رمان شوگار

رمان شوگار پارت 38

2
(1)

 

 

جواد سینه سپر میکند و نمیترسد داریوش همینجا زیر دو متر خاک دفنش کند…؟

 

_دَخلِش به من اینه که طلبتو پس دادم…دَخلِش به من اینه که خودم اینجام تا تو خواهرمو آزادش کنی….اگر مَـــرد باشی رو حرفت میمونی….!

 

یکی از اسکورتها برای گرفتن جان جواد خیز برمیدارد ، اما داریوش با یک دست ، اشاره میکند سر جایش بایستد…

 

نگهبان درجا متوقف میشود و داریوش نیم قدم دیگر نزدیک میشود:

 

_ناموس ازم گرفتی…ناموس یه زَنـــد رو دزدیدی و الان داری نفس میکشی…همین که شکار تیربارون چیا نشدی باید یه نون بخوری یه لقمه شو صدقه سری من بدی که الان اینجا روبه روم وایسادی….!

 

 

پره های بینی جواد محکم باز و بسته میشود….سوسک ها از لابه لای پاهایشان وول میخورند و این انگار اصلا مهم نبود:

 

_پَــــس دادم….ناموسِت رو دست نزده پس دادم ، بفرست خواهرمو وگرنه همونی که یه بار تونست به راحتی از دیوار قصرت بیاد بالا ، با همون سهولت از این زیرزمینی بی صاحاب هم میاد بیرون….میام خواهرمو میگیرم و اون کاخ خراب شده تو آتیش میزنم….!

 

 

آرامش کم کم از داریوش فاصله میگیرد….

باید این جوجه ی نَـــر را سر جایش بنشاند…

باید کمی تنبیه شود تا دستش بیاید داریوش زَنــد کیست و اکنون با چه کسی روبه رو شده‌است…

 

روی صورتش خم میشود و با صدایی که از خشـــم زنگ گرفته است ، لب میزند:

 

_تو که هیچی…کُل طایفه ت جمع بشن…کل ایل و تَبارت واسه بردن شیرین از تو خونه ی من صف بکشن ، تُ*شو ندارن یه لنگه کفشش رو جابه جا کنن….

 

سر جواد با شنیدن نام خواهرش از زبان این مرد گُر میگیرد و صدایش را کنترل میکند تا تبدیل به فریاد نشود…

که ملعبه ی دست این زندانیان نباشد:

 

_اسـم خواهر من تو زبونت نچرخه…فکر کردی چون خانی…فرمانداری میتونی درمورد ناموس طایفه ی فتاح حرف بزنی….؟قسم میخورم میام و…

 

داریوش در یک حرکت دست دور گلویش گره میکند و به عقب هولش میدهد…..

 

 

 

هیکلش پهن تر و یغور تر از جواد است….

هردو از خشم نفس نفس میزنند و فشار دست داریوش روی گردن جواد باعث میشود پسرک بخواهد با مشت ضربه ای به شکم داریوش بزند…

با همان غل و زنجیر ها….

داریوش بیشتر فشارش میدهد و محافظش به همانجا خیز برمیدارد….

 

سر نزدیک میکند و دم گوشش ، با نفرت ، با خشمی که از جواد داشت پر خَـش لب میزند:

 

_حواست باشه چی در گوشت میخونم چون باید به سرت سنجاقش کنی و شب و روزت رو با همین یه جمله سر کنی…..

شیـــرین زن مــنه….کبریا خواهرم….این شهر مال منه….تکرار کن با خودت :داریوش صاحب همه ی ایناست…

 

جواد تکانی به تنش میدهد و با نفسی که داشت بند می آمد ، می غرد:میام خواهرمو ازت پس میگیرم…اون کاخِتُ رو سرت خراب میکنممم…

 

داریوش کبود میشود وخشم روی خشم تلنبار میکند:

 

_شششش…یه صبح به سرت زد از دیوار خونه ی من بالا بیای و ناموس منو بدزدی…به خیالت این زیر زمین نمور و تاریک آخرین حد مجازاتته..؟نه ، ازین خبرا نیست که یه دختر بلند کنی و سر و تهش با یه سیاه چال هم بیاد….منتظر باش!

 

میگوید و با ضرب ، گلویش را رها میکند…

جواد با خس خس سینه دست به دیوار میگیرد و داریوش بدون نگاه به عقب ، گام های محکمش را به طرف بیرون برمیدارد….

 

و فریاد برداری که تن مرد را به لرزه درمی آورد:

 

_همونطوری که تونستم کبریا رو فراری بدم…میام شیرینو ازت میگیــــرممم…فقط بفهمم بهش دست زدی….بفهمم دست به خواهر من زدی ، اون موقع ناموس و ناموس پرستی رو بهت نشووون میدممم….!

 

فک داریوش قفل میشود و قدم هایش تند تر…

نگهبانها با زنجیر میله ها را میبندند و داریوش که حالا به درب خروجی نزدیک شده است ،زیر لب می غُرّد:

 

_چهار چشمی حواستون بهش باشه…یه قدم از جاش تکون بخوره ، همتونو زنده زنده آتیش میزنم….!

 

_رو چشمم آقا…میگم نگهبونا رو بیشتر کنن…!

 

داریوش با سینه ای تنگ ، به طرف ماشینش میرود و به راننده حُکم میکند:

 

_عمارت….!

 

همه میدانند او برای سرکشی به زمینها باید میرفت…میدانند امروز بیشتر از هر روز دیگری کار روی سرش ریخته و…

آن دختر چشم سیاه ، این روزها او را در عمارت بند کرده است….

 

آنها خوب متوجه شده اند که ، داریوش با آن همه دبدبه و کبکبه ، از فرار کردن آن دختر میترسد…

از رفتنش…

آقایشان دل باخته است و آن دختر زبان دراز ، خوب توانسته بعد از سالها ، بند دل داریوش را پاره کند….

 

 

 

 

بند ساعتش را باز میکند…

ساعتش…

دکمه ی اول لباسش…

 

خدمتکار برای گرفتن ساعتش جلو می آید و داریوش همزمان با انداختن آن در دستان دخترک ، با اخم های شدیدش میپرسد:

 

_مامان شیرین رفت…؟

 

دختر خدمتکار قدم هایش را تند میکند ، اما گام های بلند داریوش کجا و پاهای کوچک او کجا:

 

_بله آقا…همین پیش پای شما رفت….!

 

 

ممکن بود شیرین بخواهد به اتاقش برگردد…؟

یا اینکه با مادرش نقشه ی فرار ریخته باشند…؟

جواد…

آن بی همه چیز میتوانست شیرین را فراری دهد….؟

 

پشت در میرسد و نگهبان با دیدن صورت برزخی اش ، فورا در را برایش باز میکند:

 

داریوش تا به داخل قدم برمیدارد ، قبل از هر کاری نگاه در اتاق میچرخاند….

 

میبیندش روی تخت….

یک حسی به طرف سینه اش هجوم می آورد تا ضربان قلبش را بالا ببرد…

یک حس عجیب که باعث میشود سیب گلویش آهسته بالا پایین شود…

 

شیرین روی تخت دراز کشیده و چشمهایش را بسته است..

 

و داریوش ، اینبار برای اولین بار ، خودش در اتاق را میبندد…

 

گام هایش را به طرف او برمیدارد و حتی یک ثانیه نگاه نمیگیرد…

 

چه کسی میتواند او را ببرد….؟

هیچکس جرأت چنین کاری را ندارد…

احدی نمیتواند سوگلی داریوش زند را حتی از در این اتاق بیرون ببرد…

چه رسد به اینکه فراری اش بدهد…

 

آخرین قدمش منتهی به تخت پهن و شاهانه اش میشود…

همانی که یک دسته موی سیاه رویش افشان شده و از همینجا هم میتواند بود مسحور کننده شان را حس کند….

 

آهسته روی زانوهایش مینشیند و مردمکهایش روی صورت دخترک میرقصد…

میداند خواب نیست….

میداند چشم بسته است و شاید از داریوش متنفر باشد…

به خاطر زندانی شدنش…

به خاطر دور بودن از خانواده اش…

خوره ای از درون آزارش میدهد…

ممکن بود آن زن ، گفته باشد حقیقت را…

ممکن بود همه چیز برملا شده باشد و…

در آن صورت چگونه میتواند پایبندش کند…؟

اصلا این همه زور زدن برای یک دختر…

مگر او پسر نصرالله خان نبود…؟

مگر اسم دهان پر کنش روی زبان این و آن نبود …؟

چرا نمیتوانست مانند زنهای دیگر ، این دختر را رام کند….؟

 

_باز کُن چِشاتو….!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا