رمان طلا

رمان طلا پارت 118

3
(1)

 

 

نمی‌دانم سر صبح چه بلایی به سرم آمده بود.

 

آب دهانم را به‌سختی قورت دادم .پاهایم ناخواسته به سمتش حرکت کردند.

 

کنارش روی زمین نشستم.

 

نفس های منظمی که می‌کشید باعث می‌شد قفسه‌ی سینه‌اش بالا و پایین شود و دل من هم با هر دم و باز دمش بریزد.

 

بدنش موی زیادی نداشت کمی در قسمت سینه اش موهای نازکی وجود داشت.

 

– خاک‌برسرت بیشعور از فشار زیاد داری دیوونه می‌شی چه مرگته چرا پسر مردمو دید می‌زنی

 

سرزنش‌های خودم هم فایده‌ای نداشت.

 

لبم را گزیدم .چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم.

 

– به خودت بیا

 

ضربان قلبم تند بود و هیچ جوره آرام نمی‌شد.

 

+ به‌نظرت بهتر نیست به‌جای این‌که خودتو این‌همه اذیت کنی مثه بچه ی آدم بیای تو بغلم

 

با صدای گرفته و خواب‌آلود اش رسماً سکته زدم .

 

 

 

قلبم دیگر تند نمی‌زد بلکه خودش را به‌در و دیوار می‌کوبید.

 

چشمانم را آرام باز کردم .

 

دستش روازیر سرش گذاشته بود و با آن چشم‌های خمار شده و تازه از خواب بیدار شده اش به من زل زده بود .

 

چشم هرز شده‌ام باز به سمت بازو سر سینه‌اش رفت.

 

در دلم نالیدم.

 

– چرا اینقد تو هیزی بدبخت…خاک بر سرت

 

هول شده نمی‌دانستم چه بگویم .

 

-عههه…چیز… من… یعنی چیز شده

 

کم مانده بود از خجالت دود شوم در هوا .

 

خواستم سریع صحنه جرم را ترک کنم که دستم را محکم گرفت.

 

نگاهم را به سمت دیگر دوختم .

 

-من… راستش من…. دیرم شده باید برم

 

کمی به سمت خودش کشیدم و خودش نیم‌خیز شد .

 

نفس‌های داغش به صورتم برخورد می‌کرد.

 

+ نیومده تو بغلم می‌خوای بری

 

 

 

 

 

وای… گندی بود که زده بودم و هیچ‌جوره توان جمع کردنش را نداشتم .

 

تقلا کردم تا دستم را ول کند اما هیچ فایده‌ای نداشت.

 

– میخوام برم

 

+میری حالا چه عجله ایه

 

گوشت چانه‌ام را به دندان کشید .با این کارش دلم هری پایین ریخت .

 

ضعف کردم… جرات نداشتم دستم را حرکت دهم چون دیگر جای فشار نداشت.

 

مطمئنم که سرخ‌شده بود جای انگشتانش .

 

-دیرم شده

 

چانه ام را ول کرد و همان‌جا لب زد.

 

– صبح بخیر نگفتی بهم آخه

 

لعنت به من که همچنان دلم گم شدن در آن آغوش بزرگ را می‌خواست .

 

به خودم جرات دادم.

 

– نگفتم

 

سرش را بالا آورد .داغی نفس‌هایش روی لب ترک خورده ام صبرم را از بین برد.

 

 

 

 

+ نچ نگفتی

 

– ببخشید

 

لبم بدون تعلل روی لب‌هایش نشاندم .

 

او انگار از من هم بیشتر هیجان‌زده تر بود هر دو را مشتاقانه یکدیگر را می‌بوسیدیم.

 

حالا خودش کاملاً نشسته بود شانه‌هایم را گرفت و مرا سر جای خود دراز کرد.

 

خیمه زده بود روی بدنم. روسری را باز کرد.

 

تلاشمان برای این‌که از یکدیگر جدا نشویم ستودنی بود.

 

دست روی شانه‌هایش گذاشتم و تا روی بازوهایش به‌صورت نوازش وار کشیدم .

 

تنش کوره‌ی آتش بود .

 

خواست عقب بکشد اما من بیشتر میخواستم.

 

 

سرم را از روی بالش بلند کردم و باز لب به لب‌های او دوختم.

 

کارام باعث خنده‌اش شد.

 

بوسه ی دوم کوتاه‌تر بود. نفس‌های داغش در گوشم می‌پیچید.

 

+ چته بچه سر صبحی

 

گردنش مقابلم قرار داشت بوسه‌ای روی شاهرگش زدم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

من هم مانند او در گوشش جوابش را دادم.

 

– دلم خواستت چی‌کار کنم خب

 

انگار حرفم به مذاقش خوش‌آمد.

 

بوسه ی محکمی روی لبهایم نشاند.

 

با لبخندی از رویم کنار رفت.

 

+ هر روز صبح این‌جوری بیدارم کنی چی می‌شه مگه بی‌انصاف

 

مرا بالا کشید و سرم را روی سینه‌اش گذاشت.

 

قلبم داشت از خوشحالی برآورده‌شدن خواسته‌اش خودکشی می‌کرد.

 

– نمی‌شه

 

دستش را بالا آورد و کش مویم را باز کرد.

 

دستش را نوازش وار روی موها و گونه‌ام می‌کشید.

 

+ چرا نمی‌شه

 

چشمم به رگ‌های دستش خورد که مانند مار های کوچکی به دور دستش پیچیده بودند.

 

برای بار هزارم دلم ضعف کرد برای این‌همه جذابیتی که در این انسان بود .

 

-آخه قلب من گنجایش این‌همه هیجان و نداره

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا