رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت ۱۲۵

3.4
(8)

یادم می‌رود برای چه صدایش کرده‌ام…
ذهنم پوچ می‌شود و مغزم تنها صدای او و جان گفتنش را بارها و بارها پخش می‌کند.

هر چه می‌گردم، چیزی که می‌خواستم بگویم را به یاد نمی‌آورم.

– ماهک؟!

به اولین چیزی که به ذهنم می‌رسد چنگ می‌زنم

– فردا می‌ریم؟!

لرزش دلم، صدایم را هم می‌لرزاند…
ارتعاشی که مسببش، آن کلمه‌ی سه حرفی است و رویاهای دخترانه‌ای که توی ذهنم مجسمشان می‌کنم.

– آره خب…

یک پایش را خم می‌کند و کامل سمتم می‌چرخد و اضافه می‌کند

– دلم خیلی تنگ شده واسه حرم… چه خوب که خواستی بریم مشهد.

بزاق دهانم را قورت می‌دهم و لبخندی تلخ روی لب می‌نشانم. با همان صدایی که می‌لرزد، آرام می‌گویم.

– اما برای من سخته.

متعجب و سوالی سرش را تکان می‌دهد که نگاهم را از چشمانش گرفته و خیره به ناخن‌های رنگ شده‌ام با لاک سرمه‌ای رنگ می‌شوم.

– اون شهر، جاییه که خواهرم رو از دست دادم.

نیم خیز می‌شود و دستم را میان انگشتانش گرفته و کنار خودش، روی مبل منشاندم.
پشت انگشتانش را نرم روی چتری‌هایم می‌کشد و می‌پرسد

– خواهرت، چطور دختری بود؟

لبخندم تلخ‌تر می‌شود و نفس پر حسرتی می‌کشم.
این که زندگی.ام پر بود از حسرت‌ها و عقده‌ها، اذیتم می‌کرد.

– یه دختر فوق‌العاده… یه جواهر واقعی.

چیزی سخت توی گلویم قد می‌کشد و چشمانم می‌سوزد….

– یکی که همیشه بهش حسودیم می‌شد، اما اون حواسش بهم بود.

می‌خندم و لبم را می‌گزم. پر از حسرت و غصه…

– البته تنها کسی بود حواسش به منی که همیشه‌ی خدا خراب کاری می‌کردم، بود.

چشمانم تار می‌شود و من اما پلک نمی‌زنم.
اشک‌های لعنتی از کدام گوری پیدایشان شده بود؟!

– بیشتر خراب کاریام رو گردن می‌گرفت و اون به جای من تنبیه می‌شد…

نفسم تکه تکه بالا می‌آید و دستم مشت می‌شود

– زن عموم تنبیهش می‌کرد.

انگشت شستش را که روی پلکم می‌گذارد، چشمانم را می‌بندم و چند قطره اشت از چشمم فرو می‌ریزد…

من همینقدر ضعیف بودم…
حتی نمی‌توانستم درست و حسابی برای از دست دادن خواهرم گریه کنم.

دستش را که برمی‌دارد، پلک‌هایم را باز می‌کنم و این بار واضح می‌بینمش…

– اون همه چیز من بود، همه کسم، خانواده‌م. خونه‌م بود، آینده‌م، گذشته‌م.

سرم را پایین می‌اندازم و با ناخن، لاکم را روی ناخن انگشت دیگرم می‌کنم

– وقتی تازه با عامر دوست شده بود هم به فکر من بود… قرار بود بعد از ازدواجش با عامر منم ببره پیش خودش… قرار بود عامر پرنس سوار بر اسب سفیدش باشه که من و اون رو از جهنم عموم بیاره بیرون.

می‌گیرد…
حسی شبیه تنفر و خشم…

– عامر…

او اما میان کلام پر از خشمم می‌پرد

– از خودتون بگو… از وقت‌هایی که با خواهرت گذروندی.

کمی نگاهش می‌کنم.
مانند باربد حرف زده بود.
تک خنده‌ای می‌کنم و می‌گویم

– فاز روان پزشک برداشتی سید؟!

– نه، می‌خوام بشناسمت…

نفس عمیقی می‌کشم و تکیه به مبل می‌دهم.

– خب از اول بگو می‌خوای من و بشناسی خودم رو برات بشناسونم دیگه…

به تغییر حال یکهویی‌ام می‌خندد و سرش را تکان می‌دهد. من هم لبخندی زده و بعد از کشیدن دستانم زیر چشمانم می‌گویم

– از کجا شروع کنم؟ تو بگو!

با خنده می‌گوید

– هر چقدر هم تلاش کنم برای شناختنت نمی‌تونم بفهممت. تو دختر حل نشدنی هستی…

با خنده ابرویم را بالا می‌اندازم و او هم می‌خندد.
واقعا زوج خوبی بودیم…
با تمام اختلاف نظر هایمان، سطح فرهنگی خانواده‌مان

ما با هم زمین و آسمان فرق داشتیم اما زوج خوبی بودیم.
با تمام تفاوت‌هایمان می‌توانستیم با هم کنار بیاییم.

#زهــرچشـــم
#پارت460
****
از نیشابور تا مشهد راه درازی نبود و خیلی زودتر از چیزی که فکرش را می‌کردم، به شهرم رسیدیم.

شهری که از آن به خاطر گرفتن خواهرم، سال‌ها فراری بودم.

دلم می‌خواست ساعت‌ها راهمان طول بکشد…
از پا گذاشتن دوباره در این شهر واهمه داشتم.

– حالت خوبه؟!

سرم را تکان می‌دهم، بدون اینکه چیزی بگویم.
انگار ساعت‌ها دویده‌ام…
قلبم با تب و تاب، تند تند می‌کوبد و تیره‌ی کمرم به عرق نشسته.

خوب بودم؟!

– خوبم.

کوتاه گفته بودم و نگاهم را از خیابان نگرفته بودم.
این شهر انگار نفسم را می‌گرفت…
یاد آن روز و خودکشی ماهلی انگار سمتم هجوم می‌آورد.

ماشین که توقف می‌کند، نگاه سرگردانم، ابتدا در خیابان و سپس در چهره‌ی او می‌چرخد تا علت توقفش را بفهمم.

– چرا داری نفس نفس می‌زنی؟ من و نترسون ماهک. اگه خوب نیستی بریم درمونگاهی جایی.

بزاق دهانم را قورت می‌دهم و انگار صدای آژیر آمبولانس می‌شنوم…
همان صدای لعنتی که سال‌ها از سرم بیرون نرفته بود.

– خوبم، خوبم… بریم هتل.

دستش را به صندلی من تکیه می‌دهد و از پشت، یک بطری آب معدنی برمی‌دارد و سمتم می‌گیرد…

– آروم باش عزیزم.

باز هم سر تکان می‌دهم…
دلم انگار می‌خواهد قفسه‌ی سینه‌ام را شکافته و کنار پاهایم روی زمین بیوفتد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا