رمان غرقاب پارت 2
پریدم میان حرفش، از این حرف ها در گوشم پر بود و در حقیقت، از فضای شهرت و اتفاقات داغش بیزار بودم. فضایی که بهترین روزهای زندگی من و میعاد را جهنم کرده بود. از یاداوری اش هم حالم دگرگون می شد. انگار قلبم را با یک سیخ داغ، سوراخ می کردند.
_من خوشم نمیاد کامیاب، یه چیزی سفارش بده تا بیارن، سرتم خیلی بالا نگیر چون به محض این که بشناسنت من می رم.
اخمی کرد و کلاه را با تکان دادن روی سرش جا به جا کرد، لبه اش را جلوی صورتش کشید و سرش را پایین تر انداخت، عینک رنگی روی چهره اش، چیزی در مایع های زرد و سبز بود. عینکی نبود اما در شرایط خاص، روی صورتش قرار می داد تا چهره اش را کاور کند.
با علامت دستم و لبم، به مسئول سفارشات، درخواست دوفنجان قهوه دادم و نگاهم را تا پیشخوان کافه کشاندم. طراح لاته اگر امروز بود، باید آن پشت دیده می شد.
_حالا انقدر اخم نکن، نمی اومدی مکافات داشتم تا پیداش کنم. ساعت شلوغ روزه.
_شانست شلوغم نیست.
پر از شیطنت خندید و موبایلش را دست گرفت، لااقل در این حالت سرش پایین بود و برای من هم بهتر به نظر می رسید. لب های خندانش حین پیامک بازی، باعث تأسفم شد. آذربانو راست می گفت که ما باید آرزوی ماندن کامیاب در یک رابطه ی ثابت و رسمی را به گور می بردیم. سرم را دوباره به طرف قسمت شرقی کافه چرخاندم.
با دست راست، موهای رهای زیر شالم را مرتب کردم و بعد، با نزدیک شدن یکی از پرسنل کافه همراه با قهوه هایمان، همراه با همان لبخند موقرانه ای که یک بار دودمانم را به باد داده بود پرسیدم:
_طراح لاته تون امروز نیومدن؟
مودبانه جواب لبخندم را داد، یکی از دلایلی که میعاد تا این حد این کافه را دوست داشت برخورد پرسنلش بود. چیزی که کم کم من را هم پایبندش کرد.
_ما دوتا طراح داریم، کدوم مد نظرتونه؟
کامیاب همچنان با لبخند مشغول پیامک بازی اش بود، از گوشه ی چشم صفحه ی اپلیکیشنش را نگاه کردم و با دیدن استیکرهای خاصش، سرفه ای کرده و سرم را تکان دادم تا حواسم پرت شود. آذر بانو می گفت به ایرج خان پدربزرگم رفته و در این لحظه…با این تصور خنده ام گرفته بود. طفلک ایرج خان!
_یه آقای قد بلند چهارشونه بودند، چشم و ابرو مشکی و خوش چهره.
سری تکان داد و کمی صدایش را بلند کرد:
_مهدی جان، به عماد بگو بیاد مشتری کارش داره.
پس اسمش عماد بود. کامیاب بالاخره حواسش را از صفحه ی گوشی اش جدا کرده و به من داد. خیلی طول نکشید که فرد مورد نظرم از پشت دکور چوبی خارج و به همان پسر نگاهی انداخت. اشاره ی دست پسر به میز ما، باعث شد نگاه عماد نام هم بچرخد. صدای ریز کامیاب، باعث شد سرم را بچرخانم:
_اینه؟
چشم غره ای نثارش کرده و لب زدم:
_ایشونن.
صاف به صندلی اش تکیه زد و به پسری که داشت نزدیکمان می شد چشم دوخت، جنس نگاهش را می شناختم. رضایت در مردمکش به چشم می خورد و برق چشمانش، آشنا بود. اولین باری نبود که در این شرایط کمکشان می کردم و قطعا آخرین بارش هم نبود. بالاخره به سر میزمان رسید و با قرار دادن یک دستش روی پشتی صندلی خالی زمزمه کرد:
_امری بود؟
کامیاب همان صندلی را عقب کشید، به آن اشاره کرد و لب زد:
_بشینین لطفا!
مردد نگاهمان کرد اما خیلی طول نکشید که پشت صندلی قرار گرفت و حس کردم نوک کفشش، از زیر میز به نوک بوت های زنانه ی من برخورد کردند. کف دستم را روی میز چوبی قرار داده و با دست دیگرم، فنجان قهوه را لمس کردم. خود کامیاب هم مثل اکثر موارد کاری در جلد جدی اش فرو رفت.
_می تونم عماد صداتون کنم؟
نگاه بی پروایی داشت، شاید درشتی چشم ها و یا ابروهای خاصش دلیلش بودند. استخوان فک مربعی، بینی استخوانی و کشیده اما خوش ترکیب و موهایی تماما لخت و تیره…معلوم بود نمی تواند حتی حدس بزند با چه پیشنهادی به سراغش آمده ایم. پیشنهادی که تمامش، از همین ظاهر نشأت می گرفت.
_می شه اول خودتون و معرفی کنین و بگین چه کاری دارین؟
کامیاب نگاهم کرد، پلک روی هم گذاشته و بلند شدم. خودش هم بلند شد و جایمان را پشت میز عوض کردیم. حالا او در نقطه ای نشسته بود که پشتش به همان چهار مشتری اندک کافه بود. نگاه گیج شده ی عماد، قابل درک بود وقتی کامیاب عینک و کلاهش را از برداشت و با لحنی بسیاری جدی زمزمه کرد:
_کامیاب آراسته هستم!
نگاه مات پسر روی کامیاب مانده بود. مدیربرنامه ای که این روزها، به اندازه ی یک سلبریتی محبوبیت داشت. برادر کورش آراسته بودن، یعنی پدرم…تهیه کننده و کارگردان صاحب نام سینما، دو فیلم کوتاهی که بازی کرده بود و فعالیتش در صنعت موسیقی باعث شده بود هم پای بازیگران معاصر شناخته شده باشد. عماد نگاهش را روی هردونفرمان چرخاند و بعد، گنگ سری تکان داد:
_من واقعا گیج شدم.
حالش را می فهمیدم و به او حق می دادم. کامیاب دسته های عینکش را تا و خیلی خونسرد نجوا کرد:
_احتیاجی به گیج شدن نیست، من یه پیشنهاد برای شما دارم که می گم، بعدش هم زحمت رو کم می کنم.
نگاه متعجبش، حالا دقیق روی کامیاب قفل کرده بود.
سعی کردم خودم را در شرایط مشابه او تصور کنم، این که یکی از سلبریتی های فضای هنر، به سراغم بیاید و ناغافل بگوید با من کار دارد قطعا شوکه و گیج کننده بود.دستی که روی صورتش کشید هم همین را نشان می داد.
راحت تر به صندلی ام تکیه زدم و کامیاب هم، مثل خودم اجازه داد او کمی به خودش بیاید.
_ببین عماد جان…من یک کارت بهم می دم که آدرس موسسه ای داخلش نوشته شده. اگه مایلی بدونی باهات چیکار داریم فردا ساعت ده بیا به اون موسسه. قول می دم که اون جا همه ی توضیحات بهت داده می شه.
کارت را از جیب کتش خارج، روی میز به طرف پسر جوان هول داد. نگاه عماد، از روی کارت تا چهره ی کامیاب بالا آمد و با ایستادن کامیاب، سری تکان داد. من هم ایستادم. نیم نگاهی به چهره ی گیج شده ی جوان انداخته و پشت سر کامیاب از کافه بیرون زدم.
_باید پیشنهادت و همین جا می گفتی، از کجا معلوم فردا بیاد؟
به طرف ماشینش قدم برداشت. جنسیس قرمزش، زیر نور خورشید برق می زد.
_خیلی از دیدنم گیج شده بود. الان می گفتم هیچی نمی فهمید. احتیاج به زمان داشت.
کنار جدول خیابان ایستادم، ماشینم کمی بالاتر پاک شده بود و باید راهمان را جدا می کردیم. در اتوموبیلش را باز و به من نگاه کرد، البته از پشت عینکش خیلی دقیق نمی توانستم جهت نگاهش را تشخیص بدهم و این فقط تصور من بود.
_نگران نباش میاد.
شانه ای بالا انداختم، از عصرهای سرد بدم می آمد. مدت ها بود از سرما و هرچیزی که من را یاد یک آغوش گرم می انداخت بیزار بودم. با دست هایم خودم را بغل گرفتم تا این حال بد را خودم از خودم دور کنم.
_نگران نیستم.
سری به معنای خوبه تکان داد، قد بلند و خوش استایل بود. علاوه بر این که یکی از محبوبین فضای شهرت به حساب می آمد خیلی مواقع هم به عنوان یک مدل، جلوی دوربین عکاسان می رفت. زندگی کامیاب درهم و شلوغ بود. در همه کار دست داشت و در کنارش، تفریحات ثابتی هم انتخاب کرده که بخشی از آن به آن استیکرهای خاص ختم می شد.
_فردا شب هستی دیگه؟
از هفته ی قبل خودم را برایش آماده کرده بودم. سری به تایید تکان داده و قبل چرخیدن به طرف ماشینم ایستادم:
_کامیاب؟
در حال سوار شدن بود که متوقف شد، یک پایش داخل بود و یک پایش بیرون. با لبخندی به حالتش چشم دوختم و بعد سرم را کج کردم.
_خیلی بی شعوری که از اون استیکرا استفاده می کنی. توی دلم مونده بود بهت بگم!
بلند خندید، انتظار زیادی بود که خجالت بکشد. سری برایش تکان داده و با قدم هایی آهسته به طرف ماشین حرکت کردم. اولین کارم بعد سوار شدن باز کردن شال گردن تزیینی دور گردنم و زیاد کردن سیستم گرمایشی بود. دستم را به طرف پخش دراز کردم و بعد روشن کردنش، استارت زدم.
صدای آشنای پوریا، لبخندی مهمان لب هایم کرد. ترانه ای را می خواند که خودم سروده بودمش. در واقع اولین همکاری مشترک بین ما دونفر. یادآوری روز سرودن ترانه، یادآوری تلخی بود. به تابش مستقیم نور خورشید در شیشه های ماشین چشم دوخته و عینکم را زدم. سرمای لعنتی آن هم وقتی خورشید می تابید بدترین نوعش بود. با این هوا سال ها بود مشکل داشتم.
از پارک خارج شده و با ولوم دادن به موسیقی، از آیینه پشت سرم را نگاه کردم. خیابان ها شلوغ بودند و چیزی تا غروب خورشید نمانده بود. غروب که می شد خودم را شبیه پرنس فیونا می دیدم، انگار یک دیو در درونم زندانی بود که به محض خوابیدن خورشید رخش را نشان می داد و تا خود صبح، روحم را می جوید.
برو بگو همه ایرادا از من بود
یادگاریات و بوسیدم ریختم دور
باورت کردم منه ساده چشمم کور
هی نمیگیرم دیگه حسی ازت
انتخاب منی اما غلط
تو اومدی منو دیوونه کردی فقط.
به چراغ قرمز که رسیدم ترمزم، با بغض و حرص همراه بود. موزیک را تغییر دادم و به اندازه ی دو دقیقه ای که چراغ قرمز بود پلک روی هم گذاشتم. مشکل از ترانه ی خودم بود یا صدای رفیق قدیمی نمی دانم. شاید اصلا مشکل از من و قلبم بود. قلبی که هرزگاهی دیوانه می شد، افسار پاره کرده و به خاطرات حمله می کرد.
صدای بوق ماشین ها چشمانم را باز کرد.
چراغ سبز شده بود اما من…سال ها انگار پشت قرمزترین و ممنوعه ترین چراغ شهر، جا مانده بودم.
***********************************************************
سینی چای را روی میز کارش قرار داده و نگاه او بالا آمد. عینکش را از روی چشم برداشت و کمی به عقب مایل شد. مشغول خوانش بخشی از فیلمنامه بود و حواسش، پرت کار جدید.
_دستت درد نکنه عزیزم.
لبخندی زدم، به میزش تکیه دادم و عطر برخواسته از چای را نفس کشیدم:
_کارها خوب پیش می ره؟
_امروز اون پسر اومده بود موسسه!
کامیاب گفته بود می آید و حالا به هوشش در این روابط باید ایمان می آوردم، نگاه سوالی ام پدر را مجبور کرد بیش تر توضیح بدهد:
_بهش گفتیم به چهره ای طبیعی و خاص احتیاج داریم و برای چه پروژه ای. شوکه بود اما بدش هم نیومده بود. چندتا تست گرفتیم و قرار شد با گروه روش کار کنیم. بعد خبرش و بدیم.
خوبه ای نجوا کردم و بعد دستم را روی لبه ی سینی کشیدم. باید کم کم اماده می شدم برای برنامه ی شب. وقت تنگ بود و کارها زیاد. زندگی مان انگار بعد افتادن میعاد روی تخت بیمارستان درگیر یک نوع رکود شده بود.
_من امشب نیستم، گفتم شاید بد نباشه بعد مدت ها خونه این با مامان برین بیرون. یه میز توی رستوران میثاق رزرو کردم. جایی که راحت باشین و خیلی دید نداشته باشه که طرفداراتون بشناسنتون. می دونین که مامان….
پرید میان حرفم، با نفسی خسته و حین برداشتن دوباره ی فیلمنامه:
_باشه عزیزم.
به ریش های جوگندمی و موهای پرپشت خوش حالتش چشم دوختم. نگاهم نمی کرد چون مدت ها بود می دانستم در پس نگاهش یک شرمندگی عمیق و حال بد خوابیده. سعی داشت پنهانشان کند و نمی شد. همه ی ما، زهر گذشته را در جانمان داشتیم و من…شاید فقط کمی بیش تر!
_پدر؟
سرش را بالا نیاورد و تنها یک بله نجوا کرد، میعاد بابا صدایش می کرد و من…پدر! از همان بچگی ابهت و نوع رفتارش، باعث یک نوع شکاف بینمان بود. شکافی که حتی طرز صمیمانه ی صدا کردنش را هم از من سلب می کرد.
_یه دسته گل و کیک هم سفارش دادم که میارن سر میزتون. طوری وانمود کنین که ایده ی خودتونه!
نفس عمیقی کشید:
_خیلی بزرگ شدی.
شده بودم و برایش بهای زیادی پرداخت کرده بودم. لبخندم کم جان بود. از اتاق که داشتم بیرون می آمدم صدایم کرد و من ایستادم.
_غوغا!
بلند شد، فیلمنامه ی محبوب و مهمش را روی میز پرت کرد و یک قدم به طرفم برداشت. قد بلند در این خانواده موروثی بود.
_گذشته…
پریدم میان حرفش، با آرامش و لبخند. سال ها گذشته بود از روزهایی که طغیان می کردم و با جیغ و داد کارم را جلو می بردم. حالا بیست و هفت سال سن داشتم. بیست و هفت سال تجربه! تجربه هایی که سخت به دست آمده بودند.
_مدت هاست کم تر بهش فکر می کنم. می دونین چی خوشحالم می کنه؟ که این انتخاب من بود. ممکن بود انجامش ندم و بعدها، یعنی درست تو این زمان حسرتش باهام باشه. حالا اما حسرتی نیست. تجربه هست اما حسرت…نه!
با مهربانی نگاهم کرد، دستم را به لبه ی شال بافتی که دورم پیچیده بودم چسباندم و بعد بوسیدن گونه ی زبرش از اتاق خارج شدم. دستگیره ی در اما میان مشتم فشرده شد. حسرت نبود اما بعضی تجربه ها به مراتب دردناک تر از حسرت بودند.
مامان را به زور راهی حمام کرده بودم. صدای شرشر آب حمام از اتاق مشترکشان می آمد. در آیینه ی اتاقشان به خودم، موهای بلندی که با یک کش ساده از پشت مهارشان کرده بودم و فرق وسط موهایم چشم دوختم. برایش یک دست لباس روشن انتخاب کردم. دکترش می گفت افسردگی، کم کم دارد در جانش نفوذ می کند.
معتقد بود به رنگ های روشن، به فضاهای شاد و حتی خلوت های دونفره با همسرش.
از حمام که خارج شد موهایش را سشوار کشیدم. او به عکس میعاد نگاه کرد و من سعی کردم جهت نگاهم به طرف چشمان داخل عکس نرود. دلتنگش بودیم. همه دلتنگش بودیم و مامان این روزها بیش تر!
ریشه ی موهایش از رنگ درآمده بود، گفتم برایش نوبت می گیرم تا رنگشان کند و هرچه خواست مخالفت کند قبول نکردم. میعاد هنوز زنده بود و ما، نباید جلو جلو به عزایش تن می سپردیم.
آرایشش کردم، بعد مدت ها لبخند زد و خواهش کردم شب را خوش بگذارند. تمام تلاشش را بکند که خوش بگذراند و او، سرسری سر تکان داد. خیالم که از بابتشان راحت شد و با اتوموبیل شخصی پدر از خانه خارج شدند تازه فرصت پیدا کرده تا به خودم برسم.
پالتو ام را کتی طراحی کرده بود. بلند بود و خوش دوخت! بوت های ستش را پوشیدم و کم ترین میزان آرایش را به کار بردم. می دانستم قرار است سوژه ی عکاسان بشوم و فردا تمام صفحات زرد پر شود از عکس هایم و یک تیتر بزرگ بالایشان بخورد” دختر تهیه کننده ی معروف سینما در کنسرت خواننده ی معروف”
فرق وسط موهایم را از بین نبردم. بلکه کش را هم باز کردم تا تمام موهایم شلوغ دورم را بگیرند. یقه ی پالتو کاورشان می کرد و فقط کمی از آن ها در اطراف صورتم می ریختند. صدای بوق های پی در پی کامیاب، باعث شد شیشه ی عطر را روی میز گذاشته و بعد با قدم هایی آهسته به باغ پا بگذارم.
با دیدنم بالاخره دستش را از روی بوق برداشت، از همان داخل در جلو را برایم باز کرد و من حین نشستن، نفس عمیقی از عطر مردانه ی اصیلش کشیدم.
_اهل آرایشم نیستی بگم دیر کردنت برای قر و فرته!
به صفحه ی ساعتم چشم دوختم. آرامشم گاهی کفرش را در می آورد:
_هنوز یک ساعت مونده تا شروع کنسرت!
با ابرویی بالا رفته نگاهم کرد. دوست داشتمش و خودش هم میزانش را نمی توانست حدس بزند.
_ترانه سرای آلبوم جدیدش شماییا. قراره اخر سر برسی؟
_آخر نمی رسیم اگه به جای بحث کردن حرکت کنی عموجان.
با غیظ رو گرفت و زیر لب نجوا کرد”عمو جان و زهرمار” خندیدم و به روی خودم نیاوردم که شنیده ام. روزی که کامیاب وارد حرفه ی هنر شد فقط هجده سال داشت. کارش را با عنوان منشی صحنه در کارهای پدر شروع کرد. کم کم با زبان چرب و نرمش، لم و قلق سلبریتی هارا به دست آورد. نزدیکشان شد و خیلی نگذشت که مدیر برنامه ی بازیگر قدیمی اما پر مخاطب شدنش میان اهالی سینما سر و صدا به پا کرد. برادر کوروش آراسته بودن باعث شده بود موفقیت هایش همیشه زیر سایه ی اسم پدر قرار بگیرد. کامیاب اما
جنگید. برای ارزو ها و اهدافش…آهنگسازی را در کنار کارهایش ادامه داد، وارد صنعت مد شد و شبانه روزش را حرفه اش پر کرد. از یک جایی به بعد، دیگر زیر سایه ی پدر نبود بلکه به تنهایی به جایگاه او، اعتبار هم می بخشید.
میعاد می گفت از لحاظ جنگجو بودن شبیه کامیاب هستم و خودش را، متمایز از ما می دانست. میعاد اهل تلاش نبود، برای او…همه چیز زیر سایه ی اسم و رسم خانوادگی مان بود. چیزی که من از آن فرار می کردم و میعاد با سر به طرفش می دوید.
_به چی فکر می کنی؟
صدای پخش را کم کرده بود. چرخیدم و نگاهش کردم.
_به میعاد!
_میعاد این روزها تو فکر همه ی ماست.
نفس عمیقی کشیدم. کیف دستی کوچکم را محکم تر میان دست هایم گرفتم و به ناخن های لاک نخورده ام چشم دوختم.
_گاهی از خودم می پرسم چرا این طوری شد؟
کوتاه نگاهم کرد، دیگر چشمانش پر شیطنت نبودند.
_برادر جنابعالی بلندپرواز بود.
درست می گفت، روی شیشه ی بخار گرفته از سرما اول اسمش را به لاتین نوشتم. خیلی زود اما شبیه باران، شسته شد و شکلش بهم ریخت:
_نمی تونم حتی ازش دفاعی بکنم.
صدای نفس عمیقش، سکوت بینمان را شکست. صدای پخش را دوباره زیاد کرد. از نظر هردوی ما شنیدن یکی موسیقی آمریکایی، بهتر از صحبت راجع به پسری بود که حتی نبود تا از خودش دفاع کند و این روزها دل تک تکمان را خون کرده بود. تا رسیدن به برج میلاد سکوت کردیم و بعد به محض رسیدن، آفتابگیر را پایین داده و در آیینه اش ظاهرم را چک کردم.
با راهنمایی یکی از نیروهای انتظامات به سمت جایگاه های وی آی پی حرکت کرده و من از دور با دیدن لبخند سرحال، دوست داشتنی و جذاب بانوی دوربین به دست، لبخندی زدم:
_پسرت و کجا گذاشتی که انقدر راحت دوربین گرفتی دستت؟
چرخید، نگاهش که به نگاهم افتاد لبخندش عمق بیش تری گرفت و جلو آمد.
_ببین کی این جاست!
اول با کامیاب احوالپرسی کرد و بعد در آغوش هم فرو رفتیم. مثل هرباری که می دیدمش صاحب یک انرژی مثبت و تأثیر گذار بود:
_دیر کردین!
شلوغی سالن لحظه به لحظه داشت بیش تر می شد. با شرمندگی نگاهش کردم و جواب کامیاب و اعتراضش به دیر کردن من، باعث خنده ام شد. چشم چرخاندم در همان بین تا بتوانم پولاد را ببینم:
_داداشت کو؟
پریزاد هم چشم چرخاند، از بعد زایمانش کمی تپل شده بود و به نظرم، همین صورتش را هزار برابر زیبا نشان می داد:
-اون سمته! پیش مهران.
با دیدنشان سری تکان دادم، کامیاب و پریزاد را تنها گذاشتم و به همان سمت قدم برداشتم و نگاهشان همین که به من افتاد هردو دست در جیب های شلوارشان فرو برده و لبخند زدند. یکی از ویژگی های مد آموزش ژست برای موقعیت های خاص بود.
_سلام آقایون.
جوابم را با لبخند دادند و من به مهران نیم نگاهی انداختم. موهایش را به شکل خاصی کوتاه کرده بود:
_چه خبر از کالکشن جدید؟
سرش تکان آرامی خورد و فاصله یمان را کم تر کرد. حرارت و اشتیاق جمعیت، نمی گذاشت خوب حرف های هم را بشنویم:
_امروز صبح رسید سالن. بچه ها چندتایی رو تن زدن و عکاسی رو شروع کردیم اما طول می کشه که ویدیو های تبلیغاتی حاضر بشه.
_از دوخت و مدل ها راضی بودی؟
لبخندش، پر از رضایت و اطمینان خاطر بود:
_راضی نبودم این همکاری سه ساله نمی شد خانم.
واااای من عااااشرمانای این سبکیم…. خیییلی قشنگن, مرگنواز, بانوی قصه, آقای هنر پیشه و توسکا…. حالام که غرقاب…. خیییلی خوووبه…این نویسنده رو تازه کشف کردم…