رمان زهر چشم پارت6
– میدونی منو تو چه موقعیتی گذاشتی؟! من تا حالا چند بار دروغ گفتم که حالا توی نیم وجبی وجبورم کردی به دروغ بگم شوهر یه دختر روانیام؟
رها گونههایش را پاک میکند و شاکی میگوید
– تو مردی نیستی که یه دختر رو به این زودی قضاوت کنی داداش، ماهک دیوونه نیست.
بازوهای نحیف خواهرکش را میگیرد و سعی دارد به او بفهماند با چه کسی دوستی میکند و آن دختری که توی اتاق بود، دختر نجیب و پاکی نبود.
– این اشتباهه که اون با عماد رابطه داره؟ حتی با دونستن اینکه عماد نامزد کرده؟!
سینهاش از شدت خشم بالا و پایین میشود و گریههای رها همچنان ادامه دارد
– این که داروی ضد افسردگی قوی استفاده میکنه چی؟! دیگه چی باید ببینم که بفهمم این دختر مشکل داره؟!
با تأکید بیشتری اضافه میکند
– و مشکلش حاده.
رها سرش را به چپ و راست تکان میدهد و سعی در قانع کردن برادرش، از ماهکی دفاع میکند که در چشم برادرش چیزی جز یک دختر سبکسر و روانی نیست.
– داداش ماهک دختر بدی نیست، خودش هم داره اذیت میشه با این اوضاع. اون…
علی با عصبانیت از رها فاصله میگیرد و میان کلامش، با همان لحن آرام و ترسناک، میگوید
– دوستیت با این دختر همینجا تموم شد رها، دیگه نمیخوام شمارهش رو تو گوشیت ببینم، نمیخوام اسمش رو از زبونت بشنوم، نمیخوام دور و برت ببینمش، وگرنه مجبور میشم حاج بابا رو هم در جریان بذارم.
رها ناباور، با چشمانی گرد شده نگاهش میکند و علی با تحکم بیشتری میگوید
– به هوش که اومد نگرانیت رو برطرف میکنی، بعد باهاش در مورد تموم شدن دوستیتون حرف میزنی. خب؟!
– داداش…
با صدای بلندی کلمهی آخر جملهاش را تکرار میکند
– خب؟!
دخترک با گریه سرش را بالا و پایین میکند و او دمی عمیق میگیرد
– خوبه.
صدای زنگخور گوشی همراهش باعث میشود نگاه از نگاه اشکی خواهرکش بگیرد و با دیدن اسم مادر روی صفحهی گوشی، نگاه شماتتبارش را دوباره بند نگاه رها کند.
– حاج خانم داره زنگ میزنه.
چانهی رها میلرزد و او کلافه از دخترک فاصله میگیرد و تماس را وصل میکند.
– سلام مامان جان…
زن پشت خط، قبل از هر چیزی قربان صدقهاش میروند و او تکیه به دیوار بیمارستان میدهد.
– مامان قربون صدای خستهت، سلام، کجایی مادر؟!
دمی عمیق میگیرد… همچنان کلافه است و اما نمیخواهد فرشتهی پشت خط، پی به آن کلافگی ببرد.
– دوست رها از هوش رفته بود این دختر تهتغاری تو هم از ترس زنگ زده به من، الآن توی بیمارستانیم ولی زود میایم.
مادرش مادرانه نگران میشود و نگاه سرزنش گونهی او دوباره سمت خواهرش میچرخد.
– ای وای من، حالش الآن خوبه مادر؟
دستی به صورتش میکشد و باز هم دروغ میگوید، دروغ که کوتاه و بلند نداشت؛ حتی با یک کلمه هم میشد بزرگترین دروغ را گفت.
– خوبه مامان.
– خدا رو شکر، به خانوادهش خبر دادین؟!
گوشهی چشمانش را با دو انگشت میفشارد و نفسش را با خشم بیشتری بیرون میفرستد، دروغهایی که پشت سر هم ردیف میکند مسببش خواهر کوچک و نازش بود یا آن دخترک سبکسر؟!
– آره مامان، خبر دادیم.
– ایشالله که هر چه زودتر مشکلش حل بشه… برو دیگه مادر، معطل نشو. رَهام رو به تو و تو رو به خدا سپردمت.
تماس را که قطع میکند سمت رها بازمیگردد و با آرامشی که به زور حفظش میکند، میپرسد
– خانوادهی این دختره کجاست رها؟!
رها خیسی گونههایش را با آستین مانتویش میگیرد و پچ میزند
– پدر و مادرش سالهاست از دنیا رفتن…
علی با عصبانیت و بلاتکلیفی دست بر صورتش میکشد.
– این دختره که تنهایی به این نقطه نرسیده، یکی باهاش بوده دیگه، عمو، خاله، دایی، عمهای چیزی نداره بهش خبر بدیم؟!
رها به جای جواب باز هق میزند و علی بیطاقت صدایش را بالا میبرد. از این بلاتکلیفی و سردرگمی متنفر است…
از این موقعیت و دختری که توی اتاق حالش خراب است، بیشتر متنفر است.
– رها با توام.
تن صدایش که بالا رفته، حجم کوچکی از خشمیست که توی دلش میجوشد و بروزش نمیدهد.
– نداره، هیچکس رو نداره. اون تو این شهر به این بزرگی تنهاست داداش. تنهای تنها…
اهل سرزنش کردن نبود…
اهل بالا بردن صدایش بر سر یک دختر نبود…
اهل شکستن دل خواهرکش اصلاً نبود و اما موقعیت مانند یک چاقوی کند بیخ گلویش کشیده میشود و نمیبرد…
– میدونی من الآن تو چه موقعیتیم رها؟!
رها در خود جمع میشود و چانهی لرزانش خون علی را به جوش میآورد
– میدونی چقدر از اینکه سرزنشت کنم بیزارم و تو منو تو این موقعیت انداختی رها…
دخترک باز گونههایش را پاک میکند، اشکهایش تمام شدنی نبودند.
– حق با توعه داداش، نباید بهت زنگ میزدم.
عصبی نگاه از چشمان دلخور دخترک میگیرد و نفسش را بیرون پرت میکند.
دخترک مغرور و لجوج رگ لجبازی و غرورش گل کرده بود.
– وای رها… من چیکارت کنم آخه؟!
رها با بغض نگاهش میکند و او خم میشود، بازوهای خواهرکش را میگیرد و ادامه میدهد
– من مگه گفتم چرا بهم زنگ زدی؟!
بغض رها بیشتر میشود و علی با انگشت شست قطره اشک روی گونهی خواهرش را میگیرد
– این دختر آدم درستی برای دوستی نیست رها… اما تو باهاش دوستی میکنی به کنار، به خاطرش دروغ هم میگی.
دخترک لبهای لرزانش را روی هم میفشارد تا چیزی نگوید و علی خم میشود، پیشانی سرد خواهرش را آرام میبوسد و عقب میکشد
– حاجبابا ما رو اینطوری تربیت نکرده رها…
نمیتواند مقابل زبانش بایستد و با دلشکستگی برای دوست درد کشیدهاش، آرام میپرسد
– مگه حاجبابا نگفته کسی رو نباید قضاوت کنیم؟! از کجا میدونی ماهک دختر خوبی نیست داداش؟! تو ازش جز اینکه با عماد دوسته چی میدونی؟
عقب میکشد و خیره توی نگاه سبز رنگ برادرش با گریه ادامه میدهد
– ماهک دختر خوبی نیست چون با عماد دوسته و عماد به نظرت آدم خوبیه؟! اصلاً تو از سابقهی درخشان خانوادهی دوست عزیزت خبر داری؟!
با اخم به عصیان خواهرکش چشم میدوزد و به خاطر آن دخترک سبکسر روبرویش ایستاده؟!
– تو با عماد دوستی، منم با ماهک… با تفاوت اینکه من همه چیز رو در مورد زندگی دوستم و خانوادهش میدونم و تو نه.
– رها…
دخترک اما اجازه نمیدهد، برای اولین بار است با برادرش بحث میکند و دیگر طاقت رازداری ندارد. باید تمام دنیا میفهمیدند ماهک یک قربانی بود که تمام خودش را کوبیده و از نو ساخته بود تنها برای عدالت…
– داداش بالاخره یه روز میفهمی حق با ماهک بوده و امیدوارم اون روز دیر نباشه. چون ما با این اعتقاد بزرگ شدیم که نباید دل یه مظلوم رو بشکنیم.
میگوید و بیتفاوت به علی و حال خرابش وارد اتاق میشود. علی دستی میان موهای مواج و پرپشتش میکشد و کلافه روی صندلی مینشیند.
پلک میبندد و دست روی سینهاش میگذارد و آیهای زیر لب نجوا میکند..
«الَّذِینَ آمَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِکْرِ اللَّهِ أَلا بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ» «سورهی رعد، آیهی 28»
«(هدایت شدگان) کسانى هستند که ایمان آورده ودلهایشان به یاد خدا آرام مىگیرد. بدانید که تنها با یاد خدا دلها آرام مىگیرد»
چندین و چند بار همانطور که پایش روی زمین ضرب گرفته آیه را میخواند و میایستد. تقهای به در اتاق میزند و وارد اتاق میشود، نگاهش بدون اینکه بخواهد، روی جسم نحیف روی تخت کشیده میشود.
– ممکنه شب هم بستری بمونه، من با پرستار حرف میزنم و میگم که شب کسی همراهش نیست و بیشتر حواسشون بهش باشه.
دل رها توی سینهاش مچاله میشود و نگاه پربغض و اشکیاش را در چشمان برادرش قفل میکند
– چی داری میگی داداش؟!
نگاهش لحظهای کوتاه سمت دختری که روی تخت دراز کشیده و موهای بلند مشکیاش دورش رها شده سر میخورد و اما خیلی سریع نگاه میگیرد.
– میگم شب رو نمیتونی اینجا بمونی.
رها آب بینیاش را بالا میکشد و نگاه میگیرد
– تو برو من خودم زنگ میزنم از حاج بابا اجازه میگیرم، اون مثل تو بیرحم نیست که اجازه نده یه دختر رو بدون همراه توی بیمارستان ول کنم و برگردم خونه.