رمان زهرچشم پارت۱۰۹
اخم کوتاهی کرده و معترض اسمم را میگوید که بار دیگر ضربهای به شانهاش میکوبم
– خدایی اون دو سه تا کلمهی عربی چه قدرت توپی داره! یه آدمو از این رو به او اون رو میکنه…. آقا من شوک!
چراغ سبز میشود و او حین حرکت میگوید
– حسنهای دیگه هم داره!
با چشمان باریک شده خودم را سمتش میکشم که ادامه میدهد
– مثلاً دیگه بیحیاییها تو پیشم اذیت کننده نیستن. برعکس، خوشمم میاد.
سمتم میچرخد و وقتی چشمان گشاد شده و دهان بازم را میبیند میخندد
دهان بازم را میبندم و بعد از قورت دادن بزاق دهانم، آرام میگویم
– شیطون باید روزی دو سه تایم بیاد پیشت واسه آموزش…
استغفرالله آرامی زمزمه میکند و نگاهش را به مسیر میدوزد. به صندلی میچسبم و سکوت توی ماشین باعث میشود دوباره یاد اتفاقات ظهر بیوفتم.
– علی!
– بله…
– من معذرت میخوام.
سمتم میچرخد و با جدیت میپرسد
– به خاطر چی؟
نگاهم را میگیرم و به انگشتان دستم میدهم…
برای منی که بیست سال از کسی معذرت خواهی نکردهام، سخت است عذر خواستن.
– به خاطر این که ناخواسته باعث شدم نظم زندگیت به هم بخوره.
« سه هفته بعد »
نگاهم روی نگاه زیبای دخترک توی آینه قفل شده است و آرایشگر با ژست خاصی کنارم ایستاده تا از هنرش تعریف و تمجید کنم.
رها هر بار تکرار میکند زیبا شدهام و اما من توی دلم پر است از حسرتهایی که حرارتشان تا چشمانم بالا میآیند.
– من که گفتم نمیخوام چتریهام رو جمع کنید!
شاگرد آرایشگر دست از کشیدن فرچهی لاک روی انگشتان رها میشود و میگوید
– اینطوری که خوشگلتره؟ حاظرم قسم بخورم از تموم عروسهایی که تا حالا دیدم ماهتری.
بیتفاوت به چربزبانی دخترک، رو به آرایشگر میگویم
– عوضشون کنید لطفا شینیونم رو… میخوام چتریهام روی پیشونیم باشه.
وا رفته نگاهم میکند و من بیتفاوت به او و نگاهش، وارد اتاق عروس میشوم.
دوباره روی صندلی مخصوص مینشینم و بغضی که چند روز بیخ گلویم جا خوش کرده، امروز بزرگتر از دیروز است.
افکار آزاردهنده توی مغزم چرخ میخورد و من هر با به خودم تلقین میکنم منفی فکر نکنم و نمیشود.
عماد و ترس از اینکه امروز و امشب هم دردسر درست کند، حجم بزرگی از ذهنم را مشغول خودش کرده و حتی تماس سینا که خبر دستگیری عامر را توی مهاباد را داده بود هم نتوانسته بود از حجم ترس و دلشورهام کم کند.
آرایشگر هم وارد اتاق میشود و مقابلم میایستد تا چتریهایم را درست کند و من پلکهایم را میبندم.
– عقد کردین؟!
با همان پلکهای بسته جوابش را میدهم.
– نه، همین امروز میریم عقد، بعدش عروسی.
صدایش پر است از تعجب وقتی میگوید
– عه واقعاً؟! یعنی برای عقدکنونت مراسم جدا نمیگیرین؟
با جدیت جوابش را میدهم تا دیگر سؤال نپرسد
– نه…
– تعجب کردم، آخه جوونای الآن برای هر مناسبتی بزن و بکوب راه میندازن. به نظرم کارت درسته، چیه آخه ریخت و پاش اضافی؟ به جاش طول ماه عسلتون رو طولانی میکنین و زن و شوهر خوش میگذرونین. آتلیه که میخواین برین؟!
دلم میخواهد ایستاده و طوری موهای آرایش شدهاش را بکشم که صدای جیغش تا خیابان هم برود اما خودداری میکنم.
تقهای به در اتاق میخورد و صدای رها باعث میشود پلک باز کنم
– ماهی سینا بیرونه، من یه سلام بهش بکنم بیام..
سمت در میچرخم و پشت چشمی برایش نازک میکنم.
– با این سر و وضع میخوای بری بهش سلام کنی و بیای؟ مطمئنی فقط سلامه؟
لبش را میگزد و صدای ریز خندهی آرایشگر باعث میشود نفس عمیقی بکشم و آرام بگویم
– خیل خب برو…
بوسهای توی هوا برایم میفرستد و میرود و زن آرایشگر که رها پیدایش کرده و من حتی اسمش را هم نمیدانم، مشغول ور رفتن با موهایم میشود.
– خودت خوب میدونی چی بهت میادا! عین ماه شدی!
در دوباره باز میشود و من با خیال اینکه شاگرد آرایشگر است سمت در نمیچرخم، اما صدایی آشنا و زنانه باعث میشود متعجب برگردم و با دیدنش توی آن چادر قاجاری، دستم مشت شود.
– سلام، خسته نباشید…
دندانهایم محکم روی هم کلید میشوند و آرایشگر با خوشرویی جوابش را میدهد.
– سلام خوشگلم، فدات شم با کی کار داری شما؟
نگاه بهار روی من میلغزد و آرام و با لبخند جواب آرایشگر را میدهد
– با عروس خانم، میشه ازتون خواهش کنم یه چند لحظه اجازه بدید؟
آرایشگر تافت موی توی دستش را روی میز میگذارد و اغوا شده به خاطر لفظ قلم حرف زدن بهار با البتهی کوتاهی از اتاق خارج میشود و من میایستم.
حق به جانب دست به کمر میکوبم و سرم را تند به چپ و راست تکان میدهم
– فرمایش؟!
چادرش را از روی سرش تا شانهاش سر میدهد و لبخند زنان میگوید
– من بهارم.
لب باز میکنم به تندی جوابش را بدهم که زودتر از من میگوید
– نشون کردهی علی…
جمجمهام به خاطر فشار محکم دندانهایم به درد میآید و نفسم داغ و ملتهب بالا میآید…
من اما بیتفاوت به حجم بزرگ خشم و نفرتم، ابرو بالا انداخته و با پوزخند میپرسم.
– نشون کرده؟ ولی تا جایی که من میدونم تو ازدواج کردی، بچه هم داری!
دهان باز میکند که خیلی سریعتر، برای خفه کردن صدای نحسش میگویم
– آها، منظور تو نشون کردهی سابقه! آره؟
چشمان کهربایی لعنتیاش بین چشمان پر خشم و عاصیام میچرخد و من قدم جلو برمیدارم.
آمده بود تا مرا روانی کند، به هم بریزد و موفق هم شده بود، اما قرار نیود با آشکار آشوب درونم، او را خوشحال کنم.
درود*





به نظره من سیناوعماد خیییییلی سرتر{بهتر) هستن**
حالا انگار این علی•••• چه تُحفه ای هست که این۲تا دختر دارن سرش گیسوگیس کشی میکنن به قول معروف براش دارن یقه جِ،ر میدن
امیدوارم به خیر بگذره.چقدر این بهار عوضیه.
مرسی نور جونم
خیلی خوب و به موقع بود.