رمان شوگار پارت 111
***
_گفتی بفرستنش چم سی؟داداش اون عمارت الان خالی خالیه!
نگاه تیز داریوش روی صورت کاوه مینشیند و غیض چشمانش باعث میشود برادر کوچک ، سر پایین بی اندازد:
_میخوای بگم نوازنده و خدمتگزار براش بفرستن به مناسبت تخم مورش ولیمه بدن؟
کاوه با چهره ی درهم سر بالا میکشد:
_کاریه که شده…اون بچه از منه…از خون زند هاست…نکنه دایه کسی رو بفرسته بچه رو سقط کنن؟
ابروهای داریوش گره کور میخورند و دستش مشت میشود.
دلش میخواهد این برادر ابله و نادانش را حسابی تنبیه کند.
آنقدر که هوای حمایت از آن زن موذی و فرصت طلب به سرش نزند.
اما چه کند…؟
چندین سال است که وظیفه ی پدرش را به عهده گرفته است.
باید پدری کند و با درایت ، برادرش را سر عقل بیاورد.
از جا بلند میشود و کاوه را مجبور میکند برای نگاه کردنش ، سرش را بالا بگیرد:
_چرا مغزتو به کار نمیندازی…؟
با انگشت روی شقیقه اش میزند و باعث میشود کاوه باز هم با شرمندگی نگاه بدزدد:
_پای اون زن اگر به این عمارت باز بشه ، اولین کسی که ضررش رو میبینه تویی…چون اونو به هدفش رسوندی…اون زن مناسبت نیست کاوه…دختری که با نقشه تن و بدنشو در اختیار مردا بذاره ، اونی نیست که عروس خاندان ما بشه…
مردمکهای کاوه میلرزند :
_این یعنی نمیذاری اون بچه به دنیا بیاد؟
فک داریوش قفل میشود.
دست به صورتش میکشد و پشت میکند.
و صدای کاوه رنگ خواهش میگیرد:
_داداش ؟
به ناگهان برمیگردد و برای امروز ، دیگر توان مقابله ندارد.
انگشتش را بالا می آورد و هشدار میدهد:
_حتی اگر اون بچه رو به دنیا بیاره ، هرگز اجازه نمیدم پاشو تو این عمارت بذاره…تا ابد ، اون فقط یه کنیزه که برای زندها یه بچه به دنیا آورده.
کاوه لب باز میکند که حرفی بزند ، اما داریوش هر دو دستش را قاب صورت برادر کوچکتر میکند و نزدیک میشود:
_میخوای بگی من بی رحمم…انسانیت ندارم…آره ، ولی اجازه نمیدم یه بی همه چیز ، داداشمو بازیچه ی هدف های کثیف خودش بکنه!
خستگی در تمام جانش نشسته است.
به یک آغوش نرم ، گرم ، و کوچک نیاز دارد.
شب است و حتی از وقت شام هم گذر کرده.
پشت در چوبی که می ایستد ، نگهبان سر پایین می اندازد و در را خودش باز میکند.
چیزی روی شانه هایش سنگینی میکند…
شاید تاریکی شب.
و اینکه کفتر کوچکش تمام روز را در اتاقش مانده است.
بازدم سنگینش را بیرون میفرستد و وارد اتاق که میشود ، نگهبان در را پشت سرش میبندد.
تمام فضای اتاق در یک تاریکی ، و سکوتی اذیت کننده فرو رفته است.
چشم داریوش ، اولین نقطه ای را که میکاود ، تخت مشترک و بزرگشان است…
همانجایی که یک جسم کوچک و ظریف به خواب رفته است و صدای نفس های آرامش ، تنها ملودی حاکم بر فضاست…
دکمه های پیراهنش را باز میکند و نگاه برنمیدارد…
دلش تنگ است…
تنگ آن لجباز یک دنده ، که نمیخواست بفهمد داریوش این روزها چقدر نگران دارایی هایش است!
که چقدر خشمگین است که هنوز نتوانسته آن زن را ، صاحب آن سکه ی تزئینی را پیدا کند.
همانکه میگفتند شیرین را دزدیده…
یا حتی جواد…!
شیرین میخواست کبریا را به خانه ی خودشان ببرد…؟
کم کم راه باز کند برای رفت و آمد…
و حتما بعد از آن ، آزادی جواد را بهانه میکند….
قلاب کمربندش را هم باز میکند و بعد از پوشیدن شلوار راحتی اش ، به آهستگی همانجا قدم برمیدارد.
از طرفی میخواهد عادتش دهد که هر خواسته ی نامعقولی نداشته باشد…
و از طرفی طاقت قهر بودنش ، مسکوت ماندنش را ندارد…
لحاف را به نرمی بلند میکند و کنارش دراز میکشد…
موهایش روی بالش پخش شده اند و داریوش با حس رایحه شان ، خانه ی آرامش را پیدا میکند…
چه کند که حاصل برخورد امروزش زایل نشود؟
که دخترک یاد بگیرد چه درخواست هایی را داشته باشد…و کدامشان را پشت گوش بی اندازد؟
بینی اش را لای همان موها میفرستد و دلش نزدیکی بیشتر میخواهد.
اینکه دستش را دور شکمش حلقه کند و تن نرم و کوچکش را به خودش بفشارد.
اما به محض اینکه گرمای تنش نزدیکتر میشود ، شیرین خودش را جمع میکند و پس میکشد…
حرکتی که قلب مرد را از جایش میکند…!
بیدار است…؟
نفس هایش میلرزند و پیشانی اش را به شانه ی دخترک میچسباند:
_روتو این وَر کُن…
از صدای نفس هایش ، قلب دختر تکان میخورد.
مردش را خوب میشناسد.
میداند چقدر دلتنگ چشمانش است.
میداند و خودش هم برای پناه گرفتن در آن آغوش بزرگ ، دل دل میزند.
جوابی که نمیدهد ، داریوش عصبی و کلافه نیم خیز میشود و آرنجش را میکشد.
حرکتی که به یک باره ، تنش را در اختیار مرد قرار میدهد.
چشمان اخمالودش را به صورت داریوش میدوزد و همین بس نیست…؟
که چشم نمیبندد و بیشتر از این لجبازی نمیکند…؟
_قصد کردی دومادی رو کوفتم کنی دیگه…؟
_الان یادت افتاده یه شیرین هم داری…؟
داریوش برای آن لحن قهرآلودش ، که شباهتی به جدیت عصرش ندارد ، میمیرد و پیشانی اش را پیدا میکند.
_یه شیرین دارم که تا حالا گرسنه نگهم داشته…یه شیرین دارم که دیوونه م کرده بس که باهام قهره…کی میخوای بزرگ بشی دختر کوچولوی من…؟
دخترک رو میگیرد و خودش هم از این قهر و آشتی ها خوشش نمی آید.
ولی چرا این مرد نمیخواهد ذرّه ای از موضعش پایین بیاید…؟
_حالا من نرفتم بازار خوب شد…؟دلت خنک شد…؟
مرد با حرص تنش را فشار میدهد و در یک حرکت ، او را روی شکم خود میکشد…
شیرین که تا حالا در آن تاریکی ، و در تنهایی مسکوت مانده بود ، جیغش را خفه میکند و داریوش با صدای نفس تندش ، مشعوف میشود…
این صدا ، یعنی جریان زندگی در خانه اش:
_ششش…همه خوابن…
شیرین دستانش را کنار گردن داریوش ستون میکند و موهایش روی صورت مرد می افتند.
نفس عمیقی از آن رایحه ی آرامش بخش میگیرد و شیرین خودش برای کنار زدنشان اقدام میکند:
_داریوش من به اون بچه قول دادم براش پشمک بخرم…ببرمش در دُکون میرزا براش حلوا بگیرم…
احساسات مردانه ی داریوش ،با آن گرما و نزدیکیِ صد در صد ، دستخوش تغییر میشوند.
اما نام بچه را که میشنود ، سرش را از خوش خواب تخت فاصله میدهد و خوب در چشمان شیرین نگاه میکند…
جدی است دیگر؟
_صبر کن ببینم…تو میخواستی شیفته رو هم ببری…؟
سلام چرا دیگه پارت نمیذاری
عزیزم چرا پارت نمیدی؟!