رمان راز یک سناریو

رمان راز یک سناریو پارت 3

5
(3)

گلی که ابروهای بالا رفته ی مرد جوان را دید، کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت: خوب فکر کنم اول از همه می پرسن پول پیشتون چقدره تا ببینن با اون پول خونه دارن یا نه، ولی ظاهرا مدل شما سروته، از آخر شروع میکنید تا برسید به پول پیش.
جسارت و حاضر جوابی این دختر با ظرافتش در تضاد بود و چه تضاد دلچسبی… شیرینی این نتیجه لبخندی شد و بر لبان مرد نقش بست.
–حق با شماست… باس ما رو ببخشید… بفرمائید بیشینید تا از اول شروع کنیم.
هر چند گلی مردد بود ولی انتخاب دیگری پیش رو نداشت. صندلی پیش روی مرد را کشید و نشست.
– خوب، فرمودید خونه با متراژ پائین میخواین.
گلی فقط نگاه کرد. مرد دستی به چانه اش کشید و ادامه داد: خوب حداقل بگید واس چند نفر؟
گلی نفسش را طولانی بیرون داد و مرد فهمید از سوالش ناراضی است.
–ورژن سوالتونو عوض می کنید؟ این چه فرقی با سوال همکارتون داشت؟
مرد کمی خودش را جلو کشید و گفت: فرق داره… ممکنه چند تا دانشجو باشید یا کارمند که واس کار اینجائید یا شاید یه خانواده… ما باس بدونید به چند نفر خونه اجاره میدیم.
آرام جواب داد: دو نفر.
دروغ نگفته بود او و بچه ای که در شکمش بود. مرد زیر لب تکرار کرد دونفر و لبانش را جمع کرد. دست برد و سوئیچ اش را از روی میزش برداشت و گفت: یه مورد دارم فکر کنم به دردتون بخوره ، بریم ببینیم.
گلی چشمانش را ریز کرد: نمیخواین بدونید پول پیشم چقده؟
– اون که بله… ولی شما بپسند، به اونجاشم می رسیم…من هستم خدمتتون.
گلی هم از جایش بلند شد و گفت: نه واقعا مدلتون سروتهِ، اول بپسند بعد ببینم اصلا پول داری یا نه.
مرد بلند خندید و باعث شگفتی همکارانش شد. او هیچ گاه برای مشتری از این دست که برای اجاره خانه ای نقلی به بنگاه می آمدند خود را به تکاپو نمی انداخت. او رئیس آنجا بود وفقط برای معامله ای کلان چانه می زد.
مرد به سمت کتش رفت و آن را پوشید و به طرف بنگاه به راه افتاد. گلی فقط او را نگاه می کرد. آن قد بلند و کشیده، آن کت مخمل قهوه ای با سر آرنج چرم، با پیرهن فیروزه ای، موهای مدرن کوتاه شده با آن لحن بازاری کاملا در تضاد بود و چه تضاد بامزه ای…
گلی لبخندی زد که مرد با خود اندیشید: نه… انگاری عادتشه… هی بره تو هپروت و برگرده.
با صدای بلندی گفت: هستم در خدمتتون.
و با دست در خروجی بنگاه را نشان داد. گلی از این فکر و خیالی که مرتب به ذهنش می رسید خجالت کشید.
آرام پاسخ داد: بله… بفرمایید.
مرد از بنگاه معاملاتی نسبتا بزرگش خارج شد و به طرف ماشینش که کنار خیابان، روبروی بنگاهش پارک کرده بود،رفت و با دست به آن اشاره ای کرد و گفت: بفرمائید خانم، سوار شید.
گلی در چند قدمی بنگاه ایستاده بود. مرد تعلل او را که دید گفت: قراره خونه نشونتون بدم… البت اگر خودتون ماشین دارید با اون بریم… مشکلی نی.
و به او زل زد. وقتی گلی راه افتاد، مرد نفس راحتی کشید.
-خوب نظرتون چیه؟
گلی به مرد سبزه رو و چشم سیاه روبرویش نگاهی انداخت که به دیوار تکیه داده بود و متوجه در خانه شد که مرد آن را تا انتها باز گذاشته بود. چند لحظه به در خیره شد. این کار حس اعتماد را به او تزریق کرد، این یعنی او مرد دست درازی به ناموس دیگران نیست.
لبخندی زد و گفت: اکازیون… مناسب من… اگه بگم نه از دستم پریده… کلی براش مشتری دارید که برا امروز عصر باهاشون قرار دارید… شایدم پول پیش هم داده باشن… دم عیده و همچین اوکازیونی گیرم نمیاد… کی دم عید اسباب کشی میکنه که خونه ای برای اجاره باشه؟! پس باید دودستی بچسبم… نه؟
مرد که سوئیچش را دور انگشتش می چرخاند، بی شرفی زیر لب نثار دختر حاضر جواب کرد. لبخندی زد و گفت: باس بیاید ور دست خودم کار کنید… می تونید معامله های کلونو جوش بدید.
گلی از پنجره سرتاسری پذیرایی که رو به پارک بود دل کند و به آشپزخانه رفت و در جواب مرد گفت: خوب من اگه از همکارای شما می شدم، قبل از اینکه مشتری رو تا اینجا بکشم بهش می گفتم: طبقه پنجمه نه چهارم… باید اونقدر از پله ها بالا بری تا برسی به خدا… فضای پرت زیاد داره… در حموم تو پذیرایی باز میشه… آب هم بالا نمیاد( و شیر آب را بست)… کابینتش فلزیه نه ام دی اف… بعد اگه مشتری قبول می کرد میاوردمش اینجا.
مرد خندید. این دختر توانایی بسیاری در آوردن لبخند بر لبان او داشت.
–پس پسند نشد؟
-گاهی اوقات سلیقه ما تو انتخابمون مهم نیست، شرایطمون حرف اول و آخرو میزنه، جناب… پس الآن پسند من مهم نیست، شما بفرمائید چند؟
مرد چرخی دیگر به سوئیچش داد و گفت: چند می تونید بدید، منظورم پیشِ؟
گلی از آشپزخانه بیرون آمد و جلوی او ایستاد و گفت: من ده تومن بیشتر ندارم… در ضمن نمی تونم زیاد کرایه هم بدم، حداکثر پونصد.
مرد با خود گفت: تو که گفتی دو نفرید ولی همش داری از خودت مایه میذاری که! یه خبرایی هس.
– خوب پیشتون فکر نمی کنم مشکلی داشته باشه… ولی کرایه کمه خانم.
گلی حرفی برای گفتن نداشت. پس سکوت پیشه کرد.
مرد دستی به چانه اش کشید، تکیه از دیوار گرفت و به تنها اتاق خواب خانه پنجاه متری رفت و حین راه رفتن گفت: بذارید یه صحبتی با صاحب ملک داشته باشم شاید بشه کاریش کرد.
وارد اتاق خواب شد و شماره ای را گرفت.
-جونم داداش
-سلام جناب جعفری.
-به سلام جناب رستاخیز… احوالات جناب؟
-قربون شما… راستش زنگ زدم واس موردی که گذاشتین واس اجاره.
-ناکس! دوباره کجا گیر کردی زنگ زدی به من، شدم صاحب ملک.
-اون که بله… الآن با مشتری اینجائیم… ولی خوب ایشون کرایه ای که شما قید کردینو نمیتونه بده… احتمالش هس کمی با ایشون راه بیاید و کمش کنید؟
-تو روحت وحید… چه لفظ قلمم حرف میزنه! اصلا میدونی چیه مال خودمه نمیخوام با مشتری تو کنار بیام، حرفیه؟
وحید آرام زمزمه کرد: ناکس … دستم زیر سنگته… کم جفتک بنداز.
بعد بلند گفت: جناب جعفری شما یه سربیاید بنگاه، چونه هامونو اونجا بزنیم… چطوره؟
-جون تو راه نداره… تو میخوای معامله جوش بدی، این وسط چی گیر من میاد اون وقت؟
-اون که صد البت. شما تشریف بیارید اگه اوکی شد در اون موردم صحبتی می کنیم.
-حالا شد مرد حسابی. حالا کی تشریف بیارم؟
و به دنبال این حرف خندید.
وحید با لبخند گفت: شما می تونید تا چند دقیقه دیگه املاک باشید؟
– اُه اُه. چه عجله ای هم داری… جریان چیه؟! لقمه ِ گنده ایه، آره؟! تو حلقت گیر کنه، نره پائین.
– پس ما میریم املاک شما هم اونجا می بینیم.
– شانس آوردی دارم میرم خونه. برو منم اومدم. پورسانت من یادت نره جناب رستاخیز.
وحید تماس را قطع کرد و از اتاق خواب بیرون آمد و رو به گلی گفت: صاحب ملک داره میاد املاک… اگه موافقید و با خونه مشکلی ندارید… باس ما هم بریم.
گلی به سمت در راه افتاد. وحید به دنبال گلی روانه شد و شروع به نوشتن پیامی با این مضمون کرد: اومدی میگی ده هفتصد… یه کم رو حرفت بمون بعد باش راه بیا… دلقک بازی هم ممنوع… شیر فهم؟
– همین که گفتم… خانم تازه من خونه رو خیلی خوب گذاشتم… تو این محله با این قیمت خونه ِ دیگه ای گیرتون نمیاد… آقای رستاخیز اطلاع دارند.
نگاهی به وحید انداخت. انگشت اشاره وحید رو لبش و انگشت شصستش زیر چانه اش بود. نگاه او را که روی خودش خیره دید با خود گفت: زیاده روی کردم؟! خوب خیر سرت خواستم بازار گرمی کنم برات… نه مثل اینکه بد گند زدم.
جناب جعفری لبخندی بر لبانش نشاند ومسیر نگاهش را به سمت دختر جوان و گندمگون روبرویش تغییر داد و گفت: آخرین کرایه ای که می تونید بدید چقدره؟
گلی نفسی بیرون داد. خسته بود. دو روز تمام املاکی های آن منطقه مرکزی را گشته بود، ولی راه به جایی نبرده بود یا کرایه های سرسام آور بودند یا خانه ها غیرقابل سکونت. حالا مرد جوان روبرویش که از سر و وضعش سیری می بارید، برای بیشتر خالی کردن جیب های کوچک او چانه می زد.
بی حوصله جواب داد: پونصد آخرشه.
وحید که روی مبل کنار گلی و درست روبروی دوستش نشسته بود، مداخله کرد و گفت: شما هم یه کم راه بیاین جناب جعفری تا این معامله سر بگیره.
و به چشمان خندان جعفری چشم دوخت و در دل گفت: مرتیکه… حالا خوبه براش نوشتم دلقک بازی در نیاره… ده دقیقه است نِشِسته اینجا و یه بند داره شر می بافه.
جعفری نگاه از او گرفت. لبخندی موزیانه زد. دست به سینه شد و گفت: پونصد کمه، برای من نمی صرفه.
گلی که این روزها آستانه ی تحملش به نقطه ی صفر رسیده بود، تکیه از مبل گرفت، اگر زبانش با شرایطی که داشت برای خانواده اش یا کمی برای بزرگمهر کوتاه بود، ولی خوب بلد بود در برابر دیگران زبانش را به کار بیندازد و کمی حق بگیرد. مستقیم به جعفری نگاه کرد و با عصبانیت گفت: ببینید جناب، ملک دلربای شما اونقدر پله داره که علاوه بر کرایه ی خونه بعد از دوماه باید یه پولی هم کنار گذاشته بشه برای فیزیوتراپ به خاطر آرتروز زانو این یک…
و انگشت شصتش را نشان داد که ابروهای دومرد از این حرکت بالا رفت… در این چند وقت اگر از بزرگمهر چیزی یاد نگرفته بود، یک، دو، سه گفتن را خوب بلد شده بود…
– باید مثل عهد ناصرالدین شاه شب به شب دبه آب پر بشه تا فردا که آب نیست تا دم چشمه نریم این دو،( و انگشت اشاره را باز کرد) دستشویی و حموم تو پذیراییه این سه ( و حالا نوبت انگشت وسط بود) معماری پذایریی ملکتونم که خدا رو شکر بی نقصه!این چهار( و انگشت حلقه اش بالا آمد). بخواین بازم می تونم بگم… پس اینقدر این ملکو به رخ نکشید… در ضمن اگه این خونه مشتری پروپا قرص داشت الآن نه شما اینجا بودید نه من… پس اگر با اجاره من موافقت کنید، به جای اینکه خونه خالی بمونه، من بهتون کرایه میدم… پس ضرر نمی کنید.
از این سخنرانی تعجب مهمان چشمان جعفری شد و لبخند لبان وحید را مزین کرد. سر جعفری به طرف وحید چرخید و ابروهای وحید به این منظور که خوردی داداش اینه بالا رفت.
وحید لب گشود: خوب جناب، نظرتون چیه؟ ایشون هستن با یکی از دوستاشون… بچهِ کوچیکی هم نیس که خونه رو داغون کنه. رفت و آمد هم محدوده. یه کم کوتاه بیاین.
برای چند لحظه سکوت بین آنها که روی مبل انتهای سالن نشسته بودند، حاکم شد. وحید که نمیخواست دیگر به این دوست عزیزش میدانی برای تازیدن بیشتر بدهد، از این فرصت استفاده کرد و دست راستش را بالا برد و به همان طرف چرخید و گفت: جواد اون قولنامه رو بیار.
***
-خوب جریان چیه؟
وحید پشت میزش نشست و نگاهی به قولنامه انداخت و در همان حال گفت: کدوم جریان؟
جعفری دستانش را به میز تکیه داد و کمی جلو خم شد: جریان این دخترِ؟
وحید سرش را بالا گرفت و به دوستش نگاه کرد: جریانی در کار نی.
-جریانی در کار نیست و تو اون خونه ای که گذاشتی برا فروش دادی به این دختر اجاره؟
-دنبال خونه بود …منم بهش اجاره دادم… همین.
– تو هیچ وقت از این لطفا نمی کردی؟! مرد دو دو تا چهارتایی… اونوقت این همه کرایه ارو کم کردی!
وحید به صندلی اش تکیه داد : قیمت اون خونه با توجه به شرایطش خیلی بیشتر از این قیمت نبود… من فقط یه کم اومدم پایین… اون خونه ده ماهه واس فروش مونده… مشتری نی… آسانسور نداره… پله اش زیاده… دادم اجاره پول اجاره اشو می گیرم… حرفِ دیگه؟
وحید وقتی چشمان تنگ و نگاه شکاک فرزاد را دید، لبخندی زد و گفت: اون که تو فکر توئه نی داداش.
-تو فکر من چیه؟
لبخندش پهن تر شد: ناکس داری از من حرف میکشی! من خودم زغالم.
فرزاد دست به سینه شد: یعنی تو دراز از اون بند انگشتی خوشت نیومده؟
-اینو خوب اومدی.
ابروهای فرزاد بالا رفت: کدومو؟
وحید سرش را دوباره روی قولنامه خم کرد و جواب داد: بند انگشتی رو.
فرزاد با صدایی متعجب گفت: وحید!
وحید قولنامه را تا کرد و داخل کشو گذاشت. از جایش بلند شد و گفت: چرا داری سختش می کنی پسر… من فقط از اینکه با اون قد و قواره، کلمه ها رو پشت هم رِدیف می کرد… خوشم اومد… قیمت اون خونه تو این محله ده هشتصدِ که من دادم بهش پونصد… قرار نی اتفاقی ام بیفته… من آدم پشت ناموس کسی افتادن نیستم… همین… بعد یکی باس میومد فک تو رو از زِمین جمع می کرد وقتی واست یک دو سه می کرد.
فرزاد با لبخند دستی پشت گردنش کشید و گفت: بد آچمزم کرد.
بعد ادای گلی را درآورد و با باز کردن انگشتانش گفت: یک، ناصرالدین شاه هر شب با دبه میره دم چشمه آب میاره … دو، دلربا آرتروز و فیزیوتراپ و درد و مرض داره …(با لودگی گفت) سه، خاک تو سرت وحید با این خوش اومدنت، آدم قحطه دیگه… بازم هست، بگم؟!
و صدای خنده اش فضای اتاق را پر کرد.
لبهای وحید هم به لبخندی باز شد و گفت: پسر گُندش نکن… قرار نیس من درگیرش شم… فقط ازش خوشم اومد، یکی از خونه هامو بهش اجاره دادم…اون بنده خدا رفت پی زندگیش… توام راتو بکش برو… خوش اومدی.
-راه نداره جون تو… پورسانتمو ندادی.
وحید در اتاقش را باز کرد و بیرون رفت و گفت: مامان عالیه ناهار کوفته درست کرده… واس پورسانت چطوره؟
و صدای قدم های تند رفیقش را شنید و می دانست کسی نمی تواند از کوفته های مادر او بگذرد.
آخه من تو رو قربان… کجا داری میری؟ گلی حرفی زدم؟ ناراحتت کردم؟ آخه یه دفعه کجا داری جمع می کنی بری؟ منو تنها بذاری که چی بشه؟!
گلی لباسهایش را تا می کرد و یک به یک در چمدانش می گذاشت. در همان حال گفت: فاطی… چند بار بگم ربطی به تو نداره… فقط باید برم… موندن تو این خونه هم تو رو اذیت می کنه هم منو… خونه گرفتم… تو این محله نیست ولی یه پنجره سرتاسری تو پذیراییش داره که رو به پارک باز میشه… عاشق این منظره اش شدم.
فاطی کنار چمدان نشست و با دو دست لبه ی چمدان را گرفت و کمی کشید: من چی میگم…تو چی میگی… تو اونجا تنها… من اینجا تنها… گلی تو یه دردی داری … چرا حس می کنم داری فرار می کنی!
نگاه گلی بالا آمد، به دوستش خیره شد. فاطی از رنگ نگاهش، دیگر نیازی به تایید از زبانش ندید.
-مربوط به اون مردِ؟ آره؟
-آره به اون مربوطه.
چشم های فاطی پر از تعجب شد: چی شده؟!
گلی دوباره مشغول شده بود. لباس از کمد برمی داشت و داخل چمدان می گذاشت.
-عقد کردم… با اون.
فاطی درگیر بود. درگیر حلاجی حرفی که به آسانی بر زبان رانده شده بود و مغز او برای درک آن به جان کندن افتاده بود. مردمک چشمانش با حرکت دستان گلی به این طرف و آن طرف می رفت.
با تعجب گفت: عقد کردی؟! با اون؟! شوخی میکنی نه؟!
گلی از تماس چشمی امتناع می کرد. فاطی همزمان با کشیدن آستینش گفت: گلی با توام… تو کی عقد کردی؟! چرا آخه اینقدر بی سرو صدا؟!
نگاه گلی از فرش به سمت دیوار روبرو رفت. دستش از حرکت ایستاد و گفت: آره عقد کردم… بی سرو صدا ولی یه دلیل پشتش بود که حالا نمی تونم بگم ولی می فهمی به زودی… همه می فهمن و اون موقع من می میرم.
فاطمه گیج بود. نمی فهمید. چرا درک حرف های گلی برای او ثقیل بود؟
گلی نگاهش را از دیوار کند و به چشمان گیج و متعجب او داد و گفت: فاطی دارم راهی رو میرم که تهش نامعلومه ولی میرم و وقتی امانتی شو تحویل دادم، واسه بقیه زندگیم تصمیم می گیرم.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: فعلا به کسی چیزی نگو… یا خودشون می فهمن یا خودم میگم… هوم؟ قول؟
فاطی جواب داد: من نمی فهمم چی میگی… کدوم راه؟! کدوم امانتی؟! تو چکار کردی گلی؟! اصلا اون مرد کیه؟!
گلی دوباره کارش را از سر گرفت: این سوالیه که این روزا از خودم خیلی می پرسم و هنوز نمی دونم کارم درست بوده یا نه؟ ولی من الآن تو این مسیرم، میرم تا ببینم این راه تَهی داره یا نه… در مورد وسایلم چیزی از این خونه نمی برم… ازشون استفاده کن… یه بیست تومنی دستم اومد یه کمشو دادم واسه پول پیش یه کمش هم یه سری وسیله خریدم… حلالم کن فاطی و دعا کن واسه عاقبت بخیریم.
***
کمی سرش را به این طرف و آن طرف چرخاند. تابلو را دید: خیابون ملک الشعرای بهار.
-اونجا کجاست؟
-از من می پرسی؟ تو اومدی تو این محله خونه گرفتی.
-منم تازه اومدم… این محله ارو نمی شناسم… از یه عابری کسی بپرس.
-جا قحط بود دیگه، نه؟
گلی آن طرف خط پوفی کشید و گفت: همینه که هست… فعلا.
زنگ خانه به صدا درآمد. بدون هیچ پرسشی دکمه را فشار داد و لای در را باز گذاشت. کمی که گذشت و بزرگمهر بالا نیامد، وارد راهرو کوچک ساختمان شد. طبقه پایین بود و زنگ همسایه را می زد. گلی کمی از نرده ها خم شد و آرام گفت: بیا بالا… یه طبقه بالاتر.
سر بزرگمهر به بالا چرخید و با دیدن او اخمی کرد و گفت: اونجوری خم نشو… برو کنار.
گلی عقب کشید و به داخل رفت. بزرگمهر با دستانی پر از نایلون های میوه و شیرینی وارد شد. قدم که داخل گذاشت، دست گلی برای کمک به سمت نایلونها دراز شد ولی بزرگمهر دستانش را عقب کشید و در حالیکه نفس نفس می زد، گفت: لازم نکرده… سنگینه… تو که گفتی طبقه ی چهارمه؟!
و به سمت آشپزخانه که درست روبروی در ورودی بود رفت. گلی هم چند قدم دنبال او رفت و پشت سرش ایستاد. شانه ای بالا انداخت: میگن چهارمه.
بزرگمهر وقتی نایلون ها را روی کانتر گذاشت، نفس عمیقی کشید و دست به کمر با چینی بین ابروهایش برگشت و گفت: موقع کرایه حواست به طبقه اش نبود؟ می دونی چند تا پله داره؟
-پول من به همین اندازه رسید… خونه ی بهتر پول بیشتر می خواد که جیب من اونقدرها هم بزرگ نیست.
بزرگمهر همچنان خیره بود: مگه نگفتم خودت دست به چیزی نمی زنی.
صدایش کمی بالاتر رفت: مگه نگفتم وسیله ی سنگین بلند نکن.
گلی دست به سینه شد. این مرد سر جنگ داشت. با اخم گفت: منم وسیله ی سنگینی بلند نکردم.
بزرگمهر با دستش وسایل خانه را نشان داد و گفت: پس اینارو عمه ی من چیده؟!
گلی با عصبانیت گفت: کارگرا چیدند… چته نیومده اینقدر هوار هوار می کنی؟
بزگمهر توپید: چمه؟! دردم بچه امه که تو شکم توئه…نمیخوام با ندونم کاریای تو اتفاقی براش بیفته… می فهمی یا نه؟ اصلا چرا زنگ نزدی به مامانم برای کمک؟! چرا هر بار زنگ زدم جواب سربالا دادی؟!
گلی با همان اخم گفت: من خودم از پس کارای خودم برمیام… بعد شماره ی مامانتو نداشتم.
صدای بزرگمهر بالا رفت: زنگ می زدی به من احمق می گرفتی.
گلی پلک هایش را بر هم گذاشت. او دلش فقط جرعه ای آرامش می خواست چیزی که این روزها همه از او دریغ می کردند.
پلک گشود و به مرد بدخلق روبرویش چشم دوخت و گفت: باشه… باشه… از این به بعد بیش تر حواسم بهش هست… اون چیزایی هم که آوردی بردار ببر… بهشون نیازی نیست.
بزرگمهر بلاخره نگاهش را از او گرفت و گفت: برای تو نیست… برای بچه امه… میخوری و بهش می رسی.
رفت و روی تنها کاناپه ی پذیرایی نشست و تکیه داد. همانطور که سرش را می چرخانید و خانه را از نظر می گذرانید، گفت: اگه چایی داری بریز بیار… باید حرف بزنیم.
گلی به آشپزخانه رفت. بزرگمهر ادامه داد: یه کم که سنگین تر شی این پله ها اذیتت می کنه… فکر اون روزا رو کردی؟
گلی در دل گفت: خودت دنبال خونه می رفتی و پیدا می کردی… حالا که اینقدر برات مهمه.
ولی گفتن این حرف ها تنها مزیتش عصبانی کردن دوباره مرد نشسته در پذیرایی بود.
در حالیکه چای در فنجان ها می ریخت، گفت: حالا تا اون موقع… نهایتش تو پاگردا استراحت می کنم.
از آشپزخانه بیرون آمد و سینی را روی میز گذاشت و گوشه ی دیگر مبل نشست. بزرگمهر بدون نگاهی به او گفت: بهتره چای کمتر بخوری… قهوه که اصلا… چیزایی که کافئین داره رو کم کن.
گلی زانوهایش را در آغوش کشید. بزرگمهر نیم نگاهی به او کرد و بعد به فنجان چای روی میز خیره شد.خم شد و دست هایش را روی زانوهایش گذاشت. کمی به سکوت گذشت. شاید مرد داشت حرف هایش را مزه می کرد، تا بتواند از میزان تلخی اش کم کند، تا کامشان مزه ی زهر نگیرد ولی حرفهای او به هر روشی که بیان میشد، طعمش همان بود. فنجان را برداشت و جرعه جرعه چای را نوشید.
– بهتر از همین اول حرف ها زده بشه تا آخر ختم به جنگ نشه.
نفسی گرفت و ادامه داد: اول از همه رابطه ی بین خودمون… خوب میدونی که واسه من و تو آینده ای نیست… اون برگه و مهرِ پاش نه ماه اعتبار داره و بعدش ما از هم جدا می شیم… زن من ناهید و من نه میخوام نه می تونم کسی رو جایگزینش کنم یا حتی کنارش قرار بدم… پس دل بستنی در کار نیست… من بمیرم و تو بمیرمی در کار نیست… اگه کاری ام میکنم تو این چند وقت، پای چیزی نذار و ازش واسه خودت قصه نباف… هر کاری می کنم فقط واسه خاطر بچه است و بس.
نگاه گلی هم به فنجان چای بزرگمهر بود. هر دو به یک نقطه خیره بودند. خط نگاه آنها در یک نقطه به هم می رسید ولی خط سرنوشت آنها موازی بود، درست در کنار هم بدون هیچ نقطه ی تلاقی.
بزرگمهر ادامه داد: در مورد بچه، اونو میخوامش… به دنیا که اومد میاد تو خونه ی من … میاد و با من و ناهید زندگی میکنه… تو هم می تونی بری پی زندگیت… بودن این بچه تو آینده دست و پاتو می بنده… پس بهتره پیش ما باشه و تو خانواده ی ما بزرگ شه.
وقتی هیچ صدایی از گلی نشنید سرش را به سوی او چرخاند و اشک حلقه زده در چشمان او، نفسش را کند کرد.
گلی با بغض گفت: چرا هیچ وقت مرهم نیستی… چرا همش زخم می زنی… حرفات درد داره… لجم می گیره که همش فکر می کنی قرار من آویزونت بشم… چرا خوشت میاد هر لحظه عشقتو علم کنی و بکوبی تو سر من… بابا برای بار هزارم… تو برو پی زندگیت، این بچه که به دنیا اومد میام بهت تحویلش میدم… دیگه اینقدر با حرف های درشتت آتیشم نزن.
بزرگمهر نفس عمیقی کشید. چشم از آن نگاه غمگین نگرفت. قلبش فشرده شد. لب گشود: من میگم و تو هم بشنو… تلخه ولی باید بشنوی… پدر و مادر این بچه، من و ناهیدیم… تو فقط به دنیا بیارش.
حرف آخرش، تیغی بود که در قلب گلی فرو رفت و چنان دردش گرفت که لب گزید و اشکش جاری شد. بزرگمهر بی قرار شد. نگاهش را گرفت. بلند شد و در هال کوچک دور خودش چرخید. دو دستش را بر صورتش کشید. او از گفتن حرف هایش درد می کشید و گلی از شنیدنش.
برگشت رو به گلی گفت: بهتر از همین اول بشنوی و باهاش کنار بیای… تا اینکه به این بچه دل ببندی و برات جدا شدن ازش سخت باشه.
گلی پاهایش را رها کرد و سرپا ایستاد. خشم و سرخوردگی و تحقیر قلب او را به بازی گرفته بودند. اگر به این مرد مجالی داده می شد، می تاخت و برای رضای دل خودش همه را زیر سم اسب خودخواهیش له می کرد. ضعف را کناری گذاشت و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و محکم گفت: اینی که روبروت وایساده، مادر بچه ایه که تو شکمشه و از بد روزگار تو پدرشی… یه ربات نیستم که فقط به دنیا بیارمش و بعد بدمش به تو… در ضمن اگه خدا نظر لطف داشت به ناهید جونت، این بچه رو می داد به اون زن نه به من.. پس اگه پیش منه، پس من لایقشم… انقدر عزیز دلتو به رخ من نکش… این بچه ی منه و منم مادرش.
بزرگمهر بعد از این چند وقت این دختر را تا حدودی شناخته بود. می دانست آرام است ولی وقتی احساس کند موضعش کمی در خطر است، گردن راست می کند و زبان تندش را به کار می اندازد. دور از انتظار گلی، لبان بزرگمهر به لبخندی باز شد و گفت: الآن داری واسه من شاخ و شونه میکشی خاله ریزه؟ می خوای منو بچزونی؟ واسه اینکارا یه کم کوچولویی… من حرفامو زدم و تو هم خوب بهش فکر کن… بودن این بچه تو آینده، اذیتت می کنه… از لحاظ مالی هم برات سخته که بخوای حمایتش کنی… ولی من می تونم همه چیز بهش بدم… همه چیز… من باید برم… خوب می خوری تا مشکلی واسه بچه پیش نیاد… در ضمن اگه کار داشتی اول یه پیام بدون متن میدی بهم که اگه تونستم خودم باهات تماس می گیرم… سرخود بهم زنگ نمی زنی تا بتونم این جریانو به ناهید بگم.
به طرف در رفت و گفت: هر وقت بتونم بهت سر میزنم… مامان بابا هم گاهی میان، آدرسو بهشون میدم… کم و کسری بود بهم خبر بده… در ضمن یه سری از کلیدا برام بزن… میخوام داشته باشم.
دستش که روی دستگیره ی در نشست، رو کرد به گلی که همانجا کنار مبل ایستاده بود و او را نگاه می کرد، گفت: چیزی نمی خوای؟
گلی با اخم گفت: فقط تو رو نمی خوام.
گوشه ی لب بزرگمهر از سرتقی او کمی بالا رفت و گفت: میام بازم… مواظب کوچولو باش.
و با همان نیم لبخند خانه را ترک کرد.
وسعت دنیای او یک خانه ی پنجاه متری در طبقه ی پنجم ساختمانی کهن سال بود، که تنها ملاقات کننده ی او با آمدنش هر روز این قفس زندگی را تنگ تر و تنگ تر می کرد. نمی دانست این سرنوشت حاصل کدام ناشکری اش بود.
دل تنگی برای آقا از او گنجشککی ساخته بود که بال بال می زد و پروازی در کار نبود. روحش از حس دل تنگی فشرده شده بود. دل بی تابش چشم های بی فروغ آقا را می خواست، سهمی در تیمار داریش، لمس گونه ی استخوانیش، زنگ خسته ی صدایش وقتی بی رمق می گفت: باباجان.
میوه ها را شست. میوه ها را خشک کرد. دلش همچنان تنگ بود.
شیرینی ها را در یخچال گذاشت. شامی برای یک نفر و یک لوبیا درست کرد. دلش همچنان تنگ بود.
ساعت هشت و نیم شب بود و او روی کاناپه ی طلائی دست دوم اش خیره به تلویزیون بود. چهره ی آقا را میدید و در خیال بوسه ای بر موهای سپیدش می زد و باز هم دلتنگ بود. قلبش از این حس پررنگ ورم کرده بود.
گوشی اش را برداشت و شماره ی مامان را گرفت.
– الو گلی.
– سلام شیرینم.
– سلام دختر… چطوری گُلِم.
– خوب… خوب… خونه ارو عوض کردم شیرین بانو… اگه بدونی چه منظره ای داره … وقتی پرده ارو میدی کنار، چشمت میفته به یه عالمه درخت جوونه زده ی بارون خورده… جات خالی مامانی…
– دردت به جون مامان… شیرین فدات که نتونستم تو اسباب کشی پیشت باشم…
– شیرین خانم نبینم از این حرفها بزنیا… آقا چطوره؟
آهی که مادر کشید، حجمی بر قلبش اضافه کرد.
– مثل همیشه… تو به فکر خودت باش… غصه ی مارو نخور مامان جان… تا بوده همین بوده… تو حامله ای توجه میخوای… روم سیاهه گلی مامان… حالت به هم نمی خوره.
گلی بغضش را فرو فرستاد و گفت: نه … فقط در یخچال رو که باز می کنم حالم یه کم بد میشه… معده ام می پیچه به هم… همین.
مادر ریز خندید و گفت: بوی یخچال؟! گلی رولَه قشنگِم هیچیت به آدمیزاد نرفته…
گلی هم لبخندی زد و گفت: مامان تو الآن از من تعریف کردی؟! خوب مگه دست خودمه…
صدایش را با التماس درآمیخت و گفت: مامان من عید میخوام بیام خونه، با داداش حرف می زنی قربونت برم؟
سکوت مامان در گوشی هیاهو می کرد.
– مامان من دارم از دلتنگی می میرم… تورو خدا… بهش بگو تا شکمم بالا نیومده بذاره بیام… دستم به دامنت مامان.
مامان با حسرت گفت: باشه میگم ولی نفَسِم نمی تونم قولی بدم .
– دستت طلا شیرین جون … کارتتو شارژ کردم مامان جان. هر چی خواستی واسه عید بخر…حالا اون گوشی رو بذار دم گوش آقا سلامی بدم خدمتش.
– میخوای خودتو دق بدی گلی… تو با اون وضعت…
گلی میان حرفش پرید و گفت: مامان اگه صداشو نشنوم می میرم… به علی که دق میکنم… بذار صدای نفسشو بشنوم … تو روخدا مامان.
گلی حس کرد مادرش راه میرود. کمی بعد صدای مامان رو شنید: گذاشتم دم گوشش… حرف بزن.
گلی نفسی گرفت و گفت: سلام آقا جونم… چطوری نفسم؟
کمی سکوت… دلتنگی او مثل ذرات معلق در فضای کوچک خانه پیچید و تمام خانه بوی دلتنگی برای آقا را گرفت.
– شرمنده ی اون موهای سفیدتم که نمی تونم بیام دستتو ببوسم… گلی فدات تو هم دلتنگ این خانمی؟
اشک تاب نیاورد و بوسه بر گونه هایش زد.
– چیزی نمی گی آقاجونم؟ لبای قشنگتو باز کنو منو لایق یه کلمه … یه صدا بدون.
صدای مامان به گوشش رسید که گفت: یه چیزی بگو مرد بچه دق کرد واسه صدای تو.
بغض گلی شکست. اشک هایش سیلی شد و سد چشمانش را در هم شکست. های هایش از سر دلتنگی و تنهایی، سکوت خانه را به وحشت انداخت و فراری داد.
صدای بی رمقی در گوشی پیچید: خانم… من با گوسفندا میرم.
گلی زانو زد. میان هق هقش گفت: الهی خانم فدات… الهی من فدای اون گوسفندا… دردت به جون گلی.
مامان تاب نیاورد و تماس را قطع کرد. گلی ماند و دو جمله ی کوتاه آقا که تا یک ماه در ذهنش به یادگاری نگه می داشت.
***
صدای زنگ خانه را که شنید. چادرش را سر کرد و از چشمی در مردی را پشت در دید. مردی ناشناش ساعت هشت و نیم شب منتظرپشت در ایستاده بود. هنوز چشمانش از گریه برای آقا می سوخت. زنگ دوم که نواخته شد، قفل در را باز کرد و آن را گشود. نگاهش در نگاه آبی او گره خورد. خاطره ای تلخ و کشنده در ذهنش جان گرفت… لرزید.
مرد کمی او را برانداز کرد و گفت: سلام… شما مستاجر جدید هستید؟
گلی چادرش را محکمتر گرفت و با صدای ضعیفی گفت: بله.
مرد شکم گنده با آن آبی های بی حال و منزجرکننده اش ادامه داد: من حسین صافکارم، مدیر ساختمون… قابل شمارو نداره.
دستش جلو آمد، گلی در دستان او کاسه شله زرد را دید. آب در دهانش جمع شد. دلش قنج رفت برای قهوه ای های روی سطح زرد رنگ.
مرد که نگاه چسبیده ی گلی به کاسه را دید، تکانی به ظرف داد و گفت: برای شماست.
نگاه گلی بالا رفت و روی صورت مرد ایستاد. نگاه و لبخند روی لب مرد، تداعی کننده ی خاطره ای وحشتناک برای او شد. یاد جوانی در ذهنش آمد که در شبی تاریک او را تا مرز مرگ و بی عفتی پیش برده بود. کامش تلخ شد. ابرو در هم کشید و قدمی عقب گذاشت. در را با دستش گرفت و با بدخلقی گفت: من از شما چیزی نخواستم… اگه چیزی میخواید بگید، زودتر بفرمایید.
تعجب در چشمهای مرد نشست.
دستش را کمی عقب کشید و گفت: دم عیده، میخوایم راهرو و درهای ساختمونو رنگ کنیم… هر واحد باید پولی بده… سهم شما هم پونصد تومنه.
گلی با همان اخم جواب داد: ولی من اینجا مستاجرم… شما باید از مالک پول بخواید.
مرد کمی سرش را به چپ چرخاند تا بتواند داخل خانه را ببیند.
آرام پرسید: تنها زندگی می کنید؟
نفس گلی تنگ شد. از چشمان آبی این مرد کراهت می بارید.
– مثل اینکه کار دیگه ای نیست.
خواست در را ببندد که مرد با دستش مانع آن شد. قلب گلی ریخت. ترس به تمام سلول هایش رخنه کرد. دستش از اظطراب کمی شل شد.
به مرد توپید: چی می خواین؟ دستتونو بردارید آقای محترم.
مرد دستش را برداشت و گفت: پول چی میشه خانم؟
– تا حالا چکار می کردید؟
– خوب اگه کاری پیش میومد به آقای رستاخیز زنگ می زدم.
گلی با حرص گفت: پس الآن اینجا چکار می کنید؟
– گفتم که برای…
گلی اجازه نداد تا جمله اش را تمام کند: دوباره برید به همون آقای رستاخیز بگید… این چیزا به من مربوط نیست.
مرد بی خیال نمی شد. کمی دیگر سرش را کج کرد و در حالیکه سعی می کرد نیم نگاهی به داخل خانه بیندازد، گفت: الآن شما مستاجرید این خونه اید… اون موقع کسی تو این خونه نبود.
گلی دندان روی هم سایید و در حالیکه در را می بست ، گفت: باشه بهش میگم.
از پشت در صدای مرد را شنید که گفت: کاسه ی شله زردتون.
ولی گلی زمزمه کرد: برو به جهنم.
چند ثانیه که گذشت با خود گفت: رستاخیز؟! چه ربطی به رستاخیز داره وقتی جعفری صاحب خونه است؟! ولی اون گفت تا حالا به رستاخیز خبر می داده! یعنی چی؟! اینجا چه خبره؟! خدایا…
همانطور که به در تکیه داده بود، آرام آرام سر خورد و همانجا پشت در نشست.
هنوز چند قدم بیشتر وارد بخش نشده بود که شعبانی با آن هیکل درشتش به طرف او دوید و نرسیده به او گفت:اَووو… کوجایی دختر؟
تعجب در چشمان گلی نشست. نگاهی به ساعتش کرد وگفت: دیر نکردم که!
شعبانی مانتو گلی را کشید و به یکی از راهروهای ابتدای بخش برد و گفت: سمیعی عینهو انبار باروت… خدا به دادت برسه.
گلی اخم کرده پرسید: اونوقت چرا؟
شعبانی سرش را کمی بیرون آورد و دو طرف بخش را نگاه کرد و رو به گلی گفت: نامه توبیخی برات اومده… مریض با دندون مصنوعی فرستادی اوتاق عمل؟
گلی کمی فکر کرد. پیرمرد سرتق را به یاد آورد. روبه شعبانی گفت: اون که مال چند شیفت قبلِ؟!
-اَووو… پس خودت می دونستی دندون مصنوعی داره؟ امروز نامه اش از دفتر پرستاری رسیده… سمیعی از صبح کفری شده.
گلی به راه افتاد و گفت: بی خود کفری شده… خودش میومد و دندون مصنوعی مریض و در می آورد.
شعبانی پشت سر گلی راه افتاد: دختر اینقدر نچسب نباش… با این حرفات دیدی دو روز دیگه گفت رضایی رو نمی خوام…
– نخواد… این بیمارستان پر بخشه… این بیمارستانم نشد یه بیمارستان دیگه…
از کنار استیشن که رد شد، به همه سلام داد و نگاهش با نگاه آتشین سمیعی گره خورد. امروزش باید با توبیخ های سمیعی و سوال و جواب سرمدی شروع می شد… بی شک شروع دلگرم کننده ای بود!
وقتی با لباس فرم وارد استیشن شد، سمیعی رو به منیژه گفت: بخشو تحویل بگیر، تو هم با من بیا.
جمله ی دوم خطاب به گلی ادا شده بود. گلی نفس عمیقی کشید و به دنبال او روانه شد.
سمیعی هنوز به میانه ی اتاقش نرسیده بود که دست به سینه برگشت و با تحکم و کمی چاشنه ی عصبانیت گفت: خوب… توضیحت برای این توبیخی چیه؟ شعبانی رو دیدم که کنار کشیدت.
گلی زیر آن نگاه محکم دچار دلهره شد. این زن در کارش هیچ انعطافی نداشت.
-هر چی ازش پرسیدم دندون مصنوعی داره گفت نه… هشدار بهش دادم بازم گفت نه… لباشو محکم به هم فشار داد و ابرو بالا کشید که نه…
-از همراهش می پرسیدی.
-همراهی نداشت.
گلی به چشمان او خیره بود. در دنیای اطرافش زنی به محکمی سمیعی ندیده بود. حرفش دوتا نمی شد. وقتی پرسنلی با کارش مدیریت او را زیر سوال می برد، چنان برنامه ای برایش می چید، که او را از کرده اش پشیمان می کرد.
-ارتباط روانیت که با مریض کم باشه نتیجه اش میشه اینکه اتاق عمل دندون مصنوعی مریض و با یه نامه می فرسته دفتر پرستاری.
این حرفش درد داشت و گلی را به خروش آورد: ارتباط روانی؟ دوتا پرستار و دوتا بهیار با چهل تا مریض… من برسم کاراشونو بکنم و فرداش بخش و بی کم و کاست تحویل بدم… کلامو میندازم آسمون خانم سمیعی… ارتباط روانی با این حجم کار خنده دار به نظر میاد.
اخمهای سمیعی در هم شد و با غیض گفت: چطور تو کشورهای اروپایی میشه، به ما که می رسه نمیشه… خنده دار به نظر میاد.
-شما چیو با چی مقایسه می کنید… اگه قراره منم مثل اونا با مریض ارتباط عاطفی و روانی برقرار کنم باید مثل اونجا فقط پنج تا مریض به من داده بشه. پس قیاستون درست نیست.
سمیعی کوه آتشفشانی بود که با هر جواب گلی به لحظه ی انفجار نزدیک تر می شد.
-منم تو این بخش کار کردم… زمان جنگ… مریض رو مریض ولی زبونم به اندازه تو دراز نبود رضایی.
گلی خواست جوابی بدهد که گوشی اش به صدا درآمد.
نگاهی به صفحه انداخت، شماره ناشناس بود.
جواب داد: بله.
-الو… سلام.
گلی با تردید گفت: سلام… بفرمایید.
-رستاخیز هستم.
گلی سکوت کرد.
-به جا آوردی خانم… املاک رستاخیز و اجاره ی خونه.
گلی گفت: امرتون؟
بعد از کمی سکوت، صدای رستاخیز در گوشی پیچید: این مردِ اومده دم خونه؟
گلی با بد خلقی گفت: کدوم مرد؟
-حسین صافکار.
گلی دیگر نمی دانست این روزها به که می شد اعتماد کرد: شما صاحبخونه اید؟! من اون خونه رو نمی خوام آقا… پیش کش خودتون… من از نامرد جماعت خونه نمی گیرم.
مرد سکوت اختیار کرده بود.
گلی ادامه داد: فردا میام املاک… کلیدو براتون پس میارم و قولنامه ارو فسخ می کنم.
بلاخره وحید به حرف آمد: فردا بعدازظهر واس یه سری کار میام اونجا… می رسم خدمتتون.
گلی با عصبانیت گفت: کارتون بد بود جناب… خیلی بد… کیو خر فرض کرده بودید؟
-حرف می زنیم… گفتم که… فردا بعداز ظهر.
نگاه گلی به چشمان پر از خشم سمیعی افتاد.
-آقای مثلا محترم… حرف رو باید تو املاک می زدید که نزدید… من نباید از زبون اون مرد می شنیدم که شما صاحبخونه اید.
-ببین… میشنُفی دیگه؟ فردا برا موضوع رنگ میام اونجا… صحبت می کنم… کاری باشه؟
گلی گوشی را قطع کرد. مردک احمق دیوار اعتماد بین شان را ویران کرده بود.
نگاه سمیعی برزخی بود: دفعه آخرت بود که وسط حرفای من به تلفنت جواب می دادی.
با انگشت در را نشان داد و گفت: بیرون… سه شیفت صبح هم اضافه می ذارم برات تا بدونی با مریض باید چجور رفتار کرد.
گلی این بی منطقی را تاب نیاورد و گفت: راستی در مورد کار شما تو این بخش زمان جنگ… هر بار ما اومدیم اعتراضی به حجم زیاد کار کنیم شما شیفتهای کاریتونو تو زمان جنگ به رخم کشیدیم… منم رفتم یه کوچولو از قدیمیای بیمارستان پرسیدم اونا هم گفتن که شما فقط دو هفته به عنوان یه پرستار اینجا کار کردید… پس دیگه اون دو هفته ی ناچیزو به رخ ما نکشید لطفا.
سمیعی تقریبا جیغ کشید: بیــــــــــرون.
اگر چه گلی از صدای فریاد او لرزید ولی وقتی بیرون آمد و در اتاق را بست، کم کم لبخندی گوشه ای لبش را به کناره های صورتش کشاند. از خودش در آن لحظه عجیب راضی بود.
***
-آجی کارت اشتباه بوده… نباید بچه ارو نگه می داشتی.
گلی که روبروی او در آبدارخانه نشسته بود با نارضایتی گفت: تو دیگه مثل بقیه اینو نگو… می خواستم… نتونستم.
میلاد گفت: این وسط تویی که می سوزی آجی… اون زنشو داره بچه اشو داره.
نگاه گلی به لیوان چای میلاد بود که با دستان بزرگش مرتب آن را می چرخاند: می دونم ولی شاید منم از این اتفاق یه سهمی داشته باشم.
-چی؟
گلی سرش را به نشانه ی نمی دانم به این طرف و آن طرف تکان داد و گفت: نمی دونم… نمی دونم… ولی یه خدایی هم این وسط هست که من بهش ایمان دارم.
-حالا که تصمیمتو گرفتی و همه چیز تموم شد… ولی باید منتظر حرفای بچه های بیمارستان باشی.
-میدونم.
-غصه ات نباشه آجی… من تا اونجا که بتونم هواتو دارم… خودت می دونی که مثل خواهر نداشتمی… همون قدر دوست دارم.
لبخند جواب این حس پاک پسر جوان روبرویش بود.
– خانم پرستار.
نگاه آن دو به طرف مرد افغانی چرخید که در چهار چوب در ایستاده بود.
گلی جواب داد: بله.
-بیا… دست مادرم پارَه پارَه رَفتَه…
گلی و میلاد متعجب به هم نگریستند.
گلی پرسید: چی رفته؟
-دست مادرم پارَه پارَه رَفتَه.
گلی ترسید. با شتاب از جایش بلند شد: تخت چند؟
-بیست و یَک.
گلی از در خارج شد وبه اتاق مورد نظرش رفت. بالای پیرزن ایستاد و دستش را بررسی کرد. کمی سرم به زیر پوستش رفته بود و ورم کرده بود.
-چی شده آجی؟
گلی با لبخند به میلاد گفت: هیچی، فکر کنم رگش پاره شده.
بعد رو به مرد کرد و ادامه داد: آقا همچین میگی پارَه پارَه رَفتَه که قلبم اومد تو دهنم… این که یه کم ورم کرده.
و جوابش نگاه خالی مرد روبرویش بود.
– میرم وسایلو بیارم رگشو عوض کنم.
وقتی به استیشن رسید. کسی انجا نبود. صدا زد: منیژه… ایوب.
منیژه با قیافه ای که نگرانی در آن موج می زد از اتاق دارو خارج شد. گلی که قیافه ی او را دید پرسید: چی شده؟!
منیژه جوابی نداد.
-پرسیدم چی شده؟!
منیژه جلو آمد.
با لحنی نگران گفت: گلی نگران نشیا… به خدا یه دقیقه رفتم بالا سر مریض اومدم دیدم یکیشون نیست.
اخم های گلی در هم رفت. این چهره گواه یک اتفاق بد بود: چی یکیشون نیست؟
منیژه که از اضطراب با پایین مقنعه اش ور می رفت، گفت: پوکه ی مورفین.
ابورهای گلی و میلاد با هم رفت: پوکه ی مورفین نیست؟
منیژه تند تند گفت: گلی مریض درد داشت منم یه دونه مورفین کشیدم رفتم براش بزنم یادم رفت در کمدو قفل کنم… وقتی برگشتم یکیشون نبود.
گلی ماتش برده بود. همین امروز ظهر توبیخ شده بود. و اگر پوکه پیدا نمی شد فردا روز بدتری خواهد بود. چیزی به ذهنش رسید.
به طرف اتاق استراحت آقایان به راه افتاد و گفت: ایوب… ایوب… خدا لعنتت نکنه…
بدون در زدن وارد اتاق شد. ایوب با رنگی زرد روی تخت دراز کشیده بود. گلی از حرص لب فشدر. نگاهش کرد. این پسر از دست رفته بود.
با صدای بلندی گفت: پاشو.
وقتی ایوب تکانی نخورد با فریاد گفت: با توام پاشو میگم.
ایوب با کرختی بلند شد. گلی دستش را به طرف او دراز کرد و گفت: پوکه.
چشمان ایوب به او دوخته شده بود.
گلی دستش را تکانی داد و گفت: پوکه رو بده تا زنگ نزدم حراست.
ایوب دست در جیب روپوشش کرد و پوکه ی شکسته شده را درآورد و در کف دست گلی انداخت.
گلی با بغض آب دهانش را قورت داد: حیف اسم کرد… کرد برای خانواده اش غیرت داره … برای پیرزنی که با کمر تا شده و چادر رنگی و گل گلی از شهرش میاد اینجا تا به پسر بزرگش سر بزنه غیرت داره… کرد برای دختر دائیش که نامزدش هم هست غیرت داره… ایوب درد تو رو کجا بزارم.
ایوب بی هیچ حرفی دوباره روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست.
آهی دردناک به جای بازدم از سینه ی گلی خارج شد.
سرش را که چرخاند همکارانش را در اتاق دید که با تاسف به جوان روی تخت نگاه می کردند. نگاه گلی به مرد افغانی که در چهار چوب در ایستاده بود، خیره ماند.
دستش که به دسته ی قوری بود را پایین آورد. دلیلی نمی دید که نقش میزبان خوبی را بازی کند در حالیکه به شدت از این مرد دلخور بود. نمی دانست پشت این قضیه چه نقشه ای کشیده شده بود. نمی دانست این روزها مردهای اطرافش، مردی شان را با چه قیاس می کردند: آبرو، فرزند، نر بودنشان، نقشه ای پنهانی برای دختری تنها و …
از اینکه مردی که در پذیرایی خانه اش نشسته بود چه نقشه ای برای تنهایی اش کشیده، قلبش را به درد می آورد. کسی این روزها به لحظاتش رنگ مردی و مردانگی نزده بود. مردهای امروزش دنیای او را این گونه رنگ زده بودند: رنگ زرد خودخواهی، رنگ سیاه بی ناموسی.
از آشپزخانه خارج شد و کنار اپن ایستاد. به مرد خیره شد. درست جای بزرگمهر نشسته بود. دستهایش روی زانوهایش و سرش پایین. شاید سنگینی نگاه گلی را حس کرد که سرش را بالا آورد و به او چشم دوخت. گلی دست به سینه شد. نگاه های در هم گره خورده: یکی بی اعتماد و دیگری متاسف.
لحظات به سکوت سپری می شد.
بلاخره گلی با همان ژست پرسید: نقشه اتون چی بود؟
ابروهای وحید از تعجب بالا پرید: نقشه؟!
-آره. بی دلیل نبوده که یکی دیگه رو جای خودتون جا زدید؟ بلاخره یه چیزی پشت این جریان هست؟ شاید گفتین یه دختر تنها و یه خونه و ..
وحید میان حرفش آمد و گفت: بی ناموسی تو قاموس من نی خانم محترم.
گلی کفری شد: گول زدن یه دختر تنها و فریب کاری چی؟ اون مثل اینکه بد تو قاموستونه.
-از کدوم فریبکاری دم می زنی. پی خونه بودی منم بهت نشون دادم. همین.
گلی با تعجب گفت: همین؟! پس چه دلیلی داشت یکی دیگه بشه صاحبخونه ی من. جناب جعفری چی؟ اونم جزیی از نقشه اتونه؟ گفتید دو نفری…
با بالا آمدن دست وحید، گلی ادامه نداد: کار من درست نبود ولی شما هم حق ندارید پشت هم واس من حرفهای نامربوط رِدیف کنید.
گلی هم بی وقفه در ادامه حرف او گفت: شما هم حق نداشتید منو گول بزنید.
وحید پلکهایش را بست. بدون اینکه بخواهد دخترک را نسبت به خود بی اعتماد کرده بود.
پلکهایش را باز کرد و با آرامش گفت: حق با شماست. ( دستانش را تکانی داد) من نباس فرزادو جای خودم معرفی می کردم. خوب این تو صنف ما عادیه. وقتی تو یه معامله دلمون نخواد مشتری بفهمه طرف معامله اش ماییم همچین برنامه ای واسش می چینیم.
ابروهای گلی در هم رفت: و چرا من نباید می فهمیدم که شما طرف معامله ی منید؟
وحید دلش کمی طفره رفتن می خواست.
نگاه مستقیمش را به چشمهای خشمگین گلی داد: چرا درو به روی این مرتیکه صافکار باز کردی؟
ابروهای گلی بالا رفت: وقتی کسی پشت در و زنگ می زنه باید درو براش باز کرد.
-هر کی شب و نصفه شب بیاد زنگ بزنه باس درو به روش باز کرد؟! نباس ببینی زن یا مرد؟! که اگه مردِ چرا اونقدر غیرت نداره که شب بیاد پشت در خونه ای که یه دختر تنها توش زندگی میکنه.
گلی پوزخندی زد و گفت: اولا هیچ دلیلی نمی بینم که براتون توضیح بدم. بعد کسی این حرفو می زنه که واسه همون دختر تنها نقشه نکشیده باشه.
وحید لپ هایش را پر و خالی کرد: باز گفت نقشه. آخه من چی نقشه ای واس تو کشیدم؟!
-منم همین سوالو دارم.
وحید دستی در موهایش کشید. گلی از این همه آرامش مرد در تعجب بود. اگر یکی از این حرف ها را به بزرگمهر می زد، تا حالا با دادهایش ستون های خانه را به لرزه درآورده بود ولی این مرد با آرامش جواب طعنه ها و کنایه های او را می داد.
-ببین خانم رضایی والله نقشه ای در کار نبوده. من خودم خواهر دارم و اگه کسی بخواد به قول شما نقشه واسش رِدیف کنه کارش با کرام الکاتبینه. شما بذار به حساب، به حساب ( نگاهی به این طرف و آن طرف کرد و ادامه داد) اصلا چمیدونم. خلاصه نقشه ای در کار نبوده.
گلی نفس عمیقی کشید. باید در این خانه می ماند. دیگر طاقت یک اسباب کشی دیگر را نداشت و از طرف دیگر نمی خواست مورد باز خواست بزرگمهر قرار بگیرد.
صدای وحید نگاهش را به آن سمت کشید: درو به روی مردی باز نکنید، خصوصا این مردک صافکار. یه کم چشماش هرز می چرخه.
-فکر نکنم بهتون اجازه داده باشم تو کارای من دخالت کنید.
-ببین . تا وقتی که تو این خونه ای و تنها، اتفاقی واست بیفته پای منم گیره تا دوستت بیاد. میاد دیگه انشالله؟
ابروهای گلی در هم رفت: میاد جناب میاد. یه کم دیگه میاد.
وحید در حالیکه بلند می شد، گفت: خوبه. خوش ندارم دهن به دهن صافکار شی. بهش گفتم کاری داره فقط به من زنگ بزنه. حق نداره پشت در این خونه آفتابی شه. مرد درستی نی. پی دردسر نباش.
گلی باغیض گفت: من پی دردسرم؟ اون اومده پشت در خونه ی من و سرک می کشه. چی بهتون گفته.
-حرف اون که مفت نمی ارزه. مشکلی تو ساختمون پیش اومد یه راس میای املاک سراغ خودم. برا بار هزارم دهن به دهن این جماعت نشو.
دست در جیب کتش کرد و کاغذی بیرون کشید و به طرف گلی گرفت: اولی شماره ی کارتمه. کرایه ارو به این شماره بریز. دومی هم شماره ی موبایلمه، مشکلی بود هستم در خدمتت.
گلی کاغذ را گرفت و گفت: امیدوارم مشکلی پیش نیاد.
ابروی راست وحید بالا رفت: اون وقت این یعنی چی؟ خوش نداری منو ببینی یا مشکلی پیش بیاد؟
-هر دو.
گوشه لب وحید کمی کش آمد. طعم این دختر شیرین بود.
به طرف در رفت و قبل از اینکه از در خارج شود، گفت: کاری باشه؟
گلی در دل گفت: آخه دراز من چکاری با تو دارم؟
دست به سینه گفت: پشت سرتون درو هم ببندید.
صدای خنده ی وحید در خانه پیچید و گلی ناکسی را که مرد قبل از بستن در به خورد او داده بود را شنید.
گوشی اش را برداشت و اسم مرد را این گونه ثبت کرد: قیامت.
آخرین پله را که پایین آمد، کیسه ها را زمین گذاشت و نفسی تازه کرد. سری چرخاند. کمی آن طرف تر نیمکتی خالی دید. دوباره کیسه ها را برداشت و به آن طرف رفت. وقتی روی صندلی نشست، گفت: آخیش. کمرم شکست.
نگاهی به اطراف انداخت. بوی زمین باران خورده را دوست داشت. درخت ها کمی در آن پارک جوانه زده بودند. از فروشگاه رفاه نزدیک خانه کمی گوشت و آجیل خریده بود. چند روز بیشتر تا سال نو نمانده بود. هوای سر ظهر آخرین روزهای اسفند کمی سرد بود. دلش یک فنجان چای گرم می خواست.
بلند شد و به سمت خانه روانه شد.
از دور مردک چشم چران را دید و لرزه بر تنش افتاد. قدم هایش کند شد. نگاهش را از او نمی گرفت. حسین صافکار داشت با وسیله ای محکم به در جلویی ماشینی می کوبید. مردک خیابان کنار پارک را قرق کرده بود و همانجا صافکاری ماشین ها را انجام می داد. قدمی عقب گذاشت که مرد سرش را چرخاند و نگاه گلی را شکار کرد. دست مرد در هوا ماند. گلی از همان فاصله لبخند کثیفش را دید. اگر از جلوی چشمانش فرار می کرد تا آخرین روزی که آنجا ساکن بود باید به این کار ادامه می داد. پای عقب گذاشته شده را جلو گذاشت و به سمت خانه رفت. وقتی به او رسید با قدم های به ظاهر محکم از کنارش رد شد. سر مرد با او چرخید. هنوز چند قدمی از کنارش دور نشده بود که صدای مرد او را میخکوب کرد.
-منم می تونم مثل اون رستاخیز نازتو بخرم. بعد پام باز میشه تو خونه ات؟
گلی از حرص دسته نایلون را محکم فشرد. خواست قدمی بردارد که مرد دوباره گفت: می دونم وضعش خوبه. ما هم می تونیم خوب با هم کنار بیام.
گلی پلک هایش را محکم بر هم فشار داد. نفسش تند شد. لب فشرد و آرام آرام برگشت.

این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است

مرد بلند شد و روبروی او ایستاد. نگاه کردن به آن چشمها کفاره داشت. تا عمر داشت از چشم های آبی متنفر بود. این رنگ زشت ترین و قبیح ترین رنگ دنیا بود. در یک شب سرد و بارانی مردی با همین رنگ چشم، زندگی او را به اینجا کشاند.
-دهن کثیفتو می بندی یا بدم ببندنش؟
حسین صافکار کمی سر خم کرد و گفت: کدومشون؟! رستاخیز یا اون یارو که کیسه کیسه برات میوه و شیرینی خریده بود. نگو این کاره نیستی که تو این مدت کم فقط مرد جماعتو تو خونت راه دادی. یه نیگاه به من بنداز . می تونم در خدمت باشم.
و دست هایش را به پهلو های نافرمش زد و شکم گنده اش را بیشتر در معرض نمایش گذاشت.
گلی نگاهی از پایین به بالایش انداخت . قلبش همچون مرغی سرکنده بال بال می زد و به درو دیوار می کوبید.
در چشمانش خیره شد و گفت: من اینجا فقط یه نره خر می بینم نه مرد.
صافکار با چشمهای تنگ شده گفت: اون دوتا نر نبودن؟! حالا چون سر و وضعشون خوب بود و یه نمه قیافه داشتند ما نمی تونیم در رکابت باشیم؟ زن جماعت هر چی بیشتر جفتک بندازه خواستنی تر. من می ذارم به حساب گرم کردن بیشتر تخت. قیمت می بری بالا؟!
وقاحت و بی شرمی این مرد انتها نداشت.
-کثافت از سرتاپات می باره . عقم می گیره دهن به دهن کثیف تو بذارم. تا اینجا هم که جوابتو دادم باید برم دهنمو غسل بدم تا به خاطر بوی نجاستی که از هم صحبتی با تو گرفته پاک شه.
مرد خواست جوابی بدهد که با دیدن زنش که از سر کوچه پیچید و به طرف آنها آمد، کمی عقب کشید و رو به گلی با صدای بلندی گفت: والله چی بگم خانم. این رنگ و رنگ کاری شده دردسر واسه ی من. یه واحد پول میده یه واحد میناله میگه دم عیده خودم پول لازم دارم. ولی شما خیالتون راحت. آقای رستاخیز حساب کردن. واحد شما تسویه شده. فقط شارژ این ماهو باید بدین که اونم بیست و پنج تومنه.
صدای زنی به گوش رسید: سلام.
گلی که خشم تمام چهره اش را پوشانده بود به او نگاه کرد. زنی با چهره ای نسبتا زیبا. درد صافکار شکم گنده را با این زن زیبا و خوش اندام نمی فهمید. جواب سلام را داد و با گفتن با اجازه به سمت خانه رفت. اگر قرار بود کسی چهره ی واقعی این مرد را به زنش نشان دهد، بی شک آن یک نفر گلی نبود. فرو ریختن یک هم جنس از دست او بر نمی آمد.
از پله ها که بالا می رفت. گوشی اش به صدا درآمد. کیسه ها را زمین گذاشت و گوشی را از کیفش درآورد. شماره ناشناس بود. این روزها اسم آشنایی روی صفحه ی گوشی او نمی نشست. غریبه ها آشناتر شده بودند. با برداشتن کیسه و بالا رفتن از پله ها جواب داد.
-بله.
-سلام گلی جان.
گلی ایستاد: سلام خانم.
-نشناختی عزیزم؟! بنفشه ام مادر بزرگمهر.
به راه افتاد: آ. بله . حالتون چطوره؟ خوب هستید؟
-خوبم عزیزم. ممنون. نفس نفس می زنی گلی جان.
-دارم از پله ها بالا می رم.
-آها. از بزرگمهر شنیدم که اسباب کشی کردی. مادر جان یه اطلاع می دادی میومدم کمکت. دست تنها با اون وضعیتت عزیزم کار درستی نبود.
گلی نفس عمیقی کشید: کار خاصی نکردم. وسیله های سنگینو کارگرا چیدن. من فقط ظرفارو تو کابینت چیدم که اونا هم زیاد نبودن.
-در هر صورت مواظب خودت باش و اگه کاری داشتی به من زنگ بزن. تعارف نکن.
-چشم. شما لطف دارید.
-راستش گلی جان زنگ زدم بگم آخر هفته شام و بیای خونه ما تا دور هم باشیم و بیشتر با هم آشنا شیم.
پاهای گلی دیگر پیش نرفتند. دهانش کمی باز ماند.
با تعجب گفت: خونه ی شما؟! من؟!
-آره عزیزم . چرا تعجب کردی؟!
-آخه.
_آخه چی؟ دوست نداری بیای؟
-نه این چه حرفیه. والله چی بگم. بزرگمهر و زنش هم هستند؟
-نه. تا بزرگمهر جریانو به ناهید نگفته لازم نیست شما همدیگه ارو ببینید. فقط من و امیرعلی هستیم.
-نمیخوام تو زحمت بندازمتون.
-چه زحمتی گلی جان. پس ما منتظریم. آدرسو برات پیام می کنم. دیگه کاری نداری؟
-ممنونم… مزاحم میشم.
خیابان پر بود از آدم هایی که برای خرید سال نو دست در دست هم، شانه به شانه ی هم ویترین ها را نگاه می کردند. او هم همراهی داشت.
شانه به شانه. سایه به سایه.
وقتی برای همه دلتنگ بود او در کنارش بود.
وقتی می خندید او در کنارش بود.
وقتی می خوابید او در کنارش بود.
وقتی زار می زد او در کنارش بود.
حالا قرار بود برای مادر شوهر موقتی اش کادویی بخرد و او درکنارش بود.
عجب یار غاری داشت این روزها: تنهــــــــــــــــــــــــایی.
میان آن خیل جمعیت ذره ای بیش نبود که گاهی با تنه ای چون قطر ه ای میان دریا کمی جا به جا میشد ولی کوهی از غصه، پشت آن ذره را تا کرده بود.
به سختی از میان جمعیت رد شد و نگاهش را روی وسایل تزئینی مغازه سر داد. دنیای او خانه ای کوچک بود در محله ای قدیمی در مرکز شهر. دنیایی که حاصل یک تصمیم بود. این روزها داشت به این نتیجه می رسید که تصمیمش برای خرید آبرویش از بزرگمهر اشتباهی محض بود. او نه تنها آبرویی نخریده، بلکه چوب حراج به تمام داشته هایش زده بود. او اندیشید زندگی امروزش حاصل یک تصمیم اشتباه است.
چشمش به سماور طلایی کنده کاری شده ای افتاد که بی شک کار اصفهان بود. دلش خواست آن را بخرد تا شاید بتوان در آن کمی مهر جوشاند کمی پناه، کمی، فقط کمی دلگرمی.
***
چند دقیقه ای می شد که روی مبل فیروزه ای نشسته بود. در آن خانه بزرگ حس خوبی نداشت. حس اضطراب و شرم باعث شده بود، نگاهش از سر زانوهایش یا میز وسط فراتر نرود. گردنش نمی چرخید. پدر بزرگمهر روی مبلی دیگر نشسته بود.
فنجان چای که جلوی رویش قرار گرفت کمی سرش را بالا گرفت و سعی کرد گوشه های لبش را کش دهد.
-راحت باش گلی جان اینجا هم خونه ی خودته.
گلی اندیشید: خونه خودم؟! من یه دختر تنها با غمی به وسعت این دنیای بیکران توی یه خونه ی محقرم. خونه ی من بوی غم میده و از نبودن حس دلگرمی سردِ. و خونه ی شما بوی خانواده میده. بوی مرد. این کجا و اون کجا. خونه ی من یه خونه هشتاد متری تو کرجه که یه پیرمرد فرتوت داره تو یکی از اتاقاش با مرگ دست و پنجه نرم می کنه. خونه ی شما یه مرد داره که با شونه های عریضش به مبل تکیه داده. این کجا و اون کجا.
زن و مرد نگاهی رد و بدل کردند. معذب بودن دختر بسیار نمایان بود.
-پدر حالشون چطوره؟
گلی سرش را بالا گرفت و به مصطفوی بزرگ نگاه کرد.
لبی تر کرد و گفت: فرقی نکردن.
-شیمی درمانی میشن؟
نگاه گلی دوباره به میز چسبید. آرام گفت: دکترها ترجیح دادند به خاطر کهولت سن شیمی درمانی نشه. نمی تونه تحمل کنه.
و دوباره سکوت بر آنها غلبه کرد و حکمفرما شد.
مادر گفت: چاییتو بخور عزیزم.
دست های گلی کمی می لرزید. فنجان را برداشت و با هر جان کندنی بود چای را خورد.
مادر رو به گلی گفت: کی نوبت دکتر داری عزیزم؟
-هفته ی دیگه.
-اشکالی نداره منم باهاتون بیام؟! ناراحت نمی شی؟
ابروهای گلی کمی بالا رفت. به زنی خیره شد که با لباسی زیبا کنار مردی با ابهت نشسته بود. لب گشود: چرا باید ناراحت بشم؟! خوب این بچه نوه اتونه. اگه دوست داشته باشید من مانعی نمی بینم.
لبخندی روی لب های زن شکل گرفت و با چشمانی خندان رو به مردش گفت: از حالا دارم واسه هفته ی دیگه لحظه شماری می کنم. بزرگمهر بهش میگه لوبیای سحرآمیز. نفس منه اون کوچولو.
صدای چرخیدن کلید به گوش آنها رسید و کمی بعد پسری وارد سالن شد. گلی کمی سرش را کج کرد و به پسر چشم دوخت. نگاه او هم خیره ی گلی. پسری ناآشنا با هیبتی شبیه بزرگمهر که جوان تر به نظر می رسید.
مادر از جایش بلند شد، نزدیک او رفت و با دستپاچگی گفت: باربد جان. تو که گفتی شب دیر میای؟
سر باربد به طرف او چرخید و گفت: کارم زود تموم شد.
و دوباره به گلی خیره شد. مادر که نگاه خیره ی او را روی گلی دید، گفت: گلی جان. در موردش که باهات صحبت کردم.
ابروهای باربد بالا رفت و در دل گفت: پس گلی افسانه ای تویی! تو که نیم وجب بیشتر نیستی!
گلی از جایش بلند شد و گفت: سلام.
او فقط سری تکان داد و راهی اتاقش شد.
گلی اندیشید: سلام ندادن تو خون پسرای مصطفویه. بی لیاقتا.
مادر با لبخندی مصنوعی گفت: همیشه همین جوریه. کم حرفه. زیاد با کسی هم نمی جوشه.
دقیقه ها بود که پسر جوان روبرویش نشسته بود و با نگاه خیره اش او را آزار می داد. بعد از آن همه اتفاق های جورواجور در زندگی اش حالا جنس نگاه ها را بلد شده بود. و جنس نگاه مرد جوان روبرویش کثیف نبود، شاید کمی کنجکاو و شاید نگران. ولی هر چه بود میزان خیرگی اش ، سنگینی می کرد.
گلی کلافه از این نگاه، سرش را بالا گرفت و در چشمان او خیره شد.
” چته یه ساعته به من داری نگاه می کنی؟! نه سلام میدی. نه حرف می زنی. فقط بِر و بِر به من خیره شدی. بدبختیه من دیدن داره”
و در این میان تنها یک کلمه در ذهن باربد جولان می داد: بدبخت.
مادر گوشی به دست با بهت از آشپزخانه وارد سالن شد و همان جا ایستاد و رو به جمع گفت: بزرگمهر و ناهید دارن میان اینجا.
و نگاه نگرانش را به طرف گلی حرکت داد. قلب گلی سرسام آور کوبید. اضطراب در سراسر وجودش سر ریز شد. به سختی روی پاهای لرزانش ایستاد. نگاهش دو دو می زد.
و دوباره چیزی در ذهن باربد نشست: طفلک بیچاره.
دهان گلی از اضطراب خشک شده بود. به سختی گفت: من برم.
صدای مصطفوی بزرگ سرها را به طرف او چرخاند.
-بشین دختر جان قرار نیست اتفاقی بیفته.
و رو کرد به مادر و گفت: قرار نبود بیان جریان چیه؟
مادر نگاهی به گلی و بعد باربد انداخت: از غروب ناهید بند کرده به بزرگمهر که با بابات اینا بریم باغ. بزرگمهر هم هر کاری کرده نتونسته از سر بازش کنه. آخر سر گفته که مهمون داریم. ناهید هم پرسیده مهمون کیه.
مادر به اینجا که رسید، سکوت کرد. سه جفت چشم به دهان او خیره بود. سکوتش که طولانی شد، مصطفوی بزرگ گفت: خوب؟! بعد.
مادر گفت: بچه ام نمی دونسته چی بگه. بلاخره گفته، گفته ( نگاهی زیر چشمی به گلی کرد بعد مسیر آن را به طرف شوهرش تغییر داد) قرار ما یه دخترو به باربد معرفی کنم. حالا اونم میخواد بیاد دختر رو ببینه.
گلی در حالیکه دستانش را در هم می فشرد، به سختی سرش را چرخاند و به باربد چشم دوخت. چیزی شبیه پوزخند روی لبهای او دید، قلبش آتش گرفت از این همه نامردی مردش. مادر بچه اش را برای رضای دل زنش خیرات کرده بود. بغض دیگر مال گلویش نبود، آنقدر وسعت یافته بود که در تک تک اعضایش مانند نبض می زد. تمام وجودش از این بی مهری ضجه می زد.
همچنان سرپا ایستاده بود. هنوز در شوک حرفی بود که شنیده بود ، پوزخندی که دیده بود. باربد از جایش بلند شد و به راه افتاد. مادر جلوی راهش را سد کرد و گفت: کجا باربد؟
باربد از بازوی مادر گرفت و او را از سر راهش کنار کشید و گفت: از اینکه عروسک خیمه شب بازی تو و پسرت باشم متنفرم. گند زدید خودتون جمعش کنید. رو منم حساب نکنید.
مادر دوباره راهش را سد کرد و نالید: باربد جان. عزیزم. به خاطر من.
باربد بی هیچ حرفی راهش را به طرف اتاقش کج کرد و سه نفر ماندند با سناریویی که بزرگمهر ساخته بود. گلی دلش کمی مرگ می خواست. کمی آسوده خفتن در آغوش تابوتی سرد.
دستی بازوی او را گفت. سرش چرخید. یک جفت چشم قهوه ای خیره به دلواپسی های رقصان در مردمکهای چشمان او بود. یک جفت چشم که مردی ازش می بارید. لبهای گلی لرزید. اشک در چشمانش لغزید و درد در قلبش بیداد کرد.
بی اختیار گفت: بابا.
لحظاتی بعد در آغوش گرم مرد، زنانه، زار می زد. بلاخره دستی پشتش را مالید و دردش را کمی، فقط کمی کاست. این روزها، این دستها نایاب شده بودند. این روزها دستی از مهر بین دو کتفش را نمی مالید. این روزها او مرد خودش بود.
و او در دل فقط می نالید: آخ قلبم. آخ.
صدای زنگ گلی را برآشفت. مادر رفت و در را باز کرد.
گلی سر پا ایستاد. زانوهایش می لرزید. از اضطراب چیزی تا خفه شدنش نمانده بود. دوباره گرمی مرد را پشتش حس کرد. نگاهش را به بابا داد. پلکی که مرد زد لبخندی لرزان بر لبهای او آورد. حتی نمی توانست نفسی عمیق بکشد. تپش قلب امانش را بریده بود. با شنیدن صدای سلام زنانه ای سرش به کندی به طرف ورودی سالن چرخید.
زنی با پوستی سپید و قدی بلند، چهره ای زیبا و لبخندی بزرگ به او خیره بود. بزرگمهر درست پشت سرش ایستاده بود کاری که تا حالا برای گلی انجام نداده بود. مادر دل نگران با لبی گاز گرفته کنار عروس واقعی اش ایستاده بود. کاش گلی نفس کشیدن یادش می رفت. کاش. با تمام وجودش سعی کرد تا لبانش را باز کند و جوابی بدهد ولی دریغ از ذره ای توان.
-سلام باباجان . خوش اومدید. بفرمایید بشینید. چرا ایستادید؟
ناهید که راه افتاد، گلی قدمی عقب گذاشت که به بابا برخورد و در سینه ی او جا گرفت.
-گلی جان هستند. از آشنایان.
و با دستش او را کمی به جلو هل داد. ناهید به او رسید، دستش را جلو آورد و گفت: ناهیدم. عروس بزرگ این خانواده. خوشبختم گلی خانم.
گلی دستش را دراز کرد ولی نگاهش به طرف بزرگمهر که همانجا میخ شده بود، رفت. لب فشرده بود مرد نامردش. قرمز شده بود مرد ناموس فروشش.
گلی به چشم های میشی ناهید نگاه کرد: منم خوشبختم.
لبخندی بزرگ و گرم جواب او بود. ناهید سرش را کج کرد: ایشون هم بزرگمهر هستند، همسرم.
گلی به همسر ناهید چشم دوخت. به همسر خودش. به پدر فرزندش. به مرد مشترکشان.
لب گشود: بله.
ناهید چشمی چرخاند و گفت: پس باربد کو؟
مادر دخالت کرد و گفت: تو اتاقشه. الآن میاد. بزرگمهر جان بیا کارت دارم مادر جان.
مادر وارد اتاق خواب شد و بزرگمهر پشت سرش در را بست.
مادر با اخم گفت: این چه کاری بود کردی پسر جان؟
بزرگمهر دو دستش را به کمر زد و سرش را رو به سقف گرفت و پوفی کشید.
–چی می گفتم؟! می گفتم زن صیغه ایم مهمون مامانمه. مادر بچه ام مهمونه این خونه است.آره؟باید اینو می گفتم؟
-نگفتم اینو می گفتی ولی حرفی هم که زدی درست نبود. این دختر مُرد از حرف تو. بابا حامله است. یه کم رعایتشو کن. اون بچه چی بزرگمهر؟ می دونی با هر فشار عصبی که به گلی میاد چقدر به ضرر بچه اته؟
بزرگمهر در اتاق قدم رو رفت: اون لحظه تنها دلیلی که به ذهنم رسید این بود. خراب کردم می دونم. حالا هم نمی تونم حرفمو پس بگیرم.
دست مادر بند بازوی بزرگمهر شد و با دلواپسی گفت: باربد رفته تو اتاقش میگه به هیچی کار نداره.
بزرگمهر ایستاد و دستی به صورتش کشید. پلک بر هم نهاد و با غیض گفت: اون کی برادری کرده که بشه اینبار روش حساب کرد.
تقه ای به در خورد و ناهید وارد اتاق شد و با لبخندی گفت: وای مامان این دخترِ خیلی ریزه میزه است. باربد که اینو یه لقمه میکنه. خیلی خوردنیه. خوش به حال باربد.
از این حرف، بزرگمهر چشم فشرد و مشت هم. مادر دلواپس به او خیره شد.
-نظر باربد چیه حالا مامان؟
بزرگمهر توپید: بسه. به ما چه؟
ناهید با ناز اخمی کرد و جواب داد: تو چته امشب؟! همش بداخلاقی کردی. اصلا من دارم با مامان حرف می زنم.
لب برچید و به مادر نگریست که نگرانی از حرکاتش موج می زد.
مادر لبخند لرزانی زد وگفت: والا چی بگم. رفته تو اتاقش. چیزی هم نمی گه.
-دختر بدی به نظر نمی رسه. به نظر خجالتی میاد. با هم حرفی هم زدن؟ وای قرار بشه جاریه من؟! منو اون کنار هم وایسیم که مثل فیل و فنجونیم.
و ریز خندید.
بزرگمهر بازوی ناهید را گرفت و به طرف در کشید: خانم من. فکر نکنم این چیزا به ما مربوط باشه. بریم تو سالن بابا تنهاست.
ناهید غر زد: اِ. بزرگمهر تو چته امشب؟! چرا اینجوری می کنی؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا