رمان شوگار

رمان شوگار پارت 65

0
(0)

 

 

 

ساعتش را عصبی در می آورد و با شدت به طرف دیوار پرت میکند…

ساعت با صدا میشکند و روی زمین می افتد….

 

نفس هایش تند هستند و سوزش زخمش مسخره به نظر میرسد:

 

_آقا بهتره لباساتونو عوض کنید…بارون خیس کرده ممکنه زخمتون عفونت….

 

داریوش به یکباره به طرف منوچهر برمیگردد و از شدت سرخی پوستش ، مرد بیچاره با ترس سر پایین می اندازد:

 

_سَرت با کجات بازی میکرد مرتیکه…؟هااا..؟دختره بیخ گوشم بود و تو داشتی آبادی های خراب شده ی حومه رو می گَشتـــــی….؟

 

 

منوچهر با همان سر پایین افتاده دستانش را درهم قفل میکند…

نمیداند این گند بزرگ را چگونه جمع کند…

چگونه از خودش دفاع کند که تیر خشم این مرد ، به او اصابت نکند:

 

-قربون قد و بالات آقا…به پیر…به پیغمبر خودم باهاشون رفتم چَم سی…تمام سوراخ سُمبه های اونجا رو گشتیم…نبود آقا…به وَللّه که اونجا نبود….

 

صدای فریاد داریوش حالا به خرناس بلندی تبدیل میشود:

 

_پس چطور از تو اون خراب شده ســـــر درآورده…؟؟ببین منوچهر…آسمونِت رو به زمین میدوزم اگر دور از چشم من بلایی سر اون دختر بیاد…

 

انگشتش را بالا می آورد و با همان چهره ی تحت فشار و رگ های بیرون زده قسم میخورد:

 

_به وَلای علی اگر یکی از اون بی پدرا بخوان سوسه ای بیان ، نمیگم پسر نصراللّه م…نمیگم از تخم و ترکه ی اون مردم و تک تکتون رو قتل عام میکنم….شیر فهمه…؟

 

منوچهر آب دهانش را قورت میدهد و حالا چگونه افسار آن سرباز های یاغی را بکشد…؟

 

-دردت به سرم آقا…بهتر نیست شیرین خانم بیان همینجا پیش خودتون…؟اینجوری امنیتشون تضمین شده ست….

 

 

داریوش با پلک هایی که با حرص روی هم فشار میدهد ، به این فکر میکند که فقط چند روز …چند روز دیگر….!

نمیتوانست بعد از حرف های امروز به همین زودی او را کنار خودش بیاورد…

اگر اکنون او را میاورد ، باز هم همان آش و همان کاسه…

اگر باز هم با زور او را کنار خودش نگه میداشت ، دیگر کنترل این رابطه ی زوری از دستش خارج میشد…

و البته…شیرین خنجرش را در قلب داریوش فرو کرد…

دلش آمد و این کار را کرد…

این یعنی با وجود اینکه امروز آنگونه با ترس به آغوشش خزید…که آنگونه خودش را به سینه ی داریوش میفشرد و گونه اش را آنجا میمالید…ممکن بود باز هم آزادی بخواهد….

داریوش طعم آزادی بدون خودش را به او میچشاند…

یا تیرش به هدف میخورد…

یا اینکه…

اجازه میداد برود و آرزوهایش را جای دیگر بسازد…؟

یا اینکه باز هم او را به زور کنار خودش نگه میداشت…؟

دم عمیقی میگیرد و دکمه ی اول پیراهن نم دارش را باز میکند…

کمی بوی آن یاغی بی همه چیز را نمیداد…؟

حتما باید این پیراهن کوفتی را در می آورد…؟

 

بازدم محکمش را با حرص از زیر دندانهایش بیرون میفرستد و دکمه ی بعدی را باز میکند:

 

-فعلا صلاح میبینم اونجا بمونه…محافظای قابل اعتمادت رو بذار دور تا دور عمارت….

به محض اینکه از عمارت بیرون زد منو خبر کنید…!

 

منوچهر با پریشانی این پا و آن پا میکند و داریوش با اشاره به در خروجی لب میزند:

 

_مرخصی…!

 

 

 

 

کنار شومینه مینشینم و رو انداز پشمی را دورم میگیرم…

شعله های آتش با صدای چق چق ، اطرافشان را گرم میکردند و نگاه من خیره ی رنگ سرخشان بود…

 

هنوز هم جمله ی آخرش در گوشم تکرار میشود:

 

_از آزادیت لذت ببر…!

 

دستانم را روی زانوهایم میگذارم و پشت پلک ها و گونه هایم از حرارت آتش ، گرم میشوند…

هوا بدجور بارانیست…

اگر امروز سر نمیرسید…؟

آن گرگ بدون شک من را تکه پاره میکرد…

یک مرگ دردناک…برای دختری که قربانی اشتباهات برادرانش شد…!

 

من نه میتوانستم اجازه دهم داریوش آنها را مجازات کند…

و نه دیگر میتوانستم مثل قبل ، مانند خانواده ام بهشان نگاه کنم…

نه میتوانستم حضور پدرم را در آن عروسی لعنت شده فراموش کنم…

و نه میتوانستم بگویم او دیگر پدر من نیست…

من دلگیر بودم…

شیرینِ همیشه عاصی و وحشی ، اکنون مانند جوجه ای مظلوم و بی کس ، گوشه ی این شومینه کز کرده بود و به گرمای آغوشی فکر میکرد که بارها آن را پس زده بود…

به نفسهایی که ردشان هنوز لابه لای موهایش مانده بود فکر میکرد آن جوجه ی باران خورده ی مظلوم شده…

به مردی فکر میکرد که برایش جنگید…

 

_بره بمیره…!

 

لبهایم را به هم فشار میدهم…

راستش از این نظر که نگاه میکنم ، او حتی میتوانست جواد را به خاطر کارش اعدام کند.جاهد را زندانی کند…او میتوانست شیرین را کنیز خودش کند…به زور…!

 

این فکرها اکنون چه فایده ای برای من داشتند..؟

احمق بودم یا فریبش را خوردم…؟

بالاخره دخترک درونم رام خان شد…؟

 

****

 

_چرا اینقدر دمق شدی…؟

 

نگاهم را بالا میکشم…تا صورت بی حالت ، اما زیبای کبریا…

او که دارد با غذایش بازی میکند اما هرچه هست ، پشت میز نشسته است و این کمی امیدوار کننده به نظر میرسد:

 

_من دمق شدم…؟اول و آخرش همین شکلی بودم که هستم…!

 

 

ابروهایش تکانی میخورند و به غذایم اشاره میکند:

 

_هیچی نخوردی…!

 

_کلا وقتی بی میلی تو رو به ݝذا میبینم اشتهام کور میشه…!

 

این را که میگویم ، با لجبازی قاشق را در کاسه ی سوپ فرو میکنم…

 

_عاشق شدی…!

 

میگوید و برای اولین بار ، ریز میخندد…

با مردمکهای گشاد شده سرم را بالا می آورم و به شانه های لرزانش نگاه میکنم:

 

_لابد عاشق اون داداش زورگو و هیز تو شدم…!

 

اینبار تنش بیشتر میلرزد و من واقعا وا میروم…

همانگونه نگاهم را به صورتش میدوزم و حرص روی حرص انباشته میکنم که او دستش را از جلوی دهانش کنار میزند:

 

_اتفاقا چند روزه منتظری یه آقای هیز و البته زورگو از این در بیاد داخل…اما دریغ…!

 

دندانهایم روی هم قفل میشوند و او هم دست از خنده ی ملیحش میکشد:

 

_ببخشید…اما باید بگم داداشم همونقدری که لی لی به لالای من میذاشت…تو این چند ماه ده برابرش ازم دوری کرده…اونقدری باهام سرد شده که فکر میکنم دلش میخواد برای پاک کردن ناموسش گردنمو بزنه…!

 

قاشق دیگری در دهانم میچپانم و اصلا دلم نمیخواهد به حرف هایش گوش کنم…

که میخواهد به من بفهماند داریوش دیگر من را نمیخواهد…

دارد از من دوری میکند و این حرف ها…

 

_غرور زن خیلی ارزشمنده…اما تا جایی که به خودش آسیب نرسونه…!

 

بی حوصله از شنیدن آن حرف های بی سر و ته ، که داشت من را کلافه میکرد ، از پشت میز بلند میشوم و به طرف پلکان قدم برمیدارم…

اما جمله ی آخرش ، من را کاملا به هم میریزد:

 

_یادت نره…تو عاشق مردی شدی که اطرافش پر از آدم های فرصت طلبه…بیشتر فکر کن شیرین…!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا