رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت۳۷

4.5
(6)

– دکتر گفت اینکه هنوز زنده‌س معجزه محسوب می‌شه.

حاج‌خانم با صدای لرزانی می‌پرسد

– چه‌ش شده مادر؟! نتونستم پیش رها بپرسم. کجا اینقدر جدی آسیب دیده؟!

نگاهش سمت چشمان سرخ مادرش کشیده می‌شود و یک بار دیگر دروغ می‌گوید…
آن دختر انگار طلسم شده بود.

– چیزی نمی‌دونم من حاج خانم.

حاج خانم دست بلند می‌کند و برای دخترک از خدا طلب شفا می‌کند و حاج محمد سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد.

– تو هم برو استراحت کن. چشمات خسته‌س.

علی با دو انگشت گوشه‌ی چشمانش را می‌فشارد و بعد از نفس عمیقی که می‌کشد، می‌ایستد.

شب بخیر آرامی می‌گوید و سمت اتاق خودش قدم برمی‌دارد با فکری که هنوز هم توی بیمارستان و بخش مراقب‌های ویژه است.

رخت خوابش را در دورترین نقطه از بخاری پهن می‌کند و با همان لباس‌ها دراز می‌کشد.
به عماد خبر نداده بود و قصد خبر دادن هم نداشت.

جایی میان سینه‌اش برای دخترک می‌سوخت. دختری که شب قبل میان بازوانش بی‌جان افتاده بود، با دختر بی‌پروایی که چند هفته قبل داشت در مورد عطرش حرف می‌زد نبود.

به پهلو دراز می‌کشد و اما نمی‌تواند فکر ماهک را از ذهنش دور کند.
چهره‌ی غرق در خونش…
زخم روی لبش…
کبودی گونه‌اش…
حتی یک لحظه هم از ذهنش دور نمی‌شود.

بلاتکلیف بلند می‌شود و از توی کتابخانه‌ی کوچک نصب شده به دیوار، قرآن را برمی‌دارد.

یادش می‌آید جمله‌ی پدرش را که می‌گفت:

«سوره‌ی حشر رو بخون، بگو برای سلامتی تموم مریض‌ها می‌خونی.»

وقتی که پدرش را از دست داده بود تنها هشت سال داشت. کم کم حتی چهره‌ی پدر را از یاد برده بود اما صدایش هیچ وقت از توی ذهنش بیرون نمی‌رفت.

حاج محمد عموی کوچکش بود که بعد از مرگ برادرش، زن و فرزند برادرش را زیر بال و پر خود گرفته و آن‌ها را از زیر ستم مادرش آزاد کرده بود.

نفس عمیقی می‌کشد و به پشتی اتاق تکیه می‌دهد و با صلوات قرآن را باز می‌کند.
نفس عمیقی می‌کشد و برای لحظه‌ای پلک می‌بندد.

– بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ…

می‌خواند و توی ذهنش اما همچنان فکر دخترک پرسه می‌زند…
می‌خواند و سوره تمام می‌شود و او اما نمی‌تواند حریف نگرانی‌اش شود.

قرآن را با احترام دوباره توی کتابخانه می‌گذارد و بی‌صدا از اتاق خارج می‌شود.

حاج محمد را توی تاریکی مقابل سجاده‌ی مخملش می‌بیند و سمت در قدم برمی‌دارد.
صدای آرام امن یجیب حاج محمد توی فضای خانه پیچیده است و انگار او هم برای دخترک بی‌پناه به خدایش پناه برده است.

– جایی می‌ری پسرم؟!

سمت حاج محمد برمی‌گردد و می‌بیند که حین ذکر گفتن، خم میشود تا سجاده‌اش را جمع کند.

– می‌رم بیمارستان حاج عمو…

حاج محمد سجاده را روی طاقچه می‌گذارد…
عبای مشکی رنگش را روی شانه مرتب می‌کند و با قدم‌هایی آهسته خود را به علی می‌رساند.

– توی نگاه اون دختر هیچ امیدی به زندگی نبود علی. اون روز توی این خونه انگار داشت وداع می‌کرد.

نفس عمیقی می‌کشد و نگاه می‌دوزد به تسبیح تربت بین انگشتانش.

– نگاهش پر بود از حسرت و ناامیدی… آدم‌هایی که ناامیدن از همه کس و همه چیز دل سردن، حتی از رحمت خدا. باید اون‌ها رو به خدا نزدیک‌تر کنیم.

جمله‌اش را می‌گوید و دستش را روی شانه‌ی پسرش می‌گذارد، لبخند می‌زند و سمت اتاقش قدم برمی‌دارد.

علی نگاه از مسیر رفته‌ی حاج محمد می‌گیرد و دست پشت گردنش می‌برد.
افکار به هم ریخته‌اش بدون نظم توی ذهنش می‌چرخند و او نمی‌تواند توی جنجال ذهنش، جملات حاج محمد را بفهمد و درک کند.

از خانه بیرون می‌زند و با همان ذهن به هم ریخته خودش را به بیمارستان می‌رساند.
سینا را روی صندلی‌های انتظار، می‌بیند.

سینایی که خستگی از او مجال بیدار ماندن را گرفته و با تکیه‌ی سرش به دیوار به خواب رفته است.

نگاه از او می‌گیرد و روبروی مراقبت‌های ویژه می‌ایستد. حتی اجازه‌ی ملاقات هم ندارند و همین به خودی خود، عذاب آور است.

نمی‌داند چقدر همان‌جا، خیره به درهای برقی می‌ایستد که با شنیدن صدایی مردانه که سینا را صدا می‌کند، برمی‌گردد.

– سینا؟!

مردی را می‌بیند که لیوان‌های در بسته‌ی کاغذی را روی صندلی می‌گذارد و کمرش را سمت سینا خم می‌کند.

– سینا پاشو برو یکم استراحت کن برادر من… چند روزه سر هم چهار ساعت هم نخوابیدی.

سینا خواب آلود چشمانش را می‌فشارد و نفسی عمیق می‌کشد.

– نمی‌دونم چطور خوابم برد، شما کی اومدی؟!

قدم جلو برمی‌دارد و توجه سینا و مرد را به خود جلب می‌کند.

– من اینجام سینا، تو برو یکم استراحت کن.

سینا دستی بین موهایش می‌کشد و هیچ میلی به رفتن ندارد وقتی نگاهش را سمت درهای شیشه‌ای می‌چرخاند…

می‌خواهد مخالفت کند که برادرش دست روی شانه‌اش می‌گذارد

– بیا بریم پسر… یه دوش بگیر لباس عوض کن، بعدش دوباره برمی‌گردی دیگه…

سینا نگاهش را به برادرش می‌دوزد…
به برادری که روزی به جای باور کردن به او، شاهد قلابی عامر استوار را باور کرده بود.

برادری که موقع گرفتن شغلش از او، با تصور اینکه حتی همخونی و برادری هم نمی‌تواند قانون را دور بزند، تنها تماشایش کرده بود.

دلش گله کردن می‌خواهد شاکی شدن می‌خواهد، اما هنوز هم به حرمت بزرگتر بودنش، به حرمت برادر بودنش، جایگاه محترمی توی قلبش دارد.

سری برای برادرش تکان می‌دهد و سمت علی برمی‌گردد…

– خبری شد لطفاً بهم خبر بدین…

علی آرام البته‌ای زیر لب زمزمه می‌کند…
هر دو طوری رفتار می‌کنند که انگار نه اعتراف به دوست داشتن رها کرده و نه شنیده‌اند…

سینا که میرود روی صندلی‌های انتظار می‌نشیند و دست به سینه منتظر می‌ماند…
منتظر خبری از دختر بی پروایی که حاج محمد از ناامیدی‌اش گفته بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا