رمان طلا

رمان طلا پارت 55

5
(4)

 

 

 

با درست کردن سوپ خودم را سرگرم کردم ،اما هرکاری کردم نتوانستم آن لبخند کذایی را که گوشه ی لبم جا خوش کرده بود از بین ببرم .

 

با حرف هایش قلبم آرام گرفته بود، دیگر از آن همه نگرانی خبری نبود.

 

هنوز جلوی تلویزیون دراز کشیده بود ،سفره را کنارش پهن کردم .

 

خواست بنشیند که اجازه ندادم کاسه سوپ را دستش دادم تا همانطور که دراز کشیده بود بخورد .

 

سفره راه که جمع کردم وسایل پانسمان را آوردم تا

پانسمان زخم را عوض کنم.

 

تیشرتش را کامل درآورد ،هیکلش ورزیده بود نگاهم سمت بازوهایش رفت دست نزده هم معلوم بود مثل سنگ سفت است.

 

سعی کردم کمتر هیزی کنم.

 

پانسمان را باز کردم .

 

بدون مقدمه پرسید:

 

-از خودت برام بگو

 

نفس عمیق کشیدم.

 

+ چی بگم؟

 

-پدر و مادرت چرا تو رو گذاشتن پرورشگاه ؟

 

+نمی دونم، هیچ وقت دنبالشون نگشتم یعنی اصلا برام مهم نبود که بخوام برم دنبالشون

 

-دوست نداری بدونی کی بودن  یا چرا این کارو کردن؟

 

 

 

 

+همیشه این  سوالا تو ذهنم بوده ،اون موقع ها که بچه بودم هر شب به این سوالا فکر می کردم ، چرا این کارو کردن؟ واسه چی منو پیش خودشون نگه نداشتن؟ الان کجان؟ چی کار می کنن؟ یه روز میان دنبالم؟ مردن یا زنده ان؟ هزار تا سوال اینجوری تو سرم می چرخید. همیشه هم حق رو به خودم میدادم و میگفتم هر چیم که شده اونا حق نداشتن منو بزارن اینجا، بزرگتر که شدم فهمیدم ممکنه شرایط نگهداری از من رو اون زمان  نداشتن یا شاید اتفاق بدی افتاده براشون ،یا اینکه شاید  اصلاً به دنیا آمدن من یه اشتباه بوده و واسه پاک کردن  این اشتباه منو دور انداختن ،دیگه برام مهم نبود اونا کین و الان دارن چیکار می کنن ،روی زندگی خودم تمرکز کردم، درس خوندم تا بتونم روی پای خودم وایسم

 

متوجه نبودم اما داشتم گریه میکردم ،پانسمان را خیلی وقت بود عوض کرده بودم.

 

دست روی گونه ام گذاشت اشک هایم را پاک کرد .

 

+از آدمهای ضعیف متنفرم ، آدمهایی که وقتی توی موقعیت بدی قرار میگیرن خودشون رو میبازن و فکر می کنن فقط اونا مشکل دارن هزارتا راه و بی راه میارن برای اینکه همه تقصیرا رو بندازن گردن بقیه و مشکلات ولی تو اینجوری نبودی جنگیدی برای چیزهایی که میخواستی آدمای خیلی کمی در این حد قوین  و این واقعا ارزشمنده

 

نگاهم به دهانش و نفس هایم آرام شده بود ،مانند دونده ای که به خط پایان رسیده شده بودم.

 

 

 

 

در تمام طول سالهایی که سختی کشیدم یک نفر از این سختی ها نگفته بود از اینکه چقدر قدرت می خواهد که در میان طوفانِ زندگی نشکنی ،چون تمام کسانی که با من در ارتباط بودند ،به نوعی خودشان هم درگیر این طوفان بودند.

 

هرکس درگیر و دار حل کردن مشکل خودش بود. بعضی اوقات با خودم میگفتم شاید بدبختی لازمه ی  زندگی است اگر نباشد که اصن زندگی به درد نمی‌خورد ،تا اینکه در فضای بیرون قرار گرفتم و دیدم بعضی  انسان ها از همان بدو تولد خوشبخت هستند .

 

انگار خستگی این همه سال دویدن را از  تنم در کرد.

 

گویی یک نفر این همه زحمات مرا درک کرد.

 

+ممنونم ازت

 

لبخند زد از همان ها که دور چشمانش چین می افتاد‌ .

 

-واسه چی ؟

 

+تو اولین کسی هستی که فهمیدی چقدر سخت بود از اون منجلاب خودمو بیرون کشیدن

 

حال هر دو روی لب هایمان لبخند و چشمانمان غمگین بود.

 

-کاش زودتر میدیدمت، کاش یه جور بهتر باهات آشنا می شدم

 

دلم از لحن گفتنش ریخت، آنطور که با حسرت جمله هایش را گفت وجودم را آتش زد .

 

در فاصله کم به هم نگاه می کردیم .

 

 

 

 

+اون شب گفتی دوسم داری

 

میخواستم ببینم جدی آن حرف را زده بود یا از روی تفریح .

 

بالا تنه ی برهنه اش حواسم را پرت می کرد .

 

-کدوم شب؟

 

+اذیت می کنی ؟

 

– حرص خوردنتو دوست دارم

 

از این بازی خوشم آمده بود ؟

 

دیگر صداهایمان ناخودآگاه پچ پچ وار شده بود.

 

-اون چشماتو که هر وقت بهشون نگاه میکنم دلم براشون ضعف میره رو دوس دارم

 

به زور جلوی لبخندم رو گرفته بودم .

 

+دیگه؟

 

-صدای نفسهای بلند تو وقتی هیجان زده  میشی رو دوست دارم

 

سرش را بلند کرد و دهانش را کنار گوشم آورد .

سریع گردنم را کج  کردم سمت شانه ام .

 

-اینو همین امروز فهمیدم … صدای نفسام که میپیچه تو گوشت رو هم خیلی دوست دارم

 

آب دهانم را قورت دادم .

 

حالا روی آرنج نیم خیز شد بود سمتم و من همان طور نشسته بودم.

 

سرم را عقب کشیدم وچشمانش را نگاه کردم .

 

+خودمو چی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا