رمان طلایه دار پارت 118
بی قرار حوله را بیشتر دور بدن خیس و تب دارش پیچاند و غر زد:
– چی کار میکنی رسام؟ یخ زدم!
رسام با تمرکز گفت:
– همون جا کنار شوفاژ بمون…
الان میام.
شاداب با حرص و خنده خفتهای نگاهش کرد که چطور بین لباس زیرهایش دنبال یک ست خوب میگشت.
– یه چیزه ساده بیار بپوشم دیگه.
رسام طوری اخم کرده بود و بین ست های مختلف درگیر بود که انگار داشت مسئله خیلی مهمی را حل میکرد.
همین هم شاداب را به خنده انداخته بود.
قبل از این که نا امید شود رسام ست فانتزی ارغوانی رنگی از کشو بیرون آورد و با چشمهای پر شیطنتی گفت:
– همینو بپوش!
شاداب حتی یادش نبود کی آن ست زیبا و سکسی را خریده بود.
مطمئن بود که ست هایش ساده و دخترانه بودند برای همین به ریش نداشته رسام میخندید
حالا خودش ضایع شده بود.
لب و لوچهاش را بامزه کج کرد و پچ زد:
– باشه!
رسام همه چیز را از نگاهش خواند و توی دلش به حالِ فلفلش خندید.
– روتو کن اونور!
– شاداب من همین یه ربع پیش همه جاتو دیدم.
با خجالت و خنده گفت:
– خب تموم شد دیگه!
– تازه همه چیز شروع شده.
آره شروع شده بود.
باز هم از بین اتفاقات بد و تلخ… به زور روزنهای برای اوقات خوش پیدا کرده بودند.
تمام حال غم انگیز و پر از عذاب را پشت در جا گذاشته بودند.
شاداب هم این را خوب میدانست.
میدانست اگر پایشان را از آن در بیرون میگذاشتند… تمام بلاهای دنیا بر سر شان آوار میشد.
همیشه بعد از عشق بازیشان… اتفاقی میافتاد که او را از همه چیز بیزار میکرد.
اوقات خوششان کم بود… هر دو این را خوب میدانستند.
چقدر تلخ که دانستن… بدتر از ندانستن است!
بغض چهره شاداب آنقدر مشهود بود که رسام بغلش کرد و کنار گوشش گفت:
– هیش! من کنارتم شاد!
بدن های داغ و برهنه شان به هم برخورد کرد.
کشش عمیقی بینشان موج میزد
شاید تا لحظهای که آن ست فانتزی را بپوشد و روی تخت برگردند هزاران بار جملهای که رسام گفته بود در ذهنش پیچید
” تازه همه چیز شروع شده”
چه چیزی؟ خوشی هایش؟
خدا کند… کاش که غمهایش تمام شود و این آغاز خوشبختیاش باشد.
رسام با آرامش بین موهایش را نفس کشید و لب زد:
– کاش میذاشتی انتهای موهاتو خشک کنم… شاید واسه زخم سرت بد باشه
شاداب با لذت و رخوت گفت:
– هوا گرمه خودش خشک میشه عیب نداره… فقط کاش معین رو میآوردی.
رسام با سرخوشی گفت:
– معین طرفه باباشِ... میدونه وقتی مامان و باباش با هم خلوت کردن نباید مزاحم بشه.
شاداب فقط خندید…
بیشتر خودش را به عضلات سفت و برهنه رسام فشرد.
دیگر خجالت نمیکشید.
غرق آرامش شده بود و دنیای خواب داشت او را فرا میخواند.
اما رسام غرقِ در تفکر بود.
نمی توانست تمرکز کند.
بیاختیار فکرش را به زبان آورد و اسم شاداب را به زبان آورد:
– شاد؟ شاداب بیداری؟
شاداب خمار “هوم” ضعیفی از بین لبهای بسته اش سر داد که رسام را به خنده انداخت.
– خوب گوش کن چی می گم باشه؟
شاداب خوابآلود لب زد:
– باش.
رسام آرام پرسید:
– غیر از حلیمه خواهر بابات یحیی… فامیل دیگهای داشتی؟ مثلا از سمت مادرت چی؟
شاداب کمی خواب از سرش پرید و بعد از مکثی گفت:
– واسه چی میپرسی؟