رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 16

5
(3)

 

آشفتگی، میان صورتم طوری نقش زد که خودم هم متوجهش شدم. او هم فهمید که از جایش برخواست و با نزدیک شدن به من، کمی خم شد. یک دست را روی میز تکیه گاه کرد و دست دیگرش را روی صندلی من.

ـ چی شده؟

تماس قطع شده بود اما صدای گریه ی مامان از گوش من قطع نمی شد. حالم باعث ترسش شد که صدایش را بلند کرد.

ـ سینا یه لیوان آب بیار.

بعد هم دوباره سرش را چرخاند طرف من و دستش را روی اولین دکمه ی پالتو ام قرار داد تا با باز کردنش راه نفسم را هموار کند.

ـ غوغا؟

دستم را به جان کندنی بالا آوردم و روی دستش گذاشتم. نگاه نگرانش روی چشمانم نشست و من با گرفتن میز ایستادم. مات نگاهم می کرد.

ـ می گی چی شده؟

کارم از بغض گذشته بود.

ـ من و می رسونی؟

محکم و قاطع سرش را تکان داد و با گرفتن لیوان آب از سینا، آن را به لب های من نزدیک کرد.

ـ یکم بخور…هرجا بخوای می برمت.

لیوان را از دستش گرفتم، دستانم می لرزید و همین باعث شد او هم دست زیر انتهای لیوان بگذارد تا این لرزش را خنثی کند و بعد از خوردن دو جرعه، خودش آن را از دستم بگیرد. شال گردنش را که به محض ورود به کافه از دور گردنم باز کرده بودم، خودش برایم بست و اشاره کرد حرکت کنم. هنوز یک قطره اشک هم نریخته بودم. حتی یک قطره…فقط می خواستم برسم به آسایشگاه… برسم و ببینمش…برسم و مطمئن شوم مامان مثل همیشه شلوغش کرده.

به جای رفتن طرف موتورش، برای یک تاکسی دست بلند کرد و حین باز کردن در عقب، خواست سوار شوم. با آشفتگی نشستم و همین که کنارم قرار گرفت، نگاهم کرد تا آدرس را به راننده بدهم. اسم آسایشگاه را که زمزمه کردم خود راننده سر تکان داد. انگار آن جا را بلد بود. سرم را چرخاندم به طرف مردی که کنارم

 

نشسته و نگرانی میان نگاهش جریان سیالی داشت. نگاهم را که دید با فشار دستش، سرم را به پشتی صندلی نه چندان راحت سمند زرد رنگ چسباند و لب زد.

ـ یکم چشمات و ببند.

همین کار را کردم اما بستن چشم هایم، آرامم نکرد. انگار بدنم منتظر همین کار بود تا هزار فکر و خیال عجیب را به پشت پلک هایم و میان آن سیاهی گمراه کننده هدایت کند. غنچه را بی جان روی یک تخت دیدم. صدای ضجه زدن های مامان و آشفتگی هایش…تصویر بعدی، خودم بودم میان یک کویر برهوت با لب هایی تشنه و بعدش…نگاه های سنگین رویم بود. از ترس این تصورات و اوهام چشمانم را باز کردم. حواسش به من بود و متوجهم شد.

چرا حالا کنار او داشتم می رفتم تا به مخفی ترین بعد زندگی خانواده مان سر بزنم؟ این همه صمیمیت از کجا پیدایش شده بود؟ دستم را به سرم چسباندم تا این فکرها را از داخلش بیرون بکشم. نمی خواستمشان…فکرهایم را نمی خواستم.

ـ خوب نیستی؟

بدون نگاه کردنش لب زدم.

ـ نباید باهام می اومدی…موتورت اون جا موند. خودم از پسش برمی اومدم.

ـ چرت و پرت نگو غوغا، نمی دونم چی شنیدی پشت تلفن اما یه طوری رنگت پرید که واقعا وحشت کردم. با اون حال تنها راهیت می کردم؟

محکم و کمی عصبی این جمله را تحویلم دادم. سرم را چرخاندم تا نگاهش کنم.

ـ داری زیادی پررنگ می شی.

به چشمان قطع به یقین سرخم خیره شد و با حالتی توامان با کلافگی و جدیت اشک زیر پلکم را گرفت.

ـبده مگه؟

ـ نمی دونم.

لبخندی مصنوعی اش برای دلخوشی من روی صورتش نقش بست. نیم نگاهی به مسیر انداخت و بعد دوباره توجهش را معطوف من کرد.

ـ نمی دونمم جواب بدی نیست.

فقط نگاهش کردم. نفسش را محکم بیرون فرستاد. نیم رخ مردانه و محکمی داشت. چهره اش جزء فیس هایی به حساب می آمد که تزلزل ناپذیری صاحبشان را فریاد می زدند. شبیه یک تندیس اصیل رومی از خدایان باستانی اشان.

ـ یه بار پلک بزن.

در وضعیت چانه زدن، درک حرفش و یا مخالفت نبودم. با بی حالی پلکی زدم و لغزیدن دوسه قطره اشک از هر چشمم به روی گونه مبهوتم کرد. کی انقدر پر شده بودند؟ اخمش با این تصویر پررنگ تر شد و جور عجیبی لب زد.

ـ حالا با دست پاکشون کن لطفا.

دستانم را بالا آوردم و قطرات اشک را با یک فشار نابود کردم. نفس عمیقی کشید، سرش را چرخاند به طرفم و لحنش، غربت تلخی داشت.
ـ حالا راحت تر می شه نگات کرد.

با همان سکوت در بهت کارش مانده بودم. سکوتی که شش سال بود من را از غوغای پر غوغا، به این بی فروغ بودن مبدل کرده بود. حس کرد شاید که چقدر گیج و گنگم، حس کرد و بعد با نگاه به خیابان شلوغ، طوری زمزمه کرد که فقط من بشنوم و خودش.

ـ لعنتی کلمه ی درستی نیست اما چشمات لعنتی وار توی اون حالت، آدم و بیچاره می کنن.
***************************************************************************

 

تا رسیدنمان به آسایشگاه، دیگر نه او حرفی زد و نه من. تمام تلاشم را به کار گرفتم تا عین انسان های ضعیف، اشک هایم سرخود روی گونه هایم راه نگیرند و با لرزش دست و پایم، خودم را بیش از این رقت انگیز نشان ندهم. از گریه کردن بدم می آمد. اشک هایم را سال ها پیش ریخته بودم. روی آسفالت خیابانی داغ و آفتاب زده…درست وقتی که تمام دریچه های امید زندگی ام، یکی یکی با یک ابر تیره کور شدند.

ماشین که ایستاد، دست یخ کرده ام را روی صورتم کشیدم. به تابلوی آسایشگاه خیره شدم و بعد به طرفش چرخیدم. وقتی آن سوی شیطنت در چشمانش خاموش می شد، به طرز غریبی حس می کردم به خودم شباهت دارد. انگار، یک روزی او هم تمام امیدهایش را با دست خودش چال کرده و بعد، بالای سرشان عزا گرفته بود.

ـممنون.

شرایطم را درک کرد که پلکی زد.

ـ نیام تو؟ مطمئنی؟ خوب به نظر نمی رسی!

دستم روی دستگیره نشست. نفسم را آرام بیرون فرستادم و گردنم را کج کردم. شالگردنش، هنوز دورم بود. با دست دیگر بازش کردم و به طرفش گرفتم.

ـ نه، تا این جا هم لطف کردی.

شال را گرفت، من اما دستم را رها نکردم. حالا نقطه ی اتصالمان همان یک شالگردن مردانه ی سرمه ای بود.

ـحواست به خودت هست؟

پلک روی هم گذاشتم. لبخند محو، مصنوعی و به شدت بیاتی روی لب هایش شکل گرفت.

ـ به سلامت.

شالگردن را رها کردم. از ماشین پیاده شدم و بعد، بدون چرخیدن و نگاه کردنش، راهم را به سمت ورودی آسایشگاه کج کردم. حتی نپرسید چرا این جا می رویم. نه اهل قضاوت بود نه پرسش های آزاردهنده. از آن هایی بود که سال ها در زندگی کمشان داشتم. همان هایی که فقط بودند، قرار نبود هی بپرسند، هی کنکاش کنند، هی زیر و رو بکشند و هی با نگاهشان، بگویند اشتباه می روی. ورودم با آسایشگاه، همراه شد با برگشت عقل مختل شده ام. اخم درهم کشیدم. دکمه ی بالای پالتوام را با دست باز کردم و بعد راه اتاقش را در پیش گرفتم. ترسیده بودم…از صدای لرزان و اشک آلود مامان و چیزی که قرار بود با آن مواجه بشوم. نزدیک اتاقش که شدم، دیدمش. ایستادم و بعد…با نفس عمیقی صدایش کردم.

ـ مامان؟

چرخید، چشمانش خون افتاده بودند. با دیدن من، انگار داغ دلش تازه شد که بلندتر زیر گریه زد و به طرفم آمد.

ـ حالش خوب نیست.

قلبم، میان مشتی قوی فشرده شد. لب هایم را بهم چسباندم و سعی کردم خودم را کنترل کنم. دستم را روی شانه اش گذاشتم و کمکش کردم بنشیند.

ـ شما واسه چی اومدین این جا؟

ـ اومده بودم ببینمش..دلم تنگ بود…اما نمی دونم چی شد یهو کلی دکتر ریختن بالای سرش. به من که حرفی نزدن.

یک دستم روی شانه ی او بود، اما آن یکی محکم مشت شد. سمت چپ سینه ام عمیقا تیر کشید. با اخم هایی درهم به اتاقش وارد شدم. نگاهم روی تختش، ماسک اکسیژن روی دهانش و چشمان بسته اش چرخ خورد و انگار، کل دنیا شبیه یک پتک به سرم ضربه زد. دستم را به دیوار گرفتم تا زانوانم رسوایم نکنند. احتمال خم شدنشان زیاد بود. مهدیار، همراه چندپرستار داخل اتاق به طرفم چرخیدند. اخم هایم کورتر شدند. اخم که می کردم، چشمانم کم تر پر می شد و بغضم، انگار سخت تر می شکست.

نگاه مهدیار با دیدنم اخم آلود شد. پرونده را دست پرستار سپرد و بعد، با گام هایی بلند به طرفم آمد.

ـ بریم اتاق من.

بی حرف دنبالش راه افتادم و مامان، وارد اتاق غنچه شد تا کنارش باشد. اتاقش…طبقه ی دوم ساختمان قدیمی اما مجهز بود. جلوتر از من، بدون رعایت حق تقدم داخل رفت و من عمق فاجعه از همین رفتارش متوجه شدم. در را پشت سرمان بستم و در سکوت ایستادم تا ببینم کی به حرف می آید. پشت میزش ایستاد. کف دستانش را روی سطح چوبی اش کوبید و خیره ماند به من نابود شده اما همچنان سرسخت در پی حفظ ظاهر.

ـحالش بد نمی شد، این ورا پیدات می شد؟

زانوی چپم، می پرید. جلورفتم و بعد، خودم را روی صندلی های نه چندان راحت اتاق رها کردم. با انگشت شست و سبابه، محکم چشمانم را فشردم. نوک انگشتانم خیس شد اما گونه هایم نه. در نطفه اشکم را خفه کرده بودم.

ـحالش چطوره؟

پوزخندش، تلخ بود و برنده.

ـ وقت زیادی نمونده.

سمت چپ بدنم، لمس شده بود. فشاری که قلبم تحمل می کرد را کاملا متوجه می شدم. دست راستم را روی شانه ی چپم قرار دادم و کمی به جلو خم شدم.

ـ این یعنی چی؟

ـبدنش عفونت کرده. شدید و غیرقابل کنترل. نمی دونم چقدر می تونه طاقت بیاره.

دستم روی دهانم نشست و چشمانم بسته شد. نفسم، راهش را انگار گم کرده بود. مهدیار میزش را دور زد. لیوانی آب از پارچ روی میز پر کرده و به طرفم گرفت. می ترسیدم دست دراز کنم و لرزشش، در چشم او بنشیند.

ـ بهرحال، تو می دونستی با توجه به نوع شدید این معلولیت، امکان این اتفاق دیر یا زود بود. بدن غنچه در ضعیف ترین حالت خودش قرار داره غوغا…متأسفم اما، علم پزشکی نمی تونه توی مورد غنچه معجزه کنه.

ـمن سال هاست دیگه منتظر معجزه نیستم مهدیار.

آن قدر لحنم تلخ و غمگین بود که نگاهش کدر و تیره تر شد. چشمانش را بست و من آرام بلند شدم. حس می کردم دلم می خواهد در یک مکان خلوت، ساعت ها گریه کنم. من چقدر به بغض های نشکسته ام بدهکار بودم.

ـ می رم پیش مامان. باید آرومش کنم.

ـ کی قراره تورو آروم کنه غوغا؟

پاهایم از حرکت ایستادند. حقیقت این بود این روزها، دلم برای خودم زیادی می سوخت. تاوان دادنم…داشت طولانی تر از توانم می شد. سرم را بالا گرفتم تا پر شدن کاسه ی چشمم، کار دستم ندهد. بعد هم بی هیچ حرفی از اتاقش بیرون زدم. داخل آسانسور کسی نبود. دکمه ی طبقه ی هم کف را که زدم، به تصویر شکست خورده ام در قاب آیینه چشم دوختم. به چشمانی که اشک نریخته سرخ شده بودند. به لب های بی رنگ و موهایی که آشفته از گوشه ی شالم، رها شده بودند.

مامان را به سختی راضی به رفتن کردم. ترسیده بود. آن قدر که هران می ترسیدم فشارش افت کند و کار دستمان بدهد. راهی که شد، آن نقاب مضحک خوب بودن را از روی صورتم برداشتم. حالا فقط یک چهره ی نابود شده از من باقی بود. پرستار، وضعیتش را چک کرد و بعد با لبخندی به من، دست روی شانه ام گذاشت.

ـ نگران نباشین. فعلا وضعیت خواهرتون خوبه.

قلبم در گوشه ی سینه ام جمع شد و سرم، به رسم ادب تکانی خورد. او که از اتاق خارج شد دیگر فقط من ماندم و او. اویی که حتی یک بار راه رفتنش، حرف زدنش و یا دست تکان دادنش را ندیده بودم. کنار تختش قرار گرفتم. نگاهش کردم. به مژه های بلندش، ابروهای کمانی و صورت مهتابی رنگش. موهایش کم پشت بودند و مدل پسرانه زده شده بودند. استخوان دستش به شکل ناهنجاری چرخیده بود. لمسش کردم و بعد، پیشانی ام را روی دست کوچک و استخوانی اش قرار دادم. دستی که انگار قرار نبود رشد کند.

ـ تو غنچه ای بودی که، هیچ وقت نشکفتی.

گلویم طوری به درد افتاد که از سر دردش، چشمانم بسته شد. بغضم…درد داشت.

ـیه روزی، یه روزی که هنوز به دنیا نیومده بودی، وقتی هنوز بچه بودم و هم سن و سال تو…دعوت شدم تولد یکی از دوستای مدرسم. می شنوی غنچه؟ می دونم تولد دوست داری..بادکنک رنگی…مگه نه؟

یک قطره اشک از گوشه ی چشمم چکه کرد، دیگر تنها بودیم و ضعیف شدن منعی نداشت. من نقابم را برداشته بودم.

ـدوستم، دخترعمشم دعوت کرده بود. اسم اون دختر غنچه بود. من اون روز…همون روز عاشق اسمت شدم.

اشک هایم سرعت گرفتند و عین یک کودک، زار زدم.

ـداری راحت می شی غنچه. راحت می شی و من…سنگین تر از همیشه، داره به لیست از دست رفته هام اضافه می شه.

دستش را بوسیدم. پاک ترین آدم دنیای سیاه من، همین دخترک معلول بود.

وقتی به دنیا آمد، تصور کردم دنیا قرار است رنگی تر از همیشه شود. بی خبر از این که رنگ ها در کنار یک سیاهی پررنگ، دیگر مجالی برای رخ نمایی نداشتند. اشکم روی دستش چکید و با تمام درماندگی ام، خدارا صدا زدم. خدایی که را که انصاف را هم وسط می گذاشتم، زیادی به من سخت گرفته بود.

**********************************************************************
ساعت ده شب بود که بالاخره رضایت دادم از کنارش بلند شوم. ماشین نداشتم و باید برای گرفتن یک تاکسی مسافتی را پیاده طی می کردم. مهدیار اصرار داشت برایم آژانس بگیرد و من…آن قدر جانم سوخته بود که ترجیح می دادم میان خنکی راه بروم. از ساختمان آسایشگاه که بیرون زدم با دیدن بارانی که شروع به بارش کرده بود سرم را به سمت آسمان گرفتم. دست در جیب پالتو، چشمانم را بستم و گذاشتم کمی

روحم جان بگیرد. بعد، با فشردن چشمان خسته ام پله هارا پایین آمدم. نگاهم را به مقابلم دوختم و در یک لحظه، حس کردم علاوه بر شدت گرفتن باران، قلبم هم تند زد.

نرفته بود؟

ایستاده بود همان روبرو. با همان شالگردنی که چندساعتی دور گردنم بود. ایستاده بود و نگاهم می کرد. دستم را از جیب پالتوام خارج کردم و به قدم هایم سرعت دادم. او هم حرکت کرد و با همان خستگی جا خوش کرده در نگاهش، به سمتم آمد.

ـ نرفتی؟

ـ نرفتم.

شوکه بودم. موهای مشکی اش به خاطر خیسی براق تر به نظر می رسیدند. مبهوت نگاهش کردم.

ـ چرا؟

شانه ای بالا انداخت و نفس عمیقی کشید.

ـ آخه حال غوغا خانم خوب نبود.

نمی دانم چرا اما چشمانم سوخت و از محبت بی نهایتی پر شد. حس می کردم قلبم شبیه یک پروانه، به سمتش پرواز کرد. به شکل بی نظیری کارش برایم ارزش داشت. انگار یادم رفته بود این نوع حمایت ها چه طعمی داشتند. این مرد قشنگی های دنیا را داشت یادم می آورد. فقط صدایش کردم.

ـ علی؟

ـ جانم دلت می خواد که این طوری می گی علی؟

.

گر گرفتم، حسی که انگار از درونم نشأت می گرفت. از مرکز عواطف و احساساتم. آدم دستپاچه و بی زبانی نبودم. هرگز…چه قبل از ورود شاهین به زندگی ام و چه بعد از رفتنش. از سر احساساتم گذشته بود که بخواهم بابت این جمله، گونه هایم سرخ شود و سر به زیر بیندازم. با این حال، نمی شد منکر حس زیبایی که در قلبم جوانه زد شد. حسی که قد کشیدنش، شبیه دانه ی لوبیای داستان جک، با سریع ترین حالت ممکن رخ داد. لبخند محوش را کش داد و دست از جیب های شلوارش بیرون کشید.

ـماشین بگیرم یا دلت راه رفتن زیر بارون می خواد؟

به سختی نگاه از صورت جذابش گرفتم. به خیابان و نور چراغی که قطرات باران را واضحا نشان می داد انداخته و بعد، به این فکر کردم من قد کوتاهم یا او زیادی بلند.

ـ راه بریم.

بی اعتراض کنارم قرار گرفت. در حاشیه ی خیابان شروع به حرکت کردیم و من به بخار خارج شده از دهانمان زل زدم.

ـ خسته نشدی؟

ـ دروغ چرا….شدم.

ـ پس چرا نرفتی؟

از گوشه ی چشم نگاهم کرد، شانه ای بالا انداخت و لب زد.

ـ نمی دونم.

ـ مادرت منتظرته. خودت گفتی شبا صبر می کنه تا بری و شام همه پیش هم باشین.

ـ به مامانم زنگ زدم. گفتم حاج خانم….یکی هست که عین بچه های سرتق، ادای خوب بودن و محکم بودن در میاره اما حالش خدایی خوب نیست. رخصت می دی امشب در رکابش باشم؟

لبخند محوم، فقط شاید در چشمانم برق انداخته بود. لب هایم سرما زده بودند و بی حال. من را بهتر از تمام اطرافیانم خوانده بود. برایش کتاب باز شده بودم.

ـچی گفتن؟

سرش را چرخاند به طرفم. این که شانه به شانه ی هم حرکت می کردیم و بی خیال باران، به جلو قدم برمی داشتیم برایم زیبا بود.

ـگفت علی علی.

اسمش را نگفت، شبیه لفظ ورزشکارانی که مولا را مدد می طلبیدند بیانش کرده بود. ایستادم و ایستاد. با همان لبخند نایاباش مقابلم قرار گرفت و خیره ی موهای اطراف شالی که نم برداشته و به صورتم چسبیده بود زمزمه کرد.

ـگفتم یا علی.

چشمانم پر شد. هردو چشمم را از نظر گذراند. لبخندش محو شد و بعد، دستش دو طرف شالم نشست. از صورتم فاصله اش داد. موهای خیسم را لمس کرد و سرشان داد آن زیر. بی قراری و خستگی تمام سلول هایم را پر کرده بود وقتی که لب زد.

ـ می خوای گریه کنی؟

بغضم بالا آمد.

ـ می شه؟

باز هم بین چشمانم با نگاهش گشتی زد. پلک روی هم گذاشت و نفسش را روی صورتم بیرون فرستاد. بوی نعنای معطر…بوی آشنا.

ـ می شه.

انگار منتظر همین بودم. قطرات اشک حیران و سرگشته از چشمم بیرون ریختند و بعد، بی خیال جایگاه اجتماعی ام، بی خیال حواشی، بی خیال کثیف شدن پالتوی گران قیمتم و بد بودن وجهه ی اجتماعی عملم، روی جدول کنار خیابان نشستم. گریه ام صدادار نبود اما اشک هایم سرعت داشتند. او هم با تعلل کنارم نشست. منطقه ی خلوتی که هرزگاهی یک ماشین رد می شد و مایی که خیره به نقطه ی روشن آسفالت که از نور چراغ ناشی می شد و قطرات بارانی که در چاله ی آب آن نقطه به چشم می آمدند مانده بودیم.

ـ خسته ای؟

ـ خستم.

نفس صداداری کشید. پاهای بلندش را دراز کرد و بعد، بدون این که نگاهم کند تا معذب شوم زمزمه کرد.

ـ خسته نباشی.

وسط همان اشک ریختن احمقانه، لبخند آمد و روی لب هایم نشست. کف دستم را روی گونه ام گذاشته و سرم را چرخاندم و نگاهش کردم. چقدر درمانده و معلق به نظر می رسیدیم. او اما بدون نگاه کردنم، بدون لبخند زدن و بدون هیچ تکان خوردنی لب زد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

  1. من عااااشق قلم این نویسنده شدم…دمت گرم واااقعا که انقدر قشنگ و با احساس می نویسی…همه ی شخصیت های رمانو دوست دارم, هرکدوم یه جوری خاصن, غوغا, علی , کامیاب, آذر بانو, پویا….عالین….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا