رابطه را بهم بچسباند. او اما سکوت کرده بود. انگار همین که کنارش راه می رفتم، برایش کفایت می کرد. لبخندی محو زدم. در دلم اما می دانستم چقدر این کنار هم بودنمان تلخ است.

ـ حیرت انگیزه که این جا همه چیز از راه کانال های آب بهم متصل می شه.

ـ ونیز و دوست ندارم.

متعجب نگاهش کردم. جدی داشت حرکت می کرد و البته، حواسش به گام های من هم بود. نه از من جلو می افتاد نه عقب. برابر و یکسان، در یک خط گام برمی داشتیم.

ـ اولین نفری هستی این و ازت می شنوم.

ـ از نظرم دلگیره…نمی دونم چرا!

لبخندم گسترش پیدا کرد.

ـ به نظرت احترام می ذارم.

سرش را چرخاند سمت من، خوب نگاهم کرد… تک تک اجزای صورتم را.

 

ـ بستنی بخوریم؟

از پیشنهاد ناگهانی اش ابرویم بالا رفت و بعد، لبخندی نشست روی لب هایم.

ـ بخوریم.

او هم این بار لبخندی زد. وقتی بستنی های متری بین دستانمان قرار گرفت، حالا او هم راحت تر حرف می زد. از خاطراتش… بدون هیچ اشاره ای به زخم های نبودنمان در زندگی هم! از عماد گفت، از این که خانه اش را جدا کرده بود و مستقل زندگی می کرد. از الهام و خواستگار جدیدش که دلش راضی به ازدواجشان نبود. می گفت به خاطر نبود پدرش مسئولیت عجیبی نسبت به زندگی خواهرش روی شانه هایش بود. از مادرش… پادردهای شدید شده و پیشنهاد دکتر برای عمل غضروف زانویش! من هم گفتم، از روزهایی که در روستا گذراندم. از مردمی که با آن ها آشنا شده بودم و هرگز در زندگی ام حس نکرده بودم فقر… ریشه ای به این گستردگی دارد. با دقت به حرف هایم گوش می کرد. گاهی نظری می داد و بعد، سعی می کرد بیش تر گوش کند. از این که آذربانو تن به یک ازدواج دیگر داده برایش گفتم. لبخند زد…ته حرف هایم نیز لب زد، آذربانو را تحسین می کند.

حرف زدن… بدون هیچ چالش و بحثی، از روزمرگی های زندگی، آن قدر بهمان چسبیده بود که وقتی هوا تاریک شد ما هنوز در میدان سنت مارک بودیم و نگاهمان، پر بود از آرامشی که ماه ها و روزها…دنبالش می کردیم.

ـ شام پیتزا بخوریم؟

موافقتم را اعلام کردم. یکی از رستوران های همان حوالی را انتخاب کرده و پشت صندلی هایش نشستیم. او سفارشش را داد و بعد، با شستن دست و صورتش مقابلم قرار گرفت. سالاد سزار را مقابلم قرار داد و لب زد.

ـ بخور عزیزم.

چنگال را در یکی از فیله های مرغ فرو بردم، ترجیح می دادم ذهنم را برای عزیزم گفتنش، به چالش نکشم.

ـ خیلی وقت بود انقدر طولانی قدم نزده بودم.

لبخندش، رنگی از مهر داشت. شبیه علی روزهایی که گمش کرده بودم.

ـ امیدوارم عضله هات نگیره و اذیتت نکنه.

نفس عمیقی کشیدم، خودش هم چنگالش را در ظرف سالاد بزرگی که مشترک برای جفتمان بود فرو برد.

ـ بعد شام برمی گردیم هتل. من توی اتاق تهیه کننده می خوابم، اتاق من در اختیار شما.

ـ باید قبلش با هتل هماهنگ کنی.

ـ هماهنگ شده.

پس زمانی که برای شستن دست هایش بلند شده بود، برای همین هماهنگی بود. سرم را آرام تکان دادم.

ـ مزاحمت شدم.

تکیه اش را داد به صندلی اش، عمیق نگاهم کرد و من… دلم برای خودمان تنگ شد.

ـ اون طوری نگام نکن.

لبخند زد، نگاهش را برداشت و برای معذب نشدنم، در اطراف چرخاند. دستانم را تکیه گاه چانه ام کردم و روی میز قرارشان دادم. وقتی سرش را دوباره به سمت من چرخاند، حالش حال عجیبی بود.

ـ آخه چه شکلی می شینه بعد می گه نگام نکن.

لبخند زدم. فضای موسیقی که درون رستوران پخش بود، غم انگیز نبود اما من را برد به یک خاطره ی غم انگیز در یکی از کافه های تهران. وقتی از او پرسیدم فالگیری بلدی؟

ـ قراره امروز، این مدتی که گذشته رو فراموش کنیم. پس می شه یه جمله بگم؟

سرم را تکان می دادم. اگر نمی گفت…تا ابد ذهنم دنبالش می دوید. پیتزاهارا که روی میز چیدند، وقفه انداخت بین گفتنش و بعد از رفتن پیش خدمت ایتالیایی، زل زد توی چشمانم. همیشه زبانش رک بود، به اندازه ی نگاهش.

ـ دوست دارم.

لبخندم، آرام آرام رنگ باخت. موسیقی توی سالن شدت گرفته بود و صدای او هم!

ـ دلم تنگ شده بود یه بار دیگه بشینی جلوم و من، بهت بگم دوست دارم غوغا.

صدایش گرفت، شبیه قلب من!

ـ دردناک ترین قسمت جدایی این بود که من…هرروز دوست داشتم اما، نمی تونستم به کسی بگم. گاهی حس می کردم حسرت دوباره گفتنش توی دلم می مونه.

نگاهم را به پیتزاها دوختم. دوست نداشتم در این 24 ساعتی که برای خودمان از این دنیای بی رحم مهلت گرفته بودیم، اشکی بریزم. قلبم اما، آهسته کنجی نشست و به این دوستت دارم نگاه کرد.

ـ شاید نباید می گفتم اما، ترسیدم….

نگاهش کردم. غمگین بود. مردی که شادی اش یک بار من را به زندگی چسباند، حالا غمگین بود.

ـ از حسرت ها!

حرفی نداشتم بزنم. من اندازه ی او، با خودم صادق نبودم. سعی کرد لبخندی بزند.

ـ بخور عزیزم.

قصه های عاشقانه باید یک جا تمام می شدند، این سالیان سال تصور من بود. این که بالاخره یک نقطه ای باید باشد که بگویند پایان! بین من و او، هرچه جلو می رفتیم انگار به آن نقطه نمی رسیدیم. وقتی رفتم، گمان کردم تمام شد… برایش عزاداری کردم و تا دیدمش، مغزم از خواب خرگوشی اش بیدار شد. تمام نشده بود. انگار هرگز هم قرار نبود تمام شود. درد ما، درد مختومه نشدن قصه هایمان بود. شخصیت های این داستان، به نقطه ی آرامششان نرسیده بودند.

وقتی داشتیم از رستوران خارج می شدیم، من و فکرم همه پر بودیم از دوستت دارم گفتن او و رنجی که هردو…به یک میزان دچارش بودیم.

ـ بریم هتل؟

نگاهش کردم، باید قبل از رفتن به هتل… چیزی را نشانش می دادم.

ـ بیا!

همراهی ام کرد. در نزدیکی میدان، پلی بود به اسم پل افسوس ها! در سفر قبلی، خوب با تاریخچه اش آشنا شده بودم. وقتی به پل رسیدیم، نگاه من هم قدر او غمگین شده بود. هنوز پایمان را روی پل نگذاشته بودیم و او داشت نگاهم می کرد. دستم را به سمتش برده و آهسته، بین انگشتانش جای دادم. مبهوت شده بود…. لبخند زدم. هردو باهم پا روی پل گذاشتیم، شلوغ بود و وقتی به میانه اش رسیدیم…خودمان را کشیدیم سمت گوشه ی پل. حالا رودخانه ی پالاتزو که از زیر این پل عبور می کرد قابل دیدن بود.

ـ به این پل می گن پل افسوس ها!

دستش را رها نکرده بودم. نگاه او هم به اتصال دست هایمان بود.

ـ این پل، کاخ دوج هارو به زندان متصل می کنه. سال ها قبل وقتی زندانی هارو از کاخ به سمت زندان می بردند، اون ها همه حسرت زده و پر افسوس می ایستاند و آخرین نگاهشون رو به ونیز می انداختند. به همین دلیل این اسم رو، روش گذاشتند.

صدایم کرد. غمگین تر از همیشه! سعی کردم صدایم نلرزد و لبخندم نماسد.

ـ این حال… برات آشنا نیست؟

بعد گفتن این جمله نگاهش کردم. او اما چشمانش را با درد بدی بست. تماشایش کردم که چطور دستم را، وقتی انگشتانمان بین هم قرار گرفته بود بالا آورد، پشتش را بوسید و بعد…روی پیشانی اش گذاشت. تمام سلول های تنم، برای این حالمان داشتند اشک می ریختند و من…فقط نگاهش می کردم.

من از پل افسوس، وقتی که از او گذشتم…عبور کرده بودم!
**********************************************************

 

به هتل که برگشتیم، هردو در سکوت عمیقی غرق بودیم. فقط تا اتاقش مشایعتم کرد. کمی معطل ماندم تا وسایلش را جمع کند و بعد، در حالی که یکی دو دست لباس برداشته بود تا شب بتواند تعویضشان کند، به سمت من چرخید.

ـ خوب استراحت کن!

سرم را کوتاه تکان دادم. هردو کم حرف تر از گذشته شده بودیم. نمی دانم خاصیت بالاتر رفتن سنمان بود یا ناامیدتر شدنمان نسبت به آینده!

ـ علی؟

هنوز کامل از اتاق خارج نشده بود که چرخید، سعی کردم لبخند داشته باشم.

ـ ممنونم بابت امروز. توی زحمت افتادی.

لبخند زد، عاریه ای و بد شکل! سرش را که تکان داد و از در خارج شد، نفسم را محکم بیرون فرستادم. تکیه ام را به در چسباندم و با نگاهی به اتاق، آرام آرام جلوتر رفتم. از پنجره کانال های آب به خوبی مشخص بودند. دستم را به لبه ی پنجره های بلند چسباندم و بعد… لبم به زیر دندان هایم کشیده شد.

محکم بودن سخت بود. از دل گذشتن و به عقل باج دادن، وحشت عمیقی به وجودم هدیه داده بود. اگر تا آخر عمر تنها می ماندم و هیچ وقت، دیگر نمی توانستم چنین حسی را به کسی پیدا کنم، چه به سرم می آمد. سعی کردم خودم را یکی شبیه آذربانو تصور کنم. با روحیه ای شاد اما مگر می شد؟ من حتی با این سن هم از او دلمرده تر بودم. دستم را روی پیشانی ام چسباندم. انگار تب داشتم. لباس هایم را با یک دست بلیز و شلوار نخی راحت تعویض کردم و بعد، بی صدا از اتاق بیرون زدم.

دلم می خواست در محوطه ی کوچک هتل، نزدیک به کانال های آب کمی بنشینم و فکر کنم. به خودم… به او… به خانواده، به دلبستگی و خیلی از مفاهیمی که انگار آدمیزاد در شناختشان عاجز بود. خودم را که به محوطه رساندم، روی یکی از صندلی های دور یک میز خلوت را برای نشستن انتخاب کردم. بعد هم برای چندثانیه هم شده سعی کردم پلک هایم را بهم بچسبانم و دیگر به هیچ چیزی فکر نکنم.

وقتی چشمانم را باز کردم، از سوزششان کم تر شده بود. باد… موهایم را به بازی گرفت و من نگاهم به حرکت نرم آب دوخته شد. قایقی از دور داشت عبور می کرد و صدای خنده های کمرنگی، از داخل لابی هتل به گوش می رسید.

ـ خب غوغا!

خودم را خطاب کردم، با صدایی زیر و بعد، چشمانم را با خم کردن سرم به آسمان دوختم.

ـ حالت خوبه؟

خیلی وقت بود این سوال را از خودم نپرسیده بودم. حال من خوب بود؟

ـ راضی هستی از خودت؟

جواب این سوال سخت تر بود. واقعا رضایت داشتم از نقطه ای که درونش بودم؟ می شد رضایت داشت و افسوس و حسرت قدم های اشتباه را نخورد؟

ـ غوغا!

خودم را صدا کردم، برای این که برایم حرف بزند. من هنوز هم پر بودم از تردیدها و شک هایی که نمی دانستم قرار بودند چطور با آن ها کنار بیایم. سرم را بین دستانم گرفتم و با شنیدن صدایی غیر از خودم که صدایم می کرد، چرخاندمش. با لباس و شلوار رسمی تری داشت به سمتم می آمد. کمی جدی… و کمی هم اخم آلود!

ـ از پنجره دیدم این جایی، مشکلی پیش اومده؟

صدای شکستن تنهایی ام، شبیه شنیدن صدای یک ساز خوش نوا بود. این شکستن را دوست نداشتم.

ـ نه، فقط خوابم نمی اومد.

صندلی کنارم را عقب کشید اما قبل از نشستن، کوتاه زمزمه کرد.

ـ می تونم بشینم؟

البته ای نجوا کرده و این بار با خیال راحت تری نشست. لباسش را عوض کرده بود اما چطور هنوز بوی ادکلنش می آمد؟ انگار ذرات عطر به پوست تنش چسبیده بودند.

ـ حقیقتش منم خوابم نمی اومد.

لبخند زدم.

ـ پیش بینی می کردم.

سوالی نگاهم کرد و من، به فاصله ی بینمان چشم دوختم. هنوز لبخند داشتم با آرامشی غریب.

ـ این طوری نیست که من و تو بتونیم بعد دیدن هم، حس کردن هم و بودن کنار هم… وقتی از هم دور می شیم طوری رفتار کنیم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.

خیره نگاهم کرد. شوکه از بیان چیزی که از آن فرار می کردیم. نگاهم را بالا کشیدم.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫5 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا