رمان طلا

رمان طلا پارت 113

5
(1)

 

 

 

-گوشی خودمو میخوام

 

موبایل را سمتم  تکان داد.

 

+ عزیز دلم به هرکی میخوای زنگ بزن…چه فرقی میکنه؟

 

مخالفتش بیشتر اعصابم را بهم ریخت،کفری میشدم دست خودم نبود.

 

گوشی را گرفتم و به دیوارکوبیدم.

 

خودم هم از رفتارم  تعجب کردم اما اعصابم به حدی ضعیف شده بود که تحمل یک مخالفت کوچک را هم نداشتم.

 

نیم خیز شدم و خودم را به او رساندم ،شروع کردم  به زدن سر و صورتش .

 

مات مانده بود و با دهن باز  به من و کولی گری ام نگاه می‌کرد.

 

انتظار همچین برخوردی را از من نداشت.

 

میزدم و پشت هم میگفتم .

 

– من گوشی خودمو می خوام ….میفهمی ؟گوشی خودمو… گوشی خودم

 

مثل بچه ها شده بودم. داد میزدم و به سر و صورتش میکوبیدم.

 

دست پاند پیچی ام شدید درد گرفته بود و قدرتم داشت تحلیل می رفت.

 

 

 

 

دستم را محکم گرفت بلند شد روی تخت نشست و روی تنم خیمه زد تا بتواند کنترلم کند.

 

مواظب بود تا به دست زخمی ام فشاری وارد نکند.

 

+هیششش باشه عزیزم …میارم برات… الان میرم برات میارمش…آروم باش الان بخیه ی دستت باز میشه

 

از تب و تاب افتادم.بی جان زیر لب  تکرار کردم.

 

-گوشی خودمو بیار می فهمی؟

 

سرم را در آغوش گرفت و روی موهایم را بوسید.

 

+میفهمم عزیزم…الان  میرم میارم برات… هیچی‌نیست، نفس عمیق بکش

 

بدنم داشت کم کم بی حس میشد .

 

چند دقیقه نگذشته به خاطر تاثیر داروها و نوازش های پیاپی او روی موهایم خوابم برد.

 

……………………………..

 

روای….

 

صدای نفس های عمیق و منظمش نشان از خوابیدن او بود.

 

آرام از روی تخت بلند شد و خودش را کنار کشید .

 

ملافه را روی او انداخت .

 

حرکات چند ثانیه  قبل طلا مغزش را قفل کرده بود. خودش را میزد، داد میزد ،به سر و صورت داریوش  می کوبید.

 

طلای  آرامش به یک انسان عصبی و زود جوش تبدیل شده بود.

 

 

 

 

سعی می‌کرد دنبال رفتاری از جانب خود باشد تا بتواند هضم کند این مشکل به‌وجودآمده را.

 

اما حتی یک دلیل پیدا نمی‌کرد برای توجیه کار طلا.

 

لاشه‌ی موبایل گوشه‌ی اتاق بود و کاملاً مشخص بود که غیرقابل‌استفاده است.

 

بعد از خارج کردن سیم کارتش به داخل سطل آشغال پرتابش کرد .

 

هاتف پایین بود رفت تا به او بگوید به خانه برود و گوشی طلا را بیاورد تا طلا بیدار نشده و بیمارستان را روی سرش نگذاشته بود.

 

هاتف ,جواد و اصغر روی نیمکت‌های بیرون از بیمارستان نشسته بودند.

 

به سمت آن‌ها رفت.

 

با دیدن داریوش سریع از جا بلند شدند.

 

هاتف: چیز شده آقا

 

اصغر: سلام آقا خدا سلامتی بده

 

سری برایش تکان داد .

 

+سلام سلامت باشی اصغر یکی‌تون جلدی بره خونه گوشی طلا رو بیاره … از اونورم بره انباری یه گوشی تو کشو اتاقمه برام بیارش

 

 

 

جواد :من میرم آقا

 

کلید خانه را به سمتش گرفت. جواد کلید را از دست او گرفت .

 

-نوکرتم آقا

 

خسته و درمانده روی نیمکت نشست.

 

+ هاتف یه نخ سیگار بده

 

سیگاری روشن کرد و به دست آقایش داد .

 

می‌فهمیدند که حالش اصلا خوب نیست و دارد درد روی درد می‌گذارد.

 

این از فک بهم قفل‌شده اش کاملاً مشخص بود.

 

در بیمارستان پرستار کمین‌کرده و منتظر فرصتی بود تا طلا را تنها گیر بیاورد .

 

فرخ تا ماجرا را فهمیده بود با دو تا تماس پرستار بیمارستان را برای جاسوسی خرید.

 

پرستار سریع تماس را برقرار کرد و به سمت اتاق طلا راه افتاد.

 

کفتار پیر روی تلفن خوابیده بود که با اولین بوق تماس را برقرار کرد.

 

 

 

عاشق این بود که همه به جان هم بیفتند و عزیزان خود را قربانی کنند.

 

چون خودش هیچ‌کس برایش مهم نبود دوست داشت دیگران هم مثل او باشند.

 

– سلام همین الان اتاقش خالی شد …هیچکس نیست

 

+خیلی خب جلب توجه نکن… داریوش کجا رفت پس

 

– نمی‌دونم رفت بیرون

 

در اتاق را باز کرد.

 

-فقط تو رو خدا سریع تمومش کن کسی بفهمه من بیچاره میشم

 

+نترس اینقدر بهت میدم برای هفت پشتت بس باشه …دختره رو نشونم بده

 

دوربین را به سمت طلا برگرداند.

 

طلای غرقِ در خوابی که در کابوسش هم فرخ نقش بسته بود.

 

+ چه ناز خوابیده انگار منو یادش رفته بیدارش کن دیگه

 

پرستار شروع به تکان دادن طلا کرد .

 

داروها اثر کرده بودند و خواب طلا عمیق شده بود .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا