رمان غرقاب پارت 19
ـ چه مهمون کم خرجی.
جوابش را ندادم و او، وارد دری که حس می کردم سرویس است شد. عماد با یک سفره از آشپزخانه بیرون آمد و پشت سرش الهام با یک پارچ دوغ. با حیرت به این که چطور بدون هیچ نق و اعتراضی سفره را پهن کرد تا خواهرش پارچ را رویش بگذارد چشم دوختم. بعد هم دوباره برای کمک کردن در چیدمان سفره، داخل آشپزخانه اشان شد. خواستم برای کمک بروم که الهام مانعم شد. تنها نشستم روی مبل و مشارکتشان را دیدم. مشارکتی که با آمدن علی سه نفره شد. حاج خانم در آشپزخانه غذا را می کشید و بچه هایش سفره می انداختند. در این بین با هم شوخی هم می کردند و سر به سر هم می گذاشتند.
کارشان که تمام شد مادرشان هم با دیس برنج رسید و حین تعارف من برای نشستن پای سفره، نشست. با حالت معذبی چهارزانو روی زمین قرار گرفتم و به دستی که بشقابم را برداشت تا برنج بریزد چشم دوختم.
ـ دوست داری قرمه سبزی دخترم؟
نفس عمیقی کشیدم. سبزی های تازه، دوغ خانگی پرنعنا و گل محمدی، کاسه های سالاد شیرازی و خورشتی که روغن سیاه رویش نشان از جا افتاده بودنش داشت را می شد دوست نداشت؟
ـ البته. دستتون درد نکنه.
با همان لبخندش، بشقاب را پر کرد و مقابلم گذاشت. قاشق و چنگال را با طرح بامزه ی قدیمی شان میان دست گرفتم و سرم را بالا آوردم.
ـ چقدر خوبه که آقا پسراتون کمکتون هستن. من تا حالا ندیده بودم توی انداختن سفره آقایون مشارکت کنن.
حاج خانم هم خندید و عماد، به حالت نمایشی عرق روی پیشانی اش را گرفت. حواسم بود اما که علی ظرف خورشت را به من نزدیک کرد و حرفی نزد.
ـ من که از همون بچگی اینا مشکل پا و کمر داشتم. الهام بچمم ته تغاری بود. پسرا شدن عصای دستم. کم کم براشون روشن شد مسئولیت خونه، نباید فقط روی دوش من و خواهرشون باشه. حالا ان شالله براشون زن گرفتمم یادشون نره باید کمک دست زنشون باشن.
جمله ی آخرش را با شیطنتی شیرین و مادرانه خیره ی رویشان گفت. هردو لبخند زدند و من قاشق را محکم تر گرفتم. زن؟ فکرش چرا قلبم را به آتش کشید؟
ـ خدا براتون حفظشون کنه.
ـ خدا تورو برای مادرت حفظ کنه دخترم. بریز و مشغول شو مادر…بسم ا….
سه قاشق خورشت روی برنج خوش عطرم ریختم و بعد، نفس عمیقی کشیدم. طعم غذا، طعم خاصی بود. نمی دانم مشکل از من و ذائقه ام بود که مدت ها از غذای مادرانه محروم بودم یا این که این زن، هرچه عشق در چنته داشت میان غذایش جاسازی کرده بود. هرچه بود باعث شد بیش از نصف غذایم را بخورم. چیزی که با توجه به حجم برنج ریخته شده برای خودم عجیب بود. با اشتهای نم کشیده ی اخیرم…یک موفقیت بزرگ به حساب می آمد. هرچند مادرشان معتقد بود کم خورده ام و علی متفکر و خیره به بشقابم پلک زده بود. برای جمع کردن سفره اما کمکشان کردم. آشپزخانه اشان شکل بامزه ای داشت. بیش تر از همه من را آن سماور قدیمی کنار گاز و گل های محمدی و دارچین و هل کنارش جذب کرد. یا مثلا ان کلمن آبی که حاج خانم می گفت همیشه باید پر باشد چون پسرها آب زیاد می خوردند و پارچ کفافشان را نمی دهد. بعد از چندین سال، ظرف شستم. آن هم با همکاری الهام و میانش هم حرف های شیطنت آمیزش را گوش کردم. حاج خانم گاهی تذکرش می داد و بعد مرتب می گفت این ظرف شستنم شرمنده اش می کند.
آشپزخانه که مرتب شد با یک سینی چای به کنار پسرها برگشتیم. حرف های مردانه اشان را از روی زبان جمع کردند و نگاه علی…مستقیم و بی پروا روی من نشست. روی زمین که جاگیر شدم، متوجه شدم پاکت های خرید را داخل آورده. میعاد اول بلند شد، حاج خانم را بوسید و بعد از کلی قربان صدقه رفتنش هدیه اش را به دستش داد. لبخندم از روی صورتم جمع نمی شد وقتی حاج خانم با چشمانی پر برق جواب بوسه ی پسرش را داد و به پارچه ی چادری اش با چه عشقی نگاه کرد. عماد هم برای الهام هدیه گرفته بود. یک ست شالگردن و کلاه دخترانه. هیچ کدام اما نتوانستند اندازه ی علی من را خیره کنند. با تمام غرورش جلوی مادرش خم شد، دستش را بوسید و هدیه را به دستش داد. چشمان حاج خانم پر اشک شده بود. الهام را هم سه باره بوسید و بعد بغل کردنش، هدیه اش را داد. این خانواده آن قدر خوشبخت بودند که با چشمانم راحت می توانستم ببینم. راحت می شد آن میزان حال خوب میانشان را تعقیب کرد و دید چطور از بینشان روی یکی دیگر می پرد.
من لبخند زدم، تکیه زده به پشتی های سرخ و لیوان چای به دست لبخند بر لب نگاهشان کردم و دلم…به حالشان غبطه خورد.
آذربانو می گفت حسادت یعنی خواستن خوشبختی کسی فقط برای خودت و غبطه یعنی، خواستن خوشبختی هم برای او و هم برای خودت. من برای خودم که هیچ…برای کل دنیا از این خوشبختی ها می خواستم. همین قدر ساده و همین قدر پررنگ.
**********************************************************************
ـ امیدوارم بهت خوش گذشته باشه.
ابرویم بالا پرید، این سوال را نمی دانستم باید به کدام مضمون تعبیر کنم. برایش مهم بود؟
ـ اکثرا.
ـ فعالیت تو زیاد و سنگینه، چطور با یه وعده ی غذایی که انقدر کمه انرژی ادامه دادن به کارات و پیدا می کنی؟
سرم را به پشتی صندلی چسباندم، حس می کردم گرمای داخل اتوموبیل باعث سنگین شدن پلک هایم شده.
ـ من کارام اون قدرها هم سنگین نیست، به علاوه به اندازه ی نیازم می خورم.
فاصله ی زیادی تا محل پارک ماشینم نمانده بود. من امشب علاوه بر کادوهای روی پایم، حجم سنگین احساساتم را هم یدک می کشیدم. این مرد، نگران من می شد. به من فکر می کرد و در هرنگاهش، برقی بود که اگر سنم کم تر بود می توانستم پا به پایش رویا ببافم. آن قدر زمانه بزرگم کرده بود که بتوانم مفهوم پشت حرکاتش را بدانم. ماشین را متوقف کرد، درست پشت اتوموبیل من و بعدش هم چرخید. یک دستش را روی فرمان گذاشت و آن یکی را پشت صندلی من.
ـ کارای تو سنگینه و انرژی بر..سروکله زدن با مریضا و بعدم کارکنانت…سخته. باید بیش تر مواظب خودت باشی.
ـ من حواسم به خودم هست. مسأله اینه وقتی کسی حواسش به آدم نباشه، خودش یاد می گیره که هوای خودش و داشته باشه. نگران من نباش.
ـ ولی هستم.
این جمله را با حال عجیبی بیان کرد، با یک حال پر از نگرانی…عطرش را نفس کشیدم و به درشتی اندامش چشم دوختم.
ـ من و بدعادت نکن علی.
دستش جلو آمد، بی قراری صدای من را شنید و جلو آمد. بعد هم لبه ی شالم را کوتاه لمس کرد.
ـ تو یه زنی غوغا…تحسین برانگیز، موفق و مستقل. اما من….نمی تونم نگرانت نباشم وقتی دیدم توی خلوت خودت، چقدر می تونی شکننده باشی.
خلوت من خیلی وقت بود که یک خرابه ی غیر قابل بازسازی به نظر می رسید. یک خرابه که از وضع روحم نشأت می گرفت. حقیقت را می گفت. من یک زن بودم، از نظر دیگران موفق و از نظر خودم شکست خورده.
ـ بابت حست ممنونم، بابت امشب هم…
ـ اصلا بهت خوش گذشت؟
پاکت ها را دست به دست کردم و بعد، سرم را کوتاه تکان دادم.
ـ من جایی بودم که هیچ وقت تجربش و نداشتم. حتی یکم به خانوادت و حال خوشتون غبطه خوردم. بابت همه چیز ممنون.
چشم روی هم گذاشت. صندلی اش را زیادی عقب داده بود، به خاطر قامت بلندش انگار نیاز بود تا در ان حالت رانندگی کند. در ماشین را باز کردم و قبل از پیاده شدن لب زدم.
ـ شبت بخیر…بابت هدایا هم ممنون.
لبخندی زد، از همان که در چشمش نقش می بست.
ـ قابلت و نداشت. تا نزدیک خونه پشت ماشینت میام.
خواستم اعتراضی کنم که با یک پیش بینی راهش را بست.
ـ نه نگو، برای راحتی خیال خودم. برو بانو.
سرم را با کمی مکث تکان داده و چشم از نگاه تیره و عجیب و خاصش گرفتم. هدایا را روی صندلی کنارم قرار داده و بعد، آهی کشیدم. از آیینه ی جلو می دیدمش. همان طور پشت رل نشسته و نگاهش به خودروی من بود. استارت زده و حرکت کردم. پشت سرم راه افتاد و من بعد عمری شب رسیدن و راندن در دل تاریکی پایتخت دلم گیر حمایت های مردی شد که من را در عین زن بودن و تحسین برانگیز بودن، لایق حس نگرانی اش می دانست، لایق در جمع خانواده اش بودن و لایق آشتی دادن با زندگی.
مردی که پیش نگاهم عجیب پررنگ شده بود.
***********************************************************************
قاشق نقره ای رنگ کوچک را در فنجانم تکان می دادم و نگاهم خیره ی متن پیج مرتبط با هنرمندان بود. تعارف اصحاب رسانه و نقد تند چندتن از نقادان در رابطه با سریال تازه ی پدر، برایم جالب بودند.
وقتی آن دوحبه قند کامل در فنجانم حل شد، قاشق را روی زیره ی فنجان قرار دادم و بعد، کمی از محتویات شیرین شده ی چای را نوشیدم.
ـ صبح بخیر.
سرم چرخید، مامان در حال بستن موهایش نزدیکم می شد.
ـ سلام. صبحتون بخیر.
لبخندی زد، صندلی ای عقب کشید و خیره به من که آماده ی رفتن بودم پرسید.
ـ اون روسری بالای سرم، کار تو بود؟
سری تکان دادم. دکمه ی کنار موبایلم را فشردم تا صفحه اش خاموش شود و بعد، ایستادم تا به طرفش بروم.
ـ بله، ببخشید دیشب دیر اومدم. روزتون مبارک.
صورتش را بوسیدم. جواب بوسه ام را با محبت داد و دستم را فشرد.
ـ مرسی عزیزدلم. خیلی قشنگ بود.
سلیقه ی خوبی داشت، دیشب ثابتش کرده بود. مثل دستبند پروانه ای شکلی که دور دست های من نشسته بود و عاشقش شده بودم.
ـ مبارکتون باشه.
لبخندی زد، مقداری مربا روی نان ریخت و به دستم داد و من بعد بوسیدن دوباره اش، از خانه بیرون رفتم. خوبی روزهایی که مطب کاری نداشتم این بود که تایم بیش تری را می توانستم به آبادیس اختصاص بدهم. برخلاف روزهای اخیر،صبحم را با یک موسیقی پرانرژی شروع کردم و وقتی به شرکت رسیدم مطمئن بودم لبخندم، نسبت به قبل شکل و شمایل واقعی تری دارد.
سری به بخش تولید زدم. مدل ها را بررسی کردم و بعد به اتاق بازبینی قدم گذاشتم. از بین مدل های طراحی شده در حال انتخاب برای فستیوال پیش رو بودند. کمی از ایده هایشان را گوش کردم و بعد، سعی کردم در موقعیت هایی که تصمیم گیری برایشان سخت است نظر بدهم. مجموع این کارها تا وقت ناهار من را مشغول کردند و بالاخره بعد از خوردن یک غذای سرسری بین جمع بررسین کار، پا به اتاقم گذاشتم. برای کامیاب پیامی فرستادم تا در اولین فرصت به شرکت بیاید و بعد با رها کردن کیفم روی میز، پشت پنجره ایستادم. تقه ای که به در خورد، باعث شد بچرخم و با دیدن مهران لبخندی بزنم.
ـ خسته نباشید.
ابرویی بالا انداخت.
ـ شماهم، از وقتی رسیدی بچه ها گفتن مشغول رسیدگی به کاراشون بودی.
صندلی را عقب کشیدم تا پشتش بنشینم. این روزها حس ضعف در پاهایم بیش تر از همیشه بود.
ـ یکم پای حرفاشون نشستم. لذت می برم از شنیدن ایده ها و برنامه هاشون.
جلو آمد و با تعارف دست من، روی مبل قرار گرفت. برق کفش کلاسیک مشکی رنگش، لحظه ای حواسم را به کل پرت کرد.
ـ بار جدید پارچه از مرز بازرگان ترخیص شد و فکر می کنم تا دوسه روز دیگه برسه دستمون. چندنفرم به تیم مدل ها اضافه شدن. قراردادی نبستیم تا کار و خودت ببینی. هروقت وقت داشتی می گم آماده باشن.
ـ تو این مورد همه ی امور و به خودت می سپارم مهران. هم با استانداردها و سلیقه ی من آشنایی و هم می دونی چهره ای که دنبالشم باید نچرال باشه. در ثانی….تجربه ی تو، توی حیطه ی مد از من بیش تره.
سری تکان داد، دستم به سمت تلفن روی میز رفت و لب زدم.
ـ چیزی می خوری؟
بلند شد و ایستاد، دستی به لبه ی کتش کشید و سری تکان داد.
ـ نه، می خوام برم سراغشون. تا کی هستی؟
ـ حدودا هشت.
خوبه ای زمزمه کرد و بعد از اتاق بیرون رفت. از منشی درخواست پرونده های حقوقی را کردم و خواستم به بخش خدماتی سفارش یک فنجان قهوه بدهد. تا زمان رسیدن کامیاب، خودم را با آن پرونده ها مشغول کردم و وقتی که منشی خبر رسیدنش را داد، متوجه خیسی بی اندازه ی پشت گردنم شد. حتی پشت لب هایم می سوخت و قفسه ی سینه ام تند بالا و پایین می رفت. آمدنش مثل همیشه بی قیدانه بود.
ـ سلام علیکم. جغله خجالت نمی کشی انقدر دستوری می گی بیا یه سر پیشم؟
نمی توانستم لبخند بزنم. موضوع آن قدری حیاتی بود که با تمام ترسم از گفتنش، آن را از نگفتن عاقلانه تر می دیدم. از پشت صندلی بلند شده و به طرفش رفتم. دست در دست دراز شده اش گذاشتم و او دقیق به چشمانم زل زد.
ـ چیه؟
ـ بشین.
نشست، کلاهش را از روی موهای پرپرشتش برداشت و دست میانشان کشید.
ـ خب؟
به جای نشستن کنارش، مقابلش را انتخاب کردم. من نه آدم مقدمه چینی بودم و نه کش دادن.
ـ یه موضوعی پیش اومده شاید برات اذیت کننده باشه اما…نیازه در جریانش باشی.
جدی شد و آرنج به زانویش تکیه داد. این آدم هم به پای اشتباه من سوخته بود. اشتباه احمقانه ی من.
ـ چی شده عمو؟
سرم پایین افتاد. از کی بردن نامش انقدر سخت شده بود؟
ـ تبسم…داره برمی گرده ایران!
چشمانش درشت شد، دیدم که چطور رنگش پرید و پلکش لرزش کوتاهی گرفت. دیدم و آتش در دلم شعله کشید. حق کامیاب این نوع زجر کشیدن نبود.
ـ کِی؟
صدایش بی جان بود و مبهوت، چشمانم را کوتاه بستم. از پارچ روی میز، لیوانی آب برایش پر کرده و به دستش دادم. سعی کردم لرزش دستانش را هم نادیده بگیرم.
ـ زمانش و نمی دونم. اما می دونم داره برمی گرده.
آب را تا انتها سر کشید. دکمه ی بالای پیراهنش را باز کرد و بعد کلافه، خسته و پر غم سرش را چرخاند.
ـ به سلامتی.
انتظار این که تظاهر به بی اعتنایی کند را داشتم. بیش از حد پای زندگی من به خودش صدمه زده بود. به خودش و آن دختر بی گناه.
ـکامیاب؟
صدایش بالا رفت، انگار دست روی نقطه ی جوشش گذاشته باشم. هنوز هم دستش لرز ریزی داشت. دور از جانش شبیه مرده ی از قبر بلند شده بود.
ـ اصلا به من چه برگشتش؟
از جایم بلند شدم. پشت مبلی که نشسته بود قرار گرفتم و دستانم را روی شانه هایش گذاشتم. مشغول مالش شانه ها شدم و بعد، سرم را جلو بردم. صدایم…مثل او گرفته بود. گذشته مارا در خود غرق کرده بود، رهایی امکان نداشت وقتی هر سر این طناب…به یک تور وصل می شد. امیدوار بودم بغض صدایم را نفهمد.
ـ تو طلاقش ندادی…دادی؟
شوکه تکانی خورد، سرش را اما نچرخاند تا نگاهم کند. آب دهانم را قورت دادم و نفسم را صدادار شبیه یک آه طولانی بیرون فرستادم.
ـ اون دختر هنوز محرم توا. پس برگشتش بهت مرتبطه.
ـ نباید برمی گشت.
این که آن قدر درمانده این جمله را گفت باعث شد بشکنم و قطرات اشک چشمم را پر کند. موهایش را طوری کشید که پوست سرش پیش نگاهم مشخص شد.
ـ برمی گرده که آتیش زیر خاکستر بشه؟ برگرده باز همه چیز زنده می شه….پرونده ی نحس اون سال ها، جون کندیم تا آبرومون برگرده و حالا…وقتی تازه داریم آرامش پیدا می کنیم می خواد بیاد؟
ـ تبسم بی گناه ترین بود توی ماجرای گذشته.
بلند شد، لیوان را با خشم به زمین پرت کرد و صدای شکستنش، به اندازه ی صدای بالا رفته ی او ترسناک نبود.
ـ خواهرش بهت خیانت کرد احمق، یادت رفته؟ یادت رفته چه رسوایی ای به پا شد؟
من هم صدایم را بالا بردم. خیالم از عایق بودن دیوارها راحت بود و می توانستم مثل او منفجرشوم.
ـ خواهرش چه ربطی به خودش داشت که خطش زدی از قلبت؟
روی قلبش کوبید، مستأصل و بغض آلود. دلم می خواست همان وسط زانو بزنم و های های از وضعمان اشک بریزم.
ـ از قلب من اگه خط خوردنی بود که توی گند و کثافت دست و پا نمی زدم تا فراموشش کنم. کاری که خواهر عوضی اون شروع کرد کل خانوادمون و نابود کرد. غنچه چرا باید با این معلولیت شدید به دنیا می اومد؟ چرا باید تو تا مرز جنون می رفتی؟ چرا شاهین باید خودش و دار می زد؟ چرا باید پدرت دوسال ممنوع الکار می شد؟ پروژه ی غرقاب چرا نصفه و نیمه موند؟
صدایم شکست، مثل خودم، خطاهایم و اشتباهی که جبران کردنش امکان نداشت. آرام و شبیه بازنده ی بزرگ ترین مسابقه ی دنیا زمزمه کردم.
ـ خواهر اون تنها خطاکار نبود. مقصر همه چیز خود من بودم کامیاب…من و عشقی که…
نگذاشت ادامه بدهم، نگذاشت و با جلو آمدنش من را میان بازوانش حبس کرد. صدای شکسته اش در جان گوش هایم نشست. نمی دانست درد من، حسرت میان صدایش بعد شنیدن خبر برگشت آن دختر نیز بود.
ـ بیا بیش تر از این این گند و هم نزنیم غوغا…باشه عمو؟
می گفت همش نزنیم اما صدای پر بغضش مثال خود هم زدن بود. هم زدن حسی که میان همان گندی که می گفت، جا گذاشته بود.
*********************************************************
کامیاب رفته بود، به ظاهر شبیه همان آدمی قبل شنیدن حقیقت اما در واقع…متفاوت از همیشه. بدون این که یادش بماند کلاهش را نگذاشته و روی مبل جا مانده، بدون این که یادش بیاید باید دودکمه ی بالای پیراهنش را ببندد، بدون این که حواسش باشد موهای نامرتبش را مرتب کند.
کامیاب رفته بود و می دانستم مقصدش، خانه ی مجردی و بطری های رنگارنگ ویترینش می شود. بعد از رفتنش، در اتاقم را قفل کرده بودم…چراغ هارا خاموش و بعد، روی مبلمان خودم را رها کرده و خیره به نقطه ای نامعلوم به عاقبت این برگشت فکر می کردم. برگشت تبسم، پیامدهای زیادی داشت. پیامدهایی که فکرشان هم تنم را می لرزاند. وقتی رفت، همه تصور کردند این خواست کامیاب بود، همه فکر می کردند کامیاب همسرش را طلاق داد. صحنه سازی شان حرف نداشت. مدتی بعد اما، وقتی برای پیدا کردن مدرکی اتاق کامیاب را زیر و رو می کردم متوجه شناسنامه اش شدم. شناسنامه ای که نه اسم همسر از آن خط خورده بود و نه مهر طلاق داشت. به روی خودم نیاورم…نیاوردم تا همین امروز و بعد گفتن آن خبر. شوکه شد و غمش آن قدری بود که نپرسید از کجا می دانم.
چشمانم را بستم تا تصویر گذشته پیش چشمم جان نگیرد.
هنوز تیتر خبرهای ریز و درشت آن سال نحس، از خاطرم پاک نشده بود.
“رسوایی بزرگ اخلاقی بین خانواده ی دوسلبریتی معروف”
“بازیگر جوان، جلو چشم دختر ک. آ خودش را دار زد”
“خبر جدایی کامیاب آراسته و تبسم حقیقی توسط خودشان تأیید شد”
“رابطه ی غیر اخلاقی دختر تهیه کننده ی معروف با هنرپیشه ی جوان سینما “
نفسم تند شد، یادآوری این خبرها برای دیوانه شدنم کفایت می کردند. ایستادم و بعد از ورود به سرویس داخل اتاق، شیر آب سرد را باز کردم. چند مشت به صورتم پاشیدم و بعد، سعی کردم میان تصویر مه و ماتم در آیینه، خودم را پیدا کنم. کجای این قصه ها بودم؟پلک زدم و با بلند شدن صدای خط متصل به اتاق، با سستی از سرویس بیرون زدم. صدای تلفن روی میز قطع نمی شد. حوصله اش را نداشتم اما باید کار را، از این احساسات احمقانه و پوسیده جدا می کردم.
ـ بله؟
ـ خانم آراسته آقای کاویان تشریف آوردند.
کاویان بزرگ، یکی از همکاران اصلی در زمینه ی پخش اجناسمان به حساب می آمد. پیشانی ام را فشردم.
ـ پنج دقیقه دیگه راهنماییشون کن.
ـ چشم.
چراغ های خاموش را روشن کردم، شال روی سرم را مرتب و بعد با جاروی بلند درون سرویس، خورده شیشه های لیوان را جمع کردم. کار آخرم باز کردن در و کشیدن چندنفس عمیق بود. درست وقتی پشت میزم قرار گرفتم در باز شد و مرد حدودا چهل ساله ی خوش پوش وارد شد. به احترامش ایستادم. لبخندی زد، باید اعتراف می کردم از آخرین باری که دیده بودمش جذاب تر به نظر می رسید. با دعوت دستم، روی مبل قرار گرفت و من کوتاه سفارش دو فنجان قهوه دادم.
ـ در خدمتم جناب کاویان. چی باعث شده بدون هماهنگی قبلی به دیدنم بیاین؟
لبخندی که روی لبش نشانده بود، کاملا حساب شده به نظر می رسید. پا روی پا انداخت و من هم با حالت رسمی نشستنم، سعی کردم باعث بی حرمتی نشوم.
ـ به من نمیاد برای عرض ادب خدمتتون رسیده باشم بانو؟
این بار من هم لبخند زدم، نه به معنای قبول تملقش…بیش تر برای این که دل به دل بازی ای بدهم که اصحاب این حرفه، به مهم بودنش قائل بودند.
ـلطف شما همیشه شامل حال منه جناب. اما بهتره بریم سر اصل مطلب…امرتون؟
در زده شد و عمو سلمان، با سینی برنز و دوفنجان قهوه ی درونش پا داخل اتاق گذاشت. اولین فنجان به رسم ادب مقابل مهمان قرار داد و بعدی را مقابل من. با لبخند تشکری کردم و بعد رفتنش، باز نگاهم را به مرد مقابلم دوختم.
ـیک سری طرح جدید می خوام. این بار به جای خرید و پخش، مستقیم برای خودم. طرح ها آمادست. می خوام اما از برند شما تولید بشه.
دستم را زیر چانه ام کشیدم. کمی فکر کردم و بعد لب زدم.
ـ بسیار خب، طرحاتون و بسپارین به آقای هاشمی برای بررسی، مشکلی نباشه در خدمتتون هستیم.
ـ بررسی؟ برای چی؟
نفس عمیقی کشیدم. هردو دستم را باهم روی میز قفل کردم و ذهنم را از پیش کامیاب به داخل همین اتاق کشیدم.
ـ جسارتا مطمئن بشم طرح ها کپی برداری نیستند. بهرحال اگه قراره اسم برند ما پاش بخوره…نمی تونیم ریسک زیادی کنیم.
خندید، بلند و کمی اغراق آمیز.