رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت۱۷۲

3.7
(58)

ساحل «زهـرچشـم»:
#زهــرچشـــم
#پارت661

وارد آشپزخانه می‌شود و درست پشت سر ماهک می‌ایستد، دخترک می‌خواهد کنار برود که دستانش روی پهلوهای دخترک می‌نشیند و سرش را خم می‌کند

– گفته بودی می‌خوای تشنه ببری سر چشمه و تشنه برم گردونی؟

دخترک که سمتش می‌چرخد، دستانش را روی پهلوهای دخترک محکم کرده و او را از روی زمین بلند می‌کند

– بردار…

ماهک ریز می‌خندد

– دیوونه!

دست دراز می‌کند و بشقاب‌ها را از توی کابینت برمی‌دارد و علی روی زمینش می‌گذارد

– دیوونه نشده بودم جای تعجب داشت….

ماهک که کامل سمتش می‌چرخد، عقب می‌کشد

– دست‌هام رو بشورم بیام کمکت…

سرش را تکان می‌دهد و به محض خروج علی دستش را روی سینه‌اش می‌گذارد…
قلبش انگار توی سینه‌اش بندری می‌رقصد…

– اونقدر ها هم که فکر می‌کردم بی‌بخار نبوده!

تا علی بیاید میز را می‌چیند و شمع‌های بلند قرمز رنگی که تهیه کرده را روشن می‌کند.
علی که می‌آید با دیدن موهای نم‌دارش متعجب می‌پرسد

– دوش گرفتی؟!

پشت میز می‌نشیند و جواب دخترک را با آرامش می‌دهد

– نه، گرمم بود دست خیسم رو کشیدم…

با لبخند بشقابش را سمت علی می‌گیرد و چشمک می‌زند

– هوا که کم کم داره سرد می‌شه!

#زهــرچشـــم
#پارت662

علی بشقابش را می‌گیرد و کفگیر را برمی‌دارد

– شیطونی نکن بچه…

دخترک که بلند می‌خندد، لبخندی روی لب‌هایش می‌نشیند و توی بشقاب ماهک برنج می‌کشد

– خب! می‌خوای بگی مامان بزرگت چی می‌خواد ازت یا نه؟!

علی برای خودش هم غذا می‌کشد و نگاهش را از چشمان درشت و مژه‌های بلند دخترک که هِی با چتری‌هایش برخورد می‌کنند، می‌گیرد

– پدربزرگم مریضه، از من می‌خواد برای چند روز برم پیشش.

دخترک با چهره‌ای متأسف سرش را خم می‌کند

– عه! خب برو دیگه، بیچاره حتما هوات رو کرده.

لبش را با زبان تر می‌کند و کمی از خورشت را روی برنجش می‌ریزد

– دلم نمی‌خواد برم.

– یعنی چی علی؟!

علی با آرامش قاشقی از غذایش می‌خورد و اما ماهک منتظر شنیدن جواب است، وقتی جوابی از جانب علی دریافت نمی‌کند، دست روی بازویش می‌گذارد

– یه چند روز چیزی نیست که علی! نگو که ازشون کینه داری!

– غذات رو بخور عزیزم سرد می‌شه.

– این یعنی خفه شو و تو چیزی که بهت مربوط نیست دخالت نکن؟!

سمت دخترک می‌چرخد و چانه‌اش را با دو انگشت می‌گیرد و دخترک که چند بار پلک می‌زند، آن تکان کوچک چتری‌ها و آن نگاه زیرشان، قلبش را زیر و رو می‌کند.

– من کی همچین چیزی گفتم عزیزم؟!

#زهــرچشـــم
#پارت663

– این معنی رو می‌داد بحث عوض کردنت.

آرام چانه‌ی دخترک را با انگشت شست نوازش می‌کند

– حالا اینقدر پلک نزن… انگار با هر بار پلک زدنت دلم رو از جاش می‌کنی!

دخترک متعجب سرش را تکان می‌دهد و او با لبخند چانه‌اش را رها می‌کند

– غذات رو بخور بعد از غذا حرف می‌زنیم. مفصله جریانش.

دخترک با ضربان قلبی بالا رفته قاشقش را از روی دستمال برمی‌دارد و نگاهش را به ظرف غذایش می‌دوزد

زبانش انگار به کامش چسبیده و دیگر نمی‌تواند سؤالی بپرسد، تنها میان جملات علی پرسه می‌زند…

غذایشان را که می‌خورند، کمک می‌کند دخترک میز را جمع کرده و ظرف‌ها را بشوید و سپس مقابل تلویزیون می‌نشیند

دخترک که کنارش روی مبل فرود می‌آید، سمتش می‌چرخد و او پا روی پا انداخته و سفیدی پای خوش‌تراشش را از چاک دامن سیاه رنگش به رخ نگاه او می‌کشد

– خب؟!

– نمی‌تونم برم جایی که مادر و عموم رو ازش بیرون کردن. تنها اینم نیست، عصمت‌باجی می‌خواد تو هم بیای و اون جا اصلا جایی نیست که تو بتونی باهاش کنار بیای.

دخترک لب‌هایش را جمع می‌کند و علی نگاهش را تا انحنای آن چال گوشه‌ی لبش سر می‌دهد

– باورم نمی‌شه به خاطر این من دو روز خودآزاری کردم… خب مجبورت که نمی‌کنن، می‌تونی بگی نمیای و نری… ولی من می‌گم بری بهتره بابابزرگت گناه داره.

#زهــرچشـــم
#پارت664

نگاهش روی گلوی دخترک سر می‌خورد…
آن سیبک کوچک گلویش که تکان می‌خورد، استخوان‌های زیبا و ظریف ترقوه‌اش…

خودش را سمتش می‌کشد و با دو انگشت موهای روی شانه‌اش را کنار می‌زند

– اگه برم، تو هم قراره بیای….

دخترک سرش را که کج می‌کند، گردن بلندش بیشتر خود نمایی می‌کند

– خب منم میام… می‌گن جای زن همیشه پیش شوهرشه…

با خنده و شوخی می‌گوید و اما قفسه‌ی سینه‌اش به خاطر نزدیکی بیش از حدش با علی و حرارت دست مردانه‌اش روی کتفش، تند تند بالا و پایین می‌شود.

– حرف حق…

دخترک با صدایی مرتعش این بار می‌گوید

– عصر رها اومده بود، می‌گفت راه اصلی ورود به قلب یه مرد شکمشه، انگار حق با اون بوده، تو امشب یه چیزیت هست!

تو گلو می‌خندد و دستش را روی کمر دخترک لغزانده و تنش را ناگهانی سمت خود می‌کشد

– چیز خورم نکرده باشی!

معترض صدایش می‌کند و او بی‌طاقت سر جلو برده و گونه‌اش را به گونه‌ی دخترک می‌چسباند، صدای نفس‌های تند دخترک، درست بیخ گوشش، به حال خرابش دامن می‌زند…

– تو خیلی وقته پا گذاشتی تو دلم بلای جون…

کنار گوش دخترک را بوسه‌ای ریز می‌زند و اضافه می‌کند

– طوری که انگار از قبل متعلق به خودت بوده…

– علی….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 58

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا