رمان طلا

رمان طلا پارت 60

4
(2)

 

 

دیده بود اما در شرایطی نبود که جواب بدهد .

 

+داری چیکار میکنی

 

-غذا میخورم ،میگم چرا جواب نمیدادی

 

+یه لحظه بیا بیرون

 

-بیرونی؟

 

+ آره

 

-وایسا الان میام

 

با آن رو پوش سفید وقتی از پله ها پایین آمد انگار دل در سینه اش فرو ریخت

 

………………………………………………………………………

 

طلا…

 

با تعجب به آن دسته گلی که در دستش بود و آن نگاه شیفته اش ،نگاه کردم.

 

انتظار اینگونه دیدن او را نداشتم ،فکر کردم باز هم خونین و مالین دم در ایستاده.

 

+سلام

 

دسته گل را به سمتم دراز کرد.

 

-ممنون

 

بینی ام را در گل ها فرو بردم و نفس عمیق کشیدم.

 

از خیره بودن چشمانش روی حرکاتم هول شده بودم.

 

+فکر نمیکردم از این کارا هم بلد باشی

 

 

 

 

-ببین تو چکار کردی باهام که خودمم تازه دارم خودمو می شناسم

 

گل را از جلوی بینی ام کنار کشیدم ،خوشم آمده بود از حرفش.

 

-تازه داری اون روی خوبتو کشف میکنی

تک خنده ای کرد.

 

+فک کنم اون روی خوبم فقط باعث آبروریزیه ،باید قیافه ی هاتفو وقتی دسته گلو تو دستم دید،می‌دیدی

 

از تصورِ  صورت مات مانده و خندانِ هاتف من هم خنده ام گرفت.

 

اما من اعتراف بیشتری می خواستم ،دوست داشتم بدانم تا چه حد مرا می خواهد ،تا چه اندازه مرا دوست دارد…

 

+پس نمی ارزه به این آبروریزی ها؟

 

یک تای ابرویش را بالا انداخت و موشکافانه نگاه کرد.

 

-بستگی به ته این داستان داره

 

گیج شده سرم را تکان دادم.

 

+یعنی چی؟

 

-یعنی اگه تهشم تو با این چشمای لامصبت جوری نگام کنی که دین و ایمونم به باد بره ،جوری بخندی که دنیام بلرزه از شادی ،یعنی اگه تهشم تو با من باشی ،بزار رسوای عالم شم از عشق و عاشقی ،عین خیالمم نیست

 

حالم را نمی دانستم او مرا می خواست به اندازه ای که رسوای عالم شدن هم برایش مهم نبود .

 

 

 

 

کم و بیش می شناختمش و می فهمیدم که این حرف ها را از روی هوا یا برای مخ زنی نمی گوید.

 

داریوش از نسل آن مردهایی است که شعارشان (مرده و حرفش)بود.

 

من هم او را میخواستم به اندازه ی…

 

+اینقدر جدی ای؟

 

– بزار شدت جدی بودن قضیه رو واضح تر برات بگم، اونقدری می خوامت که بعضی وقتا خودمم می ترسم

 

همانطور که در چشمانش نگاه می کردم دو سه قدم عقب رفتم.

 

+من…باید برم ،الان تایم استراحت تموم شده

 

با لبخندی چشمانش را روی هم گذاشت و لب زد.

 

-برو

 

برگشتم و سریع از پله ها بالا رفتم ،منِ بی جنبه

با شنیدن حرف هایش  فشارم افتاده بود.

 

حسی که از بیان کلماتش می گرفتم بی‌نظیر  بود. می گفتند هر آنچه از دل برون آید به دل نشیند .

 

دلم میخواست در آغوشش بگیرم ،یعنی کافی بود چند لحظه بیشتر آنجا می ایستادم تا نشانش می دادم که چه کسی می تواند  رسوایی را زودتر رقم بزند.

 

به آبدارخانه رفتم و گل ها را در پارچی آب گذاشتم و آنها را روی میز اتاق قرار دادم.

 

چند دقیقه بعد مش صفر بین مریض با یک  سینی چای وارد اتاق شد.

 

 

 

 

با دیدن گل های روی میز لبخندی زد.

 

-چه گلهای خوشگلی

 

لبخند دندان نمایی زدم ، خودم هم هر چند لحظه یکبار نگاهم به سمتشان میرفت.

 

+ممنونم

 

-بابا جان این دندانپزشک جدیدیه اومده وسایلشو آورده که از فردا کارشو شروع کنه بچه ها همه رفتن خوش آمد گفتند توام برو

 

چایی را روی میز گذاشت.

 

+ دستت درد نکنه ،من نمیدونستم اومده و گرنه زودتر میرفتم پیشش

 

– نوش جانت،عیب نداره فکر کنم حالا حالاها هست

 

در زده  شد و مریض بعدی وارد شد ،مش صفر  هم با گفتن خسته نباشید رفت.

 

وقتی یکم خلوت شد رفتم دیدن  دندانپزشک جدید .

 

دندانپزشک قبلی انتقالی گرفته و به شهر خود برگشته بود.

 

در اتاق را زدم و با شنیدن بفرمایید داخل رفتم.

 

+ سلام مزاحمتون که نشدم

 

در نگاه اول که دیدمش پسری بود با قد تقریبا بلند و هیکل معمولی ، بور بود  و چشمانی آبی داشت.هم سن وسال خودم بود انگار.

 

تامرا دید لبخند زد و  از پشت میزش کنار آمد.

 

-نه چه مزاحمتی بفرمایید تو خواهش می کنم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا