رمان شوگار

رمان شوگار پارت 26

3.5
(2)

 

 

داریوش دیگر از این کلمه عصبی نمیشود…

رام کردن…نرم کردن این دختر برایش سخت است اما…

او عاشق میوه هاییست که سخت به دست میرسند…

این دختر همان سیب سرخیست که در نوک آخرین شاخه ی درخت ، به او چشمک میزند و گذشتن از او…

حداقل کار داریوش نیست …

 

رهایش میکند و پشت شیرین ، با ضرب به دیوار میخورد:

 

_میرم استراحت کنم….بهتره توی شهر غریب فکر فرار به سرت نزنه…آدمای من اینجا دو برابر آدمای اونجان…یه وقت دیدی فرصت فردا شبت رو هم از دست دادی….

 

میگوید و عقب عقب ، به طرف اتاق میرود…

شیرین همانجا با نفس های تند شده جا میماند و قسم میخورد تلافی این رفتار بی ادبانه اش را بدهد…

همین دست درازی های زوری اش که هی غرور شیرین را به بازی میگرفت…

که هی یک حس بد به او میداد و خوب است کسی از افکار کسی خبر ندارد…

آن شمر اگر میفهمید گرمای تنش باعث به هم ریختگی شیرین میشود ، دیگر حتی یک دم دست از ناخونک زدن به این دختر برنمیداشت…

 

این طرف داریوش دکمه های لباسش را با آسودگی خاطر باز میکند…

کمربندش را…زیپ شلوارش…

 

قبل از رفتن به آن گرمابه ی مجهز و تمیز ، نگاهی به آینه ی کنسول می اندازد…

خودش را میبیند…عضلات مردانه و تو در تویَش…

موهای نیمه بلندی که با کش بسته بود…

نگاه میکند و خودش را از دید زن ها میبیند…

 

جذاب است…مقتدر و نترس…متعصب و متمول…

باید این دختر را تحت تأثیر قرار دهد…

 

حتی بعد از دیدن خود واقعی اش ، دیگر یک بار هم به خواب داریوش نیامد…

دلبری نکرد…

با آن چشمهای بدمصبش حال مرد را دگرگون نکرد…

او اینجاست که آینه ی دق داریوش باشد…

 

که هی بخواهدش…و او هی پسش بزند…

کاری که هوس زور گفتن در سر مرد می انداخت…

 

زوری بوسیدن…

زوری احاطه کردن…

 

فردا شب از شر آن پسرعموی بیوجودش خلاص میشد…

میخواست آنقدر دخترک چموش را کفری کند…که با پاهای خودش به پیشواز داریوش بیاید…

 

برایش ناز بریزد…برقصد…بوسه های دیوانه وارش را جواب بدهد…

 

 

داریوش از هجوم افکار انحرافی و داغ ، سری تکان میدهد و فورا به طرف حمام قدم برمیدارد…

هتل بزرگ و به روزی بود…حمام داشت…اتاق…

و…

آن دختر اینجاست…

ساحره اینجاست…درست زیر سقفی که به جز داریوش ، مگسی در آن پر نمیزد….

 

 

 

حوله را دور تنش میپیچد و با پوستی که قطرات ریز آب رویش برق میزد ، لای در را باز میکند…

 

فقط محض احتیاط…

میخواهد بداند هست یا باز هم از آن فکرهای بچگانه ی فرار به سرش زده است…

حتی خودش هم نمیفهمد خودش را…

به زور نگه داشتن آن دختر راه آخرش بود…

 

فقط میبایست از شر پسر عمویش راحت شود…

آن وقت میتوانست راه به دست آوردن دل این کبوتر وحشی را هم به دست آورد….

رام میشد…

این خلأ لعنتی داریوش را پر میکرد و کمی از این همه آشوب را میخواباند…

 

سر میکشد در سالن و وقتی اثری از او نمیبیند ، بدون اینکه خودش را خشک کند ، راه بیرون از اتاق را در پیش میگیرد…

 

نیست…

موهای بلندی که روی صورتش می افتند را با دستش بالا میزند و با دمپایی به طرف در اتاق دوم راه می افتد…

 

کسی او را با این وضع میدید ، تمام اُبُهتش زیر سوال میرفت…

دیگر کسی حتی از او حساب نمیبرد…

داریوش خان بزرگ …با حوله و دمپایی حمام …آن هم به دنبال یک موش همیشه فراری…

 

بی مهابا و بدون اینکه ضربه ای روی در بزند ، دستگیره را میکشد…

انتظار ندارد او در آن اتاق باشد اما با دیدن تصویر روبه رویش ، خون در رگهایش برای لحظه ای طولانی از حرکت می ایستد…

 

پاهایش روی زمین میچسبند..انگشتانش روی همان دستگیره ی در خشک میشوند…

 

صدای یک جیغ بلند و کوبیده شدن در اتاق روی هم ، داریوش را به خودش می آورد…

 

فقط ثانیه ای سرش را از تصویری که هنوز با لجبازی روبه روی پلک هایش بود ، محکم تکان میدهد…

آب دهانش را قورت میدهد و باید نفسی تازه کند…به خودش بیاید…این دیگر چه بلایی بود…؟

پشت در…چه دید…؟

قدمی به عقب برمیدارد و مردمکهایش ناباور روی دَر میچرخند…

این دختر….

دیگر یک اجبار بود…یک زور…

 

پر از حیرت و سرگشتگی دهان نیمه بازش را میبندد و موهای مرطوبش که باز هم روی صورتش افتاده بودن را پس میزند….

 

 

یک پری…یک مجسمه ی تراش خورده آنجا ایستاده بود…

 

یک دسته موی مَواج و بلند سیاه رنگ…

 

یک کمر باریک و هلالی شکل…

یک پوست براق…

یک زیبایی وحشی که داشت خون ایستاده و منجمدش را به جریان دوباره وا میداشت…

 

چرا محرمش نبود…؟

 

لعنتی…آشفته حال و مانند کسی که تازه دنیای اطرافش را دیده باشد، بازدم محکم و کلافه اش را بیرون میفرستد و باز هم روی در قهوه ای رنگ را نگاه میکند…

 

 

 

 

باید فکری به حال خودش و دنیای زیر و رو شده اش بکند…

باید از آن حال و هوای سنگین و شوک زده بیرون بیاید…

اصلا خدا لعنتش کند که بدون فکر عمل کرد…

 

چرا آن در را باز کرد…؟

حالا با این وسوسه ی بی اَمان چه میکرد…؟

 

باز هم بالا پایین شدن سیب آدمش…

چنگ زدن موهایش…

حتی نمیتواند یک سانتی متر از جایش جابه جا شود…

نمیخواهد برود…

حسی وادارش میکند باز هم آن در بی صاحب را باز کند…

مدام در گوشش میگوید او کنیز است…

بهای ناموس است…

حق واقعی توست…

پاهایش دستور ایست داده اند…

دستهایش برای خیز برداشتن و باز کردن آن دَر دِل دِل میزنند…

اما …

نه…دست روی صورتش میکشد…

با این حوله ی بی صاحب ، وسط سالن چه میکرد…؟

اینقدر زابراه نشده است که مجبور به تعرض به حریم شخصی آن دختر باشد..

 

جانی به پاهایش میدهد و به طرف اتاقی که برایش آماده کرده اند میرود…

باید لباس بپوشد و خودش را روی تخت بی اندازد…

باید ذهنش را از آن تصویر لعنتی پاک کند…

باید پاکش کند و تا میتواند تلاش کند که بخوابد…

فردا کارهای مهمی داشت…

جلسه های مهم با سران کشور…

سرکشی به کارخانه هایی که تازه افتتاح کرده بود و حتی سرمایه گذاری هایش در شرکت های بزرگ طهران…

 

قبل از آن جشن کوفتی ، کارهای واجب تری داشت…

آری…باید کپه ی مرگش را میگذاشت و فکر کردن به اندام مسحور کننده ی آن دختر را میگذاشت برای روزی که تمام و کمال مال او میشد…

 

روزی که رینگ رینگ پابندش را در اتاق بشنود…

جای دستان ظریفش را روی سینه اش ببیند…

 

 

حوله را چنان پرت میکند که چوب رخت با ضربی شدید ، روی زمین چپه میشود…

 

گندش بزنند…

داشت دیوانه میشد…

این خزعبلات دیگر چه بودند که در سرش راه میداد…؟

پابند…؟

لباس رقص…

نقاب …

چشمان سرمه کشیده و…یک نفس گرم…

 

 

دستهایش را به کنسول روبه رویش ستون میکند و سرش را آشفته پایین می اندازد…

 

 

هیچوقت خودش در اتاقی را باز نکرد…

همیشه این خدمتکارها بودند که قبل از او ، سراسیمه در را برایش میگشودند تا وارد شود…

 

هیچ زنی را دید نزد…

این زنها بودند که با هر بهانه ای میخواستند حتی شده نوک انگشتش را لمس کنند…

 

اما امشب…؟

چه صاعقه ای بود که روی سرش آوار شد؟؟

 

لباسهایش را با ذهنی پر از تشویش و وسوسه های مردانه تن میزند…

 

دل دل میکند برای شتافتن به طرف در آن اتاق…

خودش را باز هم نگه میدارد…

باید بخوابد…

باید بخوابد…

 

،،،،،،،،،

 

 

 

 

شیرین:

 

موهایم را محکم میکشم و درد تیزشان در مغز سرم جواب میدهد…

چه افتضاحی…

چه افتضاح بزرگی…

 

نفس نفس میزنم و خودم را در آینه نگاه میکنم…

لباس های راحتی ام را تن زده بودم…

کلید در قفل اتاق چرخیده بود اما…

 

احساس عجیبی داشتم…

یک خودآزاردهی روانی که من را دچار عذاب وجدان میکرد…

نباید غفلت میکردم…نباید به رفتنش اکتفا میکردم …

مگر نمیدانستم آن عوضی هر لحظه ممکن است برسد؟

 

خودم صدای روشن شدن آن آبگرمکن برقی را شنیدم..

این خراب شده مجهز به گرمابه بود…

صدای چق چق آن دستگاه بزرگ دائم به گوش میرسید و من با یقین اینکه او حمام است ، با خیال راحت لباسهایم را عوض کردم…

 

سرم را مابین دستانم فشار میدهم و لعنتی به جواد میفرستم…

آن مرد حالا تمام من را از بَر بود….

به من دست زده بود…

بوسیده بود….

الهی بمیری جواد….

چرا از هیچکدامشان یک خبر نمیرسید…؟

چرا حتی سراغی از من نمیگرفتند…؟

 

من نمیتوانستم خبری از آنها بگیرم…

آنها چه…؟

اگر این هیولای هیز چشم ، بلایی به سر خانواده ام آورده باشد…؟

 

اگر سربه نیستشان کرده باشد…؟

از او برمی آید…مانند یک شاه برو بیا دارد و همه رویش حساب میبرند…

معلوم است اگر اشاره کند ، هزار نفر به خاطرش میمیرند…

 

 

سرم را روی بالش پرت میکنم و ضربه ای روی پیشانی ام میزنم…

 

فردا چگونه با او چشم در چشم شوم…؟

 

 

****

 

صدای رادیو دارد مغزم را میبرد….

از صبح زود موزیک روشن است و خواب نصفه نیمه ی من هم کامل پریده است…

 

آماده و پوشیده روی تخت نشسته ام…

امشب از شرش خلاص میشدم…

فقط همین امروز باید تحملش میکردم و…

لحظه ای یک حس بد دچارم میشود…

 

کنارش میزنم و با نفسی عمیق ، کلید را در قفل میچرخانم…

اول و آخر باید با او روبه رو شوم…

چه بهتر که فکر نکند از او میترسم…

 

قدمی به سالن میگذارم و چشمانم ناخودآگاه به دنبالش میگردند…

صدای رادیو نیست….

خدای من…تلوزیون…قدم تند میکنم به طرف تلوزیون بزرگ و چوبی و چشمان براقم را به صفحه ی سیاه و سفیدش میدوزم…

 

به رقص دلبرانه ی آن دختر…صدایش آشناست…

همانیست که از رادیو ، گاهی ملودی هایش را پخش میکردند…

 

 

-دهن نیمه بازت رو ببند و بیا صبحانه تو بخور…!

 

با شنیدن صدایش ، آن هم درست پشت سرم…لحظه ای شانه هایم ریز بالا میپرند و سر جایم میمانم…

 

صدای سایش صندلی روی زمین…

انگار نمیتواند روی زمین چیزی بخورد…

حتما باید روی هوا بخوابد و روی هوا بخورد…

 

 

با احتیاط سرم را برمیگردانم و او را مشغول به لقمه گرفتن میبینم…

نگاهش را بالا نمی آورد…

با یک اخم محسوس ، آنجا نشسته است..به گونه ای که انگار آن هیبت درشت و مردانه ، پشت آن میز چوبی جا نمیشود…

 

همه چیز روی آن میز دیده میشود…

هر خوراکی که مخصوص صبحانه باشد…

 

 

قبل از اینکه بار دیگر چیزی بگوید ، قدمی به میز نزدیک میشوم…

از صبحانه خوردنش خیلی چیزها به من رسیده بود و اصلا نمیخواستم با یک تنش ، گزک دستش بدهم….

 

 

روبه رویش که قرار میگیرم ، باز هم بدون اینکه نگاه در چشمانم بگرداند ، با همان اخم غلیظ و صورت درهمش لب میزند:

 

_از گالری میان برای پرو لباس…چیزی که در شأن زند ها باشه..چیزی که در شأن خودت باشه میپوشی…

 

 

از اینکه شأن خودش و من را یکی میداند ، نه خوشم می آید و نه بدم می آید…

فوقش یک شب آن لباس ها را تحمل میکردم….

 

_امشب میخوام نقاب ببندی…!

 

 

قاشق کوچک در دستم میماند…قبلا هم گفته بود میتوانم نقاب بزنم و من گمان میبردم این تصمیم را به عهده ی خودم گداشته است…

اما حالا…

نمیدانم چرا خشم میگیرم…

حتما نمیخواهد با من دیده شود…

آری…من گفته بودم نمیخواهم شناسایی شوم…نمیخواهم نقل دهان مردم شوم…اما او هم ظاهرا نمیخواست مردم صورت من را ببینند…

شاید میخواست بلافاصله کسی را جایگزین من کند…

 

 

نمیدانم چرا انگشتانم قاشق را فشار میدهند اما با تأکیدش ، فورا سر تکان میدهم…

 

 

_فکر میکنم دیگه بیشتر از این لازم به توضیح نباشه…خودت عاقلی و میدونی توی اون مهمونی بزرگ ، نباید برای من دردسری بتراشی…حتی اگر با بدترین صحنه ها مواجه شدی…خودت رو جمع میکنی…!

 

حرفهایش را نمیفهمم…مگر قرار است با چه صحنه ای روبه رو شوم…؟

 

_قراره چی ببینم که از خود بیخود بشم…؟مهمونی لهو و لعبه…؟من اینجور جاها نمیام…

 

لحظه ای همانگونه ثابت میماند…

چیز بدی گفتم….؟

گلویی صاف میکند و ناگهان از پشت میز بلند میشود:

 

 

_رأس ساعت هفت شب میخوام آماده باشی…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا