رمان شوگار

رمان شوگار پارت 10

4
(4)

کاوه سر تکان میدهد و داریوش با نگاه آخر از کنارش عبور میکند…

این برادر بزرگتر آنقدر حرفش سندیت دارد که دیگر هوس چنین شیطنت هایی را در سرش راه ندهد…

شاید هم با احتیاط بیشتر…هوم…؟

 

 

ابروهای در هم تنیده ی صاحب عمارت بزرگ زَندها سبب دارد….

سببش را خیلی خوب میداند…

علتش را میداند و لعنتی به افراد بی عرضه اش میفرستد…

 

 

پشت در سراسر چوب می ایستد و برای آسیب نرساندن به خواهر کوچکترش ، سعی میکند چند نفس عمیق بکشد….

چند ضربه به در وارد میکند و صدایی نمیشنود…

 

زنی از کنار در نگاه میدزدد:

 

_آقا ، کبریا خانوم در اتاقشونو قفل کردن…!

 

داریوش از گوشه ی چشم زن را نگاه میکند…

همان زنیست که برای ماساژ آمد….

 

ناخودآگاه اخم هایش غلیظ تر میشوند و به جای نامعلومی اشاره میکند:

 

_کلید..!!

 

زن جرأتی به خودش میدهد و لحظه ای صورت جذاب و مردانه ی او را نگاه میکند…

 

قلبش ناخودآگاه هم ترس میگیرد و هم تُند میتپد…

او درست مانند یک مجسمه ی یونانی تراشیده شده است….

 

 

داریوش تعلل زن را میبیند و تا چشم درشت میکند ، او دوان دوان دور میشود…

 

رأس دو دقیقه کلید در دستانش قرار دارد…

هیچ داد و فریادی در کار نیست…

هیچ خشم کنترل نشده ای در کار نیست…

که اگر اینگونه بود ، تاکنون میبایست همه ی آنهایی که مورد غضبش قرار گرفته بودند ، زیر خرمن ها خاک میخوابیدند….

 

 

در را هول میدهد و تا قدمی به داخل میگذارد ، شیفته ی کوچکش سراسیمه به طرفش میدود:

 

_بابااااا….؟

 

لبهایش را روی هم فشار میدهد…

نگاه از خواهرش که روی تخت دراز کشیده و اشکهایش را پاک میکند ، میگیرد و دستهایش را برای در آغوش کشیدن دخترک سه ساله اش باز میکند….

 

شیفته خودش را در آغوش پدر رها میکند و همان لحظه ، بین بازوهای درشت او بالا می آید:

 

_بابا ….؟عَمه دَعبا میتُنی….؟

 

داریوش موهای تقریبا بلند شده ی دخترش را از صورتش کنار میزند:

 

_شما قرار بود موهاتو جمع کنی….نگفته بودم چشمات ضعیف میشه …؟

 

شیفته انگشتان کوچکش را لای موهای خرمایی اش میبرد:

 

_عمه گِلیه کَده…دایه گفته آل میاد می بَلَتِش….

 

 

داریوش گونه ی دخترک شیرین زبان را میبوسد و او را روی زمین میگذارد:

 

_دایه گفته اگر شیفته خانم دختر خوبی باشه و بره تو اتاقش ، امشب براش باسلق درست میکنه…همونایی که دوست داره…!

 

چشمان دختر از خوشی برق میزنند و با یک آخ جووون بلند ، فورا به طرف در میدود….

 

 

داریوش گردنش را تکانی میدهد و نگاه جدی اش را به کبریا میدهد…

او که چهار زانو روی تخت نشسته است و نوک بینی اش از فین های زیادش ، سُرخ شده….

 

_فقط یه کلمه ازت میپرسم…خوش دارم جوابمو درست و حسابی بدی….!

 

کبریا با اخم نگاه میگیرد و انگار حداقل او ترسی از داریوش ندارد….

 

داریوش اما اینبار تحکم صدایش را بیشتر میکند و همین تن خواهرش را میلرزاند:

 

_میشناسیش….؟

 

 

 

کبریا با دستمال بینی اش را پاک میکند و نمیداند چه جوابی بدهد…

نمیداند چگونه این موضوع را جمع کند که کسی آسیب نبیند…

 

_وقتی باهات حرف میزنم …وقتی سؤال میپرسم جواب میخوام…میشناسیش اون بی همه چیزو….؟

 

دخترک مینالد:

 

-نـــه….

 

داریوش با پوزخند چانه بالا می اندازد:

 

-پس این آبغوره گرفتن و در اتاق قفل کردنا چه صیغه اییه…؟منو خر فرض کردی یا خودت رو زرنگ….؟

 

 

خواهرش با دست موهای لخت لعنتی اش را پشت گوش میفرستد و حتی جرأت ندارد مستقیم در چشمهای برادر بزرگترش نگاه کند…

برادری که تحکمش را از پدر به ارث برده و خواه ناخواه از او حساب میبرد:

 

_من…من نمیشناسمش ولی اون مزاحم نیست…تا حالا واسم مزاحمت….

 

داریوش اینبار فکش تکان میخورد و نیم قدم جلو میرود:

 

-پس قبلا دیدیش….هوم….؟کجا….؟

 

 

دختر اینبار از تخت بزرگش پایین می آید…برای این لحظه برنامه ریزی نکرده است و خودش را بابت دستپاچگی اش مقابل این برادر هفت خط ، سرزنش میکند:

 

 

_اتفاقی بود به خدا…

 

 

مردمکهای داریوش از خشم گشاد میشوند و انگشتانش که مشت میشوند ، صدای تریک تریکشان به گوش کبریا میرسد و ترسش را بیشتر میکند….

 

_ببین …من…من رفته بودم تپه تیر اندازی…خودت گفتی باید یاد بگیرم….گفتی اگر یه روزی برسه و کمک خواستم بتونم از خودم دفاع کنم …ها…؟یادت رفته..؟

 

داریوش لب میفشارد:

 

_بگو بقیه شو….!

 

دخترک انگشتهایش را میچلاند و همیشه همینطور است….

اول ناز و اعتماد به نفسش او را به شک می اندازد…

و بعد ، اَد معلوم میشود کار کار خودش است و هیچ احدی نتوانسته او را گول بزند….

 

 

_حرف بزن دختر….اون نسناس رو همونجا دیدی….؟

 

 

کبریا با تردید سر تکان میدهد و داریوش میفهمد قضیه از کجا آب میخورد….

دم محکمی میگیرد و تقریبا روی صورت دختر ریز نقش خم میشود:

 

_اگر یه بار دیگه اطرافت ببینمش…میدم قلع و قمش کنن استخوناشو بفرستن واسه ننش…

 

مردمکهای دختر دو دو میزنند:

 

_داداش اون بخدا آدم بدی نیست…اصلا….

 

داریوش فقط با نگاه زهر چشم میگیرد و حتی اجازه نمیدهد ادامه کلماتش را به زبان بیاورد…

چشم میبندد و انگشت روی لب خود میگذارد:

 

 

_سسسس…حتی نمیخوام دیوارای اتاق این حرفا رو بشنون….

 

 

کبریا تقریبا دیگر جانی در تنش نیست…چرا نمیتواند از خودش دفاع کند…؟

 

_داداش میگم….

 

_بسه….میدونی تو کی هستی…؟تو خواهر منی…خواهر داریوش زند….یه مگس نَر جرأت نگاه کردن تو رو به خودش بده ، با نفسِ بریده از سردر شهر آویزون میشه….تو از کی پیش من دفاع میکنی…؟از کسی که میگی نمیشناسیش…؟

 

 

 

لبهای دخترک میلرزند و اشک از چشمش سرازیر میشود….

این برادر بزرگتر ، کارش همیشه و همیشه زور گفتن است…

مگر آنها کِه هستند…؟

انسانها مگر با هم فرق دارند….؟

حالا چون آن مرد ، خان زاده و یا جز درباریان نیست ، نباید عاشق شود….؟

 

 

کبریا سر پایین می اندازد و دیگر هیچ حرفی نمیزند…

همه چیز را به آینده موکول میکند و خودش هنوز حتی اسم آن مرد را نمیداند…

 

 

_این اَشکا رو اگر کسی ببینه باید در این عمارتو تخته کنم طوق بی آبرویی به گردن بندازم…یکی ندونه با اون بی سر و پا سَر و سِرّی داری….

 

دخترک تُند اشکهایش را پاک میکند و دیگر دَم نمیزند…

در این شهر کوچک ، هیچ دختری نباید برای یک مرد غریبه اشک بریزد…و اگر داریوش او را به خاطر این کارش تنبیه نمیکند ، باید کُلی خدا را شکر کند ….

 

***

 

راننده فورا پیاده میشود و در عقب را باز میکند..

به محض پیاده شدنش همگی سرهایشان را پایین می اندازند و او کتش را مرتب میکند:

 

_بگید منوچهر بیاد اتاقم…!

 

_الساعه قربان…

 

ایرج پَس سرش گام برمیدارد:

 

_آقا پیش پاتون احمد خان و آقا صابر تشریف آوردن…گویا وزیر پیشنهاد افتتاح سد اِیوشون رو رد کردن…

 

 

داریوش فقط اخم میکند و گامهایش را محکم تر برمیدارد:

 

_خونه ی اون پسره رو پیدا کردید…؟

 

_بله قربان…طرفای نعلبندیا میشینن…

 

دست خودش نیست پوزخندش…مردک چه خوش اشتهاست…

وارد عمارت میشود و مرد هم پشت سرش تند تند قدم برمیدارد:

 

_وضعشون بد نیست…باباش از زمین دارای چالانه…یه خواهر داره و یه برادر…

 

_به ننه باباش چکار دارم…؟رفتی شجره نامه گرفتی برام…؟گفتم بیارینش…!

 

 

خدمتکارها تا ورودش را میبینند ، میدوند تا قبل از رسیدن او به اتاق حتما چای و عصرانه اش را آماده کنند…

 

_قربانت بشم گفتین قشون کشی نکنیم ، بچه ها سر کوچه شون بپا گذاشتن وقتی از خونه زد بیرون ، بی سرو صدا بگیرنش…!

 

وارد اتاق بزرگش میشود و ایرج برای درآوردن کُتش دست به کار میشود…

آستین ها را بیرون میکشد و داریوش از شَر آن پارچه ی شَق و رق خلاص میشود…

 

کسی بلافاصله در میزند و او روی صندلی اش جای میگیرد:

 

_معلم خصوصی زبان خارجه برای کاوه میخوام…الساعه برسه و شروع به تدریس کنه…یه بار دیگه دور و بر اسطبل و اتاق خدمتکارا ول بچرخه از چشم شماها میبینم…!

 

میگوید و قبل از چشم و بله قربان گفتن ایرج ، به در اشاره میکند:

_مرخصی…!

 

ایرج عقب عقب میرود و طولی نمیکشد که منوچهر به جایش داخل میشود…

 

داریوش فقط منتظر یک خبر است…که اگر ردی از او پیدا نکرده باشد…که اگر آن دختر را پیدا نکرده باشد، او را همینجا خلاص کند:

 

_زبون باز کُن…دو روزه چه غلطی میکنی…؟

 

 

منوچهر دستهایش را در هم قفل میکند و نگاه میگیرد:

 

_خاک این شهر رو به توبره کشیدیم…هر چی نقاب زن و نقاب فروشه رو گشتیم…فقط سه نفر توی این خراب شده از اونجور نقابا دارن…

 

داریوش نیشخند میزند:

 

_یعنی چی فقط سه نفر دارن…؟عتیقه ست یا سنگ آنتیک موزه ی لوور…؟گفتم یه دختر رو پیدا کنی نه اسکلت شهنشاه قاجار ….!

 

 

مرد بیچاره انگار در یک قوطی کبریت گیر کرده و راهی برای خلاصی نداشته باشد ، نفس تندش را بیرون میدهد:

 

_روبندش عربی بوده…تو این شهر هیچکس ازون روبندیا نمیزنه…یکیشون یه زن مُسن پنجاه شصت ساله ست….دوتاشون دختر جوونن…دستور بفرمایید میگم کت بسته هردوتاشونو براتون بیارن…!

 

 

با پا میز کوچک روبه رویش را هول میدهد و از جا بلند میشود:

 

_کَت بسته یعنی چی…؟یه جوری حرف میزنی انگار من سلطان حرم سرام و میخوام یه زن رو با زور به خلوتم بکشونم….!

 

 

-من چنین جسارتی نکردم قربان…این زبون وامونده ست دیگه…مقابل شما دست و پاشو گم میکنه هر چرندی رو به هم میبافه…!

 

چانه بالا می اندازد:

 

-مُجرّدن…؟

 

_آقا منتطر دستور شما بودیم برای تحقیق بیشتر…خودتون که خبر دارید …اینجا اگر درمورد یه دختر تحقیق کنی یا باید بگیریش…یا آبروی دختر مردم رو به چوب حراج زدی….!

 

داریوش خودش میداند… از رسم و رسومات مزخرف این شهر باخبر است و خودش هم یک خواهر مجرد دارد…

اگر کسی درموردش در ملأ عام تحقیق کند و…پا پس بکشد….؟

البته که هیچ احدی جرأت چنین کاری را ندارد….

او خواهر داریوش است…

دختر نصرالله خان زند….

 

گلویی صاف میکند:

هر دوتاشونو ببینید…یه دختر با چشمای درشت مشکی…قد بلند….

 

ناخودآگاه به آن روز برمیگردد…یا اصلا نه…به همین صبح امروز…به خوابش…حس عجیبی وجودش را تسخیر میکند تا حرفش را پس بگیرد:

 

_خودم میخوام از نزدیک ببینم….شخصا…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫8 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا