رمان شوگار

رمان شوگار پارت 60

4
(3)

 

 

-به زخمتون خیلی فشار اومده ….باید غذاهایی که چسبندگی خونتونو بیشتر میکنن بخورید…مثل پای مرغ…قلم گاو…کله پاچه…

 

 

دست طبیب را پس میزند و مشغول بستن دکمه های پیراهنش میشود:

 

_دوا درمون سنتی به چه کارمه وقتی تو اینجا سُر و مُر و گنده نشستی…؟آمپول بزن زودتر خوب شه این فاجعه…هزار تا بدبختی دارم این بیصاحاب شده منو زمین گیر کرده….

 

 

طبیب که مرد جا افتاده ایست ، سر پایین می اندازد و مشغول جمع کردن وسایلش میشود:

 

-بی فایده ست قربان…شما تا وقتی اینجوری بهش فشار میارید و از غذا خوردن امتناع میکنید ، همین آش و همین کاسه ست….

 

از جا بلند میشود و ساکش را هم به دست دیگرش میدهد…

داریوش به جعبه ی سیگار اشاره میکند و منوچهر به سرعت یک نخ بیرون میکشد…

 

_شما جراحی شدین…باید بیشتر حواستون به سلامتی خودتون باشه…چشم یه شهر دنبالتونه…دود و دم…فشار عصبی…فشار آوردن به بدنتون فقط این پروسه رو عقب میندازه…

 

داریوش سیگار را لای لبهایش قرار میدهد و منوچهر زیرش را کبریت میزند…

 

_سیگار براتون مضرّه…عصبانی شدن…زود به زود باید دوش بگیرید و جای زخمتون رو با حرارت داغ خشک کنید…

 

پک عمیقی میزند و دود از دهان و بینی اش بیرون میزند….

 

_مرخصی…!

طبیب با خداحافظی کوتاه بیرون میرود و داریوش با یقه ی باز ، به صندلی تاجدارش تکیه میدهد….

 

در این چند روز ، همه جا را به دنبالش گشته بودند…

هیچکس نمیتوانست پیدایش کند…

مگر اینکه دایه لب باز میکرد…

 

نمیتوانست با زور و اجبار کلمه ای از دهان آن زن بیرون بکشد…

نمیتوانست چون برایش احترام قائل بود…

از بچگی در دامان آن زن بزرگ شده و او تقریبا جای مادرش را داشت…

حتی شیر داده بود به داریوش و ….

فرزند کوچکش را از او گرفته بودند…فرزندی که همسر سابق دایه آن را برداشته و به دیار دیگری برده بود…

 

دایه زنی بود با گذشته ی سیاه و تیره…

زنی بود که تمامیتش را در اختیار داریوش گذاشت و او نمیتوانست این را نادیده بگیرد….

 

_چی شد….؟ردی ازش پیدا کردین…؟

 

باز هم رسیدند به برنامه ی قبل…

مانند همان روزهایی که تمام سربازانش را برای پیدا کردن دخترک ، بسیج کرده بود…

 

 

_انگار آب شدن رفتن تو دل زمین…حتی رعد رو هم با خودشون بردن …!

 

رعـــد…؟ممکن بود جایی رفته باشد که مکان برای اسب سواری فراهم باشد…؟

مثلا یک جای دور…؟

 

 

فکر میکند و هیچ چیزی به ذهنش نمیرسد….

با هردو دست ، در حالی که فیلتر سیگار هنوز بین انگشتانش جا خوش کرده ، صورتش را فشار میدهد و زیر لب ، فحشی نثار شخصی مجهول میکند….

 

نمیشود…

اینگونه نمیشود و حداقل ، باید یک خبر کوچک از او میگرفت…

این بی خبری دیگر داشت روانش را به هم میریخت…

 

 

 

 

پشت دستش را روی پیشانی اش گذاشته و دقیقا بیشتر از سه ساعت است که روی آن تخت لعنتی جا به جا میشود…

این روزها بیشتر از روزهای قبل از راهروهای غرب عبور میکند و نگاه گذرا و عجیبش روی در آن اتاق لعنتی ، همه را متوجه حال مزخرفش کرده است…

 

به هر گوشه از آن قصر بی صاحب که نگاه میکند ، او را آنجا میبیند…

نمیداند این چه کوفتیست که درگیرش شده…

نمیداند چرا اینقدر سینه اش تنگ است که دارد روی کل واکنش هایش اثر میگذارد…

نمیداند این بوی چسبیده به بینی اش چیست…

بالش ها ، ملافه ها و حتی کف زمین را خدمتکاران برق انداخته بودند…

اما داریوش به محض اینکه سر روی آن بالش لعنتی میگذاشت ، بوی موهای آن یاغی وحشی را حس میکرد….

 

آهسته انگشت دست چپش را بالا می آورد و روی زخمش میگذارد….

گفته بود میخواهد جوری روی تنش مُهر بزند که هیچوقت فراموش نکند شیرین نامی این کار را با او کرده است…

اما حالا…

چقدر مسخره به نظر میرسید…

اینکه یک مرد ، بخواهد جای زخمی که از یک زن خورده است را نوازش کند….

باید سرش را بیخ تا بیخ میبُرّید…؟

او خان است…ارباب…

یک زن ، خنجرش را در سینه ی او فرو کرده است و داریوش جای زخم را لمس میکند….؟

 

لعنت به اراده ای که از اختیارش خارج میشود…

لعنت به خواب هایی که درست بعد از رفتن او ، باز هم به سراغش آمده بودند….

 

اشتباه از خودش بود…اشتباه پشت اشتباه…

پنهانکاری هایش از شیرین حد نداشت و باید به این روز فکر میکرد…

باید حساب این روزها را میکرد و برایش چاره ای می اندیشید….

از کجا میتوانست حدس بزند چنین میشود…؟

او داشت نرم میشد…

نسبت به لمس های داریوش واکنش نشان میداد…مانند یک خرگوش کوچک ، خودش را در آغوش سفت و سخت داریوش رها میکرد و حق نداشت اینگونه افسار یک مرد را در مشت بگیرد…

همانگونه که داریوش پشت سرش مخفی کاری کرده بود ، او هم نقشه هایش را برای داریوش ردیف میکرد….

میخواست تقاص زور گفتن های داریوش را پس بگیرد و نمیدانست این مرد را با رفتنش اینگونه زابراه میکند….؟

 

 

ملافه را از رویش چنگ میزند و باضرب آن را گوشه ای پرت میکند….

 

از جایش بلند میشود و پای پنجره میرود….

کاخش خالی خالیست…

انگار که با وجود آن همه خدمه و نگهبان هیچکس در آن پر نمیزند….

 

با بالا تنه ی برهنه ، سر بطری را برمیدارد و جامی که از سر شب آنجا مانده بود را پر میکند….

 

آن را یک جا سر میکشد و پلکهایش را میبندد…

لحظه ای که با آن شنل بلند به اتاقش آمد را هنوز به یاد دارد…

بوی تنش….

آن دو چشم سیاه و خمار که کار دست داریوش بود….

بوسه اش….بوسه اش….بوسه اش…..

 

دم عمیق و خشمگینی از بینی میگیرد…

کارش شده زور گویی اما…آن دختر را مگر به جز زور میتواند کنار خودش نگه دارد…؟

 

یک جام دیگر پر میکند و عصبی آن را هم سر میکشد…

این حس ، فقط خواستن خالی نبود….

این غریضه نبود…

خدا لعنتش کند ، این بی قراری برای تن یک زن نبود….

 

این خود خود زابره شدن بود…

خود خود دربه در شدن….

 

دندانهایش را روی هم فشار میدهد…

باید برگردد…باید…!

 

حتی اگر اینبار بالکل از داریوش متنفر میشد…

دیگر نمیتوانست این وضعیت مسخره را تاب بیاورد…

اینگونه پیش میرفت ، همه ی شهر را به خرابات میداد…

 

_نگهباااان….؟

 

در اتاق فورا باز میشود و خدمتگزار با سری پایین افتاده و دستان قفل شده داخل میشود:

 

-به گوشم آقام….

 

 

سینه اش محکم بالا و پایین میشود…

دیگر این بازی مسخره بس است…

باید بداند او کجاست…

حتی شده از دور…باید ببیندش و خدا آن چشم سیاه یاغی را لعنت کند که او را به چنین روزی انداخت:

 

-همین الان دایه رو صدا بزنید….همین الان…!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا