رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 8

0
(0)

 

 

-بله، الان دارم میخونم برا کنکور.
-دیر شروع کردی دختر، به نظر می رسه اهل درس نیستی پس شوهر کن نمون.
لب به دندان گرفت.
این یک هفته را چطور با این پیرزن سر می کرد؟
پوفی کشید و گفت:منظورم از کنکور فوق لیسانس بود نه لیسانس.
صدای یالا گویان فردین و دست های پر از خریدش برای اولین بار شادان را خوشحال کرد.
حداقل اینکه پیرزن دیگر به او گیر نمی داد.
عمه خانم سر بلند کرد و نگاهی به قامت فردین انداخت و با اخم گفت:نمی دونستی مهمان داری باید زودتر خونه باشی؟
فردین لبخند زد و گفت:من شرمنده ام.
-خوبه حالا زن و بچه نداری!
نوچ نوچی کرد.
کمی بدتر از عمه های خودش نبود این عمه خانم قجری؟
شادان به آرامی بلند شد که عمه فورا گفت:کجا دختر؟
شادان لب گزید و گفت:برم کمی درس بخونم.مزاحم شمام نشم.
فردین برگشته نگاهش کرد و پر از غرور گفت:این خریدارو ببر آشپزخونه، کمک مریم خانم کن.دست تنهاست!
عمه با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد….
شادان متعجب نگاهش کرد.
می خواست چندتا کلفت بارش کند اما جلوی عمه خانم نمی شد.
یکی دوتا از مشماها را از فردین بلند قد گرفت.
چرا این مرد این همه بلند قد بود؟
به آشپزخانه رفت که فروزان بیرون زد و گفت:فردین اومد؟
-بله!
-عزیزم مشماهارو گذاشتی بیا بشین.
اصلا دلش نمی خواست به سالن برگردد.
نه چشم دیدن فردین را داشت و نه تمایلی به هم صحبتی با عمه خانم.
-نه مامان جان یکم کمک مریم خانم میدم.اونجا حوصله م سر میره.
بهتر از وقت گذاشتن بین فردین و عمه اش بود.
فردین کم بود عمه اش هم اضافه شده بود!
خدا بخیر کند این یک هفته را!
فروزان خندید و گفت:از دست عمه فرار می کنی؟ ناراحت نشو عزیزم زبونش تیز هست اما زن خیلی خوبیه!
شادان فکر کرد یک ساعت است که آمده پس این خوبیش کجا بود هنوز رو نشده؟
فروزان رفت و شادان مشماها را روی کابیت گذاشت و گفت:کاری هست کمکتون کنم مریم خانم؟
سبزه که نه…بیشتر سیاه بود.
اما فرم صورتش قشنگ بود…
چشمان درشت مشکی…
موهای براق و بلند…
لب های گوشتالو…
صورت استخوانی و کشیده…
و البته لبخند عجیبش…
این مردک هندی لبخندهایش زیادی دلبری می کرد!
صمصام پر از لبخند رو به فروزان گفت:دخترته؟
شادان لب گزید و سر به زیر انداخت…
عمه به آرامی گفت:خوب نیست این همه خجالتی هستی!

فروزان پرتقالش را درون بشقاب گذاشت و به طرف صمصام و مهمانش دراز کرد و گفت:برای شما پوست کندم، آره دخترمه، عزیزمه!
صمصام با لبخند به شادان نگاه کرد:کلاس چندمی عمو؟
پوزخند فردین روی مغزش اسکی رفت!
شادان تیز نگاهش کرد…
کاش این مرد گورش را گم می کرد!
-22 سالمه صمصام خان!
صمصام ابرو بالا پراند و با لبخند گفت:پس چرا این همه کوچولو موندی؟
نگاه این مرد هندی خوش صورت زیادی روی تنش بالا و پایین می شد.
مانده بود چرا بدش نمی آمد.
فردین باز پوزخند زد و گفت:نون نخورده، سلولاش بیخیال رشد شدن!
دستش را مشت کرد که عمه رو به صمصام گفت:کجاها رفتین امروز؟
-راج زیادی کنجکاوه، امروز فقط فرصتی بود برای دیدن میدون شاه!
عمه رو به راج گفت:راضی کننده بود؟
راج از آن لبخندهای سحرآمیز زد و گفت:بسیار خوب بود…
چرا از این مرد هندی زیادی سیاه خوشش می آمد؟
فروزان ظرف میوه را بیشتر به سمتشان گرفت و گفت:بخورین…میرم ببینم شام آماده اس یانه!
شادان فورا دست فروزان را گرفت و گفت:بشینین من میرم.
بلند شد و رفت.
نگاه راج بدرقه اش کرد و نگاه فردین گیر نگاه راجی که تا انتها شادان را تماشا کرد.
عمه سر در گوش فروزان گفت:این دختر جوونه، تا کی می خواد سیاه پوش باشه؟
-چیکار کنم عمه؟ خودش می خواد.
صمصام بشقاب میوه را جلوی راج گذاشت و گفت:پرتقالش شیرینه!
راج لبخند زد و فردین هنوز گیر نگاه عجیب راج بود!
شادان که آمد گفت:من به مریم خانم کمک می کنم میز شام رو می چینم.
فروزان بلند شد و گفت:منم میام.
نگاه راج باز هم به زوایای زیادی پوشیده ی شادانی که کلا گیج می زد بود و شادان نمی دانست این مرد سیاه این همه رصدش می کند.
این وسط فردین کلافه ی نگاه این مرد هندی بود.
می شود مثلا استدلال کرد…
دختر خانه است دیگر…
روی چه حسابی این مرد سیاه هندی این همه دیدش می زند؟
فردین که چغندر نبود!
راج نگاه برگرداند و نگاهش تلاقی نگاه فردین چشم سبز شد که هر چیزی می توانست از این نگاه ببیند اما…
هیچ کدام چیز خوبی نبود!
صمصام بارها اخطار داده بود ایرانی ها ناموس پرست هستند!
فردین تیک تلاقیش را گرفته بلند شد…
با شادان کار داشت!
به سمت آشپزخانه رفت، شادان تند تند در حال درست کردن سس سالاد بود.
مریم خانم هم برنج های کشیده شده را با پسته و زرشک تزیین می کرد!
-شادان!
آنقدر یک هویی و محکم گفته بود که قاشقی که در دستش بود با صدای بدی روی سرامیک کف آشپزخانه بیفتد و صدا بدهد.
به طرف فردین برگشت و گفت:ب…بله!
مریم خانم متعجب نگاهشان کرد که فردین گفت:میگم فروزان بیاد کمکت!
-نمی خواد پسرجان، شادانم خسته شد ببرش!
رو به شادان با برزخ چشمانش گفت:با من بیا!

از این چشم های سبز همیشه طلبکار متنفر بود!
باز چه دسته گلی به آب داده بود؟
بی صدا از آشپزخانه بیرون زد و چه خوب که سالن هیچ دیدی به آشپزخانه نداشت!
به سمت راهروی کوچکی که به سمت در عقب خانه ختم می شد رفتند.
دستانش را گره کرده بود و هر لحظه منتظر توبیخ!
عادت کرده هی غر بشنود.
مهم هم نبود.
غر بزند تا جانش در بیاید.
فردین ایستاده به طرفش برگشت و گفت:تا وقتی صمصام و دوستش تو خونه هستند حق نداری از اتاقت بیای بیرون!
متعجب و دریده نگاهش کرد و گفت:چرا؟!
فردین چشم درشت کرد و گفت:الان منتظر جواب چراتی؟
شادان با پررویی گفت:مگه چی شده؟
فردین یک قدم نزدیکش شد که شادان پا عقب گذاشت.
فردین پوزخندی زد و گفت:همین که بهت میگم.الانم شامتو می خوری یه بهانه جور می کنی میری تو اتاقت!
همه چیز این مرد زور بود!
اما این تو بمیری از آن توبمیری ها نبود.
-چیکار کردم؟!
فردین عمیق نگاهش کرد…
کمی زیبا نبود؟
چشمانش درشت بود…قهوه ای روشن…انگار یک من عسل مخلوط این چشم ها باشد.
لب هایش باریک و خوش فرم..واحتمالا یک بار رژ قرمز می زد محشر می شد!
صورت گرد و گندمی…سفید نبود اما رنگ پوستش دلنشین بود!
بینی اش را عمل نکرده بود؟
-بهتره به حرفم گوش کنی!
عمرا اگر کوتاه می آمد.
جسورانه گفت:فکر نکنم رفتارم موردی داشته باشه که حالا بخاطر دو تا مرد خودمو تو اتاقم زندانی کنم.اگر کسی مشکلی داره بهتره خودش حلش کنه نه من!
فردین فقط نگاهش کرد…
حرفش دهان پرکن بود…
این دختر با یک ضربه، بلد بود کیش و مات کند.
سری برای فردین تکان داد و به سمت آشپزخانه برگشت!
این مرد معلوم نبود با خودش چندچند است!
فردین خیره ی رفتنش شد و برای اولین بار زبانش بسته شد از حرف این دخترک….
خانمانه گفته بود…متین…بدون عشوه…با منطق…و البته جسورانه!
مگر می شود گفت نه؟
اما نگاه راج؟ اصلا از جنس این نگاه روی شادان خوشش نمی آمد!
اصلا و ابدا هم حساس نشده بود…
کلافه دست مشت کرد و به آرامی به دیوار کوباند و زمزمه کرد:لعنتی!
به سمت سالن رفت و باید فکر دیگری می کرد!
میز که چیده شد با لبخندی که هیچ جوره از روی لبش پاک نمی شد به طرف بقیه رفت و همگی را به شام دعوت کرد.
و راج باز هم خیره اش شد…این دخترِ ساده پوش زیادی طناز بود!
یک جورهایی خاص و دلبر!
نمی شد نگاهش نکرد.
حتی اگر نگاه فردین عین مته روی تن آدم سوراخ ایجاد کند.

کارتابل را مقابل مازیار گذاشت.
در این چند روز زیاد جلوی چشم مازیار آفتابی نمی شد.
از وضع چند روز قبلش حسابی خجالت می کشید.
کم چیزی هم نبود.
رئیست همه زیر و بم زندگیت را بداند.
حتی اینکه با فردین دعوایش شده.
تازه بدتر اینکه گفته بود شب را در شرکت بماند.
از یادآوریشان با خجالت سر به زیر انداخت و گفت: باید این دو قسمت امضا بشن.
انگشتش را روی صفحه به حرکت درآورد.
مازیار انگشتش را روی انگشت شادان گذاشت و به آرامی پرسید: خوبی؟
شادان هول شده دستش را عقب کشید و گفت: ممنونم.
-معنی حرفم تشکر نیست.
-می دونم.
-خب؟
-میشه امضا کنید ببرم بدم آقای نجاتی؟
-جوابمو بده.
سرش را بالا آورد و به مازیار نگاه کرد.
-خیلی بهترم.
-بنظر شاد نمی رسی.
از اینکه یکی این همه نکته بین باشد بدش می آمد.
-امضا می کنید برم؟
مازیار خوب نگاهش کرد.
اینکه این چند روز مدام می خواست فرار کند تشخیصش اصلا سخت نبود.
مازیار بی خیال امضا به صندلیش تکیه زد.
-از اینکه داری بهم جواب پس میدی ناراحتی؟ یا از فرار این چند روز؟ اتفاقی افتاده مگه؟ من فقط اشکای یه خانم کوچولو رو دیدم، بیشتر از اینه؟
شادان لبش را به دندان گرفت و نگاهش را دزدید.
مازیار لبخند زد و گفت:هنوزم دخترایی عین تو هست؟
تن از صندلی کند و امضاهایش را زد.
کارتابل را بست و مقابل شادان گرفت.
-خیلی خوبه که هنوز این همه خوب موندی.
شادان متعجب نگاهش کرد.
-همینجوری هم بمون.
شادان کارتابل را گرفت و گفت: ممنون.
ماریاز دوبار چشمانش را بست و باز کرد.
شادان از اتاقش بیرون رفت و مازیار ماند و کلافگی جدیدش!
جوری که دوست دختر فرنگیش را شب تنها بگذارد و ترجیحش تخت خالی باشد.
عملا داشت به خودش ظلم می کرد.
از جیبش پاکت سیگار را درآورد.
بلند شد پنجره را باز کرد تا دودش فضا را پر نکند.
با فندک مسی رنگش یک نخ از سیگار را آتش زد.
گوشه ی لبش گذاشت و در حالی که به آسمان بیرون خیره بود یک دستش را به چهارچوب پنجره زد.
خدا کند این کلافگی موقت باشد و دوباره برگردد به همان مازیاری که بود.
نباید این دختربچه آتشش بزند.

-چرا با ما نمیای شادان؟
قبل از اینکه شادان جواب دهد، فردین گفت:کار داره!
شادان متعجب نگاهش کرد…
از کی این مرد زبانش شده بود؟
فروزان فنجان های خوش رنگ چای را مقابلشان گذاشت و گفت:شادان به یکم تفریح نیاز داره.
باید فروزان را روی سرش حلوا حلوا کرد!
راج چای داغش را به لب نزدیک کرد و زیر چشمی به فردین نگاه کرد.
فردین نگاه سبز تیره اش را پر از تاکید کرد و گفت:بعدا فرصت داره برای تفریح!
شادان ناباور نگاهش کرد…
چه بند کرده بود به رفتنش؟
صمصام گفت: یه روز به هیچ جا بر نمی خوره.
شادان لقمه ی نان پنیرش را در دهان گذاشت و گفت:با کمال میل پیشنهادتونو می پذیرم اما…
بدون توجه به فردینی که دستش روی میز مشت شده بود رو به فروزان گفت:مامان اجازه هست؟
فروزان لبخند زد و سر تکان داد…
حس چغندر بودن کمی مزخرف بود!
در این بین لبخند عمه خانم زیادی خاص بود که بی صدا صبحانه اش را می خورد.
راج متین و آرام گفت:برنامه ی امروز چیه صمصام؟
-سی و سه پل و پل خواجو…اگه وقت کردیم یه سرم بریم منارجنبون..که فک نکنم برسیم.
کاش الان کنار این دختر زبان نفهم نشسته بود تا حالیش می کرد روی حرفش حرف نزند…
شادان صبحانه اش را خورده بلند شد تا برای یک گردش خوب خود را آماده کند…
چند ماه بود اصفهان بود و هنوز هیچ جایی را ندیده بود…چه بد!
به سمت اتاقش رفت…وارد که شد لبخندش پهن شد…
آمدن این عمه خانم و پسرش هم زیادی بد نبود.
روسری را از روی موهایش کند و به سمت میز آرایش سفید رنگی که به سفارش فروزان برایش آورده بودند رفت.
عادت داشت ایستاده موهایش را شانه کند…
مگر وقت هایی که کمی لوس می شد و جلوی فروزان می نشست تا موهایش را شانه کند.
شانه را برداشت و آرام روی موهای خرماییش کشید…
موهایش زیادی لخت بود…
گاهی حس می کرد هیچ حالتی نمی گیرند…
اما فروزان همیشه می گفت بهترین موهای عالم را دارد…
عین شلاق می ماند…
در باد رهایش کنی تا باد سرخوشانه تاب بازی کند!
یک وقت هایی که هوس می کرد کمی موهایش فر شود بعد از حمام موهایش را می بافت و چندین ساعت می گذاشت تا خشک شود آنوقت که بازش می کرد فر درشت خورده ی موهایش شادش می کرد…
دخترانه های لطیفش با اینکه زیادی کوچک بود اما دوست داشتنی بود.
شانه را کشید و در آینه به خود لبخند زد که در اتاقش باز شد و هیبت فردین روبرویش ایستاد…
مات شده نگاهش کرد که فردین لب گزیده خم شد روسری افتاده روی زمین را به طرفش پرت کرد و گفت:سرت کن!
شانه از دستش افتاد.
روسری را روی موهایش کشید و با اخم گفت:این اتاق در داره.
فردین با جدیت و انگار چیزی نشنیده گفت:باهاشون نمیری!
شادان متعجب گفت:چرا؟!
-برای نادیده گرفتن حرفم، مجبوری تو خونه بمونی.
-ببخشید؟!
هضمش کمی سخت بود…آقا بالاسرش شده بود؟
-میری پایین یه بهانه میاری که نمیری.

شادان لجوج شده گفت:اما من میرم.
فردین با برزخ چشمانش به او نزدیک شد و گفت:نشنیدم!
شادان لب گزید و اما باز گستاخانه جواب داد: اصلا چی ازم می خوای؟
-نمیری!
لعنتی…ارث پدرش را هم می خواست باز هم نباید این همه سخت می گرفت!
-دست از سرم بردار.
-باشه…برمی دارم اما سگ شدم با خودته.
شادان هنگ کرده نگاهش کرد…
-خب…
– تا اینجایی زیر نظر منی!
دندان هایش را روی لبش فشار داد…
مزه ی خون کمی شور نبود؟
بغضی که سیب شده کمی شیطنت می کرد؟
و اشکی که مروارید شده در چشمانش رقصش گرفته بود!
چقدر گلو و چشمانش می سوخت و لب هایش درد می کرد….
فردین بدون دلسوزی دوباره گفت:نمیری…حالیته که؟
بعضی آدم ها دندان هایشان در دهانشان اضافی است…باید خورد شود…دقیقا عین فردین!
-نشنیدم!
پر از بغضی که رو به شکستن داشت گفت:نمیرم.
-خوبه!
یک وقت هایی بعضی از لبخندها را باید دوخت…
فردین با لبخندش بیرون رفته بود!
بعضی وقتها بغض عین گردوی نارسی قلمنبه می شود.
امان از روزی که اشک بریزی و باز هم بغض سرجایش جم نخورد.
ولی او این شادان ضعیف نبود که فقط بغض کند و اشک بریزد.
فردین هیچ حقی در کنترل کردنش نداشت.
حرف اضافه می زد، جمع می کرد و می رفت.
نوبرش را که نیاورده بود.
به سرعت از اتاقش بیرون زد.
فردین نرسیده به پله ها بازویش کشیده شد.
شادان با چشمانی اشکی اما پر از جسارت گفت: میرم، هرجایی با هرکسی دلم بخواد بیرون میرم، می تونی جلومو بگیر.
فردین فقط نگاهش می کرد.
جسور که می شد چشمانش برق می افتاد و تن صدایش تیز و برنده!
-جسارت بدردت نمی خوره بچه.
لنگ بیرون رفتن نبود.
اما در کتش نمی رفت که زور بشنود.
عمرا اگر اجازه می داد فردین آقابالاسرش باشد.
-بدردم بخوره یا نخوره، به خودم ربط داره.
گفت و به سمت اتاقش رفت.
در را بست و لباس هایش را تعویض کرد.
می رفت و روز جمعه ای خوش می گذراند.
از شر فردین هم راحت می شد.
مردیکه ی نسناسِ احمق!

فصل هشتم
روی نیمکت درون حیاط آموزشگاه نشست و خیره ی آسمان خاکستری شد.
عصر غم انگیزی بود.
صدای پسر بچه ها که پشت آموزشگاه فوتبال بازی می کردند هم حالش را بهتر نکرد.
دل گیری بدترین درد بود.
ترم آخر زبانش مزخرف می گذشت…فقط یک ماه مانده بود!
چقدر بد که فروزان راضی به برگشت نمی شد و بدتر از آن اجازه هم نمی داد او بر گردد و بیچاره خودش!
هرروز آن چشم سبز لعنتی پوزخندی تحویلش می داد…
و کاش می شد با چنگال در هر دو چشمش فرو کند…
به درک که کور می شود.
از این شهر دلگیر متنفر بود…
مهم نبود که بوشهر گرم است…در عوض مردمش هم گرمتر اند.
مهم نبود شهر کوچک است …در عوض صمیمی تر اند.
مهم نبود امکاناتش کم است…در عوض هم نشینی هایش بهتر است.
اصلا یک دریا دارد که به همه چیز می ارزد و باغ های خرمای ردیف به ردیف که حس خوب زندگی می دهد.
آن وقت ول کرده آمدند اصفهان…که چه؟
که آن دراکولای احمق بگوید بی سواد…بگوید دهاتی…
داشت درس می خواند دیگر… بی سواد بودن را بعد به رخش می کشید…
نفسش را بیرون داد که حضور کسی را کنارش حس کرد.
سر برگرداند از دیدن استاد میانسالش خود را جمع و جور کرد.
-چی شده شادان؟
از روز اول استادش به اسم کوچک صدایش زده بود و راحت بود با این شادان گفتن!
لبخند زد و گفت:خوبم استاد.
-هیچ چیز تو این دنیا موندنی نیست…دنبال تغییر باش تا بتونی با تمام مشکلاتت روبرو بشی.
چه تغییری آخر؟
-تو دنیا هیچ چیز موندنی نیست اما یه چیزی تا بخواد بگذره داغونت می کنه.
-دخترجون، می گذره اما با تغییر توی زندگیت!
سر تکان داد و هنوز نمی دانست این تغییر چه باید باشد.
استادش بلند شد و گفت:بیا سر کلاس، شاید دیگه حواست پرت این آسمون خاکستری نشه!
لبخند زد و بلند شد.
********
می خواست بگوید نیایند.
اما نه رویش شد و نه می توانست مقابل عمه خانم حرفی بزند.
صدای زنگ خانه که بلند شد، عمه خانم فنجان چایش را روی میز گذاشت.
مریم خانم در را باز کرد و همان جا اعلام کرد: آقای شاهرخ هستند.
از جایش بلند شد.
خود به خود صورتش گل انداخت.
عمه خانم زیرچشمی به دستپاچگیش نگاه کرد.
برای پیشواز شاهرخ تا جلوی در رفت.
در را باز کرد و از همان جا با دست های گره کرده و لبخندهای تازه اش ایستاد.
شاهرخ به همراه جعبه ی کوچکی که در دست داشت به سمتش آمد.
سلام داد و جعبه را مقابلش گرفت.
-قابل نداره خانم.
تمام صورتش گل گلی شد.

-ممنونم.
عاشق این صورت گل گلی بود.
با اینکه نسبت به سنش چین و چروکی نداشت.
اما همان دوتا چین گوشه ی چشمش هم جذاب و خواستنی اش می کرد.
با تعارف فروزان داخل شد.
عمه خانم را می شناخت.
اما شاید بیشتر از 20 سال بود که ندیده بودش!
یعنی این خودش بود که قید همه ی فک و فامیل را زده بود تا به کارهایش برسد و رسید.
جلوی پیرزن خم شد.
دست عمه خانم را بوسید و روبرویش نشست.
فروزان به آشپزخانه رفت تا بگوید مریم خانم چای دارچین درست کند.
هنوز هم خوب علایق شاهرخ را از بر بود.
عمه خانم چشم ریز کرد و گفت: خوب موندی، اصلا پیر نشدی.
شاهرخ خندید و گفت: زن نداشتم که نق بزنه پیرم کنه.
عمه خانم با طعنه گفت: بنظر می رسه الان تو فکرشی.
پیرزن تیزی بود.
نمی شد چیزی از او مخفی کرد.
-هر آدمی از یه جا به بعد باید سروسامون بگیره.
-با زن داداشش؟
شاهرخ از رک بودن عمه خانم اصلا خوشش نیامد.
اخم کرد و با جدیت گفت: بهتره تو کار همدیگه دخالت نکنیم پیرزن.
عمه خانم رو برگرداند و تا آمدن فروزان دیگر حرفی نزد.
فروزان چای دارچین را مقابل شاهرخ و چای معمولی را مقابل عمه خانم گذاشت.
-نعیم نمی اومد؟
کنار عمه خانم نشست و به شاهرخ چشم دوخت.
-نه، گرفتار مطلبشه.
عمه خانم برای اینکه زهرش را بریزد گفت: بچه ی همون معتادی که خریدیش؟
فروزان لب گزید و به آرامی زمزمه کرد: عمه جان!
شاهرخ به مبل تکیه زد و گفت: شما مشکلی با این قضیه داری؟
-اگه اجاقتو کور نمی کردی الان پسر خودت باید تو فکر درس و دانشگاهش بود.
-ماهیو هروقت از آب بگیری تازه است.
-بچه مردم برای تو خون و ریشه نمیشه.
-اونی که خون و ریشه بود چی شد؟ تبر زد به ریشه من، و منو کشت، هم خونم چه گلی به سرم زده که قراره غریبه بزنه؟ حداقل اینکه همون غریبه غلتم بهم بزنه دردم کمتر میاد، خون و ریشه ام نیست اما هم خونم چی؟
هیچ وقت از شاهرخ خوشش نمی آمد.
از بچگی لجباز و خودسر بود.
برای همین بود حمید همیشه جلو می افتاد و زرنگی می کرد.
فروزان با ملایمت گفت: بفرمایید چای، سرد میشه.
-شادان کجاست؟
-میره سرکار!
اخمش پررنگ تر شد.
-چرا؟ به پول احتیاج داره؟
فروزان با عجله گفت: نه اصلا، میگه می خوام سرگرم باشم.
-بیاد پیش خودم کار کنه، چرا غریبه؟
-من اصلا راضی به کار کردنش نیستم اما خیلی یدنده اس

فنجان چایش را برداشت و گفت: باهاش حرف می زنم.
شاهرخ اصلا برادرزاده اش را نمی شناخت.
عمه خانم عصای کنار دستش را برداشت و گفت: میرم کمی استراحت کنم.
شاهرخ حرفی نزد فقط با میل و رغبت چایش را نوشید.
فروزان بلند شد و گفت: همراهیتون می کنم.
-لازم نیست، کنار مهمونت باش.
طعنه اش واضح و خاص شاهرخ بود.
اما شاهرخ ترجیح داد جواب ندهد.
عمه جان که عصازنان رفت، فروزان کمی به شاهرخ نزدیک تر نشست و گفت: می شناسیش که!
-اونم منو خوب میشناسه که تغییری نکردم.
-نه نکردی!
-پس حواست هست که اینبار دیگه حمیدی وجود نداره که تورو مال خودش کنه ها؟
لب زیرینش لرزید.
تکه یخی درون قلبش آب شد.
همین روزهای سرد…
“درست وسط چله ی زمستان، میان شلوغ ترین قسمت شهر…
مو پریشان می کند و دست هایش هم باز…
باید برای به آغوش کشیدنش انگیزه ایجاد کرد یا نه؟”
-حواسم به لرزون دلم هست که مدام داری اذیتش می کنی.
شاهرخ عمیق و پر از حس نگاهش کرد.
چقدر این زن خواستنی بود.
چقدر خوب بود.
چقدر خوب بود.
چقدر خوب بود.
-می لرزونم که دیگه کسی نتونه بلرزونتش!
جوانتر هم که بودند شاهرخ همین بود.
هر حرفش پر بود از بیت و مصراع!
انگار شاعر لختی باشد که درون شهر بچرخد.
-هیچ کس نتونسته بلرزونتش.
-حتی حمید؟
-همیشه یه حمیرایی بود که از من جلو بزنه.
-می خواستی عزیز حمید باشی؟
تن صدایش با این حرف خش دار شد.
-می خواستم تو زودتر برگردی.
فنجان چایش را روی میز گذاشت.
از جایش بلند شد.
شومیزی که روی دسته ی مبل افتاده بود را برداشت.
دور شانه ی فروزان انداخت و کنار گوشش گفت: بلند شو خانم.
فروزان محصور شده بلند شد.
شاهرخ دست دور کمرش انداخت و او را به خودش چسباند.
-دیر نکردم، صبر کردم همه چیز حل بشه.
-شد؟
-حل شد.
شاهرخ صورتش را کنار گوش فروزان برد.چقدر تشنه ی این زن بود.

-بوی بهار میدی.
رگی زیر گردنش زق زق کرد.
انگار که بعد از 20 سال دلش بخواهد این زن را مال خودش کند.
زنی که از روز اول قرار بود مال خودش باشد اما حمید با بی رحمانه ترین شکل ممکن او را گرفته بود.
فروزان با بغض گفت: همین روزا بود بدبخت شدم ها؟
دست شاهرخ دور کمرش سفت تر شد.
-تموم شد خانم.
-خواب و خیالش هنوز هست.
-تمومش می کنم برات.
از ساختمان بیرون آمدند.
-خونه تکمیل شده، می خوام بیای ببینیش.
-میام.
شاهرخ با صدای زنگ داری گفت: امشب.
فروزان خاص نگاهش کرد.
برق این چشم ها را خوب می شناخت.
لب گزید و گفت: عمه خانم هستن.
شاهرخ با طعنه گفت: ایشون که مهمون نیستن.
فروزان لبخند زد.
نه شاهرخ از این پیرزن خوشش می آمد نه شادان.
عمو و برادرزاده از یک رگ و ریشه بودند.
-ماشین می فرستم دنبالت، یه ضیافت شام که مهمونش فقط تویی.
تجمل گرایی بود.
اما می دانست ته این بریزو بپاش های شاهرخ چقدر عشق وجود دارد.
عشقی که حمید گرفته بود.
قدرت نه گفتن به عشق و جدیت شاهرخ نداشت.
این مرد سوای خواستنش بود.
مگر می توانست چیزی بخواهد نه بگوید؟
-ممنونم.
-قابلی نداره خانم.
خانم گفتنش اندازه ی یک شیرینی نارگیلی ته دل آدم می چسبید.
انگار که هیچ زنی در دنیا وجود ندارد و او فقط فروزان را می بیند و بس!
خودش را به شاهرخ چسباند.
گور پدر هرکسی که قرار بود در مورد محرم و نامحرمیشان شعاری بدهد یا قضاوتی کند.
وقتی دلشان یکی بود، وقتی عشق زیر پوست تنشان زق زق می کرد.
*
امروز دست و دلش به کار کردن نمی رفت.
با اینکه تازه با سارا بود که دلش می خواست دوباره تجربه اش کند.
اتاق کارش دری داشت به سمت یک اتاق خواب کوچک و جمع و جور.
مخصوص وقت های خستگی و بی حوصلگیش.
می رفت و روی تخت دراز می کشید و گاهی هم چرت می زد.
اما امروز کمی بی قرار بود.
انگار که دلش بخواهد روی تن زنی سُر بخورد.
بی شرمانه اینکه تمام ذهنش روی شادان قفل شده بود.

گوشیش را از روی میز برداشت و بلند شد.
به سمت اتاق رفت.
داخل شد و به سمت تخت رفت.
رویش دراز کشید و شماره ی سارا را گرفت.
نمی خواست شادان در ذهنش پررنگ شود.
حتی برای هم خوابگی!
اصلا این دختر چه داشت که بخواهد او را در تختش داشته باشد.
-الو، سارا؟
صدایش خواب آلود بود.
-جانم عزیزم.
-خوابی؟!
-دیشب اصلا نتونستم بخوابم، تازه خوابم برده بود.
-چرا؟
-معده ام ریخته بود بهم، همش زیر سر این ساندویچ کوفتیاییه که سام می خره میاره.
خدا را شکر، پس ماهیانه نبود.
-می تونی بیای شرکت؟
صدای سارا رنگ شیطنت گرفت.
-آقای مهندس دلش هوس هلو کرده؟
پدر سوخته، فورا می گرفت چه می خواهد.
-می خوام آرومم کنی.
-الان حاضر میشم میام.
دستی به صورتش کشید.
-خسته نیستی؟
-از کی فردین خان به فکر پارتنرش بوده؟
نیشخندی زد و گفت: منتظرتم.
تماس را قطع کرد و دستش را زیر سرش گذاشت.
آتش بگیرد این دختر دهاتی، که همه چیزش مصیبت بود.
هیچ وقت این همه زیاده خواه نشده بود.
مست هم نبود که داغ کند.
همه اش زیر سر شادان بود و تن و بدنش!
موهای شلاقی و بوی سحرآمیزش!
عصبی از افکارش مشت محکمی روی تخت کوباند.
می دانست همه اش تقصیر این هورمون های مسخره است که که بالا و پایین می شد.
چشم روی هم گذاشت و ذهنش را پر از وجود سارا کرد.
دفعه آخر ست زرد پوشیده بود.
عجیب به تن برنزه کرده اش می آمد.
ادکلن جذابی هم می زد که شدیدا تحریک کننده بود.
این دختر همیشه سرحالش می آورد.
کم کم چشمانش گرم می شد که دستی روی صورتش کشیده شد.
یکی لاله ی گوشش را در دهان برده بود.
چشم باز کرد.
سارا عقب کشید و با خنده نگاهش کرد.
-اینجوری قراره منتظرم باشی؟
دست سارا را کشید و او را روی خودش برد.

-بوی خوبی میدی.
-همون عطری که دوست داری زدم.
فردین سرش را به سمت گردنش برد.
نفس عمیقی کشید و نرم بوسه ای زیر گلویش گذاشت.
سارا دستش را پشت گردن فردین گذاشت و گفت: می دونی که هروقت اراده کنی کنارتم؟
-سارا…
-می دونی که چقدر می خوامت؟ جز آرزوهامی…!
دستش را با نرمش پشت کمر سارا کشید.
-دوستت دارم فردین.
فردین مستقیم به چشمانش خیره شد.
دختر زیبایی بود.
خدا را شکر غیر از عمل بینی اش، هیچ افراطی در صورتش نداشت.
طناز بود و رسم دلبری را هم خوب بلد بود.
اما برای دلش سنگین بود.
انگار که فقط به همین تخت می چسبید و بس!
روی موهایش دست کشید و گفت: تکراری حرف نزن.
-می خوام سرت پر بشه که ازم دل نکنی.
صورتش را به گردنش نزدیک کرد و گفت: نمی کنم.
سارا با رضایت لبخند زد.
فردین را به خودش فشار داد و گفت: من مال توام.
همین کافی بود که فردین از خود بی خود شود.
نباید این همه خودش را خوب درست می کرد.
همه ی مردها که ظرفیت ندارند.
****
عصبی بود و بی حواس.
جانش در آمد تا معنی کلمه ای انگلیسی را پیدا کند اما نشده بود.
نه در کتابش بود، نه در دیکشنریش و نه نرم افزاری که روی گوشیش نصب بود.
از اتاقش بیرون زد و سر در گوشی.
آیدا پیام داده بود که عصر برای هواخوری به پارک نزدیک خانه شان بروند و او از خدا خواسته…
دلش بیرون رفتن می خواست.
تمام بیرون رفتنش خلاصه شده بود در کلاس زبانش و شرکت مازیار!
آنقدر سر در گوشی بود که بدون حواس پایش را روی اولین پله گذاشت و به خاطر جوراب بافت عروسکی و لیزی که به پا داشت، به سمت پایین سر خورد.
جیغش کر کننده بود.
اما یک وقت هایی ناجی می رسد.
آن هم ناجی سیاهی که در تمام مدت ماندنش، نگاه مرموزش آنقدر گرم بود که طعم یک نسکافه ی شیرین عصرانه می داد.
دستی دور بازویش حلقه شد و به سمت بالا کشیده شد.
نگاهش میخ آن چشمان سیاه داغ شد که مهربانانه نگاهش می کردند.
-خوب هستید خانم؟
تند تند سر تکان داد و گفت: ممنون.
راج گرم لبخند زد عین دستان داغ گره کرده در بازویش.
شادان تن عقب کشید و لب گزید.
راج عاشق همین خجالت قشنگ ایرانی ها بود.
رهایش کرد و گفت:بیشتر مراقب باشید.

شادان سر تکان داد و به آرامی گفت:باشه، ببخشید.
-شما دختر شیرینی هستید.
شیرین؟ شیرین یعنی چه دقیقا؟ یعنی خوب بود؟ زیبا بود؟ به دل می نشست؟
خب حداقل کلمه اش را معنی می کرد.
لپ اناری کرد و دست گره…
این مرد خوب بلد بود حرف بزند…
حرفهایش طعم یک نارنگی خوب اول فصل می داد.
شادان با اجازه ای گفت.
این بار با احتیاط اما تند به سمت پله ها رفت.
انگار باید از استادش این کلمه را می پرسید.
*************
همه خانه بودند.
پس می توانست امشب خودش را به ضیافت شاهرخ دعوت کند.
از قبل با شادان هماهنگ کرده بود که مواظب همه چیز باشد.
پوشیده در تیپ خوش رنگی از خانه بیرون زد.
حوصله ی رانندگی نداشت.
جلوی در سوار آژانس شد.
کمی دلهره داشت.
حس می کرد شب متفاوتی را طی خواهد کرد.
در دلش جماعتی زن در حال رخت شستن بودند.
کف دستش عرق کرده بود.
بی نهایت شاهرخ را دوست داشت.
اگر همان روزها حمید با نامردی رکب نمی زد الان سهمش شاهرخ بود و بچه های احتمالی.
نه بچه ای که سقط شد و بعد از آن هم حمید هیچ وقت بچه ای نخواست.
اصلا رابطه آنچنانی نداشتند که بچه ای هم بخواهد.
جلوی در خانه ی شاهرخ از ماشین پیاده شد.
کرایه را حساب کرد و جلوی در، دستش را روی آیفون گذاشت.
خانه جای خوبی بود.
محله ای آرام با خانه های ویلایی!
فقط صدای دعوای گنجشک ها می آمد.
صدای شاهرخ درون آیفون پخش شد: بیا داخل جان دلم.
شاهرخ که اینگونه حرف می زد کل صورتش گلگون می شد.
در باز شد و فروزان قدم به داخل گذاشت.
حس دختر 18 ساله ای را داشت که به اولین قرار عاشقانه اش دعوت می شود.
با شگفتی به حیاط نگاه کرد.
نهال های کوچک تمام حیاط را پر کرده بود.
بنفشه ها بغل به بغل هم اطلسی ها در نورگیر ترین قسمت باغ!
همه چیز عین یک رویا بود.
انگار که شاهرخ در ذهنش نشسته و هرچه دلش می خواست را درون این حیاط پیاده کرده بود.
لبخندی از جنس عشق روی لب هایش روید.
چقدر این مرد دوست داشتنی بود.
شاهرخ با عشق جلوی در ایستاده و نگاهش می کرد.
سردرگمی های فروزان نهایت عشق و خواستی بود.
ذوق کردن های بامزه اش به کنار!

برای هم قدمی و گرفتن دست هایش جلو آمد.
فروزان با دیدنش لبخند زد.
سلام نرمی داد و دست دراز شده ی شاهرخ را گرفت.
گرمی دست شاهرخ عین راهپیمایی ابرها بود.
-سعی کردم سروقت بیام.
شاهرخ سخاوتمندانه لبخند زد و گفت: مثله همیشه.
شاهرخ او را با خودش هم قدم کرد و وارد ساختمان شدند.
فروزان با دیدن ساختمان چشمانش برق زد.
از هیجان زیاد دستش را جلوی دهانش گذاشت تا عین یک نوجوان جیغ نزد.
شاهرخ با لذت نگاهش کرد.
رضایت فروزان برایش کافی بود.
-این خیلی خوبه، خارج از تصورم بود.
ترکیب رنگ های شاد و تلفیق سنت و مدرن چیزی ساخته بود که فروزان اصلا نمی دانست یک لحظه از نمای داخل ساختمان دل بکند.
به سمت شاهرخ برگشت و گفت: محشر شده، این همه رنگ…
-همون چیزی که می خواستی.
فروزان ساکت شد و به شاهرخ زل زد.
یعنی این خانه برای او بود؟
با تردید گفت: متوجه نشدم.
شاهرخ نزدیکش شد.
با دست هایی که دور فروزان حلقه شد گفت: یعنی این خونه مال توئه.
هینی که کشید مصادف شد با سکسکه نا بهنگام.
شاهرخ کمرنگ لبخند زد و فروزان را به خودش چسباند.
-باهام بیا.
او را به سمت پله ها کشاند.
هوا رو به تاریکی بود و ریسه های ریزی که به نرده های راه پله وصل شده بود روشن شدند.
این ها چیزی فراتر از خواستن های فروزان بود.
پا روی آخرین پله که گذاشتند شمع هایی که گوشه به گوشه روشن بود به فروزان تپش قلب داد.
-چیکار کردی؟
-یکم بازی با این اسباب بازی ها.
مطمئن بود داده بیرون برایش این همه نقش و نگار زده اند.
فروزان با شیطنت پرسید: هیچ کسم دخالت نداشته؟
شاهرخ خندید و اشاره ای به سالن بالا کرد.
میز کوچک دو نفره ای ترتیب داده بود که رزهای سرخش شدیدا چشم نواز بود.
شاهرخ دستش را پشت کمرش گذاشت و به سمت میز هدایتش کرد.
انتهای سالن کتابخانه بازی بود بدون هیچ در و پنجره ای!
قفسه های کتاب های قدیمی که یک میز گرد نقلی وسطش با شمع های روشن می درخشید.
رسیده به میز، صندلی را برای فروزان عقب کشید و گفت: بفرمایید خانم.
فروزان نشست.
شاهرخ به سمت پلیر رفت و موزیک لایتی را پلی کرد.
از نوشیدنی مخصوصش برای فروزان ریخت که فروزان فورا گفت: من نمی خورم، می دونی که!
-الکل نداره خانم.
فروزان با عشق لبخند زد.
شاهرخ سر جایش که نشست پرسید: خوبی؟
کمرنگ و با شرم لبخند زد.

هربار که شاهرخ حالش را می پرسید، از درون تب می کرد.
انگار تابستان کوچکی به تنش هجوم بیاورد.
-هنوزم دنبال آمادگی هستی؟
فروزان گیلاسش را به لب نزدیک کرد.
کمی محتویات گیلاسش را مزمزه کرد و گفت: باید برای شادان فکری کنم.
شاهرخ با جدیت گفت: میاد اینجا با خودم زندگی می کنه.
اصلا دوست نداشت در مورد درگیری های مداوم فردین و شادان حرفی بزند.
موزیک به اوج خود رسید.
شاهرخ بی طاقت شده گیلاسش را پایین گذاشت و بلند شد.
مقابل فروزان ایستاد و گفت: کمی برای هم چرخ بزنیم؟
فروزان از جایش بلند شد و دستش را روی شانه ی شاهرخ گذاشت.
دست شاهرخ پشت کمرش محکم شد.
صدای خواننده که ملایم تر شد، شاهرخ چرخی زد و قدم هایش را حساب شده بر می داشت.
بعد از تمام سفرهای خارجی و رقصیدن با زن های زیاد بلد بود چطور با یک زن تانگو برقصد.
آن هم زنی که بی نهایت دوستش داشت.
کنار گوش فروزان گفت: امشب از تمام شب های عمرم خواستنی تر شدی.
گرمای بخار دهانش قلقلکش می داد.
شاهرخ با خشونت فروزان را دور خودش چرخاند و محکم به سینه اش کوباند.
-می دونی برای تمام لحظه هایی که می تونستم باهات داشته باشم و نشد چقدر زجر کشیدم؟
تپش قلبش زیادتر از قبل شد.
دست شاهرخ روی شکمش به بازی گرفته شد.
-من بخشیدمت به اون نامرد…
-تقصیر تو نبود.
شاهرخ حریصانه فروزان را به سمت دیوار هل داد.
کمر فروزان به دیوار چسبید.
شاهرخ بدون اینکه فاصله اش را حفظ کند خودش را به فروزان وصله زد.
چنگ زد به روسری فروزان…
-می دونی چقدر خواستمت و نبودی؟
روسری را پایین پایش انداخت و گلسر را از موهایش جدا کند.
هنوز هم موهایش مشکی رنگ بود بدون رد سفیدی!
گلسر را به پشت سرش پرت کرد.
موهای فروزان را روی شانه اش ریخت.
دستش را پشت گردنش گذاشت و گفت: هرشب و هرروزم به فکر کردن بهت گذشت، اما نشد که عین حمید نامرد بشم و بیام سراغ زنش!
فروزان فقط نگاهش می کرد.
آتش درون شاهرخ را حس می کرد.
هیچ تلاشی هم برای اینکه جلوی شاهرخ را بگیرد نمی کرد.
بعد از این همه سال حقشان بود مال هم باشند.
هرچند گناه!
هرچند بعید!
هرچند پر از ممنوعه!
شاهرخ پیشانی به پیشانیش چسباند و به لب هایش زل زد.
-تیکه به تیکه تنت مال من بود، اما دستای حمید غواصیشون می کرد.
صورتش از خشم سرخ شد.
فروزان به آرامی پوست صورتش را نوازش کرد: من حق حمید نبودم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا