رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 87

0
(0)

 

– خب چیه؟ صد بار بهش گفتم هی عمو عمو به ریش من نبنده!

– این‌و می‌تونستی محترمانه بهش بگی!

دخترک با دیدن طرفداری شهاب بیشتر لوس شد و بغ کرده به پشتی مبل تکیه داد و شایان با خواندن دستش چشم غره‌ای به حالتش رفت.

– این دوتای من‌و می‌ذاره تو جیبش بابا!

– جوابت منطقی نبود.

عزیز با سینی میوه‌ی در دستش وارد شد و از گوشه‌ی چشم نگاهی به صورت درهم هیلا انداخت.

– بچه‌م چشه؟ شایان باز اذیتش کردی؟

شایان چشم گرد کرد و باز هم تیام بود که در حال ریسه رفتن از شدت خنده بود.

– من این همه بی‌عدالتی رو برنمی‌تابم.

عزیز با حرص بالشتک مبل را بلند کرد و محکم به بازوی مرد کوبید و شهاب با خنده‌ای که ناخواسته روی لبش نشست انگشت شست و اشاره‌اش را به دور دهانش رساند.

– مگه من صد بار بهت نگفتم هیلام‌و اذیت کنی از خونه می‌ندازمت بیرون؟!

– عزیز تا تنور داغه نون‌و بچسب درو باز کنم بندازیش بیرون؟

شهاب با خنده بالشتک کنارش را به سمت تیام پرتاب کرد.

– کاسه‌ی داغ‌تر از آشی تو!

هیلا با خوشحالی از رسیدن به هدفش در سکوت در حال تماشای بحث روبه‌رویش بود.

– خدایی نگاش کنین بچه پررو رو…فتنه ریخته حالا خودش‌و مظلوم گرفته!

رأس جـنون🕊, [22/03/1403 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۰۹

شهاب با نچ نچی از تأسف از روی مبل بلند شد.

– بلند شو عمو خودم می‌برمت کارای ماشینت هم خودم حل می‌کنم، نمی‌خواد منت این مرتیکه رو بکشی!

عزیز همزمان که پر حرص به بازوی شایان کوبید.

– هیلام نمی‌خواد منت این‌و بکشی هر وقت کارت گیر افتاد شهاب هست بگو برات انجام بده!

شایان با بدقلقی لب باز کرد:

– تا دیروز که من پسر عزیزه بودم حالا نو که اومد به بازار کهنه شود دل آزار!

شهاب به سمتش خیز برداشت که شایان سریع از روی مبل بلند شد و پشت تیام پناه گرفت و هیلا با خنده‌ی واضحی کیفش را برداشته از روی مبل بلند شد.

– حواست باشه چی می‌گی زنگوله پا تابوت!

شایان در حالی که خودش هم خنده‌اش گرفته بود پاسخ داد:

– بَرَ بَابَا!

شهاب چشمکی به هیلا زد و روبه مادرش پرسید:

– کاری با من ندارین عزیز؟

هنوز دلگیری داشت و به همین بابت فقط عزیز صدایش می‌زد. اصلا شهاب بود و کینه‌ی شتری‌اش!

– نه مادر مواظب خودتون باشین…دفعه بعد که هیلا بود بچه‌ها و زنت هم بیار همدیگه رو ببینن…حواست به این بچه‌م هم باشه از وقتی که خونه‌شو برد من خبری ازش ندارم و نمی‌دونم هم چیکار می‌کنه!

شایان با خوشحال بشکنی در هوا زد:

– دقیقا! اصلا کی ازش خبر داره؟

بغ کرده لب زد:

– اتفاقا از پس خودم برمی‌آم.

– نگران هیچی نباشین هیلا با من!

رأس جـنون🕊, [23/03/1403 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۱۰

شایان با زرنگی وسط پرید:

– اگه مردشی بگو بیاد پیش خودمون!

هیلا پر حرص چشم غره‌ای به سمتش روانه کرد و شهاب دست در جیب فرو برده خونسرد پاسخ داد:

– هیلا هر تصمیمی که دوست داره رو در صورت درست بودنش کاملا حمایتش می‌کنم.

عزیز لبخندی از رضایت زد و هیلا با خوشحالی و چشمانی برق زده، بند کیف را روی شانه‌اش انداخت.

– بریم عمو؟

– بریم.

درون ماشین نشسته بودند و استرس ریزی میان دلش به راه افتاده بود. از شانس بدش شایان امروز با او سر لج افتاده بود و حاضر به رساندش نشد و حالا شهاب بود که مسئول بردن به او شرکت شده بود.

– خیله خب دخترِ من…وضعیت کار و بارت چطوره؟

– خوبه خداروشکر راضیم!

شهاب اخمی از سر تمرکز میان ابروهایش نشست و لب باز کرد:

– اتفاقا راجب شرکت تحقیق کردم.

دندان به روی لبش کشید و لحظه‌ای حس کرد قلبش نمی‌زند. استرس فهمیدن قضیه پاسگاه و آن وثیقه‌ی لعنتی را داشت.
شهاب ادامه نداد و او با صدایی که ته مایه‌ی لرزش را می‌شد در آن حس کرد لب زد:

– خب؟

– شرکت خیلی خوب و به نامیه…رئیسش در عین جوون بودن خیلی موفق و پر کاره اما یکم کار ریسک داریه پس بیشتر مواظب خودت باش…مشکلی هم پیش اومد که می‌دونی باید چیکار کنی؟

رأس جـنون🕊, [24/03/1403 02:45 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۱۱

خیالش راحت شد و با نفسی که بیرون داد، با شیطنت لبی کشید.

– نمی‌دونم.

– بچه فضول! بگو ببینم مشکلی که تا به حال برات پیش نیومد؟

لبش را بابت دروغی که قرار بود بگوید گزید.

– نه.

– مطمئن؟

– بله بله، اصلا نگران نباشید شما! راستی کی من می‌تونم زن عمو رو ببینم؟ مشتاق دیدارشم.

شهاب لبخندی به حرف دخترک زد:

– اتفاقا دو سریه که داره می‌آد پیش عزیز دائم سراغ تو رو می‌گیره و دوست داره ببینت اما گویا هیلا خانم یکم سرشون شلوغ بود پیداشون نبود درست می‌گم؟

با خنده پشت چشمی نازک کرد.

– تیکه می‌ندازی عمو؟ از کی تا حالا رفتی تو تیم شایان که من خبر ندارم؟

– خودت بهتر از هر کسی می‌دونی که عمده مخالفتای شایان به دلیل چیه! تو این مدت کم متوجه شدم که شایان به شدت بهت وابسته‌ست و اصلا تحمل دوری‌تو نداره…عزیز هم همینطور ولی عزیز می‌تونه این دوری‌تو تحمل کنه و به روی خودش نیاره اما شایان نمی‌تونه! بخاطر همینه که دائم دنبال یه بهونه‌ست که تو رو بیاره پیش خودش…من موندم این مرد گنده چجور می‌خواد ازدواج کنه، فکر کنم هر روز پا می‌شه می‌آد خونه پیشت!

خنده‌اش بلند شد و شهاب کاملا راست می‌گفت. تا بحال به این نکته توجه نکرده بود!

– همینجاست عمو مرسی ازت!

با دیدن اخم عمیقی که میان ابروهای شهاب نشسته بود تعجب کرد و با گرفتن رد نگاهش ناگهان نفس در سینه‌اش حبس شد.

رأس جـنون🕊, [26/03/1403 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۱۲

دستش سریع مشت شد و لعنتی به شانسش فرستاد. صحنه‌ی روبه‌رویش انقدری شوکه کننده بود که نمی‌توانست حتی به سمت شهاب هم بچرخد.

– اینا اینجا چیکار می‌کنن؟

با نفسی که یکی در میان می‌شد لب باز کرد که جواب شهاب را بدهد اما فرصت نکرد چون این شهاب بود که زودتر دست به کار شد.

– فعلا نیا پایین.

چرخید تا مرد را از پیاده شدن منصرف کند اما دیر شده بود…شهاب از ماشین پیاده شد و او سراسیمه و در حالی که تمام جانش به هول و ولا افتاده بود پشت بند شهاب از ماشین پیاده شد.

دستش از شدت استرس به لرزش افتاده بود و نگاه تارش میان مادرش و محسن و فرزین می‌چرخید و انگار صد کیلو وزنه به پاهایش وصل کرده بودند که نمی‌توانست حتی قدمی روبه جلو بردارد.

نگاه هر سه نفر با شوک به مردی دوخته شده بود که با صلابت قدم برمی‌داشت و با همین قدم‌های محکم ترس عجیبی را در چشمان سه نفر رقم می‌زد.
صدای پوزخند شهاب را حتی می‌شد از کیلومترها هم شنید!

– از این طرفا آقای ضیائی؟

محسن با تک سرفه‌ای صدایش را صاف کرد و در تلاش بود هول شدنش را پنهان کند اما نشدنی بود! نه تا زمانی که چشمان تیز شهاب هر حرکتش را می‌پایید.

– یه جلسه بود…یعنی یه جلسه اینجا برگزار می‌شد که ما هم باید توش شرکت می‌کردیم.

– یعنی می‌خوای بگی انقدر آدم حسابت کردن که اینجا دعوت شدی؟

رأس جـنون🕊, [26/03/1403 11:28 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۱۳

فرزین شناخت خاصی از شهاب نداشت و با شنیدن حرفش اخمی میان ابروهایش شکل گرفت.

– حواستون به حرفی که می‌زنید باشه!

شهاب کج خندی به رویش پاشید و اینبار به سمت فرزین یک قدم برداشت.

– بوی خلاف به کله‌ت خورده که باد کرده، چون هر کسی جرأت نداره رو حرف من حرف بزنه فکر کنم بابات هم از این قضیه خبر داشته باشه!

هیلا با دلشوره و ترسی که همیشه از دعوا داشت، جلو رفت و چند قدمی شهاب ایستاد. نگاهش به سمت مادرش روانه شد که رنگ پریده و چشمان گشادش خبر از ترس عمیقش داشت و…

گیج شد!
تا جایی که یاد داشت مادرش فقط دل خوشی از شاهین نداشت اما این لرزش بدن و حال صورتش گویای یک چیزی بود که از درک آن عاجز بود.

– آقای…؟

– شرافتم…شهاب شرافت! آها بذار یه راهنمایی کنم شاید بیشتر منو بشناسی…تو بحث تجارت من‌و کارتال صدا می‌زنن!

چشمان مرد گرد شده و با نفسی حبس شده قدمی به عقب برداشت.

– معنیش می‌شه عقاب…متوجهی که؟ قیافه‌ت که نشون می‌ده گرفتی که داری با کی حرف می‌زنی!

فرزین با صدایی که صاف کرد سعی کرد خودش را جمع و جور کند.

– هر کی هم که باشین حق ندارین به پدر من توهین کنین!

– محسن از کی تا حالا آدم حساب می‌شه که حواسم بهش باشه یه وقت بهش توهین نکنم؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا