رمان زهر چشم پارت ۱۶۰
توی خواب کسی صدایم میکند، میشنوم و نمیشنوم…
دستی گرم روی گونهام مینشیند و بار دیگر اسمم را زمزمه می.کند
– ماهک؟!
صدایش انگار از ته چاه بیرون میآید…
بار دیگر صدایم میکند و اینبار دستش کمی خیس است وقتی روی گونهام قرار میگیرد
– ماهک پاشو عزیزم…
پلکهایم را آرام باز میکنم…
روشنایی چشمانم را اذیت میکند و او خیلی سریع بلند شده و پرده را میکشد
– خوبی؟!
خودم را بالا میکشم و به خاطر سردرد وحشتناکی که دارم، با چشمان باریک شده نگاهش میکنم.
– حالت خوبه ماهک؟! میخوای ببرمت دکتر؟ جاییت آسیب دیده؟
لب خشک شده ام را با زبان تر میکنم و دستانم را از میان انگشتانش بیرون میکشم
– خوبم…
به شکل عجیبی آرام بودم…
میخواهم بلند شوم که خیلی زود دست زیر بغلم میبرد
– بذار کمکت کنم…
دستش را با بیحالی پس میزنم و سرم گیج میرود
– نمیخوام، ولم کن…
سفتتر دستم را میگیرد و بر خلاف مخالفتم مرا سمت اتاق میکشد
– چرا تو این حالی؟! فشارت افتاده؟ از حال رفتی؟
#زهــرچشـــم
#پارت617
کمک میکند روی تخت بنشینم و من آرام زیر لب نجوا میکنم
– یکم آب بده…
خیلی سریع، برای آوردن آب از اتاق خارج میشود و من، سرم را میان دستانم میگیرم.
باز هم زیادهروی کرده بودم…
با لیوان آب کنار پاهایم روی زمین زانو میزند و آب را سمتم میگیرد
– بیا… چی شده؟!
کمی از محتوای آب مینوشم و با پلکهایی بسته جوابش را میدهم
– چیزی نیست، قرص خوردم. الآن اوکی میشم.
او اما بیخیال نمیشود…
– قرص؟! چه قرصی؟!
محتوای آب را سر میکشم و بیجواب میگذارمش، لیوان را به دستش داده و میخواهم دراز بکشم که بازویم را چنگ میزند
– پرسیدم چه قرصی ماهک؟!
– نترس، نمیخوام خودکشی کنم…
میگویم و پشت به او دراز میکشم… سرم سنگین است و چشمانم خسته. هنوز هم یاعتها نیاز به خواب دارم.
– ماهک من و ببین…
روی تخت میآید و دستش را روی گونهام میگذارد
– ماهک؟! ببینمت…
بدون اینکه چشمانم را باز کنم، کلافه جوابش را میدهم
– خوبم علی… برو…
– پاشو بشین ببینم چه قرصی خوردی که تو این حالی؟! ماهک عصبی نکن من و.
#زهــرچشـــم
#پارت618
چشمانم را باز میکنم، عجیب میسوزند…
– علی فحشت میدما! دست از سرم بردار…
دستم را میکشد و بلندم میکند، زورم له او نمیرسد…
مرد است و من، دختری که هیچ نایی برای نفس کشیدن هم ندارم.
– پاشو ببینم… دارم میپرسم چه قرصی خوردی؟ یادت رفته به خاطر همین سر خود قرص خوردنت بیمارستانی شدی؟
دستم را از دستش بیرون میکشم و مقابل نگاهش، ناگهانی تاپم را از تنم درمیآورم…
– میخوام برم حموم... دست از سرم بردار…
با چشمان گشاد شده نگاهم میکند…
عصبی است و بیتوجهی من بیشتر عصبیاش میکند.
از تخت پایین میروم
– ماهک بیا اینجا جوابم رو بده…
جمجمهام را انگار کسی میساید…
شقیقههایم نبض میزند و توانایی اینکه او را تکه پاره کنم، دارم
– آره قرص خوردم… ده تا هم خوردم… میخواستم خودمو بکشم لابد. شد؟!
بازوی برهنهام را میگیرد…
نگاه خشمگینش توی چشمانم هم از عصبانیتم نمیکاهد…
– ماهک…
طوری تشدید وار اسمم را تلفظ میکند که میخندم
– به خودت فشار نیار حالا!
#زهــرچشـــم
#پارت619
فشاری به بازویم وارد میکند که چهرهام جمع میشود
– علی داره دردم میاد!
فشار دستش را کم میکند اما رهایم، نه!
– چه قرصی خوردی؟!
– قرص آرام بخش، علی از من بکش بیرون لطفا…
اخم غلیظی میان ابروهایش مینشیند و رهایم میکند
– دوش بگیر به خودت بیا حرف میزنیم.
حین خروج از اتاق دستم را توی هوا تاب میدهم
– برو بابا…
وارد حمام که میشوم، اعرم دوش را بالا میکشم و آب با فشار روی سرم میریزد…
با همان نیمتنهی ورزشی و شورتک زیر دوش آب سرد میایستم تا بالاخره آب گرم میشود و نفسهای من نرمالتر میشوند….
روز گندی را گذرانده بودم…
روزی که حجم احساساتم داشت مغزم را از هم میپاشید…
دوش گرفتنم که طول میکشد، او تقهای به در سرویس میزند
– ماهک؟!
جوابش را نمیدهم…
ابتدا فقط از سر لجبازی کودکانه است اما بعد به بدجنسی تبدیل میشود وقتی حس میکنم او نگرانم شده است.
– ماهک؟! جواب بده عصبی نکن من و…
شاید واقعاً فکر کرده بود با خوردن قرص قصد خودکشی داشتم که برای یک جواب ندادن، اینگونه نگران شده بود!
#زهــرچشـــم
#پارت620
کمی ترساندنش که اشکالی نداشت…. داشت؟
بار دیگر صدایم میکند و من باز هم بیجوابش میگذارم…
به در میکوبد و ناسزا میگوید و من باز هم با ضربان قلبی تند شده موضعم را حفظ میکنم.
اما با کوبیده شدن چیزی به در، چشم گرد کرده و سمت در میچرخم و با یک ضربهی دیگر در میشکند و علی سراسیمه وارد حمام میشود.
با چشمانی گرد شده نگاهم را سمت تبر توی دستش کشانده و دستم را مقابل سینهام میگذارم
– چیکار میکنی؟!
تبر از دستش میافتد و جلو میآید
– تو مریضی؟! جواب چرا نمیدی؟
خندهدار بود ولی هیچ حس خندیدن نداشتم.
– هر کی جوابت رو نداد با تبر میری سر وقتش؟! من مریضم یا تو؟! در و شکستی!
دست پشت گردنش میبرد سرش را بالا میگیرد
– خدایا خودت بهم صبر بده…
لبهای کش آمدهام را جمع میکنم
– حالا میری بیرون دوشم رو بگیرم یا قراره همینطوری جلوی تو انجامش بدم؟!
– روانی کردی من و ماهک! روانیم کردی.
میگوید و از سرویس خارج میشود و در را با قفل شکستهاش به هم میکوبد
– دیوانه کردی من و…
بیچاره ماهک وقتی بفهمه علی جز عماد وهمکاراش پیش بهار هم آبروی بیچاره رو برده حتما دیگه کله علی رو میکنه 🤔 شاید هم کله خودش رو