رمان طلا

رمان طلا پارت 54

3.5
(6)

 

 

 

از ترس خودم را عقب کشیدم که کمرم محکم به سینک‌ظرفشویی چسبید.

 

دستم را روی قلبم گذاشتم و به او توپیدم :

 

+دیوونه چیکار داری می کنی

 

باز جلوتر آمد حالا تقریباً هیچ فاصله ای میانمان نبود.

 

دستش را دراز کرد و از روی آب چکان یک لیوان برداشت:

 

-می خوام آب بخورم

 

+بیا کنار من برم بعد آب بخور

 

خواستم از کنار دستش بیرون بیایم که دستش را دراز کرد و شیر آب را باز کرد.

 

قلبم در دهانم می زد ،چشمانم را بستم و یک نفس عمیق کشیدم.

 

به صورتش نگاه کردم چشمانش داد میزد که از اذیت کردن من لذت می‌برد.

 

+بزار رد شم

 

گردنش را خم کرد و دهانش را نزدیک گوشم آورد،چون روسری ام نازک بود نفسهایش را حس میکردم.

 

ته دلم ضعف رفت. سریع گردنم را به سمت شانه ام کج کردم .

 

در گوشم پچ زد.

 

-رد شو من کاری باهات ندارم

 

مثل برق گرفته ها دستم را روی سینه اش گذاشتم و او را به عقب هول دادم از آشپزخانه بیرون رفتم،چمدان را برداشتم و سریع به اتاق پناه بردم و در را بستم.

 

 

 

 

به در تکیه زدم و چند نفس عمیق کشیدم تا ضربان قلبم به حالت عادی برگردد.

 

طوری نفس نفس میزدم انگار کیلومترها دویده بودم .

 

با یاد آوری نفس هایش کنار گوشم ناخودآگاه گردنم را کج کردم و آب دهنم رو قورت دادم بدنم مور مور میشد.

 

از طرفی هم خودم راسرزنش می کردم که چرا این قدر بی حرکت بودم ،در آن لحظه باید در گوشش میزدم اما آن حرکتش توان هر کاری را از من گرفت ،لحظه ای نفسم را قطع کرد.

 

در حالت عادی همه میدانستند که من خیلی روی گردن و گوشم حساسم و کسی حق نداشت تا به شوخی دست به گردنم بزند.

 

دستی به گوشم کشیدم ،مطمئناً الان قرمز شده بود.

 

چمدان را باز کردم یک دست لباس راحتی از آنها که خاتون برایم گذاشته بود را پوشیدم.

 

از اینکه از اتاق بیرون بروم خجالت می کشیدم اما تا ابد که نمیشد خودم را در این اتاق حبس کنم ،بالاخره باید بیرون می رفتم.

 

بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم از اتاق بیرون زدم.

 

داریوش در حال تماشای تلویزیون قدیمی ای بود که گوشه پذیرایی قرار داشت.

 

با صدای در اتاق نگاهش به سمت من چرخید.

 

 

 

 

بدون اینکه اتفاقات چند دقیقه پیش را به روی خودش بیاورد پرسید:

 

-چیزی خوردی؟ گرسنه نیستی؟

 

من هم ترجیح میدادم خودم را به کوچه علی چپ بزنم.

 

+نه چیزی نخوردم

 

– گفتم بچه ها همه چیز  خریدن تو یخچاله اگر حوصله نداری زنگ بزنم بیرون غذا بیارن

 

سمت آشپزخانه راه افتادم.

 

+نمیخواد خودم یه چیزِ ساده درست می کنم واسه بچه هایی که تو حیاتنم درست کنم یا شام خوردن ؟

 

-اونا رو فرستادم رفتن

 

سر جایم خشکم زد. با این حساب یعنی من و او در حال حاضر کاملاً تنها بودیم زیر لب لعنتی فرستادم

.

-لعنت به کی ؟به من ؟یا به اونا که رفتن؟

 

با صدایش هینی کشیدم و به عقب برگشتم .

 

+این چه طرز رفت و آمده یه صدایی از خودت در بیار مثل جن ظاهر میشی آدم و زهر ترک می کنی

 

دستانش را به نشانه تسلیم بالا آورد .

 

-خیلی خوب ببخشید حواسم نبود

 

نگاهم به تیشرتش افتاد خونی بود .

 

+معنی استراحت و نمی فهمی نه؟تا وقتی که این زخم خوب میشه  باید استراحت کنی نباید از جات بلند شی ،ببین اینقدر بهش فشار آوردی که خونریزی کرده

 

 

 

-الان تو نگران منی؟

 

شوکه شده با دهان باز نگاهش کردم ،از شیطنت نگاهش خبری نبود چشمانش کاملاً جدی و منتظر بود.

 

+چی

 

-نگرانی بلایی سرم بیاد؟

 

+ این چه سوالیه  من یه  دکترم وضعیت بیمارم برام مهمه

 

لبخندی زد و نگاهی به سرتاپای من انداخت نگاهش پر از مهر و محبت بود .

 

-چه خوبه که هستی خانم دکتر قبل از تو وقتی زخمی  می شدم می اومدم تو این خونه خودم زخم خودمو می بستم ،خودم خودمو درمان می‌کردم مخلص کلوم اینه که  ممنونم ازت اینم بگم که این ترس تو چشات بریزه نمی دونم منو چجوری شناختی ولی من یه حیوون نیستم که خونه رو خالی کرده باشم واسه دست درازی کردن من خاک ‌کف پاتو می بوسم ،هیچ وقت  این حقو  نمیدم به خودم که بهت بخوام بی حرمتی کنم و بدون رضایت خودت بهت دست بزنم ،

گفتم بچه ها برن تا  تو معذب نباشی همین

 

بعدهم گذاشت و رفت همانجا بدون حرکت ایستاده بودم، کم کم لبخندی روی لبم آمد .

 

هرچی می گذشت بیشتر جایش را در دلم باز می کرد .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا