رمان طلا پارت 109
گردنش را سریع به سمتم کج کرد اشکهایم میریخت نفسم تنگ بود .
اما چرا خودم را از دیدن او در لحظات پایانی ام محروم کنم .
دست روی گونه ام گذاشت در چشمانم زل زد اشکهایم را پاک کرد .
+گریه نکن زندگی گریه نکن قربونت برم من الان میرسیم
خودش هم اشک میریخت دستم بالا نمی آمد اما به سختی با انگشت اشاره ام سعی کردم اشکهایش را پاک کنم .
سخت بود وتوانش را نداشتم طاقت نیاورد این ناتوانی ام را دستانم را گرفت و لبش را به کف دستم چسباند .
ماشین بخاطر سرعت بالا خیلی تکان میخورد بعد از گذشت چند ثانیه ماشین به ضرب ایستاد.
داریوش همانطور که من در آغوشش بودم پیاده شد.
لب زیر گوشش بردم نمیخواستم هیچ حسرتی در دلم بگذارم
-عااااا…
لعنت به من زبانم سنگین بود و نمیچرخید گوش نزدیک لبم آورد
+بگو همه کس
باز با تمام قوایم تلاش کردم
-عاشقتم
و دیگر هیچ نفهمیدم سبک شدم مثل برگی در باد پرواز کردم به سمت خواب شاید خواب ابدی
…………………………………..
راوی
– عاشقتم
صدای گوشنواز او کل وجودش را به لرزه انداخت از کی منتظر شنیدن این کلمه بود و حالا به آرزویش رسید.
پاهایش میخکوب شد در وسط حیاط بیمارستان ایستاد.
رفت و آمد زیاد بود بدو میکردند راه میرفتند عده ای نشسته بودند و او صدای روح نواز طلا در گوشش میپیچید.
شنیدن این جمله را خیلی میخواست اما نه در این شرایط آشفته، نه در این حال ناخوش .
سر خم کرد تا فرشته اش را ببیند .
امان از ان چشمان بسته که قلبش را لرزاند.
دستانش بند تن او بود تکانش داد تا او را هوشیار کند.
+طلا چشماتو باز کن عزیزم
فایده ای نداشت .
بدو به سمت اورژانس رفت و وارد شد و داد زد .
+ دکتر کجاست؟ دکتر کجاست؟
دونفر به سمتش آمدند و یکی دیگر یک برانکارد آورد.
سوالی نپرسیدند ازدست بسته و خون جاری از مچ دستش مشخص بود چه شده.
طلا را آرام روی برانکارد گذاشت.
سریع برانکارد را به سمتی هدایت کردند و داریوش هم خیره به صورت فرشته اش به دنبالشان میرفت.
اشکهایش کولاک به پا کرده بودند.
نگاه خیره اش به دنبال اوی نامردی بود که بدون فکر کردن به داریوش این کار را انجام داده بود.
دنبال او میرفت تا بعد از گذر از یک در دیگر اجازه ندادند همراه او شود.
همانجا تکیه به دیوار زد و سر خورد روی زمین نشست.
اصلا چه شده بود دلیل این کار طلا چه بود؟
گویی دینامیت در مغزش ترکیده باشد هرکاری میکرد نمیتوانست تمرکز کند.
دستان خونی اش را بالا آورد و نگاه کرد.
این خون خشک شده روی دستش متعلق به طلا بود؟
چگونه وقتی او روی تخت دراز کشیده بود و داشت جان میکند داریوش هنوز نفس میکشید؟
دشمنانش اگر میخواستند ناچاری داریوش راببینند باید الان همه به بیمارستان می آمدند.
مانند بچه ها کز کرده و گریه میکرد جواد که از دور اورا دید باورش نمیشد کسی که اینطور بی پروا درحال زار زدن است داریوش باشد و نمیدانست چه عکس العملی را باید از خودش نشان دهد .
داریوش حال خودش را نمی فهمید. گیج و سردر گم بود.
چرا؟ طلا چرا باید این بلارا سر خودش می آورد؟ چه اتفاقی افتاده بود؟
صبح اورا بوسیده، شهد آن لبهایش را به جان کشیده بود.
صبح طلا خندان و سر حال بود، باهم صبحانه خورده بودند هیچ آثاری از کوچکترین ناراحتی دراو دیده نمیشد.
وقت خداحافظی جلوی در روبرویش ایستاد و کمی پاهایش را از زمین فاصله داد و دست دور گردن او حلقه زد.
نگاه در نگاه او دوخت و تا می توانست عشق را به جانش تزریق کرد .
– امروز دوست ندارم برم سر کار میخوام تو بغلت فیلم ببینم
لبخند سرکش و بدون اجازه روی لبش نقش بست.
تکه موی افتاده جلوی چشم یارش را کنار زد.
+ تنبل شدی؟
ابروهایش را بالا انداخت داریوش میمرد برای ان شیطنت نگاهش .
– نه به استراحت نیاز دارم
سرش را جلوتر برد کمی با لبهای خشک داریوش فاصله داشت
+ فقط استراحت؟
مشتی به سینه اش کوبید
– بیشعور نباش
صدای خنده مردانه اش فضارا در بر گرفت.
+ چی گفتم مگه؟
دخترک خیره به خنده او آب دهانش را قورت داد.
چه میکرد این مرد با قلب او؟
– کاش من بمیرم برای صدای خنده هات
به آنی خنده روی لبهایش خشک و اخم جانشین آن شد .
تن ظریفش را محکم به خود فشار داد و لب روی لاله گوشش گذاشت .
+ کاش اون دهن خوشگلتو ببندی که دیگه این اراجیف ازش نزنه بیرون
با این که دلش درحال غش کردن بود
از صدای نفس های داغ و بلند او اما سرش را عقب کشید.
نویسنده تروخدا بگو بلایی سرش قرار نیست بیاددددددد
وای لطفااااا