رمان شوگار پارت 53
_چیکار کردم مگه…؟
لحن خواب آلودش…وای…
دستانی که بی مهابا و پر از جسارت بالا می آیند…
تنی که رو به کمر می افتد و انگشتانی که رسما ، دور گردن مرد حلقه میشوند…
داریوش دل در سینه ندارد…
از دست میرود با همان یک حرکت و…رویش خیمه میزند…
تنها مانع تن ها ، ملافه بینشان است و چشم های ارباب ، رو به خماری میروند…
_باز چیکار کردم…؟من که تو اتاق خودمم…خوابیدم…با توام دیگه کاری ندارم…
این همان چشمهایی هستند که از فرط خشم ، رنگ خون گرفته بودند…؟
پس چرا اینقدر با شیفتگی ، نقطه به نقطه ی صورت آن افسونگر را رصد میکنند…؟
_چیکار نکردی…؟هوم…؟بگو چیکار نکردی…؟
پیشانی اش را به پیشانی کوچک او فشار میدهد و شیرین قفل دستانش را دور گردن او محکم تر میکند…
_هوووم…خیلی سنگینی…ولی دلم برات تنگ شده بود…
صاعقه ای برق آسا ، از سینه ی داریوش عبور میکند…
به گوش هایش شک دارد…
این صدای نازدار و خانه خراب کن…برای شیرین بود…؟
موهایش را به سرعت چنگ میزند و صورتش را بالا میکشد…
چشم در چشمش میدوزد و برق مرموز آن دو چشم سیاه ، تمامش را زیر و رو میکند:
-دلت واسه قاتلت تنگ شده…؟
_تو منو نمیکُشی داریوش…
نگاه مرد تا روی لبهای خاصش پایین می آید…این لعنتی خوب بلد است خشم داریوش را زایل کند:
_میکُشَمت شیرین…میدم خُشکِت کنن…میزارمت یه گوشه و هر روز به عامل بیچارگی یه خان نگاه میکنم…
قلب شیرین میلرزد…تنش گر میگیرد اما…
هرگز شنیده های امشبش را فراموش نمیکند…
همه ی این دل لرزیدن ها موقتیست…
همانگونه که داریوش غرورش را زیر پاهایش له کرد…عزت نفس خان این کاخ را با دستان کوچکش مچاله میکند…
به همه نشان میدهد بازی کردن با شیرین فتاح چگونه تمام میشود:
_مَنو بُکُش…بعد ببین کیه که بیاد با دستاش دیوونه ت کنه….
میگوید و کف دستش را تا کنار گونه ی ریش دار داریوش میکشاند…
مرد لحظه ای احساس کمبود شدید میکند…
احساس سقوط…
پلک میبندد و دم پر از حرصی از نفس های آن ساحره ی پر از سِحر میگیرد:
_کدوم دستا….؟بهم نشون بده چطور دیوونه میکنی…؟نشون بده و اینقدر وعده ی سر خرمن نده…
انگشت سبابه ی شیرین تا گوشه ی لبهای مرد پیش می آید و فشار تن سنگین داریوش بیشتر از قبل:
_با توپ پُر منو بیدار میکنی…حداقل اون تهدیدای تو خالیتو عملی کُن آقا…
تند شدن نفس های داریوش دست خودش نیست که…آن بی شرف خوب میدانست چگونه با دل خواستن هایش بازی کند…
که باز هم نگاه میگرداند روی یقه ی لباسش و…خشم است که بیشتر از قبل به جانش می افتد:
_کُل هدفت روانی کردن منه….کُل خواسته ت اینه منو سگ کنی ولی من خوب بلدم تو رو رامت کنم عروسک….
شیرین ریز میخندد و صورتش را در گردن داریوش قایم میکند:
_چیکار کردم مگه…؟
دست داریوش از روی ملافه ، زیر کمر دختر خیز میگرد و فشارش میدهد:
_یه دختر گل منگولی دامن رنگی رو تو کاخم زندونی کردم…نقاب داشت…دو تاچشم سیاه لامصب که مثل گربه از دور برام چنگ مینداخت….ولی الان …؟شب به شب یه عروسک وحشی دست روی نقطه ضعف من میزاره…گفته بودم چی بپوشی ….گفته بودم یه سرباز تو رو اینجوری ببینه چیکار میکنم…
لبهای شیرین روی شاهرگ داریوش جا خوش میکنند و دل و دین مرد را بالکل به یغما میبرند:
_همشونو تیر بارون کُن…چشمای همشونو از کاسه دربیار…دستاشونو قطع کُن…ولی شیرین….
مشت داریوش کنار سر دخترک مینشیند…دلش میخواهد از شدت خواستن این دختر ، آن را جایی بکوبد…دیواری را خراب کند…فک آن پسرک جؤلق کبلایی را خورد کند:
_ولی شیرین…؟بگو ادامه ی حرفتو و اینقدر با صبر من بازی نکن…
شیرین سر بالا می آورد و هنوز رد بوسه اش روی شاهرگ داریوش ، مانند گداخته ی داغ ، میسوزد:
_شیرین فقط مال توئــه…!مال داریــوش…
مُشت مرد بالاخره با شدت کنار سر دخترک فرود می آید…
از شدتش ، تشک تخت فرو میرود و شیرین با هین کشیده ای ، به سینه ی خودش پناه میبرد….
داریوش بی طاقت آن صورت گرم و داغ را از روی سینه اش جدا میکند و محکم ، چانه اش را چنگ میزند:
_تکرارش کُن….
مردمکهای شیرین دو دو میزنند…
داشت از آن همه حس و حالی که بینشان به وجود آمده بود ، گر میگرفت و ازخودش عصبانی بود:
_ازت نمیترسم…
دو چشم سیاه نقاب دار ، پشت پلکهای داریوش نقش میبندند…
آن صدای لعنتی که هر شب خواب را از چشمانش میگرفت:
-مَن مال تواَم داریوش….یالّا پیدام کُن…
به یاد می آورد آن آوای خانه خراب کن را و روبه روی صورتش نفس میزند:
_بگو…بگو من مال تواَم داریوش….
شیرین لبش را گاز میگیرد و خنده ی ریز اغواگرانه اش بیشتر روی اعصاب نداشته ی داریوش میرود:
_مَن مال شُمام آقا…
آن دو لب لعنتی ، همراه با خنده هایشان غصب میشوند….
تخت صدای بدی میدهد و اکسیژنی برای دخترک باقی نمیماند…
یک بازی وحشیانه و پر از دلتنگی….
انگشتان داغ داریوش از لای موهای بلندش ، تا کنار گلوی دخترک سُر میخورند….
کاملا صورتش را بالا میفرستد تا رویش اشراف کامل داشته باشد….
صدای ریزی از گلوی شیرین رها میشود و همان دلیلیست برای از دست رفتن طاقت مرد….
ملافه اجازه ی پیشروی دستانش را نمیدهد….
اجازه ی لمس آن پوست لطیف….
و داریوش انگار از قحطی آمده باشد ، حتی نمیخواست یک لحظه از او دست بردارد..
قلب دخترک میان سینه اش هلهله ای به پا کرده بود و هورمون های زنانه اش به فغان افتاده….
دست گره کردن دور گردن مردی که امشب دیوانه وار میخواستش….
همراهی کردن با اویی که سالها دنبالش بود و خواستار همین لحظه ، میشود دلیلی بر جنون بی سابقه ی داریوش….
نفس نفس نفس…
هوای موج انگیز بینشان از یاد میبرد هر آنچه در سر داشتند…
قرار بود شیرین تنبیه شود…
این کاخ روی سرش خراب شود با آن لباس های بی در و پیکر…
اما ببین…آن مرد چنان در دام افتاده بود که بیرون کشیدنش از کوه هم بر نمی آمد….
شیرین همراه میشود و همان لحظه ، داریوش به سرعت لبهایش را جدا میکند….
هوایی که به سرعت و با ولع وارد شُش هایشان میشود….
لبهایی که سرخ سرخ بودند و نگاهی که رو به بسته شدن میرفت:
_الان نه…الان بخوای اون لامصبا رو تکون بدی و همراهی کنی بهت رحم نمیکنم…
شیرین آب دهانش را قورت میدهد و داریوش مانند خون آشام ها ، گلویش را گاز میگیرد…
_آخ….
_ششش…صدات درنیاد کبوتــر…تا چند ساعت دیگه اون گچ مزخرف رو از روی پات برمیدارن….مزاحم نمیخوام…مانع نمیخوام….فردا شب…آره…فرداشب با نقاب و خلخالی که دایه بهت میده میای تو اتاقم….
شیرین با نگاهی بَرّاق ، خیره ی آتش شعله ور شده در چشمان داریوش میشود:
_کسی که تازه گچ پاشو باز کرده خلخال میبنده…؟
با صدای نازدارش دل میبرد و وجود داریوش را تکان میدهد…
مرد بینی اش را به تیغه ی بینی کوچک او میمالد و قبل از آغاز بوسه ای دوباره ، آهسته می غُرَّد:
_تو خلخال ببند….اون نقاب بی صاحاب رو بزن…من خودم میندازمت رو دوشم و تا خود اون تخت خراب شده میبرم….
شیرین:
موهایم را چنگ میزنم…
خدا لعنتم کند…
خدا شیرین را لعنت کند که آنقدر افسار احساساتش را از دست داده…که حتی نمیتواند مقابل مضر ترین آدم زندگی اش مقاومت نشان دهد…
آری او مضر بود…
ضرر های زیادی به من رسانده بود و باید میفهمید شیرین عروسک دستش نیست که هرگونه که دلش خواست ، او را برقصاند…
من حیوان خانگی او نبودم…
او داشت من را آماده میکرد…داشت آموزشم میداد برای لذت های خودش…
داشت من را بی تاب خودش میکرد تا بی برو برگرد ، پیشنهاد هایش را قبول کنم…
من را در آن چاه عمیق ولعنتی می انداخت تا زنانگی هایم سر بر بیاورند و مقابل ظلم هایش ، خاموش شوم….
فراموش کنم…؟
محکم دست روی لبهایم میکشم و ازخودم متنفر میشوم ….
آن همراهی…از عمد نبود…
از پیش تأیین شده نبود….
مَنِ لعنتی در دامش افتاده بودم….
داشتم نفس نفس میزدم برای لذت بیشتر…
دستهایش داشتند من را به دنیای دیگری میبردند و او خودش را به موقع پس کشید….
وگرنه…
آنقدری غرق شده بودم که تمام خشم چند ساعت قبلش را از یاد ببرم…
و حکایتش…؟
حکایت این سست شدن ها…؟
منی که هرگز به سیاوش ، اجازه نداده بودم اینقدر از حریمم رد شود…
هیچوقت اینقدر برای بودن با سیاوش مشتاق نبوده ام و هزاران لعنت به من….
او داشت خانواده ام را نابود میکرد…
برادرهایم را…
او میخواست نثل فتاح را از روی زمین محو کند…
به خاطر خواهرش….
خواهرش را بازگردانده بود و درحالی که او در کاخ کودکی هایشان خوش و خرم به زندگی اش ادامه میداد ،برادر من در سیاهچال در حال کتک خوردن…
مجازات شدن…
فلک شدن….
همین مردی که من را به تخت چسباند و تا دلش خواست روی خواسته هایم سر سره بازی کرد…
خواسته های زنانه ای که وحشیانه ، کینه هایم را در یک گوشه پرت میکردند…
تن من خائن بود….
شانه را به طرف آینه پرت میکنم و حتی خراش هم برنمی دارد….
نفس میزنم….
دندان هایم روی هم کلید میشوند….
شیرین…یا به قول او…دختر آصیدممد…بدجور در دام آن عوضی گرفتار شده بود….
_خانم جان طبیب اومد….بگم بیاد داخل…؟
آهسته و کلافه پلک روی هم فشار میدهم…
امشب به قتلگاه داریوش زند میرفتم…
امشب…
غرورش را زیر پاهایم له میکردم…
امشب تقاص همه ی بلاهایی که به سرم آورد را ، از او پس میگرفتم….
تای روسری ام را روی شانه ام می اندازم و با نگاهی توخالی به آینه ، با صدایی صاف و بدون پستی بلندی ، لب میزنم:
_بیاد داخل….!