رمان عاشقتم دیونه پارت 6
-فرمایش؟
دستپاچه گفتم :-خسته نباشید.
-تشکر.
بایدم بهش خسته نباشید گفت، این زن نیست دستگاه جوجه کشیه. صدامو صاف کردم و گفتم :
-با خانم فریبا کار داشتم.
با لحن طلبکارانه ای گفت :
-چیکارش داری؟
دیگه داشت رو مخم اسکی میرفت.
عصبانی مثله خودش گفتم :
-چیزی که میخوام بگم فقط به خود فریبا مربوطه.
چهرش تعجب شد،سریع گفت :
-خب، من خودشم بگو.
یه نگاه دیگه به شکمشو دوتا بچه ها کردم و با خنده گفتم :
-شوخی بامزه ای بود،
وبعد داد زدم :
-فریباااااا، فریبا، من از طرف میثم اومدم، کجایی.
تا اینو گفتم رنگ زنه پرید و سریع درو بست، با اخم به در بسته زدم و گفتم :
-چرا بستی؟ تا فریبا نیاد من نمیرم.
زنه با ترس گفت :
-توروخدا برو، برو الان شوهرم میاد، برو فقط.
نه مثله اینکه شوخی نمیکرد، عصبانی دادزدم :
-واقعا که، نتونستی صبر کنی بیاد بیرون؟حداقل قول نمیدادی بهش.
صدایی نیومد، دادزدم :
-خعلی بیشعوری،دایی به امید توعه بی ارزش دووم اورده.
در به شدت باز شد و اومد بیرون و آستینشو زد بالا و گفت :
-ببین، نگاه کن.
متعجب به خطای عمیق روی دستش نگاه کردم، حرفی برای گفتن نمونده بود
-من بیشعور نیستم، من بی وفا نیستم، خواستم نشد.
به بچه ها اشاره کردم و گفتم :
-معلومه.
با بغض به شکمش اشاره کرد وگفت :-این بچه فقط مال منه، اینا مال زن سابقشه.
قانع شدم و خواستم راهمو بکشم و برم که یه صدای مردونه ای از پشت سرم گفت :
-چیشده؟
برگشتم و با دیدن پیر مردی که پشت سرم بود گفتم :
-هیچی با دخترتون یه کار جزئی داشتم.
صدای ترسیده فریبا رو شنیدم که گفت :
-شو هرمه.
هنوز برگشتم تا با تعجب بهش نگاه کنم که توی بغل من افتاد و غش کرد، با ترس گفتم :
-چیشدی؟
پیر مرده دستشو گرفت و گفت :
-فریبا.
به من نگاه کرد و گفت :
-بیارش سوار ماشین.
دستور دیگه ای؟ وزنش اندازه دوتا شتره بااون شیکمش من چطوری بیارمش!
دونفری به زور گرفتیمش و سوار پیکان قراضه شوهرش کردیم، حالا بماند که سه ساعت استارت میزد روشن نمیشد، وقتیم که روشن شد یَک آهنگ مزخرف قدیمی همزمان پلی شد،
-بخند به روی دنیااا دنیا به روت بخنده بذار که رنج و غصه بار سفرببنده.
سگ تو روحتون با این آهنگهایی که گوش میدید چقدر رو مخه این.
بعد سه ساعت آخرش رسیدیم دم بیمارستان، آمبولانسو خبر کردم اومدن گذاشتنش بالای برانکارد بردنش.
الان جاش بود بگم، اگه اتفاقی براش بیفته من خودمو نمیبخشم، ولی نمیدونم چرا نمیومد، حسش نبود بیخیال.
پرستار اومد و گفت :
-یه همراهی خانم بیاد.
ای جان همیشه آرزوم بود همراهی کسی باشم، ولی هیچکس پشمم حساببم نمیکرد فوری با خنده داد زدم :-مَن.
پرستار گفت :
-وقت زایمانشه.
-خب؟
پرستار ابروهاشو انداخت بالا و گفت :
-وقت زایمانشه دیگه.
-پس من برم پیشش.
داد زد :
-نه، میگم میخواد بچه بدنیا بیاره ورود به اتاق عمل ممنوعه.
و رفت، این خبر میخواد بزادو به یه مردم میتونستی بگی، اصلاً اینا به درک،من چرا با هرکسی معاشرت میکنم وقت زایمانش میشه؟ اوهوم علاوه بر خواصیت استامینوفن، خواصیت آمپول فشارم دارم.
یهو یه صدایی با خنده از پشت سرم گفت :
-خاصیت روانگردان با دوز بالا هم داری.
برگشتم و با دیدن آرش خنده ای کردم و گفتم :
-سلام،
سرشو تکون داد و با خنده گفت:
_سلام، اینجا چیکار میکنی ؟
روی صندلی توی راه رو نشستم و گفتم :
-شما که معلومه طبق معمول روی تمام بیمارستانای منطقه نظارت دارید، منم که عشق داییم دردزایمان گرفته اوردیمش اینجا.
آرش با تعجب گفت :
-اوم، باشه من برم به مریضا برسم، درضمن،محل کارم به این زودیا ثابت نمیشه، باید در گردش باشم، و عجب اینکه هربیمارستانی که میرم تو ام هستی.
ناخواسته از دهنم دررفت گفتم :
-از شانس خوبمه.
آرش لبخندی زد و گوشی پزشکیشو روی گردنش انداخت و گفت :
-فعلاً.
الان جاش بود برم کنار دیوار کله مو بکوبم بهش،خاک توسرم.
چند دقیقه ای اونجا علاف بودم بعدش به این نتیجه رسیدم الان به من چه ربطی داره که منتظرم؟
یهو گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد، از توی کوله پشتیم درش اوردم با دیدن شماره مامان رنگ از رخسارم پرید،باید بهش چی میگفتم؟ تماس و وصل کردم و صدای مامانو شنیدم.
-ساعت نزدیک دوازده است، کجایی تو؟؟
بیخیال گفتم :
-با فاطیما ام.
قاطعانه گفت :
-دوازده و سی دقیقه خونه ای،سی و یک بشه دیگه اسمتو نمیارم.
هنوز ازشون دلخور بودم بخاطر همین کوتاه گفتم :-خب. خدافظ.
تلفنو قطع کردم،
سریع بلند شدم و کوله پشتی مو انداختم رو پشتم و از بیمارستان زدم بیرون.
یه تاکسی گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم، دوباره تلفنم زنگ خورد، هنوز ساعت 12 نبود که، به شماره که نگاه کردم متوجه شدم ناشناسه، تماسو وصل کردم و گفتم :
-بله!؟
-سلام عشقم، منم سارا.
ای خدا همینو کم داشتم، با خنده کاملاً الکی گفتم:
-سلام عزیزم، شماره منو از کجا پیدا کردی؟
-ناراحت شدی بهت زنگ زدم؟
مثله همیشه زود رنج و دل نازک زود گفتم :
-نه، نه،اتفاقا خیلیم خوشحال شدم
-آهان پس عَیزم من الان میام خونتون .
به ساعتم نگاه کردم و گفتم:
-الان!
-میخوای نیام؟باشه بای .
وتماس قطع شد،به گوشیم نگاه کردم وبا بغض گفتم:
-چرا الان؟چرااا؟هرچی دیوونه ی زنجیریه با ما سلام علیک داره.
ماشین جلوی خونه ایستاد،کرایه رو دادم و پیاده شدم،به سمت در خونه رفتم و کلید انداختم و درو باز کردم، ساعت دوازده و ربع بود،رفتم تو خونه و گفتم :-سلام.
نن جون روی مبل نشسته بود و پفک میخورد، مامانم معلوم نبود کجاست، کنار نن جون نشستم و کوله پشتی مو انداختم رو عسلی و گفتم :
-چطوری ننه؟
یه پفک گذاشت دهنش و قورتش داد، بعدش دندون مصنوعی شو از دهنش در اورد و با دستمال کاغذی پفکای گیر کرده لای دندونارو پاک کرد، با حالت تهوع رو مو برگردوندم و گفتم :
-حالمو بهم زدی نن جون، اَه.
بلند شدم و سمت اتاقم رفتم خواستم برم تو که مامان از جلوم در اومد و گفت :
-سلام،چه عجب اومدی.
لباس بیرون پوشیده بود و انگاری میخواست بره جایی،
-میخوام کجا برم؟میام خونه دیگه.
سریع به سمت در راه افتاد و گفت :
-ببین غذا درست کردم رو گازه، من یه ساعت دیگه وقت سونوگرافی دارم، باید برم.
بیخیال گفتم :
-منتظر میمونم شما بیاید باهم ناهار بخوریم.
نن جون دادزد :
-برو مریم، ایشالا پسر باشه.
مامان با عجله کفشاشو پوشید و گفت :
-فرقی نداره، مهم اینکه سالم باشه.
و خداحافظی کرد و سریع رفت،با خنده رو به ننه جون گفتم :
-هنوز نمیدونید دختره یا پسر؟که هی پسرم پسر میکنید؟ مقنعه مو دراوردم و به سمت اتاقم رفتم و دادزدم :
-فقط دوست دارم دختر باشه هرهر بهتون بخندم دلم خنک شه.
بعد با قیافه ی متفکری به دیوار خیره شدم و گفتم :
-بَدم نمیشه ها! یه دختر کوچول موچول ناز، بهتر از یه پسر زشت اعصاب خوردکنه .
نشستم رو تختم و یکی یکی دکمه های مانتو موباز کردم و همزمان شروع به آهنگ خوندن کردم،
-خاطرات شماااال محاله یادم بره…
یهو نن جون دادزد :
-ببر صداتو دارم اخبار میبینم.
-پوووف.
خیلی گشنه ام بود، ولی چون گفتم تا برگشتنشون صبر میکنم ناهار نخوردم،روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم :
-یک دقیقه گذشت، دو دقیقه گذشت، دقیقه ها پشت هم میگذشتن و من استرسم بیشتر میشد،تااینکه نزدیک یک ساعت گذشت و بازم مامان وبابا نیومدن، از جام بلند شدم و رفتم بیرون اتاق،ساعت نزدیک دو بود، اینا که نمیومدن حداقل من ناهار بخورم، نن جون روی مبل نشسته بود و مثله مجسمه به تلویزیون نگاه می کرد، بهش نگاه کردم وگفتم :-ناهار بخوریم؟
-نه، من چیزی از گلوم پایین نمیره تا مامانت نیاد.
بااینکه خیلی گرسنه بودم ولی با حرفش موافق بودم، یعنی چی میشه؟
با شنیدن صدای در منو نن جون همزمان سرمونو چرخوندیم و به مامان و بابا که خندون وارد خونه شدن نگاه کردیم.
ننه جون بی مقدمه گفت :
-پسره؟
بابا خنده ای کردو با ذوق دست مامانو گرفت و گفت :
-آره پسرن.
با نیش شل شده بهشون نگاه کردم و گفتم :
-هه، پسر…؟
متعجب به بابا خیره شدم و گفتم :
-پسرن؟ چرا از فعل جمع استفاده کردی؟!
مامان با استرس و خنده بهم نگاه کرد و با دست علامت دو اورد و گفت :
-دو… چیزه.. دوتا پسرن.
نن جون بلند شد و با خوشحالی صورت مامانو بوسید و گفت :
_باریکلا عروس آخرش به درد یه چیزی خوردی.
با چشمایی که اشک دورش حلقه زده بود به مامان و بابا نگاه کردم و گفتم :
-یکی هم نه، دوتا؟
و با گریه رفتم تو اتاق،
بابا دادزد :
-دیانا، دخترم..وایستا یه لحظه.
یه لگد به پایه صندلی زدم و گفتم :
-دمت گرم خدا، یعنی مرسی.دوتا؟ من با یکیش مشکل دارم، حالا دوتا پسر نه ماه دیگه تو این خونه شب و روز برای ما نمیذارن.
گوشیمو برداشتم وشماره فاطیما رو گرفتم، دوتا بوق خورد سریع جواب داد:-سلام دیانا،خوبی؟
با گریه گفتم :
-نَه.
صدای فاطیما نگران شد و گفت:
_چت شده؟ کجایی الان؟
با گریه گفتم :
-چم شده؟ دیگه وقتی گریه میکنم عمق فاجعه رو دریاب، ننه ام دو قلو حامله است اونم پسر.
بااین حرفم فاطیما زد زیر خنده و گفت :-خدا خفت کنه، پاچیدم از خنده، جدی میگی؟
عصبانی گفتم :
-من با تو شوخی دارم؟
خوشحال گفت :
-دیوونه دوقلو که خیلی خوبه.
-نخیر، عر زدن شبانه دوتا بچه خوبه؟ واای کثیف کردن خودشون خوبه؟
فاطیما باخنده گفت :
-وقتی شیرایی که خوردن بالا میااارن.
با چندش گفتم :
-ایی، بوی گندی که لباساشون میده.
یهو فاطیما گفت :
-زر نزن دیگه، بوی بچه که خوبه، مثله بچه الهام.
-آره، خوبه، فقط همینش خوبه بقیه اش بده.
فاطیما با صدای متفکری گفت :
-دستای کوچولو، پاهای کوچولو، ایناشم خوبه.
با تصور چیزایی که گفت خنده ام گرفت و گفتم :
-اِ،آره راست میگی.
با صدای جیغ بلندش از فکر درم اورد و گفت :
-پس نتیجه میگیریم بچه خوبه.
-داد زدم خوب نیست،ذهن منو منحرف نکن.
نفس حرصی کشید و گفت :
-باشه اصلا هرچی تو بگی، اصلاً من چرا دارم با تو کل کل میکنم؟؟؟ یه ماه دیگه عروسیمه باید برم با اشکان جون خرید.
-هه
،هه،هه،از الان برو با اشکان جونت خرید برای یک ماه دیگه. خندید و گفت :
-نه اسکول جان، الان میریم خرید عید، سه روز دیگه عیده مثلاً هیچی نخریدم، یه ماه دیگه عروسیه، بابا آخرش راضی شد.
چشمامو ریز کردم و گفتم :
-پس در لفافه خواستی فقط بگی یک ماه دیگه عروسیمه.
فاطیما گفت :
-دقیقا.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
-خداروشکر،ایشالا خوشبخت شی.
با صدای آرومی گفت :
-دیانا.
بی حوصله گفتم :
-هوم؟
-من اشکانو مدیون تو ام،اگه تو اون روز با،بابا حرف نمیزدی انقدر زود قانع نمیشد، اشکان بهم گفت چیا گفتی.
لبخندی زدم و گفتم :
-من که،کاری نکردم،همش تلاش خود اشکان بود.
-نه دیگه، شکسته نفسی نکن.
-شکسته بندی نمیکنم خدایی.
یهو از اون حال و هوای آروم در اومد وبا صدای پر انرژی گفت:
-گفتی هنوز خرید عید نکردی بیا امروز باهم بریم، من اول میرم دکتر از اونجا میریم خرید اشکانم باهامون هست.
خیلی از پیشنهادش خوشحال شدم ولی نمیتونستم باهاشون برم چون شاید اشکان دوست نداشته باشه کسی خلوتشوتو بهم بزنه،بر خلاف میل باطنیم گفتم :
-نه ممنون،نمیام.
دادزد :
-تعارف خرکی نکن دیگه، ساعت چهار به بعد جلوی در خونتونم با اشکان، فعلاً.
-ببین..
تماس قطع شد و منم ناچار گوشی رو خاموش کردم، بهتر الان که مامان بارداره صد در صد بابا نمیذاره خیلی راه بره پس من با فاطیما میرم
به ساعتم نگاه کردم.
-وای، سه ساعت دیگه مونده تا چهار ،منکه از گرسنگی میمیرم که…
دوساعتی میشد تو اتاقم بودم و برای ناهار بیرون نرفته بودم، اصلاً حماقت بزرگو وقتی کردم که نرفتم خودم تنهایی ناهارمو بخورم، هرچی مامان صدام زد اصلاً جوابشو ندادم،
یکم روی تختم این پهلو اون پهلو شدم تا اینکه خوابم برد. با صدای زنگ گوشیم که مطمئناً فاطیما بود از خواب پریدم، چشمامو باز کردم و اول از همه به ساعت نگاه کردم،
– اینکه ده دقیقه به چهاره، حاضر نشدم که.
سریع از جام بلند شدم و به سمت کمد رفتم و یه مانتوی سفید خردلی پوشیدم و یه شلوار چسب سفیدم پام کردم سریع یه کرم سفید کننده به صورتم زدم و روژ صورتی ملایمم به لبام زدم،موهامو کج کردم شال سبز آبی مو انداختم روی سرم و دویدم سمت در تاخواستم برم بیرون یادم اومد گوشیمو جا گذاشتم،برگشتم ورفتم از روی تخت برش داشتم و گذاشتمش تو.. تو!
دوباره برگشتم و کیفمو هم برداشتم و گوشیمو گذاشتم تو کیفم،هنوز داشت زنگ میخورد، حوصله نق نقای فاطی رو نداشتم، بعد چند ثانیه زنگ خونه به صدا دراومد سمت آیفون رفتم و صدامو نازک کردم و گفتم :
_بله؟
فاطیما دادزد :
-زهرمار،صداشو برای من نازک میکنه ، بیا بیرون دیگه.
با خنده گفتم :
-باشه الان.
مامان از توی اتاق در اومد و گفت :-کیه؟
با ذوق گفتم :
-فاطی و اشکی.
بعدش یادم اومد منکه قهر بودم پشته چشمی نازک کردم و گفتم:
-دارم میرم باهاشون لباس بخرم.
آدم کینه ای نبودم بخاطر همین با هرکی که قهر میکردم سریع یادم میرفت،مامان بهم نگاه کرد و منم همینطور بهش نگاه نکردم چشماشو ریز کرد و یکم خندید منم نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر خنده، مامانم همراه من خندید و گفت:
-پول همراهت هست؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم،کارتشو بهم داد و گفت :
-بیا، مراقب خودت.
با دلخوری نگاهی به شکمش کردمو گفتم :
-شماهم مراقب خودتون باشید. خندید و بغلم کرد و گفت :
-باشه دختر حسود من.
از خونه خارج شدم و ماشین اشکانو دم در دیدم، به سمتش رفتم و درو باز کردم وخودمو انداختم توش،
دونفری باهم برگشتن و یک صدا گفتن :
-دیرتر میومدی.
بابیخیالی خندیدم و گفتم :
-ای وای خوب زودتر میگفتید انقدر تند تند حاضر شدم که نفهمیدم چی پوشیدم.
اشکان باخنده سری به نشانه تاسف تکون داد و گفت :
-خداوندا، شفا عنایت فرما.
دادزدم :
-آمین، صلوات برفست.
فاطیما با خنده گفت :
-درد، کی حریف زبون تو میشه؟ اشکان با شیطنت ماشینو راه انداخت و از توی آینه بهم نگاه کرد و گفت :
-فقط رادین.
خنده ای کردم و گفتم :
-رادین؟! بوهَع.
فاطیما عینک آفتابیشو گذاشت رو چشمشو متفکر گفت :-فقط رادین.
دادزدم :
-زِرررر نزنید بابا،احترام اون قد درازشو نگه داشتم و گرنه تا الان هزار بار جلو بقیه ضایعش میکردم.
فاطیما به اشکان نگاه کردوگفت:
-راستی از رادین چه خبر؟
زهر خر کره مار، حرفای منو باد هوا هم حساب نکردن.
اشکان فرمون ماشینمو چرخوند و گفت :-اتفاقا دیشب بهش زنگ زدم، گفت درگیر پروژه جدیده.
شالمو جلوی آینه ماشین روی سرم تنظیم کردم و گفتم :
-چه جالب مثله این فیلما،بهت زنگ بزنن چه خبر؟
صدامو کلفت کردم و گفتم :
-درگیر پروژه جدیدم.
کلا یکی از فانتزیام این بود که یکی بهم زنگ بزنه بپرسه چه خبر؟ منم اینو بگم ولی متاسفانه چون پروژه جدید ندارم هرکس زنگ میزنه میگه چه خبر؟ میگم برف اومده تااااکمر، یا هم در مواقع نادر میگم دسته تبر.
اشکان ماشین و جلویه ساختمان پزشکان نگه داشت،فاطیما عینک آفتابیشو گذاشت رو موهاشو گفت :
-دیا با من بیا.
اشکان با خنده گفت :
-جونم قافیه،نه دیا نیا من خودم میرم.
فاطیما با خنده گفت :
-اِه اشکان،شاید دکتر بخواد دستمو معاینه کنه.
اشکان خندید و گفت :
-بکنه.
فاطیما گفت :
-من خجالت می کشم خب.
اشکان با شیطنت خواست چیزی بگه که طبق معمول من مثله فرشته نجات پریدم وسط و گفتم :
-اشکی اون چشای لامصبتو درویش کنی نمیمیری، من باهاش میرم.
و فاطیما رو هول دادم و گفتم :
-بدو بدو دیر شد.
دکمه آسانسور و زدم وباهم رفتیم تو، فاطیما با دست سالمش زد پس کلم و گفت :
-دیاا چرا خودتو مثله قاشق نشسته انداختی تو بحث؟
با چشمای درشت شده گفتم :
-خفه بمیر فاطی میزنم اون دست دیگه اتم نفله میکنما،خودت گفتی خجالت میکشی.
فاطیما به دیواره ی فلزی آسانسور تکیه کرد و گفت :
-بابا عشوه اومدم خیر سرم،
آسانسور ایستاد و رفتیم بیرون،
-عشوه شتری اومد نیومد داره.
ایی گفتم شتر یاد اون شتره افتادم، فاطیما خندید و گفت :
-انگاری آدامس میخورد.
نفسمو فوت کردم و گفتم :
-حرفشو نزن حالم بد میشه.
داخل مطب دکتر رفتیم و فاطیما رفت پیش منشی، منم همونجا نشستم،بعد چند ثانیه فاطیما اومد کنارم نشست و گفت :
-منشی میگه سه بار اسمتو نو صدا زدیم نبودید یکی دیگه رو فرستادیم.
بهش نگاه کردم و گفتم :
-خب؟ الان چی میشه؟
-هیچی دیگه باید صبر کنیم مریض بیاد بیرون.
چیزی نگفتم و پاهامو روی هم انداختم و منتظر موندم،یهو سنگینی نگاه کسی رو احساس کردم، به رو به رو نگاه کردم دیدم یه خانم مسن خیلی شیک پوش داره با لبخند بهم نگاه میکنه، لبخندی بهش زدم و جای دیگه رو نگاه کردم، گوشیمو برداشتم وخودمو مشغول کردم که بازم متوجه شدم خانمه داره نگاه میکنه، بالبخند بهم گفت :
-دخترم میشه بیای اینجا؟
فاطیما در حالی که جلوی خنده شو به زور داشت میگرفت گفت:
-ایشالا که خیره.
لبخندی زدم و زیر لب گفتم :
-مرض.
وبه سمت خانمه رفتم با لبخند صورتمو نگاه کرد و گفت :
-من بلد نیستم با گوشی موبایل کار کنم میشه برام یه شماره بگیری؟
سرمو تکون دادم و گفتم :
-بله، حتماً.
گوشیشو بهم داد و گفت :
-مرسی خوشکلم، بیا.
گوشی رو ازش گرفتم و بهش نگاه کردم، او لهَ لَه، عجب گوشی داره، حیف این گوشی.
خانمه با لبخند گفت :
-واقعا حیف، همش تقصیر پسرمه هرچی میگم من کار بااین گوشی ها رو بلد نیستم به خرجش نمیره.
ای خاک برسرمن، دوباره فکرمو به زبون اوردم، لبخند شرمنده ای زدم وگفتم :
-شماره شون سیوه ؟
-آره عزیزم، بزن علیرضا میاد.
نگاه مشکوکی بهش کردم، قشنگ معلوم بود بلده و خودشو میزنه اون راه.
قسمت مخاطبینشو اوردم و سرچ کردم علیرضا، شماره اش اومد بالا تا خواستم گوشی رو بدم به خانمه ک
ه متوجه عکسش شدم. با حیرت به عکس نگاه کردم.
-ای خدا مگه داریم؟ مگه میشه؟ یعنی شهر به این بزرگی چرا من همش بااونایی که ازشون دل خوشی ندارم بر خورد میکنم؟
همونطورکه خیره عکس بودم، اسم فاطیما رو صدا زدن بره داخل،تا خواستم بلند شم برم خانمه دستمو گرفت ونذاشت برم،
-یه لحظه عزیزم، باهات کار دارم.
فاطیما نزدیکم اومدو گفت :
-دیانا،باهام میای؟
خانمه با خوش رویی به فاطیما نگاه کرد و گفت :
– عزیزم، دکتر آشناست شماره رو که برام بگیرن میفرستمشون بیان تو.
فاطیما لبخندی زد و گفت :
-نه، مشکلی نیست.
ورفت بمیری فاطیما بیامنو نجات بده،خانمه آروم گفت :
-ایشون پسره منه،علیرضا.
-بله، افتخار آشنایی باهاشونو داشتم ، آقای مهرانفر.
چشمای خانمه برق زد و گفت :
-شما همکار پسرم هستید درسته؟
لبخند مصنوعی زدم و گفتم :
-خیر، من یکی از دانشجویانشون هستم.
خانمه خندید و گفت :
-بسیار عالی،ببخشید میشه اسمتونو بدونم؟
بهش نگاه کردم وکلافه خندیدم و گفتم :
-دیانا شهامت هستم.
ابروهاشو انداخت بالا و گفت :
-به، چه اسم قشنگی مثله خودت.
از جام بلند شدم و گفتم :
-خیلی ممنون، لطف دارید من برم داخل اگه میشه.
-خواهش میکنم عزیزم، خانم صالحی لطف کن بذار دیانا جون بره تو.
منشی که خانم خوش برخورد و محجبه ای بود گفت :
-حتماً، بفرمایید داخل.
با دست به اتاق اشاره کرد تا خواستم برم تو فاطیما همزمان با من جلوی در ظاهر شد با خنده گفتم :
-تموم شدی؟ چه زود.
صورتشو با درد جمع کرد و گفت:
-آره، وای دیا دستم مثله چی میسوزه.
-نوچ ، این دکتره مثلا اومد دستتو خوب کنه یا بدتر بزنه داغونت کنه؟
مادر استاد مهرانفر از جاش بلند و گفت :-مشکلی پیش اومده؟
پوف، نخود آش، بهش نگاه کردم وگفتم :
-خیر، همه چی اوکیه، بریم فاطیما… خدانگهدار.
با لبخند گفت :
-خداحافظ.
از مطب دکتر خارج شدیم،و داخل آسانسور رفتیم،فاطیما با شیطنت گفت :-پس مبارکه.
تو آینه آسانسور ابروهامو با دست مرتب کردم و گفتم :
-زهرمار، میدونی اون خانمه کی بود؟
فاطیما بی حوصله دستشو گذاشت رو کتف آسیب دیده اش و گفت :
-مامور مخصوص حاکم بزرگ میتی کومان.
-شر و ور نگو فاطی، بگو کی بود؟
فاطیما ایندفعه جدی شد و گفت :
-کی؟
با خنده گفتم :
_ننه فرانکی. هههه
خیلی عادی نگاهم کرد منم برای جلوگیری از ضایع شدن گفتم :
-مادر استاد مهرانفر.
فاطیما با تعجب گفت :
-دروغ.
-به خدا، تازه منم برای علیرضا جون پسندید.
فاطیما خندید و گفت :
-اگه بفهمه تو چه بلاهایی که سر پسرش اوردی،
آسانسور از حرکت ایستاد،بیرون رفتیم و در همون حالت گفتم :
-چیکار کردم؟ یه ساچمه پلاستیکی خورده تو پیشونیش، اونم چی؟ مگه از قصد بوده؟
فاطیما سرعت قدم هاشو بیشتر کرد و گفت :
-نا، نا اصلاااان از قصد نبود،
بادیدن اشکان چیزی نگفتم و به سمت ماشین رفتم و سوار شدم، اشکانم فوری نشست و بعدش فاطیما. اشکان ماشینو زد تو دنده و گازشو گرفت و حرکت کرد، به ساعتم نگاه کردم و گفتم :
-چهار وپنجاه و پنج دقیقه.
فاطیما با استرس به اشکان گفت :
-اشکان بریم یه جای خوب سریع خریدامونو بکنیم تا شب نشده.
اشکان با اخم عینک آفتابی شو گذاشت رو چشمش و گفت :
-خب شب بشه عزیزم، شام میخوریم بعد میریم خونه.
فاطیما سر جاش جابه جا شد و گفت :
-بخاطر دیانا گفتم، وگرنه منکه…
پریدم وسط حرفش و گفتم :
-من اوکیم، خیالت راحت.
فاطیما نفس آسوده ای کشید و گفت :-خداروشکر،.. حالا کجا میبری ما رو آقا اشکان؟
اشکان لبخندی به فاطیما زد و گفت :
-یه جای خوب.
به آسمون و زمین نگاه کردم و گفتم :
-خاک به سرم، خوب چرا منو با خودتون اوردید اگه میخواید برید جای خوب؟
اشکان زد زیر خنده و گفت :
-ببین خودت سر شوخی رو باز کردیا.
به حرفش خندیدم و گفتم :
-باشه توخوبی.
ماشین و جلوی یه مجتمع بزرگ نگه داشت، فاطیما با ذوق گفت:
-او مای گاد.
با خنده گفتم :
-واردیا اشکان، جون فاطی بگو چندبار اومدی اینجا برای خرید واسه دوست دخترات.
اشکان خیلی عادی گفت :
-یه چهار پنج باری اومدم.
ابروهامو انداختم بالا وگفتم :
-ای مفسد فی العرض.
فاطیما با اخم به اشکان نگاه کردوگفت :-واقعا؟
اشکان پشته چشمی نازک کرد و گفت :_بچه شدی؟
آره جان عمت، شما پسرا دوست دختر نداشته باشید جای تعجب داره، برای عوض کردن حرف سریع گفتم :
-پیاده شید دیگه.
فاطیما دوباره با ذوق به اشکان نگاه کردوگفت :-بریم.
حوصله چندش بازی های اینا رو نداشتم در ماشین و باز کردم و پیاده شدم و بلند خوندم :
-مجتمع تجاری آریا.
باد شدیدی شروع به وزیدن کرد، شالمو دور گردنم پیچیدم و گفتم :
-یه یادی هم بکنیم ازآقای آریاییه همیشه در صحنه که تودانشگاه گند زده بود تو ابهت مون .
اشکان بهم نگاه کرد و گفت :
-شاید باورت نشه ولی این مجتمع به این بزرگی مال رادینه. همونطورکه داشتم به تابلو نگاه می کردم چشمام از تعجب درشت شد،روی پاشنه پا چرخیدم و به اشکان نگاه کردم و گفتم :-جدی؟
فاطیما با چشمای گشادشده شده گفت :-کوفتش شه بابا.
اشکان به اطراف نگاه کرد و گفت :
-بریم تو خیلی خز و خیل بازی در اوردیم .
حرفشو تایید کردم و با ژست و پرستیژ مخصوص به خودم داخل رفتم، آی عجب حال میداد اگه میشد به این پسرا پوزخند بزنم، اما متاسفانه شدنی نبود، چون در جریانید که…
همینطوری داشتم برای خودم راه میرفتم، کم کم داشت حس مدلینگ بودن بهم دست میداد، یهو فاطیما دادزد :
-هووش.
برگشتم و گفتم :
-مرض، درد بی درمون، چی میگی؟
فاطیما با خنده گفت :
-همینطوری جو گرفتت داری میری تو افق محو شی،بیا اینو ببین.
با اخم بهش نگاهی کردم و رفتم پشت شیشه اولین مغازه،یهو اخمام باز شد با خنده گفتم:-این چیه؟
فاطیما خیلی جدی گفت:-هان؟
سریع گفتم :
-عه،یعنی منظورم اینکه چه خوشکلههه.
فاطیما لبخند دندون نمایی زد و گفت :
-خعلی خوش سلیقه ام نه؟
بهش نگاه کردم وگفتم:
– آره.
رفتیم توی مغازه، الکی گفتم اصلا خوشکل نبود نن جون من همچین لباس عتیقه ای که این انتخاب کرده نمیپوشه، فاطیما به خانم فروشنده گفت :
-ببخشید، نمونه این مانتوی پشت ویترینو میشه برای من بیارید؟
خانمه نگاهی به فاطیما کرد و گفت :
-حتماً.
و رفتو مانتو رو اورد، دیگه از جلو نفرت انگیزتر بود،یه مانتوی مشکی با مخلفات، حال ندارم سه ساعت توضیح بدم.
فاطیما مانتو رو نگاه کرد و گفت:
-خوشکله دیگه نه؟ مطمئن باشم؟
صورتمو جمع کردم و لبخند زدم و گفتم :
-ببین خاصه،اصلاً سلیقه تو همیشه خاصه.
فاطیمارفت تو اتاق پرو کیفو شالشو انداخت بغل من و گفت :
-خیالم راحت شد.
حالا کسی هم جرعت نداره بگه مانتویی که انتخاب کردی مزخرفه ، کلا هرچی رو که میخوام ماست مالی کنم میگم خاصه، بعد چند دقیقه در اتاق باز کرد و با چهره ی نگرانی گفت :
-دیانا مطمئنی خاصه؟
بهش نگاه کردم و سریع گفتم :
-درش بیار، زود در بیار حالم بهم خورد سگ سلیقه.
فاطیما گفت :
-وا، خودت گفتی قشنگه.
-من غلط کردم، دربیار.
فاطیما با اخم گفت :
-تو تکلیفت با خودت روشن نیس اصلاً هرچی اشکان بگه.
به اطراف نگاه کردم و گفتم :
-اشکان!
فاطیما سرشو از اتاق بیرون اوردو گفت :
-کوش؟
با خنده گفتم :
-اصلاً نبودش حس نشد.
فاطیما گوشیشو از توی کیفی که دست من بود در اورد و گفت :
-کجا رفته؟
گوشی رو از دسشتش گرفتم و گفتم :
-اِ،هنوز یک دقیقه نشده، همین دور و براست، این فاجعه رو از تنت بیار بیرون اونم پیداش میشه،
فاطیما مانتو رو زودی در اورد و از لباس فروشی اومدیم بیرون فضا یه موزیک از سامان جلیلی پخش میشد منم باهاش همخوانی میکردم،
-هی میگی دیگه رفتم هی، برو بسمه، آخرشم میری بهونه میگیری دل تو آخه تو دستمه هرچی کشیدم بسمه برو خستمه، برو خستمه.
فاطیما با نگرانی گفت :
-کجا رفته؟
منم بی توجه به دلواپسی الکیش شروع به خوندن آهنگ کردم، قسمت اوجش رسیده بود
-حرف زیادی میزنی روانی دل بکن دیگه بسمه.
فاطیما با اخم برگشت و گفت :
-من روانی ام؟
چشمامو درشت کردم و گفتم :
-نه اسکول،گوش کن.
فاطیما بااخم به آهنگ گوش کرد، اخماش باز شد و گفت :
-آهان، چه باحاله.
دوتایی باهم خندیدم یهو صدای اشکان از پشت من اومد که گفت:
-چی باحاله؟
همون لحظه چشمم به یه لباس سوراخ سوراخی پشت ویترین مغازه افتادقیمتش چند بود؟دویصدهزار تومن
با تعجب گفتم :
-اینکه زیرپوش سوراخ سوراخیه بابای منو اینجا دویصدهزار تومن میفروشن، ای سگ تو روحت رادین بااین مغازه هایی که ردیف کردی.
فاطیما که ازش توقع داشتم بخاطر غیبت یهویی اشکان داد و بیداد راه بندازه با لبخند گفت:
-عه، سلام، خوب هستید؟
صدای یکی به جز اشکانو شنیدم که گفت :
-ممنون، به خوبیتون.
خاک بر سرم، آبروم رفت.
سریع برگشتم تا حرفامو ماس مالی کنم که با چهره ی متبسم رادین روبه رو شدم،هنگ کرده بودم نمیدونستم چی بگم، رادین بهم نگاه کرد و با لبخند ابرویی بالا انداخت وگفت :-سلام ، خانم شهامت.
زود خودمون جمع و جور کردم و گفتم :
-س.سلام، خوب هستید؟
یهو اشکان و فاطیما باهم زدن زیر خنده، تو این میون رادین هم لبخندی زد و به زمین نگاه کرد، قشنگ معلوم بود جلوی خنده شو داره به زور میگیره ،فاطیما دستمو گرفت و با خنده گفت :
-دیانا تو حالت ری استاره،بیا بریم.
برگشتم و دستمو گذاشتم رو صورتم و درمونده گفتم :
-چرا نگفتی پشت سرمه بیشعور.
فاطیما که از شدت خنده داشت پهن زمین میشد بریده، بریده گفت :
-انقدر یه ریز حرف زدی مگه میذاری آدم چیزی بگه؟ ولی خدایی داشتی چیشد؟ همین لحظه ای که حرف رادینو وسط کشیدی از پشتت دراومد.
چیزی نگفتم و سرمو به نشونه تاسف تکون دادم ، یهو فاطیما دادزد :
-وااای اون مانتو رو ببین.
اشکان کنار فاطیما ایستاد و گفت :
-کدوم؟
فاطیما دست اشکان وگرفت وگفت :
-بیا تا بهت بگم، دیانا تو ام بیا.
نگاه کردم دیدم رادین اون طرف ایستاد و داره با یکی از بوتیک دارا حرف میزنه، اشکان با دست به رادین اشاره کرد که داره میره تو مغازه، رادین در همون حالت که داشت به حرفای فروشنده گوش میداد سرشو به معنی باشه تکون داد، رفتیم تو لباس فروشی و اشکان به فروشنده که پسر جوونی بود گفت تا مانتو رو برای فاطیما بیاره منم به لباسای دیگه نگاه کردم، از هیچکدوم خوشم نیومد بخاطر همین از لباس فروشی خارج شدم و بیرون ایستادم،
صدای آهنگ گوشیم
بلند شد،از توی کیفم برش داشتم و با دیدن شماره دایی حساب کار اومد دستم، سریع رد تماس دادم و گوشی رو خاموش کردم، استرس شدیدی گرفتم، چطوری باید این فاجعه ی بزرگو به دایی میگفتم؟
اومدم گوشیمو بذارم تو کیفم از دستم افتاد رو زمین و دلو روده اش همچنین پاچید این ور اون ور، خم شدم و یکی یکی باتری و در گوشی رو برداشتم که یکی از کنارم رد شد و گفت :
-جوون درسته بخورمت.
یهو صدای یه مرده اومد که دادزد :
-تو گوه میخوری بی ناموس.
الان دقیقا بهم توهین کرد یا ازم طرفداری کرد ؟ بخندم یا گریه کنم؟
پسره پر رو، پررو داد زد :
-به توجه؟ مفتشی؟
مرده با عصبانیت تا خواست بره نزدیکش رادین از دور اومد و بااخم پرسید :
-چی شده؟
مات و مبهوت به گوشیم نگاه کردم و زیر لب گفتم :
-حالا چقدر بدم تورو درست کنم؟
مرده عصبانی با دست به پسره اشاره کردو گفت:
-سلام آقای آریایی، این بی همه چیز …
پسر دادزد :
-هووو.
نگاهمو از روی زمین گرفتم و به پسره پررو نگاه کردم.
مرده خواست چیزی بگه
رادین نذاشت حرفشو کامل بزنه و گفت :
-چیزی نیست، شما برو به کارت برس.
مرده بیخیال شد و رفت،رادین بااخم برگشت تا به پسره چیزی بگه که چشمش خورد به دل و روده گوشی من،خیلی ریلکس نگاهی به مرده که از ما دورتر می شد کرد وبه گوشه لبش دستی کشید و زیر لب گفت:
-آهان.
یهو گلوی پسره رو گرفت و با عصبانیت چسبوندش به دیوارو گفت :
– چه غلطی کردی بچه پررو؟
وبا سر به زمین اشاره کرد، انقدر از این حرکتش تعجب کردم که یادم رفت بگم گوشی از دست خودم افتاده، پسر به رادین نگاه کرد و گفت :-من.. من کاری نکردم.
رادین بهم نگاه کرد وگفت:
-راست میگه؟
منم سریع سرمو تکون دادم گفتم :
-آره، از دست خودم افتاد.
پسره تلاش کرد از زیر دست رادین در بره، رادین با عصبانیت گلوی پسره رو گرفت و پرتش کرد سمت در و گفت :
-گمشو،تا ندادمت انتظامات.
پسره نزدیک بود با کله سکندری بخوره،دستشو به دیوار گرفت و فرار کرد، رادین با اخم برگشت و بهم نگاه کرد و گفت :
-اون کثافت گوشی تو اینجوری کرد؟
به چهره درهم و عصبانیش نگاه کردم و گفتم :
-نه بخدا، گفتم که از دست خودم افتاد،اون آقاهه بزرگش کرد، وگرنه یه تیکه ساده بهم انداخت.
رادین دستشو به پیشونیش کشید و به شالم که داشت از سرم میفتاد نگاه کرد و با لحنی که تو اون لحظه برام با نمک اومد گفت :
-آهان، پس فقط یه تیکه ی ساده بود پس.
از هیجانی که چند لحظه پیش بهم وارد شده بود یکم دستام میلرزید، نمیدونم شایدم برای این بود که ناهار درست و حسابی نخورده بودم، ویکمشم بر میگشت به تماس دایی.
دستی به شالم کشیدم و خم شدم و یکی یکی تیکه های گوشیمو از روی زمین برداشتم،بلند شدم و باتری و در گوشی رو جازدم، اما هرکاری کردم روشن نشد،
ناراحت سرمو بالا اوردم که متوجه نگاه رادین به دستای لرزونم شدم،دستمو مشت کردم تا لرزشش کمتر شه، سریع زیپ کیفم رو باز کردم وگوشیمو انداختم توی کیفم و به دیوار تکیه زدم و زیر لب گفتم :
-بیاین دیگه.
زیر چشمی به رادین که مردد به کافی شاپ رو به رو نگاه میکرد کردم، دیگه داشتم پس میفتادم،دِ لامصب بگو دیگه، بگو.
رادین برای جدی نشون دادن چهرش اخمی کرد و نگاهی به ساعتش انداخت و گفت :
-فعلاً بریم اینجا، معلوم نیست کی کار اینا تموم شه.
وویی خدا گفت، الان جدی دیگه پس میفتم، بذار یکم تمرکز کنم بعدش بگم بله، نه، نه اول باید ناز کنم، اصلاً عروس زیر لفظی میخواد، وای دوباره جو گرفتم.
-ما اومدیم.
با شنیدن صدای فاطیما برگشتم و به چهره ی خندون و نیشش که تا بناگوش باز بود نگاه کردم، دیگه داشت گریه ام میومد،
-الهییی چی نشی فاطی، بمیری ایشالا.
اشکان بالبخند گفت:
-خوب دیگه، خریدای فاطیما که تموم شد حالا بریم چیکار کنیم؟
زیر لب جوری که فقط فاطیما بفهمه گفتم :
_بریم سر قبر بابابزرگ من فاتحه بخونید،آخه اینم شد شانس!
فاطیما با تعجب برگشت و گفت :
-چیشده؟
درمونده بهش نگاه کردم و گفتم :
-هیچی.
فاطیما با ترس گفت :
-شدی مثله گچ دیوار، بیا بریم کافی شاپ یه چیزی بخور.
اشکان و رادین همزمان بهم نگاه کردن، داشت خنده ام میگرفت سرمو انداختم پایین وگفتم :
-نه خوبم.
فاطیما با دست سالمش هولم داد سمت کافی شاپ رو به رو، و گفت :
-حرف الکی نزن مثله گچ شدی،بچه ها بریم یه چیزی بخوریم .
رادین دوباره به ساعتش نگاه کرد و گفت :
-ممنون، من باید برم قرار دارم، تو یه موقعیت دیگه.
اشکان یهو زد رو شونه رادین و گفت :
-راستی رادین یادم رفت بگم، هرکاری کردم این بوتیک داره پول لباسو قبول نکرد.
دست کرد تو جیبشو کیف پولشو در اورد و به سمت رادین گرفت، رادین با اخم گفت :
-اِه، بذار جیبت چه حرفیه..
هنوز داشتم حرفاشونو گوش میدادم که فاطیما دستمو گرفت و برد به سمت کافی شاپ، روی نزدیکترین میز نشستیم و فاطیما روبه روم نشست، بهش نگاه کردم وگفتم :
-الان جای تو اون باید رو به روی من نشسته بود، انقدر که مثله قاشق نشسته ای.
فاطیما با سر درگمی گفت :
-دیانا درست حرف بزن دیگه من نمیفهمم منظورتو.
بی حوصله سرمو گذاشتم رو میز و گفتم :
-بیخیال.
فاطیما گفت :
-بدبخت رادین، گیر کرده ها،اشکان گیرش اورده نمیذاره بره، خوب کار و زندگی داره بدبخت، ولی خدایی دمش گرم تابه بوتیک داره گفتیم آشنای آقای آریایی هستیم ازمون پول نگرفت، خداکنه الان پولو از اشکان قبول کنه وگرنه خیلی بد میشه.
یک دقیقه ای نشستیم و اشکانم اومد پیشمون، ظاهراً رادین رفته بود چون اگه بود با اشکان میومد، به اشکان نگاه کردم و گفتم :
-من آن گلبرگ مغرورم، زدید پرپرم کردید لامروتا،
اشکان اومدم و نشست و پشت صندلی و فوری به گارسون گفت:
-آقا سه تا آب هویج بستنی.
فاطیما پشت بندش گفت :
-و یک کیک شکلاتی،لطفاً.
گارسون سفارشات و نوشت و رفت. اشکان با خنده به دونفریمون نگاه کرد و گفت :
-خیلی ضایعست یه مرد با دوتا دختر بیاد خرید نه؟
بی حوصله بهش نگاه کردم وگفتم :
-نه. اینا همش حرف الکیه، درضمن ضایع این نیست، آب هویج با کیک شکلاتیه.
فاطیما زد زیر خنده و گفت :
-نه بابا کی گفته ضایعست؟ من تو کافی شاپ چلو کبابم سفارش دادم.
اشکان با ابروهای بالا رفته به فاطیما نگاه کرد و گفت :
-خدایی این دیگه تهش بود.
گارسون سفارشامونو اورد، اول یه برش کیک خوردم بعدشم آب هویج بستنی رو.
آخیییش آب هویج نیست که مُرفینه چقدر آروم شدم.
از کافی شاپ بیرون رفتیم و شروع به گشتن یه مانتوی مناسب برای من شدیم،
یکم راه رفتیم و به لباس ها در رنگ های مختلف نگاه کردیم هیچکدومش باب میلم نبود،
بعد یک ساعتی راه رفتن، اشکان به این نتیجه رسید که بره رستوران شام سفارش بده چون معلوم بود به این زودیا کارمون تموم نمیشه، جالب این بود که تا وقتی که من داشتم دنبال یه لباس میگشتم اشکان کل خریداشو کرد و بعدش رفت.
پشت ویترین یکی از لباس فروشی ها ایستادم و با لبخند به مانتوی صورتی سفیدکه روی قسمت پایینش طرح یه گل براق داشت نگاه کردم و گفتم:
-فاطی، چطوره؟
فاطیما برگشت و به مانتو نگاه کرد و گفت :
-چه نازه،
یکی از خوبی های فاطیما این بود که تا صبحم میدووندیش چیزی نمیگفت و اتفاقاً خوشحال تر هم میشد.
باهم رفتیم تو لباس فروشی و من مانتو رو پوشیدم، خیلی بهم میومد، اصلاً خدای جذابیت که میگن منم، دمم گرم، یه شلوار سفید و یه جفت کفش پاشنه عروسکی صورتی هم خریدم، اشکان به فاطیما زنگ زد و گفت اگه خریدمون تموم شده بریم طبقه بالای مجتمع توی رستوران منتظره.
منم تو این فاصله رفتم توی مغاز شال و روسری، یه شال سفید ویه شال صورتی خریدم و سریع رفتم بیرون، فاطیما نایلون خریداشو توی دستش جابه جا کرد و گفت :
-تموم شد انشاءالله وتعالی؟
با خنده چشمامو به علامت آره باز و بسته کردم و گفتم :
-اوکی، بریم که دیره.
********************
ماشین جلوی خونه ایستاد، با لبخند از فاطیما و اشکان خداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدم، اشکان تک بوقی زد و گاز ماشینو گرفت و رفت ، با خنده بسته های خریدمو تو دستم گرفتم و به سمت خونه رفتم، در حیاط رو باز کردم و رفتم تو داشتم به سمت خونه میرفتم که یهو صدای آروم یکی به گوشم خورد، یه صدایی مثله پچ پچ کردن کسی، نایلون خریدامو گذاشتم پشت در خونه و به سمت صدا که از وسط درختا میومد رفتم، صدا قطع شد و چیزی نشنیدم، یکم صبر کردم،دوباره صدای پچ پچو شنیدم، اما ایندفعه صدا و تصویر باهم بود:
-ببین مهرسام من اصلاً حوصله این بحثای الکی رو ندارم، من الان عاشق یکی دیگه ام، میفهمی؟ من آرشو دوست دارم. دستمو گذاشتم رو صورتم و گفتم :
-بدبخت آرش.
یکم دیگه نزدیک تر رفتم و گوشمو به سمت مینو گرفتم و زیر لب گفتم :
-یَک آشی برات بپزم، جوجه پلاستیکی،که نیم وجب روغن روش داشته باشه.
صدای خش دار و همراه با فین فین مینو اومد که گفت :
-میگم دوستت ندارم، هه بدبخت فکر کردی نمیدونم منو فقط برای پول بابام میخوای؟
جلو خنده امو گرفتم و گفتم:
-په نه په، عاشق قیافه دو هزاریت شده.
همونطورکه با دستم جلوی دهنمو گرفته بودم صدام در نره، متوجه شدم صدای گریه مینو قطع شد، برگشتم و با دقت به اطراف نگاه کردم، انگاری غیب شده بود، تا برگشتم مثله جن از پشت سرم ظاهر شد، ترسیده دستمو گذاشتم رو قلبم وگفتم :
-بمیری، ای خدا قلبم.
مینو با چهره ای که استرس توش موج میزد و سعی بر ریلکس نشون دادن خودش داشت گفت :
-تو.. تو از کی اینجایی فضول؟
هولش دادم و گفتم :
-هوی،حرف دهنتو بفهم.
به دور و بر نگاه کرد و با استرس گفت :
-باشه، باشه لعنتی باشه،از کی اینجایی؟
برای در اوردن حرصش چشمکی زدم و گفتم :
-از اولش،من موندم این مهرسام بدبخت به چی تو راضی شده؟
مینو با حرص گفت :
-به همون چیزایی که رادین به تو راضی شده،
با شنیدن اسم لبخندی رو به افق زدم و گفتم :
-اون ، به نجابت و اخلاق خوبم و دماغ و گونه و لبای طبیعیم راضی شده، ای وای خاک عالم گفتم لبا، استغفراله، تسبیح من کو؟
مینو بااخم گفت :
-چی بلغور میکنی برای خودت؟
از فکر در اومدم و گفتم :
-حرف مفت نزن بلغور میکنی چیه؟ اینا عینه واقعیته تو کدومشو داری؟ اخلاقت که گنده سرتا پا عملی هم که هستی خدا شاهده الان بندازمت تو همین استخر مثله بادکنک میای بالای آب غرق نمیشی،رادین منو بخاطر خودم میخواد فهمیدی؟ فقط خودم.
چه زود باورم شد رادین منو میخواد
مینو با ناراحتی بهم نگاه کرد و گفت :
-راست میگی، فقط منه بدبختم که همه منو بخاطر پول بابام میخوان.
فکر کنم زیادی، زیاده روی کردم، بهش نگاه کردم وگفتم :
-خوب حالا توام، ولی عوض اینایی که گفتم چشمات رنگیه،این خوبه.
با بغض نگاهم کرد و گفت :
-لنزه.
نیشم شل شد، با کمی مکث گفتم :
-حالا چشمو بیخیال، موهات بلنده.
با ناراحتی بیشتری گفت :
-اکستیشنه.
صداقتت تو طحالم خدایی.
با انگشتم زدم تو پیشونیش وگفتم :
-کجات طبیعیه؟
نگاهی بهم انداخت و گفت :
-هیچ جام، حتی خنده های روی صورتمم مصنوعیه.
با دستم زدم رو شونشو گفتم :
-ای عوضی عجب جمله ای گفتی حتماً میذارم پروفایلم.
نگاه غمگینی بهم کرد و رفت، این یه شگرده شبیه خون بود برای دور کردن من از بحث اصلی بخاطر همین دادزدم :
-درباره ی مهرساااام بعداً حرف میزنیم، خدافظی نمیکنم خدافظی نکن فعلاً.
با ترس بهم نگاه کرد و دوید و خواست بیاد سمتم،فوری خم شدم و نایلون خریدامو برداشتم و پریدم تو خونه درو هم بستم.
به در تکیه زدم و گفتم :
-مثله زامبی میمونه.
یکم مکث کردم و بعدش تکیه ام رو از در برداشتم و با خنده دادزدم :
-سلام.
کسی جواب نداد، جلو تر رفتم و گفتم :
-سلام کردما.
مامان تا منو دید نگاهی به سقف کرد و گفت :
-حیف برای بچه هام بده، وگرنه چنان جیغی سرت میکشیدم تا حساب کار دستت بیاد.
لبخندی زدم و گفتم :
-وا، چرا؟
اومد نزدیکمو با حرص گفت :
-الان ساعت چنده؟
نگاهی به ساعتم کردم و گفتم :
-لامصب آب رفته.
دستشو اورد بالا، اول فکر کردم میخواد بزنه صورتمو جمع کردم و گفتم :
-تا سخن هست چرا ضرب و شتم؟
ساعتشو بالا اورد و گفت :
-این چنده؟
نفس آسوده ای کشیدم و گفتم :
-پنج.
مامان دهنشو بازکرد و گفت :
-تو از ساعت چهار تا… پَنج؟
نگاهی به ساعتش کرد و گفت :
-کی گفته الان پنجه؟
به ساعتش نگاه کردم و گفتم :
-مال شمام آب رفته حالا مهم نیست، بقیه اش.
دستشو گذاشت رو قلبشو گفت :
-از ساعت چهار بعد از ظهر تا الان رفتی یه زنگ به من نزدی گوشیتو هم که جواب نمیدی هرچی زنگ میزنم .
🤦🏻♀طبق رسم همیشگی دوباره دستمو گذاشتم رو صورتم و گفتم :
-او مای گاد. حواسم نبود، گوشیم تیکه تیکه شد.
مامان با تعجب نشست رو مبل و گفت :
-خدایا شکرت.
چشمامو درشت کردم و گفتم :
-وا، چرا؟
بهم نگاه کرد و گفت :
-نفرینام چقدر زود میگیره، گفتم ایشالا اون گوشیت و خودت تیکه تیکه شید تا از دستتون راحت شم.
بهش نگاه کردم و پشت سر هم پلک زدم و گفتم :
-احساس میکنم دارم ترک برمیدارم،انقدر نگرانمی چرا زنگ میزنی خوب.
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-تکرار نشه.
و رفت تو آشپزخونه ،انقدر بدم میاد یکی برام پشت چشم نازک میکنه .
-شام خوردم .
برگشت و گفت :
-دارم برای مادر جون قرص میبرم، از ظهر داره حذیون میگه.
-پوووف، میگم مامان چرا نن جون همش باید خونه ما باشه؟ مگه عموهم پسرش نیست؟ چرا اون نمیاد یکم مراقبت کنه؟
مامان اخم کرد و گفت :
-عه، نگو بده نن جون بفهمه ناراحت میشه، ما وظیفه داریم از مادر مراقبت کنیم،
دهنمو کج کردم گفتم :
-دیگه عمو هم که از زیر مسئولیتش در میره هیچی.
مامان یدونه قرص به همراه یه لیوان آب بهم داد و گفت :
_اینا رو برو بده مادر جون، غرغرم نکن، ماهم یه روزی پیر میشیم
پدرت چند دقیقه دیگه میاد ببریمش دکتر.
شونه ای بالا انداختم و به سمت اتاق حرکت کردم درو باز کردم و وارد شدم، طبق معمول نن جون روی تختم دراز کشیده بود و برای خودش زیر لب زمزمه های نامفهومی میکرد، پر انرژی رفتم کنار تختش نشستم و گفتم :
-سلام بر لیلی خانم گل.
یهو دستمو گرفت و گذاشت رو پیشونیش و گفت :
-داغه؟
یکم مکث کردم و گفتم :
-آره، تب داری باید بریم دکتر.
به سقف خیره شد و گفت :
-با دکتر درست نمیشه این تب عشقه.
با حرفی که زد یهویی پغی زدم زیر خنده ودستمو جلوصورتم گرفتم تا صدای خندم بلند نشه.
-عشق؟ عشق کی؟
بهم نگاه کرد و گفت :
-فرد مورد نظر، عشق حشمت منو کور کرده، کَر کرده، خَر کرده.
به سختی خنده مو قورت دادم و گفتم :
-اینا رو پیش کسی نگیا، آبرومون میره، بیا قرصتو بخور.
قرصو بهش دادم با یه حرکت انداخت بالا و لیوان آبو سر کشید و تلپی خودشو رها کرد روی تخت و خوابید و بعد چند لحظه صدای خرو پفش بلند شد.
به صورتش توی خواب نگاه کردم و رفتم توی فکر…
مامان میگفت نن جون جوونیه جالبی داشته، یه دختر خیلی خوشکل که آرزوی کل پسرای آبادی بوده،میگفت پسر خان اون آبادی عاشق ننه جون میشه
اما بخاطر وضع بد مالی پدر نن جون خان بااین ازدواج مخالفت میکنه، اما پسر خان که همون بابا بزرگ بنده باشه زیر بار نمیره و باهرسختی که شده با نن جون ازدواج میکنه ولی از طرف خانواده اش طرد میشه، خلاصه نتیجه ی این ازدواج میشه دوتا پسر یکی بابای من و یکی هم عمو،
یعنی یه روزی میشه که یکی دیوونه وار عاشق منم بشه؟ یا منم مثله بقیه ازدواج میکنم و از سر عادت به یکی وابسته میشم، تازه این زاویه خوبه داستانه، اگه طلاق بگیرم چی؟
اگه با یکی ازدواج کنم که اصلاً حسی بهش نداشته باشم…
تو فکر و خیال غرق بودم که در اتاق باز شد و بابا وارد شد و به سمت تخت نن جون اومد، بلند شدم و سلام آرومی بهش کردم جوابمو دادم و گفت:
-حالش خوبه؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم، بابا حرفمو تایید کرد و دستشو آروم روی پیشانی نن جون گذاشت و گفت :
-تب داره
مامان هم وارد اتاق شد و به کمک بابا نن جونو بلند کردن و بردن، هرچی گفتم :
بذارید من بغلش کنم مگه چقدر وزن داره؟
گوش ندادن، همون شب بابا و مامان نن جونو بردن دکتر،بابا خیلی اصرار کرد که مامان باهاشون نره ولی مامان گوشش بدهکار نبود گفت یه خانم باید با نن جون باشه، یعنی خوشم میاد اینجا هم پشمک حسابم نکردن.
خونه ساکت بود و من تنهایی روی کاناپه روبه روی تلویزیون نشسته بودم و داشتم فیلم میدیدم، کم کم داشت چشمام گرم خواب میشد، اصلاً حسش نبود برم تو اتاقم بخوابم بخاطر همین تی وی رو خاموش کردم و همونجا روی کاناپه خوابیدم.)
چشمامو باز کردم و با صورت جمع شده دستی به گردنم کشیدم، دیشب بد خوابیده بودم و گردنم از درد داشت میترکید،یه چشم باز یه چشم بسته بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم و گفتم :
-مامان.
کسی جواب نداد، به ساعتم نگاه کردم،
اَ،لامصب آب رفته بود، بااحتیاط گردنم رو کج کردم و به ساعت دیواری خونه نگاهی انداختم، ساعت یازده و نیم بود،
-یعنی هنوز بیمارستانن؟
به سمت اتاقم رفتم و گوشیم رو برداشتم تا شماره مامانو بگیرم یادم اومد گوشیمم خرابه، عصبی داد زدم،
-چی تو این خونه درسته؟
یادم اومد گوشی قبلیم تو وسایل نن جونه ، تو کشوی لوازمشو گشتم و پیداش کردم، سیم کارتشو عوض کردم و شماره مامانو گرفتم بعد چندتا بوق صدای خسته مامان تو موبایل پیچید.
-الو.
-سلام، مامان خوبی؟ چرا هنوز نیومدین؟
-سلام، مادر جونو بستری کردن، گفتن تا فردا باید تحت نظر باشه.
با تعجب گفتم :
-پس فردا عیده اون وقت نن جون تا فردا بستریه؟
-آره،تا اون موقع خوب میشه راستی… زنگ زدم سارا بیاد پیشت. عصرهم یا من یا پدرت میام خونه سر میزنیم بهت.
یهویی داد زدم :
-مامان!چرا به سارا گفتی بیاد؟ مگه فاطیما مرده که سارا بیاد؟
مامان با صدایی که تعجب توش مشهود بود گفت :
-گفتم حال فاطیما خوب نیست سارا بیاد، تو و سارا که باهم دوستای صمیمی بودید.
با گریه نمایشی گفتم :
-ای خداا، داری میگی بودید، دوران دبیرستان بود و تمام، آخه چرا گفتی بیاد.
-حالا مگه چیشده؟ یه لحظه میاد یه ناهاری باهم میخورید میره دیگه، اتفاقا خیلی دوست داشت بیاد، تا گفتم قبول کرد.
ناچار گفتم :
-باشه،باشه. فقط خواهشاً زودتر بیاین.
-باشه مراقب خودت باش، خداحافظ.
بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کردم و عصبانی گفتم :
-برم یه گلی به سرم بگیرم، همین سارا رو کم داشتیم.
هنوز غرغرام تموم نشده بود که یهو صدای کوبیده شدن در اومد. با حرص دستی به موهام کشیدم، این هنوز خر بازی هاشو فراموش نکرده، پالتومو تنم کردم و فوری از خونه زدم بیرون هوا خیلی سرد بود، روسری رو هم بیخیال شدم. کسی تو حیاط نبود این تاجیک و زنش که همیشه پی صفا سیتی بودن .
با عجله رفتم و در و باز کردم، بله همونطورکه حدس زدم سارا بود، با دیدن من لبخندی زد و خودشو انداخت بغلم وجیغ زد،
-سلام،سلام،سلااام.
لبخند زورکی زدم و از خودم جداش کردم و گفتم :
-سلام خوش اومدی،بیا تو.
از فرصت استفاده کردم و تا صحبتاشو شروع نکرده بود زود به سمت خونه دویدم و درو باز کردم و گفتم :
-برو تو هوا سرده.
بدون تعارف خودشو انداخت تو خونه وبا ذوق بالا پایین پرید و گفت :
-وای دیانا، چهار سالی میشه نیومدم خونتون نه؟ چقدر تغییر کرده اینجا، راستی چه خبر از اون دختره با کلاسه، اومم اسمش چی بود؟ آهان مینو، خیلی دوست دارم ببینمش وجهه اشتراکای شدیدی باهم داریم، راستی یه چیز دیگه رنگ موهام خوب شده؟ شرابی یکمی تیره، با کفش و کیفم والبته قاب گوشیه آیفونم که مهراد جون بهم داده ست کردم، اما لعنتی همین امروز باهاش بهم زدم، دیانا باور کن این یکی خیلی جنتلمن بود، آه من باهاش عشقو تجربه کردم، اوه داشت یادم میرفت تو رلی یا سینگل؟ یعنی منظورم اینکه هنوز این بچه مثبت بازی هاتو کنار نذاشتی؟
دستمو گذاشتم رو سرم و زیرلب گفتم :
-امشب از سردرد میمیرم.
تمام این مدت که سارا حرف میزد من فقط سرمو تکون میدادم و چیزی نمیگفتم حتی وقتی سوال میپرسید به لبخندی اکتفا میکردم،
سینی نسکافه رو روی میز گذاشتم و روی مبل کنارش نشستم و بازم به حرفاش گوش دادم،
-ببینم تو نگفتی ها، رنگ موهام خوب شده یانه؟
به موهای شرابیش نگاه کردم و گفتم :
-آره خوبه.
فوری گفت :
-تو چرا رنگ نمیکنی؟
با چشمای درشت شده گفتم :
-عمراً، من رنگ موهامو دوست دارم.
پشت چشمی نازک کرد و گفت :
-ای بابا، ول کن دیگه این امل بازیارو.
دستمو تو هوا تکون دادم و گفتم :
-بیخیال رنگ، دیگه چه خبر؟
با هیجان گفت :
-منتظر همین جمله بودم، این عکسو ببین.
گوشیشو اورد جلو صورتم و با دیدن تصویر اینستاگرامی که بهم نشون داده بود لبخند شلی زدم و گفتم :
-خوب؟
با افتخار پاشو گذاشت رو پای دیگه اش و گفت :
-رل جدیدم.بیست هزارتا فالور داره.
با تعجب گفتم :
-تو که الان گفتی کات کردی.
چشمکی زدو گفت :
-این دوست معمولیه بابا، دوهفته است باهم دوستیم.
ابروهامو انداختم بالا وگفتم :
-معلوم نیست چندتا دیگه مثله تو دوست معمولی داره.
چشماشو درشت کردو گفت :
-نه، نه، نداره.
-داره.
بااخم گفت :
-اگه داشته باشه فالو کرده مگه نه؟
با خنده گفتم ؛
-خوب آره.
لبخند پیروز مندانه ای زدو گفت:
-همش سی تا رو فالو داره الان خودم چک میکنم.
سرمو نزدیک گوشیش بردم، یکی یکی داشت تو پیج همه ی اون سی نفر می رفت، یه دفعه داد زد :
-وای دیانا.
کلافه به بالا نگاه کردم و باحرص خندیدم و گفتم :
-بله؟
گوشی رو طرفم گرفت و گفت :
-اینو ببین.
یه قلوپ از نسکافه ام خوردم و بی خیال سرمو بالا اوردم با دیدن عکس رادین نسکافه پرید تو گلوم، سارا بلند شد و تمام عقده هایی که از دوست پسراش داشت با دستش روی پشت من خالی کرد، دستشو پس زدم و گفتم :
-عکسو بیار ببینم
عکس رادینو به سمتم گرفت و با ذوق گفت :
-من اینو یه جایی دیدم فکر کنم یادم نمیاد، فقط میدونم قیافش خیلی آشناست،وااای چقدر جذابه نه؟ حتی از مهرادم خوشکل تره فالوراشم بیشتره .
همونطور که سارا برای خودش فک میزد سرمو کج کردم و به عکس نگاه کردم و با اخم و تردید گفتم:
-همچین مالی هم نیستاا.
طبق عادت مسخره همیشگیش با دست زد پشت گردنم و گفت:
-حرف الکی نزن، این خود ماله، وای فقط نمیدونم کجا دیدمش مطمئنم یه جایی باهاش برخورد داشتم.
گوشی رو از دست سارا گرفتم و به صفحه اش نگاه کردم، همش سه تا عکس گذاشته بود، اونم نه با اسم رادین، با اسم راتین.
دهنمو کج کردم و گفتم :
-فیکه، هم فالوراش فیکه هم اسمش.
سارا همونطورکه روی زمین جفتک بالا مینداخت تا یادش بیاد کجا رادینو دیده، برگشت سمت منو چشماشو ریز کرد و گفت :
-نخیرم، کلاً به همه چیز شک داریا، اگه فیک بود این همه لایک نمیخورد، درضمن.. این اسم به قیافه اشم میاد، رااااتین، چه قشنگه نه؟
گوشی رو انداختم تو بغلشو گفتم :
-اصلانم، تازه اسمش رادینه، تو دانشگاه ماست.یَ..
هنوز میخواستم حرف بزنم که با جیغ و ذوق گفت :
-ای وای، رادینم خوبه، دوتا اسمش بهش میاد، دقت کردی چقدر اسماش با کلاسه؟
و دوباره به عکسش نگاه کرد، نمیدونم این رادین چرا یهویی میشه مرد آرزوهای همه.
پشته چشمی نازک کردم و گفتم:
-اسمش که فیک بود،گفتم که تو دانشگاهی که من میرم هست.
با صورت جمع شده نگاهم کرد و گفت :
-مثلاً میخوای بگی دانشگاه میری من نمیرم؟
دمش گرم آی کیوش بالاست لوپ کلام من همین بود، دیپلم ردی بی خاصیت، من موندم چطوری سه سال اینو تحمل میکردم، واقعا چطوری؟
تا خواستم چیزی بگم یهو یه بشکن زد و انگشت اشاره شو سمتم گرفت و گفت :
-وای یادم اومد، تو مهمونی که با سامی رفته بودم دیدمش،اونم یه نظر.
چشمامو یه بار بستم و گفتم :
-سامی؟ مگه تو نگفتی…
-ای بابا دیا گیر دادایا، واای جونم قافیه.
بهش نگاه کردم وگفتم :
-ببخشید یادم نبود، اونم دوست معمولیت بود.
با خنده گفت :
-ایول. حالا… چطور پسری هست این خوشکله؟ کجا میشه پیداش کرد.
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
-مگه من آمار بگیر این میرغضبم، یه آدم بی احساس و بداخلاقیه که نگو.
سارا ایندفعه بیشتر از قبل از ذوق پرید و گفت :
-آخ جوون،از همونایی که تو چشماشون غرور و میبینی؟
ابروهامو بالا انداختم و با تعجب گفتم :
-ها.
یه جیغ خفیف برای ابراز احساساتش کشید و گفت :
-دِ،لامصب چرا زودتر نگفتی؟
از تعجب در اومدم و گفتم :
-ها؟، یعنی کلمه سوالی بود، من خوب ادا نکردم.
به پنجره خیره شد و گفت :
-از اونایی که تو یخ نگاهشون حل میشی.
دیگه داشت زیاده روی میکرد با دستم محکم زدم روشونش و گفتم :
-اِ، این همه چرت نگو تو یخ نگاه حل میشن؟
-خوب حالا. یخ میزنن،از این به بعد خواستی از دانشگاه برگردی من میام دنبالت.
بااخم گفتم :
-چرا؟
چشمکی زدو گفت :
-راتین جون دیگه.
چهره مو عادی نشون دادم و گفتم :
-اولا راتین نه و رادین دوماً … لازم نکرده.
چشماشو ریز کرد و گفت :
-نکنه چشت گرفتتش؟
کلافه کوسن مبلو برداشتم و پرت کردم تو صورتش و گفتم :
-سارا زر نزن دیگه، یک ساعته اومدی اینجا پنجاه ونه دقیقه اشو داری از راتین و رادین و سامی و مهراد و دوست معمولی حرف میزنی، عوض کن بحثو دیگه.
سرشو تکون داد و با لبخند گفت:
-باشه، ولی دنبالت میام.
دستی به گردنم کشیدم و گفتم:
-خووب،یه چیز دیگه بگو
ناخنای مانیکور شده شو جلوم گرفت وبا لحن لوسی گفت :
-خوب شده؟ با موهامو کیف و کفشم ست کردم.
لبخندی با حرص زدم و دستموگذاشتم زیر چونم و گفتم:
-اوهوم
بعد چند ساعت شنیدن حرفای الکی سارا از ناخن و دوست معمولی و اینا گرفته تا خاطرات مزخرف دوران دبیرستان،وخوردن ناهار،بابا ساعت سه بعد از ظهر اومد و منو نجات داد، و از اونجایی که سارا میدونست دیگه نمیتونه راحت حرفاشو بزنه قصد رفتن کرد، تا دم در باهاش رفتم همون لحظه آرش با همون ماشین مدل بالاش که نمیدونم اسمش چی بود جلوی در خونه ایستاد و با چهره جدی پیاده شد و عینک آفتابشو گذاشت رو موهاش، سارا تا آرشو دید دستپاچه بهم نگاه کرد و در کمال ناباوری بلند گفت :
-خوب دیگه دیانا جون، من برم دیگه، اگه قبل از تاریک شدن هوا برسم خونه مادرم ناراحت میشه فقط بخاطر تو اجازه داد بیام، میدونی که من خیلی ترسو ام.
نگاهی به آرش که داشت به ما نزدیک تر میشد کرد و زیر لب با ریتم گفت:
-آخه من قشنگ تر از پریام، تنها تو کوچه نمیام.
مثل خودش گفتم :
-منظورت جنو پریاست دیگه؟ آره یه درجه از اونا بهتری.
آرش بهمون رسید، با لبخند کم رنگی اول به من سلام کرد و بعد به سارا،
-سلام.
این آرش بدجور خوش تیپ بود، یه کت آستین کوتاه مشکی که زیرشم یه بلوز سورمه ای تنش بود و یه شلوار کتون مشکی هم پوشیده بود، با متانت لبخندی زدم تا خواستم جواب سلام بدم سارا خودشو مثل قاشق نشسته پرت کرد وسط و گفت :
-سلام.
با لبخند به سارا و آرش نگاه کردم و گفتم :
-عه،ببخشید معرفی نکردم،ایشون دوستم سارا خانم هستن، و ایشونم آقای دکتر آرش تاجیک.
سارا با خنده گفت :
-خوشبختم آرش.
آرش بدون نیم نگاهی به سارا به زمین خیره شد و گفت :
-خوشبختم، ببخشید من یکم عجله دارم.
با لبخند گفتم :
-خواهش میکنم.
و از جلوی در رفتم کنار.
سارا با ناراحتی برگشت و گفت :
-خیلی زیاده روی کردم، نه؟
اخم کردم وبی حوصله گفتم :
-آره، حالا مهم نیست، درضمن این آرش آدم درستیه اهل دوستی و این حرفا نیست،پس الکی فسفر نسوزون .
با پوزخند گفت :
-از کجا مطمئنی؟ همه پاش برسه هستن.
خیلی جدی گفتم :
-از آرش مطمئنم.
سارا نمیدونمی زیر لب زمزمه کردو با لبخند گفت :
-خوب دیگه، فعلاً.
منم سریع یه تعارف الکی زدم و گفتم :
-میموندی خوب…، هنوز میخواستم خریدایی که با فاطیما کردیمو بهت نشون بدم.
بااومدن اسم فاطیما حالت چهره سارا تغییر کرد و با تنفر گفت :
-تو هنوز بااون در ارتباطی؟
برای اینکه روش زیاد نشه جدی گفتم:
– آره.
پوزخندی زد و گفت :
-چه خبر از سعید جونش؟
کلافه پشته چشمی نازک کردم و دستمو گذاشتم رو در حیاط و گفتم :
-اولاً سعید نبود و وحید بود، ثانیاً اون یک اشتباه بود و تمام، این همه مسائل قدیم رو قاطی الان نکن، گذشته، گذشته تمام.
پوزخند دیگه ای زد و گفت :
-گذشته… من دیگه برم، خوشحال شدم از دیدنت بای.
لبخندی زدم و ازش خداحافظی کردم.
مسئله وحید بر میگشت به همون دوران دبیرستان، به موقعی که منو سارا و فاطیما دوست بودیم،فاطیما با یه پسر به اسم وحید دوست شده بود، تو عالم بچگی و نوجونی فکر میکردیم این پسر همون شاهزاده سوار بر خر توی رویاهاست، خربود دیگه نه ?
حالا بیخیال فعلاً تو حسم باید خیلی تحت تاثیر تعریف کنم،
یه روز تو خیابون وحیدو کنار یه دختره دیدم نزدیکش رفتم و با نفرت تو چشماش زل زدم خیلی از دیدنم شوکه شده بود، با اصرار کنارم کشید وگفت به فاطیما چیزی نگم، گفت قول میده دیگه جز فاطیما دختر دیگه ای تو زندگیش نباشه، از اونجایی که میدونستم فاطیما دختر احساساتیه چیزی نگفتم و فقط نظاره گر بیشتر شدن عشق فاطیما به وحید شدم، هعی اما ای کاش همون موقع میگفتم و نمیذاشتم کار به جاهای باریک بکشه، تو همین گیر و دار متوجه اخلاقیات سارا هم شده بودم، بدجور به فاطیما و وحید حسادت میکرد، از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، یکی از دلایلی که من قضیه وحید و به فاطیما نگفتم تا رابطه شون بهم نخوره همین سارا بود، اصلاً کلا آدمای حسودو باید همینطوری کرد،
خلاصه.. روزها وهفته و ماه ها گذشت تا اینکه اخلاقیات فاطیما عوض شده بود، گوشه گیر و کم حرف تر از همیشه، سرکلاسا همیشه تو فکر میرفت و از اوضاع درساشم که دیگه نگم.
با کسی حرف نمیزد و دردشو به کسی نمیگفت تااینکه عصبانی شدم و کشیدمش یه گوشه و بهش گفتم :چته فاطیما؟ چرا این روزا انقدر بهم ریخته ای؟
اول از جواب دادن طفره رفت ولی بعدش دیگه طاقت نیورد و گفت،
هه، وحید به فاطیما بی توجه شده بود ، فاطیما عاشقانه وحیدو میخواست، انگاری هرروز داشت آب میشد، مدرسه نمیومد حتی کارش به روان شناس کشیده شده بود، وحید حتی نیمچه توجهی هم به فاطیما نمیکرد، چند وقتی گذشت و فاطیما همونطوربود مثله یه مرده متحرک. حتی منکه از این کارا متنفر بودم فردین بازیم گل کرد و رفتم پیش وحید بهش گفتم: چرا اینقدر اذیتش میکنی، اما اون با پررویی تمام گفت: یکی دیگه رو دوست دارم، منو فاطیما به درد هم نمیخوریم.
اون روز من هیچی نگفتم و فقط به فاطیما فکر کردم، و به واکنشش بعد شنیدن این خبر…
به معنای واقعی غرور فاطیما جریحه دار شده بود، دیگه رسما درس و مدرسه رو تعطیل کرده بود، منم ازش ناامید شده بودم، دیگه حرف منم گوش نمیداد، تااینکه یه روز صبح که وارد مدرسه شدم صدای جیغ و داد بچه ها کل حیاط مدرسه رو برداشته بود، با عجله به سمت جمعیت رفتم ودرکمال تعجب دیدم فاطیما جنون آمیز داشت سارا رو میزد، سارا دیگه نایی برای حرف زدن نداشت، معلما و ناظم اومدن و با کمک بچه ها به زور اونا رو از هم جدا کردن، بخاطر اون اتفاق فاطیما از مدرسه اخراج شد و از سارا که کم تغصیری توی این فاجعه نداشت تعهد گرفتن،
روز آخر که من با گریه فاطیمارو بدرقه میکردم و فاطیما با نفرت داشت به حیاط و ساختمون مدرسه نگاه میکرد ازش پرسیدم :چرا این کارو با سارا کردی؟
بهم نگاه کرد و گفت :
-سارا منو به وحید فروخت،پیش وحید هزارتا دروغگو کثافت کاری رو به من نسبت داده، اگه بازم به قبل برگردم همین بلا رو سرش میارم هرچند بیشتر.
و رفت، از اون زمان به بعد به جز یکی دو بار تلفن زدن دیگه هیچ وقت ندیدمش.
سارا میگفت از فاطیما به وحیدچیزی نگفته، ولی من میدونستم که اون باعث خراب شدن رابطه ی وحید و فاطیماست هرچند وحید ارزششو نداشت همون بهتر که رفت، اصلاً رفت که رفت خدا همه رفتگانو بیامرزه، والا
تا وقتی که تویه دانشگاه باهم قبول شدیم، اون روزی که فاطیما رو دیدم بهترین روز زندگیم بود، دیگه توی چشماش عجز و نمیدیدم، گفت با خودش کنار اومده، دیگه اون دوران گذشت وحید فقط یه کابوس بود و خلاص.
باهم قرار گذاشتیم دیگه هیچ وقت از وحید وسارا حرف نزنیم،
اما قرارمون الکی بود،یه سره منو فاطیما از سارا و وحید بد میگیم سر آخرم هرهرهر میزنیم زیر خنده و به این نتیجه میرسیم که همه خرن و بهتر از ما کسی تو دنیا وجود نداره.
در همون حالت که تو فکر بودم صدای آلارم گوشیم بلند شد، به صفحه گوشی نگاه کردم و با دیدن عکس فاطیما لبخندی زدم و زیر لب گفتم :
-چه حلال زاده است.
تماسو وصل کردم و پر انرژی گفتم :
-سلام.
با خنده گفت :
-علیک سلام، خوب خر کیفیا.
خندیدم و گفتم :
-بله، کبکم خروس میخونه.
مشکوک گفت :
-چرا؟
راست میگفتا خدایی چرا؟
-خودمم نمیدونم، حالا کار داشتی؟
بی حوصله گفت:
-نه، حوصله ام سر رفته بود گفتم زنگ بزنم یکم چرت و پرت بگیم بخندیم.
در خونه رو باز کردم و رفتم تو بابا رفته بود حموم، جلوی آینه ایستادم و دستی به ابروهام کشیدم و چشمامو درشت کردم و متفکر گفتم :
-فاطی دقت کردی چشمای من سگ داره؟
-اگه قشنگ دقت کنی علاوه بر سگ یه خری هم توش داره.
با اخم گفتم:
– زهر مار، جدی گفتم.
بی خیال گفت :
-به یه چیز دیگه دقت کردی؟
-چی؟
-اینکه روزانه چقدر از اسم حیوانات تو مکالمه مون استفاده میکنیم.
با خنده گفتم :
-آره، مخصوصاً من، کلمه خر،آخ چه حیوونیه این خر، کلاً دقت کردی؟ اصل قضیه رو ادا میکنه،
فاطیما خندید و گفت :
-لایک، یه حیوون دیگه هم هست خیلی اصل قضیه رو ادا میکنه، الان حضور ذهن ندارم.
با هیجان گفتم :
-سگگگگگ.
داد زد :
-زهر خر کره مار، سگ عمته.
خداروشکر عمه ندارم.
– بیشعور منظورم اسم حیوونی بود که گفتی.
-آهان، اوکی، اوکی حله، مثلاً چشمای تو خر داره چشمای من سگ داره.
با خنده گفتم :
-آها، آها، مثلاً دهنشو مثله کرو کودیل بازکرده، یا مثلا مثله گاو سرشو انداخته پایین.
صدای خنده های فاطیما تو گوشی پیچید، تو خونه حرف زدن اصلاً راحت نبود، پالتو مو از تنم در نیوردم و دوباره رفتم تو حیاط.
-مثلا الان من مثله سگ دارم میلرزم. راستی خر خونم داریم، مثلا نمونه اش این پسر برادر آقای تا جیک خر خون به تمام عیار، اگه خرخون نبود که هم دکتر نمیشد هم شرکت دار باباش، این آقای تا جیکم نمونه بارزه خر شانسه، توی اینا فقط یه مینو خر نیست که، شتره اونم نه طبیعی پلاستیکی.
فاطیما ساکت شدو گفت :
-من موندم چرا از حیوونا برای فوش دادن استفاده میکنن؟
با لرزش ناشی از سرمای هوا گفتم:
-دمت گرم،اتفاقا چند وقت بود هشتگ از حیوانات برای فوش دادن استفاده نکنیمم گذاشته بودن.
فاطیما گفت :
-عه، راست میگیا من دیدم یه بازیگره پایین عکسش هشتک زده بود، سگ فوش نیست، خر فوش نیست، فکر کردم جوکه فرستادم برای بقیه خخخخ.
-حالا تو که خوبی، من اون قسمت کلمه سگو با فتوشاپ برداشتم جاش یه فوش نوشتم برای بقیه فرستادم همه باور کرده بودن.
فاطیما با خنده گفت :
-ای عوضی عجب فکری چرا به ذهن خودم نرسیده بود.
روی پاشنه پا چرخیدم و گفتم :
-فاطیما..
با دیدن چهره قرمز شده از خنده آرش جمله ام نیمه کاره موند آرش تا چهره مو دید منفجر شد و زد زیر خنده صدای فاطیما تو گوشی پیچید که میگفت :
-دیانا، دیانا کجا رفتی؟
گوشی رو بردم جلوی دهنم و گفتم:
– بعداً باهات تماس میگیرم بای.
با خجالت نگاهش کردم و زیر لب گفتم :
-خدا کنه حرفامو نشنیده باشه.
آرش با خنده دستشو کشید روی چشماشو گفت :
-ببخشید….
ودوباره زد زیر خنده و بریده بریده گفت :
-من معذرت میخوام ناخواسته شنیدم.
خودمم داشت خنده ام میگرفت با تردید گردنمو کج کردم و گفتم :
-همشو؟
برای جلوگیری از خنده لباشو به زور جمع کرد و به سختی گفت :
-همشو.
لبخندی ناباورانه زدم و گفتم :
-شما که به این مقوله حیوانات فوش نیستن اعتقاد دارید که… نه؟
آرش با همون صدای دورگه ناشی از خنده زیاد گفت :
-آره شدید، خودمم تو کمپینش عضوم.
با خنده گفتم :
-آها خوووبه پس.
خنده اش که تموم شد یکم مکث کرد و گفت :
-یه لحظه اگه ممکنه وقتتو بگیرم.
با هیجان گفتم :
-خواهش میکنم،.
به سمت میز و صندلی توی حیاط اشاره کرد، شالمو کشیدم جلو تر حجابم کامل شه، والا. مردم همینطوری حرف در میارن.
*****************
رادین :
بی حوصله اِشل وگونیا رو روی میز رسم رها کردم و با اخم به پلانی که کشیده بودم نگاه کردم، انصافاً ایده ی خوبی بود، ولی اصلاً حوصله ریزه کاری هاشو نداشتم، سر سری پله ها و پنجره هاشو زدم و در مرحله آخر نقشه ای که رسم کرده بودم رو، روی کاغذ کالک پیاده کردم، شیت رو بالا گرفتم و بهش خیره شدم.
صدای در اتاق اومد، دستی به موهای آشفته ام کشیدم و گفتم:
-بفرمایید.
در باز شد و نگهبان شرکت وارد اتاق شد و با تعجب گفت :
-سلام آقا، شما هنوز اینجایید؟
لبخندی بهش زدم وخسته دستمو زیر چونه ام گذاشتم و به شیت جلوی دستم خیره شدم و گفتم :
-اوهوم.
به نقشه روبه روم نگاه کرد و گفت :
-آقا این نقشه پِروژه جدیده؟
در همون حالت سرمو بالا اوردم و دوباره گفتم :
-آره.
نگهبان دستشو تو هوا تکون داد و گفت :
-آقا مطمئن باشید نقشه شما اوله، تو همه پِروژه های مشترک همینه.
به طرز حرف زدتش لبخندی زدم، از جام بلند شدم و کوله پشتیمو برداشتم و گفتم :
– من دیگه میرم خونه،
سرجاش ایستاد و دستشو گذاشت رو سینه اش و گفت :
-باشه آقا خداحافظ.
دستمو به علامت خداحافظی براش تکون دادم و از اتاق وبعدش ساختمان شرکت خارج شدم،
سوار ماشین شدم و کوله پشتیمو انداختم عقب ماشین و به ساعتم که 2:5 دقیقه رو نشون میداد نگاه کردم، چشمام از شدت بی خوابی همه جارو کم وبیش تار میدید، خیلی وقت نبود، ساعت هشت صبح باید دوباره بر میگشتم شرکت، بخاطر همین ماشینو روشن کردم و با بیشترین سرعت ممکن به سمت خونه راه افتادم،
دستی به چشم سمت راستم کشیدم، که یهو متوجه شدم دارم از جاده خارج میشم، سریع فرمونو چرخوندم و سرعتمو کم تر کردم، از ظواهر غذایا معلوم بود عزرائیل پابه پام داشت میومد،
ماشینو دم در پارک کردم وبیخیال پارکینگ شدم،جلوی در خونه پیاده شدم، درو باز کردم و رفتم تو،بدون روشن کردن چراغ خونه ،ساعتمو از دور مچم باز کردم و لباسمو در اوردمو روی تخت دراز کشیدم، یه دستمو گذاشتم زیر سرم و چشمامو بستم…
-رادین چیشد ؟دارم باهات حرف میزنم؟ دِ لعنتی حرف بزن، حرف بزن چرا چیزی نمیگی، به من نگاه کن، منو ببین.
با گریه به سمت خیابون دویدم و گفتم :
-رایکا فرار کن، فرار کن رایکا مرده، مرده.
رایکا تا این حرف منو شنید دستشو گذاشت رو سرشو از ته دل جیغ کشید،
صدای جیغ بلندش تو سرم بود، داشتم میدویدم، نفس، نفس میزدم
-من میترسم، مرده، مرده.
نفسم کم کم داشت میگرفت، دستمو گذاشتم رو گلوم وفشار دادم :
-مرده، مرده، فرار کن فقط فرار کن.
باصدای آلارم گوشیم یهو از خواب پریدم و با چشمای گشادشده سر جام نشستم، صدای تپش قلبمو قشنگ حس میکردم،دستمو لای موهام بردم و سرمو انداختم پایین و گفتم :
– این همه عذاب به چه جرمی؟ درهمون حالت دستمو گذاشتم رو میز کنار تخت و گوشیمو برداشتم،بدون نگاه به شماره اش تماسو وصل کردم و گفتم :
-بله؟
-سلام آقای مهندس،زنگ زدم یاد آوری کنم که یک ساعت دیگه جلسه برگزار میشه.
سراسیمه به ساعت دیواری نگاه کردم و زیر لب گفتم :
-وای.
صدای مدیر برنامه شرکت از پشت خط اومدکه گفت :
-آقای آریایی؟
سریع گفتم :
-باشه، دارم میام فعلاً.
گوشی رو قطع کردم و رفتم یه دوش گرفتم و حاضر شدم،
ساعتمو دور مچم بستم و یقه پیراهنمو جلوی آینه مرتب کردم،
کیفمو برداشم و از خونه زدم بیرون.
عینک دودیم رو زدم و سوار ماشین شدم، راننده برگشت وبا لبخند گفت :
-سلام آقا.
بهش نگاه کردم وگفتم :
-سلام،
-آقا ماشین جلوی در خونه بود سپردم سبحان ببره تو پارکینگ.
لپ تاپمو از توی کیفم در اوردم وروشنش کردم.
-ایرادی نداره، راه بیفت.
-چشم.
ماشین راه افتاد، بی توجه به اطراف، به صفحه لپ تاپ خیره شدم، برنامه اتوکدو باز کردم و مشغول رسم پلان شدم، چند دقیقه ای تو راه بودیم ، هنوز کارم نصفه مونده بود که ماشین ایستاد، لپ تاپو خاموش کردم و گذاشتم تو کیفم، راننده سریع پیاده شد و درو برام باز کرد، چندباری بهش یاد آوری کرده بودم این کارو نکنه اما نمیفهمید،هر وقت این درو برام باز میکرد ناخداآگاه حس چلاق بودن بهم دست میداد، به کسی هم ربطی نداشت ذهنیت خودم این بود، بااخم پیاده شدم و عینکمو از روی چشمام برداشتم و به سمت در ورودی راه افتادم، درحال رفتن بودم که با صدای یکی از حرکت ایستادم،