رمان زهر چشم پارت8
رها آب دهانش را فرو میدهد و نگاهش برای چند لحظهی کوتاه میلرزد…
علی موشکافانه نگاهش میکند و حق با ماهک بود.
خیلی چیزها بود که رها آنها را پنهان کرده بود و به لطف آن دخترک سبکسر، خواهرش حالا یک دروغگوی قهاری بود.
– داری ازم حرف میکشی داداش؟!
علی کمر صاف میکند
– نه! دارم به دروغهایی که تا حالا بهمون گفتی فکر میکنم، انگار حجمشون اونقدر زیاده که نمیتونی خودت رو از زیرشون بیرون بکشی خواهر کوچولو.
رها لبهایش را توی دهانش فرو میبرد و با بغضی که بیخ گلویش چسبیده، وارد اتاق میشود. با کلافگی و عصبانیت دوباره روی صندلیها مینشیند.
تلفن همراهش دوباره توی جیبش میلرزد و او کلافه از توی جیبش بیرونش میکشد.
چطور باید رها را از آن دخترک مشکلدار دور میکرد؟!
اسم عماد روی صفحهی گوشی بیشتر به حال بدش دامن میزند و او بدون اینکه تماس عماد را وصل کند، گوشی را دوباره به جیبش برمیگرداند.
شاید باید منتظر به هوش آمدن دخترک میماند و با خودش حرف میزد؛ یا باید برای فاصله گرفتن از خواهرک عاصیاش، آن دخترک را تهدیدش میکرد.
سرش را بین دستانش میگیرد و نفس سنگین شدهاش را بیرون میفرستد. این دخترک از کدام آسمان مانند بلای زمینی روی سرش نازل شده بود؟!
تلفن همراهش که برای بار سوم توی جیبش میلرزد، خشمگین میایستد و همانطور که سمت خروجی بیمارستان حرکت میکند، تماس عماد را وصل میکند.
– بله…!
عماد شاکی میپرسد
– چرا جواب نمیدی علی؟!
مغزش نمیتوانست این حجم از راز و پنهانکاری و دروغ را هضم کند، در عرض چند ساعت انگار همه چیز عوض شده بود. حتی خواهرش…
– مساعد نبودم، چیزی شده؟!
– نگرانم سید، حال ماهک چطوره؟!
*
دستم که فشرده میشود، نگاه از پنجره و هوای دلگیر عصر پاییزی میگیرم و سمت رها میچرخم.
ساعتی هست به هوش آمدهام و همچنان شقیقهها و رگهای پشت گردنم نبض میزنند.
– خیلی ترسیدم ماهی…
پلک روی هم میگذارم و معدهام میجوشد، رها خودش را جلوتر میکشد و گونهام را آرام میبوسد.
– فکر از دست دادنت دیوونه کنندهس.
شیلنگ اکسیژنی که به بینیام وصل بود اذیتم میکند اما آرام و با صدای خفه پچ میزنم
– اینقدر به من وابسته نشو رها… اگه هویتم آشکار بشه بالاخره زندگی خفتبارم تموم میشه و دلم نمیخواد اون روز پشت سرم اذیت بشی.
صدای ضعیفم حالم را به هم میزند و انگار ساعتها از ته هنجرهام جیغ کشیدهام.
گلویم انگار زخمیست…
– نگو ماهی…
صدای پر بغض و نگاه اشکیاش باعث میشود پلک ببندم و نبینم غم نگاهش را…
– این اتفاق بالاخره میافته رها، بیا خودمون رو گول نزنیم. عامر بالاخره میفهمه من خواهر ماهلیام.
رها بیحرف هق میزند و میداند حق با من است.
استوارها به محض فهمیدن حقیقت گم و گورم میکردند و رها هم این را میداند و پا به پایم میآید.
– رها…
با بغض، بیاهمیت به صدای ضعیفم، لب میزند
– سینا اجازه…
اخمی بین ابروهایم مینشیند و با صدایی ضعیف که سعی میکنم محکم باشد، میان کلامش میپرم.
– این هدف، هدف منه، انتقام منه، تنها قربانیش هم قراره من باشم. نه تو، نه سینا قرار نیست آسیبی از این جریان ببینین رها… این تنها خواستهی من از شماست رها.
لبهایش را روی هم میفشارد و چیزی نمیگوید، سعی میکنم لبخند بزنم و نمیدانم تا چه حد موفق هستم.
– نمیخواستم بترسونمت، نمیدونم یهو چهم شد.! شاید بخاطر این بود که زیاد خوابیدم.
میبینم که بزاق دهانش را قورت میدهد و نگاه لرزان و فراریاش باعث میشود اخمی بین ابروهایم بنشیند.
– چی شده رها؟
نفسش را تکه تکه بیرون میفرستد و نگاهش را بند چشمانم میکند.
– دکتر فکر میکنه میخواستی خودت رو بکشی.
گیج و پرت، با کمک از آرنجهایم تنم را روی تخت بالا میکشم
– چی؟ خودکشی؟!
انگار خودکشی یک واژهی غریبه، به زبان ناشناخته است. معنیاش را ثانیهها طول میکشد درک کنم و به محض درک کردنش، مسخره به نظر میآید.
سینه و گلویم میسوزد اما پر از بهت تکخندی کرده و لب میزنم
– من خودکشی کنم! اونم قبل از رسیدن به هدفم!
نگاهم تیز و برنده قفل چشمان رنگی رها میشود و شاکی میپرسم
– تو این شر و ورها رو باور کردی؟
سرش را چند بار به چپ و راست تکان میدهد
– نه! مگه میشه باورش کنم؟ ولی دکتر در مورد یه سری دارو حرف زد که مصرفشون با داروهای خودت خیلی خطرناکه…
پلکهایم را روی هم میفشارم و مغزم انگار زنگ زده است.
– من داروهام رو یه هفتهای میشه مصرف نمیکنم. این… این…
دارویی که خورده بودم را مهسا هم گفته بود بسیار قوی است و باید قبل از مصرف بروشور داخل بستهاش را مطالعه کنم.
– تو داروهای خودت رو قطع کردی و یه داروی قویتر شروع کردی، اون هم بدون اجازه و مشورت با دکترت.
2
جوابی توی سرم پیدا نمیکنم، حماقت کرده بودم و خودم هم این را میدانم. رها اما با همان صدای لرزان و تو دماغیاش ادامه میدهد.
– ببین قرصها چقدر قوی هستن که با وجود یه هفته فاصلهی زمانی با قرصهای خودت تو رو مسموم کردن! اصلاً چطور اون دارو رو بدون نسخه خریدی؟ چطور تونستی مصرف داروهای خودت رو خود به خود قطع کنی؟
مغزم بیشتر جیغ میکشد…
درست مانند یک شیء آهنی زنگ زده…
نگاهم بین چشمهای شاکی و اشکیاش میچرخد و لب میزنم
– خودت هم میدونی من بیمار نیستم رها.
لبهایش را روی هم میفشارد و بغض توی گلویش مانند یک بیماری مسری به من هم سرایت میکند.
چیزی نمیگوید و سکوتش مانند یک سیخ سمی میماند که توی قلبم فرو میرود…
– من مریض نیستم، اون داروها فقط به خاطر اینه که کمتر درد بکشم، کمتر صدای جیغ ماهلی رو بشنوم، که کمتر فکر کنم.
به دستم فشاری وارد میکند و من نگاه از چشمان اشکیاش میگیرم
– اما این روزها باید درد رو حس کنم تا روی هدفم تمرکز کنم، نباید یادم بره حس اون درد و.
– اما اینطوری که خودت رو میکشی! قبل از اینکه عامر به سزای کارش برسه.
بغض توی گلوی بیپدرم بیشتر چنگ میزند و نفسم سختتر بالا میآید…
– من تازگیها طاقت اون درد رو ندارم رها…
لبها و چانهام میلرزد و اما چشمانم تر نمیشود.
– و این برای من یعنی فاجعه.
فاجعه همان حس مضخرفی بود که نمیدانم کی توی وجودم ریشه انداخته بود. حس مضحکی که با سماجت و خودخواهی مجبورم میکرد برای زندگی…
من سالها پیش زندگی را بوسیده و کنار گذاشته بودم.
زیباییها و اتفاقات خوب را هم همینطور…
اما حالا یک حس مضحک داشت تمام معادلات و نظم مغز موریانه زدهام را از هم میپاشید و مقابله با آن روز به روز سختتر میشد.
من برای پس زدن آن حس مخوف به دردی که قبلاً بارها تجربه کرده بودم نیاز داشتم و حالا اما سخت بود تحملشان.
و این، یک فاجعه بود برای منی که همه چیزم را برای انتقامم باخته بودم و از این باخت راضی بودم.
– چی شده ماهی؟!
چه شده بود؟!
نمیدانم و اما پنهان کردن احساساتم را خوب بلد بودم.
– هنوز اینجاست؟
گیج و پرت نگاهم میکند و من نفسم را مرتعش بیرون فرستاده و پلک میبندم… میتوانم حضورش را حس کنم و او هیچ نقشی توی بلبشوی زندگی من ندارد و اما… دارد.
– داشِت و میگم.
– آره، اینجاست.
دست چپم مشت میشود و دندانهایم را روی هم میفشارم. کسی انگار معدهام را چنگ میزند.
– وقتی دکتر داشت چرت و پرت میگفت شنید حرفهاش رو؟!
مهم نبود شنیدنش…
مهم نبود افکار لعنتیاش…
مهم نبود اما او دوست عماد استوار بود و… اصلاً چرا نمیرفت همه چیز را بگوید؟!
چرا دارد رازداری میکند و…
یادم میآید که من تهدیدش کردهام.