رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت ۱۷

4.8
(6)

لباس‌ها را روی پشتی کاناپه پرت می‌کنم

– پاشو بپوش وگرنه خودم میام تنت می‌کنم.

با کلافگی و کمی خشم نگاهم می‌کند و نگاه سرخش حالم را بدتر می‌کند

– این همه اصرارت برای چیه ماهک؟

نگاهم بین چشمان ملتهبش طولانی می‌شود و بی دلیل بغضم می‌گیرد.

– چون نگرانتم اوسکل. چون غیر و از تو و رها من کسی رو ندارم و نمی‌تونم ببینم الآن توی این حالی. پاشو اعصابم رو به هم نریز سینا.

وارد آشپزخانه می‌شوم تا او راحت لباس‌هایش را عوض کند و برای خودم از تنک توی یخچال آب می‌ریزم.

دستانم محسوس می‌لرزند و بغض همچنان بیخ گلویم فشار می‌آورد و من اما سخت با گریه‌هایم می‌جنگم.

سینا که لباس می‌پوشد از آشپزخانه خارج می‌شوم و کیفم را از روی مبل چنگ می‌زنم، کت چرم و تیشرت سفید، عجیب به هیکل و چهره‌ی شرقی‌اش می‌آید.

– خوبم من ماهک، نیازی به دکتر نیست ناموسا.

روی پنجه‌ی پا می‌ایستم و انگشتانم را بین موهای نامرتبش فرو می‌کنم.

– منم از آمپول می‌ترسم، ولی شخصا از دکتر خواهش می‌کنم برات آمپول و سرم ننویسه، اوکی؟

کوتاه می‌خندد و من بعد از مرتب کردن موهایش عقب می‌کشم.

– دیوونه‌ای به خدا…

نیشخند می‌زنم…
او به شوخی گفته بود و مرا اما کلمه‌ی دیوانه به آن اتاق‌های سرد و بی روح بیمارستان روانی پرت کرده بود…
آنجا طور دیگری سرد و وحشتناک بود…

همانطور که همراهش سمت در خروجی قدم برمی‌دارم، می‌پرسم

– چرا؟! چون مثل تو ترسو نیستم و دارم اعتراف می‌کنم از آمپول زدن می‌ترسم؟!

– نه، این یه جور ابراز احساسات بود. وقتی می‌گم دیوونه‌ای، یعنی دوست دارم آبجی کوچیکه.

از مطب دکتر که بیرون می‌آییم، بر خلاف مخالفت‌های سینا، مجبورش می‌کنم روی صندلی‌های انتظار درمانگاه بنشیند تا من داروها و سرم‌هایی که دکتر تجویز کرده بود را تهیه کنم.

با اخم موافقت می‌کند و من از درمانگاه خارج می‌شوم.

کنار خیابان منتظر سبز شدن چراغ عابر پیاده می‌مانم و در این فاصله کوله‌ام را باز می‌کنم تا کیف پولم را بیرون بکشم اما؛ یک موتور سوار، همانطور که تند و فرز از کنارم عبور می‌کند، کیف پولم را چنگ می‌زند.

با وجود مقاومت‌هایم برای ندادن کیف پول روی زانوهایم می‌افتم و صدای جیغم بین بوق ماشین‌ها گم می‌شود.

موتورسوار که دور می‌شود، با درد می‌ایستم و اما بدون توجه به زخم زانوهایم، توی خیابان، به دنبال موتور سوار می‌دوم و فریاد می‌کشم.

– بگیرین اون دزد بی ناموس رو…

موتوری با مهارت و سرعت خیلی زودتر از اینکه کسی اقدام به گرفتنش کند، دور می‌شود و من با بغض به مسیر رفتنش خیره می‌شوم.

کسی بازویم را می‌گیرد

– خانم خوبه حالتون؟ انگار زخمی شدین…

دندان‌هایم روی هم کیپ می‌شوند و نگاه از خیابان قطور لعنتی می‌گیرم…
کوله‌ام را که نمی‌دانم کی روی زمین انداخته بودم سمتم می‌گیرد و دلجویانه لب می‌زند…

– ممکن بود ماشین بهتون بخوره.

توی صورت زن چادری براق می‌شوم و چه اهمیتی دارد بی‌گناهی او؟
همه‌ی دار و ندار و مدارکم توی آن کیف پول لعنتی بود که دزد از دستانم قاپیده و فرار کرده بود.

چقدر بی‌عرضه بودم و خبر نداشتم.

– کاش ماشین بهم می‌زد و همین جا جون می‌دادم…

بی تفاوت به نگاه گردش، کوله‌ام را از دستش چنگ می‌زنم و نگاهم را اطراف می‌چرخانم.
حتی نسخه‌ی داروها را هم گم کرده بودم.

قبل از اینکه از زن چادری دور شوم، صدایش را می‌شنوم و جمله‌اش باعث می‌شود دوباره نگاهش کنم

– این هم نسخه‌ی داروهاتون…

بدون اینکه به خاطر رفتار غیر دوستانه‌ام معذب باشم یا احساس پشیمانی کنم، تنها تشکر آرامی زیر لب زمزمه می‌کنم و نسخه را از دستش می‌گیرم.

سمت ساختمان درمانگاه قدم برمی‌دارم و باید برای تهیه‌ی داروها از سینا پول می‌گرفتم.

زیر لب هر چه ناسزا و فحش بلدم نثار موتور سوار می‌کنم و قدم‌های پر حرص و عصبانیت برمی‌دارم.

باید شکایت می‌کردم و بدون آن مدارک حتی یک روز هم نمی‌توانستم زندگی کنم.
کارت ملی، کارت‌های بانکی، کارت دانشجویی و همه چیزم توی آن کیف پول لعنتی بود.

سینا را روی همان صندلی انتظار می‌بینم که دست مقابل سینه‌اش قلاب کرده و سرش را به دیوار تکیه داده است.

تشخیص دکتر آنفلوآنزا بود.

به او که می‌رسم نفس عمیقی می‌کشم و اما قبل از اینکه چیزی بگویم، پلک‌هایش را باز می‌کند.

با دیدن چهره‌ی آشفته‌ی من تکان تندی می‌خورد و گره‌ی اخم‌هایش کورتر می‌شود.

– چی شده؟!

– کیفم رو زدن، کارتت رو بده برم داروهات رو بگیرم بیام من همه چیزم رو بردن. پول فلان ندارم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا