رمان زهرچشم پارت ۵۶
هیچ علاقهای به بیرون رفتن از این خانه ندارم. دلم نمیخواهد به دنبال خانه بگردم و حتی جواب تماسهای صفایی را هم نمیدهم.
دلم میخواهد به این خانهای که بعد از دیدن آن نامه و گوشواره، دیگر زیبا نیست تکانی بدهم.
دلم میخواهد این خانه را از رد عشقهای قدیمی بتکانم…
کتابهای شعری که عاشقانه در دل پنهان کرده را بتکانم و تمام خانه را از رد هر دختری پاک کنم.
کتاب سهراب را باز میکنم…
گوشوارهی لعنتی میان ورقها برای خودش جا باز کرده و هنوز هم رد بودنش عذاب آور است…
میان ورقها، درست همان جایی که رد یک عاشقانهی غمگین همچنان رویش دیده میشود، عکسی از خودم میگذارم.
– نباید رد هیچ دختری تو زندگیت باشه علی… این برام حتی از شکنجههای عامر هم عذابآور تره…
نفسی عمیق میکشم و نگاهم روی عکس خودم سر میخورد…
تنها عکسی از من بود که به نظرم دخترک توی تصویر، پاک و بیگناه بود.
متعلق به سالها پیش…
توی حرم امام رضا…
کنار سقاخانه، با چادر سفید که گلهای ریز ارغوانی داشت…
آن روز به اصرار خادمها چادر سر کرده بودم و چندین بار توی حرم، به خاطر چتریهایم تذکر شنیده بودم.
لبخندی تلخ با یاد آن روز روی لبهایم مینشیند.
صدای خندههای ریز ماهلی توی گوشهایم پژواک میشود و لبهایم میلرزد…
کاش میشد آن روزها را برگرداند و طور دیگری زندگی کرد…
کتاب را میبندم و بعد از نفس عمیقی که میکشم میان قفسه برمیگردانم.
صدای زنگ گوشیام باعث میشود با حالی که روبهراه نیست، روی مبل بنشینم و تماس رها را وصل کنم.
به محض وصل شدن تماس جیغ میکشد
– کجایی تو؟! چرا نمیای؟
نگاه به ناخنهای کوتاه دستم میدوزم و جوابش را با صدایی آرام میدهم.
– من نمیتونم بیام رها، توی شهر نیستم.
باز هم جیغ میکشد و من کلافه دست به پیشانیام میکشم. افکار آزاردهنده انگار قصد پاشیدن مغزم را دارند…
امکان اینکه رها از آن شخص عاشق پیشهای که نامهاش میان کتابهای علی بود، خبر داشته باشد، داشت؟
– کجا رفتی میمون؟ مگه نمیدونستی امروز قراره برام خواستگار بیاد؟!
امکان داشت آن دخترک همچنان توی قلبش باشد؟!
دستم مشت میشود و اگر نبود که نشانیهایش میان شاعرانههای علی نبود….
چه افکار خانه خراب کنی در من به جا گذاشته بود آن نشانیهای لعنتی که گم و گورشان کرده بودم.
– هی ماهی با توام….!
لب زیرینم را توی دهانم میبرم و بین دندانم میفشارم…
با اینکه از این خانه ردشان را از بین برده بودم، ولی همچنان حس بدی دارم…
دلم میخواهد توانیاش را داشته باشم و رد نشانیها را از قلب علی هم پاک کنم.
– شاید تا شب برگشتم… مطمئن نیستم رها…
هیچ وقت قرار نبود توی آن مراسم خواستگاری شرکت کنم ولی، موریانهای به جان مغزم افتاده بود که پس زدنی نبود.
دلم میخواهد کاری کنم…
بیشتر به علی نزدیک شوم و برای از بین بردن حسی که مجبورش کردی آن نامه و گوشواره را میان شعرهایش نگهدارد، تمام تلاشم را بکنم.
همانطور که میوهها را با دستمال نرم خشک میکنم، میپرسم:
– چرا داداشت زن نمیگیره؟!
رها میخندد و حین چیدن میوهها توی ظرف سفالی کار شده، میگوید
– باور کن سؤال ما هم هست، ولی نمیشه که یکی رو زور کرد.
لبم را تر میکنم، هیجان و حس سخت حسادتی که ریشههایش هر لحظه توی وجودم بیشتر فرو میرود، ضربان قلبم را بالا برده است.
– تو شهر ما اگه یه مرد سی رو رد کنه و مزوج نشه بهش میگن خواجهس…
رها هینی میکشد و من برای اینکه دروغم را از چشمانم نخواند، نگاه از پرتقال توی دستم نمیگیرم.
– واقعاً؟
سرم را بدون اینکه نگاهش کنم تکان میدهم
– خیلی چیزای دیگه هم میگن که نمیشه اینجا گفت…
خودشرا سمتم میکشد و کنجکاو،با صدای آرامی میپرسد
– چیا مثلاً؟ آرومتر بگو مامان که نیست… داداشمم داره نماز میخونه.
به سادگیاش خندهام میگیرد، اما خودم را جمع میکنم و طبق گفتهی او آرام پچ میزنم
– مثلاً میگن گرایشی به زنها نداره، یا اینکه مشکل جنسی داره…
میتوانم نگاه گرد شدهاش را حس کنم، اما همچنان اصرار دارم نگاهم را از پرتقال توی دستم نگیرم و با دقتتر خشکش کنم.
– تعجب نداره که، الآن که مثل قدیم نیست… ممکنه برای هر مردی اتفاق بیوفته. حتی مردهایی هم هستن که به خاطر ناتوانی جنسی ازدواج نمیکنن، یا اگه هم ازدواج کردن طلاق میگیرن. حتی خیلیهاشون به خاطر بالا رفتن میل جنسیشون به اعتیاد روی میارن.
دروود* پس بلاخره سینا ، پلیس
(سرگرد سابق) همکار،رفیق شفیق، برادرخونده ماهک داره میره خاستگاری دوستش رها •••••••