رمان شوگار

رمان شوگار پارت 3

4.3
(6)

نا امید و سرگشته ، کمی منتظر میمانم…

اطراف را نگاه میکنم و اینجا حتی پرنده هم پر نمیزند…

همه چیز عیان است…

هیچکس اینجا نیست…

و این کمی خطرناک به نظر میرسد….

ترسو نبودم…بی جرأت نبودم اما اصلا دلم نمیخواست توی دردسر جدید بی افتم…

 

سیاوش نیامده بود و با این کارش ، میخواست قاطع بودن خودش را نشان دهد…

میخواست به من ثابت کند که چگونه با پاهای خودم به آغوشش برمیگردم…

که همه چیز را ، همه ی شرایط را قبول میکنم و او هم به مادرش رفته…

خوب بلد است با سیاست ، آدم را در مضیقه بگذارد…

اما من هم شیرین بودم…

هیچکس نمیتوانست سر من را شیره بمالد…

هیچکس نمیتوانست من را به کاری مجبور کند …

 

کم مانده از حرص کارهای بچگانه اش موهای سرم را یکی یکی بکنم….

زیر لب غرولند میکنم و حتی روبه رویم را نگاه نمیکنم….

صدای کوبیده شدن سُم اسب دارد افکار ترسناک را به ذهنم راه میدهد و به جز صحبت کردن با خودم…هیچ راهی برای خلاصی از این ترس ندارم….

 

_منو بگو اومده بودم آقا رو راضی کنم…الهی که تا صُبح کابوس منو ببینی سیاوش…!

 

 

قدم بعدی ام را میخواهم بردارم که جلو رفتنم ، مصادف میشود با شیهه ی بلند یک اسب…و ضربه ی نه چندان شدیدی که مهار میشود….

 

به شدت روی زمین پرت میشوم و تمام تنم به درد مینشیند…

 

_هِی خانم…؟معلوم هست تو این محوطه چکار میکنی…؟

 

 

سنگ و کلوخ های لعنتی در پاهایم فرو میروند…

کف دستم میسوزد و صدای بلند و زمخت آن مرد ، مرا به یاد تنهایی ام می اندازد….

 

 

اسبی که فقط چهار نعلش را میتوانم ببینم عقب میرود و شیهه ی آرامش مهار میشود….

 

کسی پایین میپرد و قبل از این که به من برسد ، فقط میتوانم به اندازه ی یک وجب عقب تر بروم….

 

_از کدوم راه وارد شدی…؟کی تو رو اینجا فرستاده….؟

 

 

سر بلند میکنم و مرد جا افتاده ای را کنارم میبنم که خم شده و دارد بازخواستم میکند…

درد زانو اَمانم را میبُرد اما ، زبانم هنوز سر جای خودش قرار دارد:

 

_تو رو سننه…؟زمین خداست هرجا دلم بخواد میرم…!

 

_عجب زبونی ام داره…میگم کی فرستاده تو رو…؟حالیته پا تو قلمرو کی گذاشتی….؟

 

 

به سختی خودم را جمع میکنم و نیم خیز میشوم….

 

میتوانم سُم های یک اسب دیگر را ببینم….

کسی دیگر هم اینجا حضور داشت و ….

کاش بتوانم زبانم را کوتاه کنم…

اما چه کنم….؟

من شیرینم

 

_قلمرو هر کی میخواد باشه…اینجا رو که شیش دُنگ به نامش زدن بیا منم خبر کن !

 

دامنم را با هن و هن جمع میکنم و تا میخواهم قدمی بردارم ، اسب سیاه رنگی جلوی رویم کشیده میشود….

 

_آقا شما ببخشینش…ضعیفه ست…فقط زبونش کار میکنه…!

 

با حرص نگاه بالا میکشم و مرد دُرشت اندامی را میبینم که با خونسردی از اسب پیاده میشود….

 

از صورتش هیچ چیز مشخص نیست…فقط میتوانم موهای بلندش را ببینم که آن پُشت بسته است و…

اینجا هیچ مردی موهایش بلند نمیشد…

این ممنوع بود…

 

 

کف دست خراشیده ام را مُشت میکنم و با ذهنی که داشت ندای خطر میداد ، برای لحظه ای حتی نمیدانم چه واکنشی نشان دهم…

 

فرار کنم…؟

یا با عادی انگاری ، خطر را از خودم و آبرویم دور…؟

 

 

گامی به جلو برمیدارم و همینکه میخواهم پا به فرار بگذارم ، تَن دُرُشت و یُغُور مرد جلوی راهم قرار میگیرد…

 

_شششش…یَواش….تا نگی کی تو رو فرستاده ولت نمیکنم…!

 

مردمکهایم اینبار با ترسی عیان ، بالا میپرند…

 

در یک کلام بگویم:

یک مرد تمام و کمال رو به رویم میبینم….

 

ترس و وحشتم امان نمیدهد چهره اش را ، لباس هایش را آنالیز کنم…

فقط یک چیز را به درستی میفهمم…

آن هم این است که…او از یک خانواده ی سلطنتیست…

 

_بکش کنار یاغی…هیچکس منو نفرستاده…!

 

چهره اش در هم فرو میرود و فاصله ی کوتاه را برمیدارد:

 

_اومدی جاسوسی …؟

 

شاید هم جز نظامی های این منطقه باشد…

سرباز یا هر چیز دیگری…

نباید خودم را ببازم…وگرنه هیچ آبرویی برایم نمیماند:

 

_میگم بکش کنار از سر رام ، تو کی باشی که از من جواب پس بگیری….؟

 

 

مرد ی که قبل از او جلوی راهم را گرفته بود صدایش را بلند میبرد:

 

_کوتاه کن زبونتو سلیطه…همینجا میدم بِبُرن بندازن جلوی سگ….!

 

چشمهایم را به مرد رو به رویی ام میدوزم….

همان چشمهایی که تا دلم خواست برای سیاوش ، پر از سرمه کرده بودم و….

این مرد مانند یک نقاشی میماند…

شکوه و جلالش ، درست مانند یک شاه….

 

لعنت…

جاهد به جواد چُغُلی ام را می کند…

اگر دیر میرسیدم دیگر از زیر دستان جواد ، زنده بیرون نمی آمدم:

 

_ببین منو…آژانی…خانی ، سربازی …هر کی هستی باش….من تو رو نمیشناسم….از سر راهم برو کنار تا واست شَر نشده….!

 

برای یک لحظه برق عجیبی را در چشمهای مرد میبینم و فورا نگاه میگیرم…

او اما نیم قدم نزدیکتر میشود و…

اگر کسی من را اینجا ببیند…؟روبه روی این مرد غریبه…!

من نامزد داشتم….

نشان کرده ی پسر عمویم بودم و….باید خودم را از این مخمصه خلاص میکردم….

 

 

_اسمت چیه…؟؟

 

لبم را از زیر نقاب میگزم…

کاش اصلا اینجا نمی آمدم…

این نَرّه غول از کجا پیدایش شد…؟

این پا و آن پا میکنم و اگر بخواهم فرار کنم…؟

من در دویدن رو دست نداشتم….

هیچکس نمیتوانست من را بگیرد و حیف که این دامن بلند و دست و پا گیر را تن زده بودم…

لعنت به سیاوش….

 

 

 

_همین الان …یا نقابت رو بردار…یا هویتت رو بگو…!

 

هاه…هویتم…؟

همینم کم مانده اسمم سقز دهان در و همسایه شود…

نقابم را هم عمرا اگر بردارم….

 

_بزن به چاک عمو…داداشام بفهمن سر راهم سبز شدین واستون شر درست میکنن…!

 

مرد بدون هیچ لبخندی سر خم میکند و صدای بمش را به گوشم میرساند:

 

_بهم میاد همسن عموت باشم…؟گفتم اسمت رو بگو….!

 

سر بالا میدهم تا مسافت اطرافم را تخمین بزنم…

اسبش…و خودش…تقریبا راه را بسته اند…

تازه اگر خیلی تر و فرز باشم و دامنم را جمع کنم…اگر بخواهم از آن راه نیم متری عبور کنم…

باز هم گیر می افتم…

 

_لال شدی…؟آقا اسمت رو پرسید…!

 

دامنم را در انگشتانم چنگ میکنم…

قلبم تند میزند…

اسم خدا را صدا میزنم و اولین قدم پر شتابم را که به دومین قدم تبدیل میکنم…بازویم به شدت کشیده میشود….

 

 

 

تنم با یک چرخش بلند ، درست روبه روی سینه ی فراخ مرد متوقف میشود و تا به خودم بیایم…ناگهان نقابم از روی صورتم کنار زده میشود….

 

با شوک و بهت زدگی نگاهم را تا چشمان مرد غریبه بالا میکشم…

سینه ام از حجم نفسهای تند و بی وقفه ام بالا و پایین میپرد….

 

و در آن لحظه…مردمکهای گشاد شده ی او را میبینم…

مردمک هایی که همان چند ثانیه ی کوتاه ، روی صورتم دو دو میزنند…

تک تک اجزای صورتم را با همان یک نگاه زیر سوال میبرد و….

 

این من هستم که از شل شدن انگشتانش به دور بازویم استفاده میکنم….

 

مانند خرگوشی تر و فرز ،پا به فرار میگذارم و تا میتوانم به گام هایم سرعت میبخشم…

 

 

نفس کم می آورم…

حتی پشت سرم را نگاه هم نمیکنم و ذهنم هر لحظه به این کشیده میشود که…یکی دارد دنبالم میدود….

 

****

 

راوی:

 

_جلسه ی شورا تموم شد…لازم نیست امروز خودتون به دیدن مردم برید…یه صندوق توی شهر گذاشتیم که هر کدوم درخواستی داشتن توی ورق بنویسن و بندازن اونجا….!

 

دکمه های سر آستینش را باز میکند….

یقه اش را و…با فنوتیپ قدرت همیشگی اش ، روی تک صندلی تاج دار اتاق مینشیند:

 

_از مزارع چه خبر…؟کشت امسال خوبه….؟

 

_بیشترشون برای گرفتن وام اقدام کردن… اگر قبول کنید یک سریهاشون قابل بررسی ان….!

 

این پا و آن پا میکند منوچهر…

از چیزی میترسد و او برای باز کردن زبانش ، آهسته لب میزند:

 

_چیزی که یک ساعته داری قرقره میکنی رو یالا بجو …!

 

_پیداش نکردیم قربان…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا