رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 62

5
(1)

 

حرفش را ادامه نداد. من هم چشمانم را بستم. هم من خوب می دانستم او چه می خواهد بگوید، هم خودش می فهمید چه چیز سختی پشت این حرفش خوابیده. ترجیح می دادم از این جا به بعدش فقط به صدای باد گوش کنم.

ـ عشق چیه غوغا!

چنان با حسرت این را پرسید که چشمانم باز شدند. باد هنوز صدایش بود. عادت کرده بودیم بعضی چیزهارا با چشمان بسته بشنویم ولی من، با چشم باز هم این روزها می شنیدم.

ـ دیدی می خوای بری سفر، یهویی…بی مقدمه…بعد فرصت نمی کنی حتی یه تیکه وسیله برداری. بی وسیله و تجهیزات می ری اما…بهت خوش می گذره؟

هوم آرامی از بین لب هایش بیرون پرید.

ـ همون سفر!…عشق همون سفره.

ـ یه سوال برادرانه…بپرسم خیالم…راحت شه؟

هوم آرامی از بین لب های خشکم بیرون پرید و او، تیر خلاص را کوبید وسط شقیقه هایم.

ـ بهت خوش گذشت غوغا؟

چشمانم این بار تا انتها باز شدند. خیره به تهران…شهری که از آن دلچرکین بودم یک دور، دوره اش کردم. قشم…رستوران خاله، تعصبش وقتی صورتم به ضرب سیلی مردی سرخ شده بود، سفرمان به ژاپن…خنده هایمان…کوه رفتن و اولین تجربه ی سقوطم با او…با فرود اولین قطره ی اشک…چشمانم بسته شد! بسته که بودند، کم تر درد می کشیدند.

خوش گذشته بود. ما کنار هم، حالمان خوش بود….

“تمام منی، ناتمام منی…
چه بغض بدی در گلو دارم…”
******************************************************************

آذربانو خواسته بود، همه جمع شویم و کنار هم یکی از سریال های دوست داشتنی اش را ببینیم. خانه باغ هم بعد مدت ها، انگار قندیل های زمستانی اش آب شده بودند و بهاری به دادش رسیده بود که باعث لبخند تک تکمان بود. دیگر کسی بی حوصله نبود. کسی خسته و کسل و رنجور هم به نظر نمی رسید. هرکس یک نوع تنقلات آماده کرده بود و در نزدیک ترین فاصله بهم، نشسته بودند روی مبل ها!

حتی من هم، روی دسته ی مبلی که میعاد رویش قرار داشت نشسته بودم. از چیپس هایی که توی کاسه ی روی پایش بود برمی داشتم و تظاهر می کردم به این که فیلم، واقعا لذت بخش است. در واقعا اما می دانستم سلیقه ی هیچ کداممان در تماشای یک سریال، با سلیقه ی آذربانو همسو نبود. وسط تمام این ها هم سعی داشتم ذهنم را از شلوغی های اخیرش دور کنم. در من، بانویی زاده شده بود که کار هرروزش، فکر کن به حرف های میعاد،دلتنگی های خودش و دیدن صدباره ی یک فیلم در پس پرده های سینما شده بود.

در وسط سریال، صحنه ای بود که پیرمردی، کنار پارتنر زن هم سن و سال خودش نشسته و داشت از او تقاضای ازدواج می کرد. دقیقا همان جا بود که بانو، سریال را روی حالت پاز قرار داد و در مقابل اعتراض عمه به این کارش، عصایش را به زمین کوبید.

ـ حرف دارم!

همه به صورتش زل زدیم. ایستاد…کمی از همیشه صاف تر و موقرتر! رفت و جلوی صفحه ی تلویزیون قرار گرفت. روبروی ما…پشت به آن صفحه ای که حالا دست های زن و مرد پیر در دست هم بود.

ـ غوغا؟

نگاهش کردم. آرام زمزمه کرد.

ـ بشین کنار کامیاب، وحشی شد بتونی کنترلش کنی.

همه متعجب هم را نگاه کردند و من، مبهوت تنها به خواسته اش عمل کردم و این بار روی دسته ی مبل دونفره که کامیاب و تبسم رویشان نشسته بودند، قرار گرفتم. آذربانو، با حالتی خنده دار زمزمه کرد.

ـ خب…الان شرایط مهیاست.

نگاه ها روی هم می چرخید و شاید فقط من و تبسم حدس زده بودیم چه چیزی در حال وقوع است که لبمان را گزیدیم. خنده، پشت دندان هایم قرار گرفته بود.

ـ چندساله پدر خدابیامرزه شما فوت کرده؟

پدر، با لحنی جدی لب زد.

ـ این چه سوالیه مادر!

عصای آذربانو، دوباره روی زمین کوبیده شد.

ـ جواب سوالم و بده، سناریوم و خراب نکن!

تبسم سرش را روی پای کامیاب گذاشت تا خنده اش را قورت بدهد و من هم، به سقف زل زدم.

ـ خب…داره می شه دوازده سال چطور؟

بانو با رضایت سری تکان داد و لب زد.

ـ من شمارو تنهایی بزرگ کردم.

لحن کامیاب و جمله اش، باعث شد همه لبخند بزنند و فقط پدر کلافه به آذربانو نگاه کند.

ـ مادر من دوازده سال پیش داداش که بچه هاش اندازه ی خرس شده بودند، آبجی هم همین طور…یه گاو نر به دنیا آورده بود. منم که پی دختر بازیم بودم. هممون سن خر و دور از جون داداش و آبجی داشتیم، خدایی دیگه بابامون تا مرحله ی بزرگ کردن ما همراهیت کرده بود.

نگاه شاکی آذربانو، سمت کامیاب چرخید.

ـ دهنت و ببند!

به حدی این جمله را جدی و شاکی به روی زبون آورد که کامیاب بی اختیار ساکت شد و آذربانو، نفس عمیقی کشید.

ـ می خوام ازدواج کنم.

این جمله ی یک باره، انقدر ناگهانی گفته شد که عمه به سرفه افتاد، چشم های پدر گرد شدند و کامیاب، روی مبل وا رفت.

ـ چی؟

این چی پرسوال، حاصل بهم خوردن لب های مامان بودند. چهره ی آذربانو، صورت های مبهوت مارا از نظر گذراند و این بار آرام تر زمزمه کرد.

ـ من، می خوام با پدر همایون ازدواج کنم.

خدای بزرگ، دستم روی دهانم نشست و بهت نگاهم، وقتی به کامیاب خشک شده زل زدم تبدیل شد به یک نگرانی بزرگ. از دیوانه بازی هایش وهم برم داشته بود و حالا، اذربانو با یک سینه ی برافراشته می گفت می خواهد با پدر عمو همایون، همسر عمه ازدواج کند. چهره ی عمو همایون، نشان می داد از این قضیه بی اطلاع هم نبوده!

ـ مامان از اون شوخی های بی مزه‌ستا!

جواب بانو به این جمله ی کامیاب، فقط یک نگاه محکم بود و بعد…من تمام تلاشم را کردم با گرفتن شانه های کامیاب مانع بلند شدنش شوم. هرچند که تبسم هم بازویش را گرفته بود.

ـ یعنی چی این نگاه الان؟ سرپیری با این سن و سال این چه مسخره بازی ای راه انداختین شما؟

ـ کامیاب!

هشدار پدر برای صدای بلند کامیاب بی فایده بود. حتی ما دونفر هم نتوانستیم مانع برخاستنش شویم.

ـ داداش شما شنیدی چی گفت مادرمون که می گی کامیاب؟

ـ هرچی که گفت، صدات بیاد پایین!

اولتیماتوم پدر، کامیاب را کمی به عقب نشینی وادار کرد اما چشمان پرگلایه اش از صورت آذربانو کنده نمی شد. با سرعت به سمت آشپزخانه قدم هایم را تند کردم تا برایش یک لیوان آب بریزم اما گوش هایم کامل، وقایع را بازسازی می کردند.

ـ بشین پسر!

ـ مامان شما چی می گی؟ با پدر همایون؟ یعنی پدرشوهر من؟

صدای عمه، آن قدری شوکه بود که به سختی شنیده می شد. پارچ آب را از یخچال بیرون کشیدم و به جای یک لیوان، دوتا را پر کردم و به سمت پذیرایی برگشتم. اولین لیوان را دست مامان دادم که به عمه بخوراند و دومی را دست تبسم که به کامیاب گر گرفته بدهد. بعد هم برای کمک به مادربزرگی که همیشه روحیه ی جنگجوی قابل احترامی داشت، زمزمه کردم.

ـ به نظر من که پدر عمو همایون، خیلی مرد محترمی هستند. ایرادش چیه؟

ـ غوغا می زنم توی دهنتا…هرکی محترم بود باید بشه شوهر مادر من؟

باز هم با صدای این بار نیمه بلند پدر، کامیاب مجبور شد دهانش را ببندد و من مستأصل از شرایط ایجاد شده، کنار آذربانو ایستادم. این همه سکوت و نگاه های معنادارش نگران کننده بود.

ـ مادر، شما هممون و شوکه کردین.

آذربانو باز هم چیزی نگفت. آرام بازویش را لمس کردم و او، بدون نگاه کردنم…خیره به صورت سرخ کامیاب، نجوا کرد.

ـ مشکلت با این قضیه چیه؟

کامیاب، باز شده بود اسپندی روی آتش. حساسیتش را سر آذربانو، کسی نبود که نداند.

ـ مشکلم؟ مشکلم اینه با این سن هوس کردین عین دخترای جوون دوباره عروس شین و اصلا فکر نمی کنین شما نوه دارین، بچه ی بزرگ دارین…یه سری کارا برای سن شما بده. با این سن، هرطور می خواین

لباس می پوشین، هررنگی دوست دارین…فیلمای عجیب غریب می بینین و همه ی اینا باعث شده خارج از عرف سنتون رفتار کنین. مادر من….شما هفتاد سالته. این چه مسخره بازی ایه که هوس کردی؟ به فکر اعتبار من و پسر بزرگت هستی؟ به این که ملت منتظرن ما دست تو دماغمون کنیم تا بشیم تیتر اخبار؟ همین مونده پس فردا بنویسن مادر فلانی و فلانی…در این سن تجدید فراش کرده. ولم کن تبسم.

جمله ی آخرش را با فریاد نسبت به تبسمی که سعی داشت زیر گوشش بخواند آرام تر باشد گفت، فریادی که سکوت عمیقی بر جمع نشاند و تبسم را خجالت زده عقب راند. همه مبهوت این برون ریزی کامیاب بودند و اتفاقات افتاده، من اما به جای همه به آذربانو و صورت درهم شده اش زل زدم. شاید بیش تر از همه دردی که داشت می کشید را می فهمیدم. ما….همه اسیر تابو شده بودیم. اسیر باید ها و نبایدها! اسیر خوب ها و بدها…اسیر دسته بندی زن ها و مردها! فکر کردم وقتی حرکت کرد، به سمت اتاقش می رود اما…او به سمت کامیاب گام برداشت و همه ایستادند. صدایش، نه ذره ای می لرزید و نه حتی اندکی شرمنده بود. با رساترین لحن ممکن نجوا کرد!

ـ وقتی برادرت و باردار شدم، تهوع سختی داشتم. چهارماه هرروزم با تهوع شروع می شد و تا عصر، هرچی می خوردم از گلوم بیرون می اومد. وزن کم کرده بودم…دکترم می گفت اگر خودت و تقویت نکنی بلایی سرت میاد و من، هرچی تلاش می کردم باز نمی تونستم چیزی بخورم. برادرت و سخت به دنیا آوردم. وزنم به شدت افت داشت و نه ماه جهنمی رو پشت سر گذاشتم. موهام می ریخت. دندونام پوک شده بود و توی دهنم خرد می شد…شکمم بزرگ شده بود، پوستم لک آورده بود. خوشگلیم و داشتم از دست می دادم اما…دلم خوش بود مرد به دنیا آوردم. یکی که قراره وقتی بزرگ شد، همدمم باشه. ذوق داشتم که بچه ای از وجود خودمه. سر بارداری دومم، خواهرت کم تر اذیتم کرد اما باز هم یه عالمه مو از دست دادم و کلی دندون خراب روی دستم موند. شکمم بزرگ ترم شد. تازه این بار استخونامم ضعیف شده بود و لک های پوستیم بیش تر…سر بارداری سومم، وقتی توی دیلاق و باردار شدم، به خاطر شرایط جسمیم، به وضع بدی دچار شده بودم. باید کارای بچه های دیگه رو می کردم، کارای خونه….ضعف، تهوع، هرروز روی شونه ی سرم کلی مو دیدن، هرروز رنگ پوستم کدر شدن، باد کردن دست و پا و از ریخت و قیافه افتادن و حسرت یه شب…یه شب خواب راحت و کشیدن! برای به دنیا آوردنت، شش ساعت درد کشیدم. دردی که انگار استخونام و داشتن می شکستن. من…این همه سختی کشیدم فقط به دنیا بیارمتون، سختی بزرگ کردن و تربیت و مواظبت ازتون به کنار. خوشگلیم و جوونیم و سلامتیم و دادم که سه تا بچه به دنیا بیارم که توی روم وایستن و بگن، سر پیری و معرکه گیری؟ چشمات و باز کن پسر…من اگه لباس رنگ روشن و شاد پوشیدم، اگر همیشه خندیدم و با شوخی خودم و یه زن شاد نشون دادم، از سر این نبود که درد و مرض و غصه نداشتم. از سر این بود که به تک تکتون نشون بدم، مادرتون یه زن قوی و خودساختست. که بهتون نشون بدم یه زن هم می تونه اون طور که می خواد زندگی کنه. که فکر نمی کردم بعد این همه درد کشیدن، قراره از بچه ای که قد کف دست بود و خودم دومترش کردم، حرف بشنوم که چرا رنگ مورد علاقم

و توی سن بالا پوشیدم. من…مادر شمام. بزرگتون کردم. همیشه سعی کردم بهتون یاد بدم که زن یعنی چی…من، مثل توی مرد دراز بی عقل، حق دارم که رنگ روشن بپوشم، حق دارم مثل توی نخود مغز، سریالای مورد علاقم و ببینم، حق دارم مثل توی احمق، به فکر خودم و تنهاییام باشم. تقصیر خودمه، وقتی بچه بودی و شعر پسر پسر قند عسل و خوندم، یادم رفت تهش بگم بهت قند عسل….اگه داری این طوری عین گیاه خودرو رشد می کنی، به خاطر منه…به خاطر شیره ی وجود من مادره. به خاطر یه زن انقدری شدی. تقصیر خودمه که بعد مرگ پدرت، انقدر خندیدم و خوش نشون دادم خودم و که فکر نکردین از صبح تا شب توی این خونه ی درندشت با یه پرستار، از تنهایی پوسیدم که تنهایی باعث شده برم سریال ببینم و مثلا خودم و خوشحال نشون بدم. که این تنهایی باعث شده من حتی انقدر راه نرم که عضلات پام خشک بشن. که نفهمین من مادر، نیاز دارم به همدم. به این که یکی باشه وقتی شما نیستین باهاش حرف بزنم…که هم دردم باشه. که مرهمم باشه. که به جای شوخی و مسخره کردنم، بیاد بغلم کنه و بفهمه دلم هرچقدرم پیر شده باشه نیاز داره به محبت. یادت ندادم که بهم احترام بذاری و بفهمی، زندگیت و من با درد کشیدن به جون خریدم! که من درد کشیدم و مردم تا تو نفس بکشی و قد بکشی…یادت ندادم که حالا توی روم وایمیستی و من و متهم می کنی که جلفم؟ خارج از سنم رفتار می کنم؟ چرا….چون زنم…چون سنم بالاست باید بمیرم توی این خونه؟

بغض کرده نگاهشان می کردم، همه طور عجیبی به آذربانو و کامیاب زل زده بودند. کامیاب حالا فقط به صورت بانو با بهت نگاه می کرد و دست های آذربانو، روی عصایش می لرزید. من…می توانستم برای این حرف هایش، برای دفاع از خودش، حقش…زن بودنش و شادی انتخابی اش، ساعت ها دست بزنم. با غرور و افتخار!

ـ مامان؟

ـ همین…چون بهم نگفتین مامان، یادتون رفت من مادرتونم! تنهام…نیاز دارم به چیزهایی که شماها حق خودتون می دونین و برای من به خاطر سنم ممنوعه؟

کامیاب کلافه دستی روی صورتش کشید و آذربانو این بار به سمت بقیه چرخید.

ـ همایون، به پدرت بگو فردا شب بیاد.

عمو همایون، دست در جیب و آرام سری تکان داد و آذربانو، به سمت اتاقش گام برداشت. برای کمک کردنش جلو رفتم. انقدر سکوت جمع سنگین بود که حس می کردم روی شانه هایم وزنه ای وصل کرده بودند. وقتی بازوی بانو را گرفتم، نگاهم نکرد، فقط بی مخالفت همراهم شد و من، با ورودمان به اتاقش…در را آرام بستم.

ـ از پارچ روی پاتختی، برام آب بریز قرصامو بخورم.

بی حرف، کاری که خواست را کردم. قرص و لیوان آب را بعد از نشستنش روی تخت به دستش دادم و او، بعد نوشیدنشان، چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید.

ـ بانو؟

ـ تو هم می خوای بگی برای سنم بده!

لبخند زدم. خم شدم و آرام گونه اش را بوسیدم.

ـ نه! فقط خواستم بگم بهتون افتخار می کنم.

ـ به خاطر این که دست به شوهر پیدا کردنم خوبه؟

خندیدم. آرام و بی صدا…می ترسیدم از بیرون صدایم شنیده شوند.

ـ نه، برای این که شما زنی نیستین که تحت ظلم و زور و حرف ناحق قرار بگیرین.

دراز کشید روی تخت و نفسش را محکم بیرون فرستاد.

ـ کاش یکم بهم می رفتی.

لبخندم، کمرنگ شد و با نگاهی گرفته تر، به صورتش زل زدم. چشمانش را توی نگاهم دوخت و انگار فهمید که این کاش گفتنش، چقدر آرزوی من هم بود که با لحنی شوخ لب زد.

ـ به نظرت تأثیر گذار حرف زدم؟

به جای جواب به این سوالش، خندیدم و روی تخت نشستم.

ـ پدر عمو همایون خیلی خوشتیپه!

ـ قراره عقد آریایی هم بخونیم.

متعجب به چشمانش زل زدم و او خیلی جدی سر تکان داد.

ـ توی اینستا دیدم.

صدای شلیک خنده ام، آنقدر بلند بود که دیگر مطمئن بودم از بیرون شنیده می شود. خود آذربانو هم خندید و سرش را آرام تکان داد. خنده اش اما…وقتی نگاهش به عکس بابا ایرج، روی دیوار اتاقش افتاد، یک شکل غم انگیز حسرت باری گرفت. آدم ها می رفتند…عبور کردن از این جهان، کاری بود که همه ی ما یک روز مجبور به انجامش بودیم اما، عبور کردن از تابوهارا…امثال کمی بلد بودند! کنار بانو، روی تخت به سختی دراز کشیدم و او، بدون غر زدن نسبت به این حرکت، اجازه داد بغلش کنم.

تصمیم آذربانو جدی بود. آن قدر زیاد که شب بعد، پدر عمو همایون به خانه باغ بیاید و جلوی همه، با یک دسته گل ارکیده ی سفید از او خواستگاری کند. کامیاب عصبی و تحریک پذیر شده بود. آنقدر که اگر ولش می کردی داد می زد و من نمی دانستم چه صحبت هایی بین او و پدر صورت گرفته بود که با همه ی نارضایتی اش، لااقل احترام را نگه داشته بود. هیچ چیز شبیه یک خواستگاری به نظر می رسید. بیش تر شبیه یک مهمانی بود که علی رغم مخالفت عده ای آرام داشت جلو می رفت. پیش بینی می کرد عمه از همه بیش تر مخالف باشد اما، رفتار عمه منطقی تر از کامیاب بود. پدر هم با تمام حال بدش از این تصمیم، معتقد بود مادرشان زنی آزاد است که حق دارد برای زندگی اش تصمیم بگیرد.

سالمندها و افراد مسن، از قشری حساب می شدند که طبق رسوم غلط همه، همه چیز را برایشان زشت می پنداشتند و حالا آذربانو، داشت تمام این تفکرات را برهم می زد. پدرعمو همایون با آن چهره ی مهربان، از روزهای تنهایی اش گفت. از روزهایی که با قاب عکس ها درددل می کرد و بچه هایش را قدر یک شب شام در هفته بیش تر نمی دید. می گفت تنهایی سم است! بعد هم به من و میثاق و میعاد زل زده بود و با خنده گفته بود، الان جوان هستید و نمی فهمید…اما تنهایی، آدمی را می کشد. ته ته همه ی حرف هایش هم آهی کشیده بود و انگار، وقتی به آذربانو نگاه کرد امیدی را دیده بود برای تمام شدن تنهایی هایش!
قرار شده بود در باغ، عقد ساده ای برایشان برگذار شود و همه چیز به ساده ترین شکل خودش به سرانجام برسد. سیگار دود کردن های کامیاب تبسم را برای آرام کردنش کشانده بود به تراس…پدر هم به آن ها ملحق شده بود تا برادر کوچکش را آرام کند و من، بعد از کمک به مرتب کردن آشپزخانه ای که بعد مهمانی، به شدت شلوغ به نظر می آمد، چهارفنجان چای ریخته و به آن ها ملحق شدم. صدای پدر، آرام بود.

ـ من و تو از صبح تا شب نیستیم. شاید واقعا برای مادرمون کم گذاشتیم.

کامیاب سکوت کرده بود و سیگار از انگشتانش نمی افتاد. تبسم با دیدنم لبخندی زد و من، سینی را روی میز قرار دادم و با دستانم بازویم را لمس کردم. نفس عمیق پدر، شبیه یک آه بود.

ـ روح بابا شاد اما، مادرمون حق زندگی داره!

کامیاب باز هم حرفی نزده بود.

ـ بعد عقدشون دست زنت و بگیر برو یه سفر…برو یکم دور باش، یکم هوا بخوره به سرت. هان؟ اصلا نظرت چیه جای من بری ونیز برای جشنواره؟ به خاطر فیلم جدیدم دعوت شدم. هرچند جزو کاندیداها نیستم اما، می تونم به جای خودم کسی رو بفرستم!

کامیاب، با حالی پریشان لب زد.

ـ حوصله ی شلوغی جشنواره رو ندارم.

ـ پس برو یه مدت یه جای خلوت. کامیاب؟ من و ببین!

سر کامیاب که بالا آمد، پدر چندبار روی بازویش کوبید.

ـ باید به خواستش احترام بذاریم. این تنها کاریه که از دستمون برمیاد.

باز هم جوابی نداد، حتی به فنجان های چای ریخته شده هم دست نزد. تنها دست تبسم را گرفت و با یک شب بخیر کوتاه، گفت که می رود تا او را برساند. هرچند که بعید می دانستم این کار را انجام بدهد و احتمالا بی خیال تمام توصیه های روان شناسشان، به آپارتمان شخصی اش می رفت. نگاه من و پدر، رفتنشان را دنبال کرد و با خالی شدن تراس، او هم چشم بست و نفس عمیقی کشید.

ـ من مطمئنم وقتی ببینه چقدر آذربانو این طوری شادتره، حال بدش کمرنگ می شه.

ـ امیدوارم.

لبخند محوی زدم و فنجان چای خودم را هم برداشتم.

ـ راجع به جشنواره ی ونیز!

سرش را بالا کشید. عمیق نگاهش کردم و بعد، کوتاه لب زدم.

ـ می تونم من برم.

ـ تو؟

لحن پرسوالش، باعث شد هرجایی را نگاه کنم جز صورت او. دلم نمی خواست بفهمد دلیل پشت اصرارم، چه چیزیست.

ـ البته اگر بخواین!

ـ غوغا؟

مجبور شدم به نگاه کردنش. چشمانش را خیلی قاطع توی صورتم کوبیده بود.

ـ از ایران چندنفر محدود دعوت شدند. قراره چطور متقاعدم کنی این درخواست، ربطی به یکی از اون اعضا نداره.

اگر چه هیچ وقت نفهمیدند من چرا آن نامزدی را بهم زدم، اگر چه میعاد دلیل حالش را نعشگی و بعد سرخوردن شرح داده بود، اگر چه ما هردو تن به سکوت دادیم اما…یک چیزهایی زیادی واضح بود. سکوتم، باعث شد خودش را جلوتر بکشد.

ـ تو اون نامزدی رو خودت بهم زدی.

ـ الانم قرار نیست چیزی تغییر کنه بابا. فقط یه پیشنهاد بود.

ـ یه پیشنهاد برای دیدن کی!

ـ من اگر بخوام ببینمش، اگر قصدش و داشته باشم به نظرتون توی کشور خودمون نمی شه؟

کلافه سرش را تکان داد. ایستاد و به سمت نرده ها قدم برداشت.

ـ تو همیشه من و گیج می کنی غوغا!

سکوتم باعث شد بچرخد و این بار کمی جدی تر زمزمه کند.

ـ هربار که فکر می کنم الان دیگه می تونم روی هوشت حساب کنم، ناامیدم می کنی!

به جای ناراحت شدن، تنها لبخند زدم. لبخندی که اگر چه کمی تلخ بود اما نشانه ی سال ها تجربه ی تلخ و گزنده بود.

ـ قرار نیست برم و چیزی رو شروع کنم!

ـ پس برای چی می خوای بری!

ـ صادق باشم؟

نگاه جدی و محکمش نشان می داد همین را می خواهد. از جایم بلند شدم و فنجان را روی همان میز گذاشتم. از این منظره خانه باغ حالت کمی ترسناکی پیدا کرده بود. به پدر نزدیک تر شدم و سعی کردم مستقیم نگاهش نکنم.

ـ کاندید شده!

ـ بله شده!

مکثی کردم و این بار، جدی تر لب زدم.

ـ می خوام موفقیتش رو به چشم هام ببینم!

از جوابم جا خورده بود. سرم را بالا گرفتم و این بار مستقیم نگاهش کردم. چشمانم، نه اشک آلود بود و نه غمگین! بیش تر شبیه یک جنگنده بود برای این که باقی مانده ی خودش را از یک نبرد حفظ کند.

ـ که چی بشه؟

به باغ و تاریکی اش چشم دوختم.

ـ نمی دونم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫6 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا