رمان رأسجنون پارت 79
با شنیدن صدایی چشم گرد کرد و سریع به سمت عقب چرخید و با دیدن دو مردی که یکی خندان و آن یکی اخم کرده دست در جیب فرو برده بود، ناباور از روی صندلی بلند شد.
چشمک میعاد حالش را خوب کرد.
– خوبی بروسلی؟ هر چند انگار تو دیگه بروسلی نیستی اون عموت بروسلیه که نرسیده ناک اوتت کرده!
صدای ریز خندهی ترانه او را به خودش آورد.
– سلام…شما اینجا چیکار میکنید؟
میعاد حین رد شدن از کنارش با دست ضربهی آرامی به سرش کوبید.
– حقا که خنگی…بنظرت این زنیکه سلیطه حیوونه که بتونه این همه رو بخوره؟ البته از دومین شیکی که سفارش دادی همچین بعید هم نیست!
صدای فحش دادن ترانه بالاخره لبخند را بعد از مدتی روی لبانش به وجود آورد و نگاهش اینبار روانهی مردی شد که از جایش ذرهای تکان نخورده بود و با همان چشمان طلبکار قصد داشت زیر و رویش کند. جان کند تا لب باز کند:
– سلام.
حتی سلام آرامش هم باعث نشد تا حالت مرد کمی عوض شود.
– کیا داداش اینو نخور این خوردنی نیست!
با خجالت از حرف دو پهلوی میعاد لب گزید و حین پایین انداختن سرش متوجهی تغییر نگاه مرد و چشم غرهاش به میعاد شد.
چه خوب بود که میعاد هم آمده بود! با شوخیها و شیطنتهایش به تپشهای دائمی قلبش فضا میداد.
– بفرمایید بشینید آقای معید!
#پارتهدیهعیدی
#عیدتونمبارک🤍✨
رأس جـنون🕊, [25/01/1403 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۶۱
صدای ترانه و تعارف جدیاش باعث شد تا خط نگاه کیامهر بشکند و بدون اینکه پاسخی به سلامش بدهد به سمت صندلی کناری میعاد رفت. ناچار و بغ کرده از حالت کیامهر عقب گرد کرد و کنار ترانه جای گرفت.
گارسون با سفارشات جدید سر رسید و همین فضا را ایجاد کرد تا زیرلبی شروع به حرف زدن با ترانه کند:
– معلوم هست چیکار کردی؟
– خب گفتی روت نمیشه منم از خود گذشتگی کردم دعوتشون کردم…گفتم شاید ناراحت شی خونه دعوتشون کنم دیگه کافه رو اوکی کردم.
آرنجش را به پهلوی ترانه کوبید که صدای آخ ریزش را شنید.
– نه تو رو خدا میاومدی خونه هم دعوتشون میکردی!
– گفتم شاید همین وحشی بازی رو درآری آبروم رو جلو کیامهراینا ببری دستم تو پوست گردو بمونه دیگه منصرف شدم.
تک ابرویی بالا انداخت.
– اونا به کنار دستت چرا تو پوست گردو بمونه؟
– آخه شاید خدا رحمی کرد و به پس کلهی این جناب رئیس ما زد و خر مغزشو گاز گرفت بیاد تو رو بگیره!
تا خواست ضربهی دیگر روانهی این روی پررویش کند میعاد به حرف آمد:
– شما دوتا چتونه یه ساعت وز وز زیر لبی دارین باهم حرف میزنین؟
هیلا اجازهی پاسخ دادن را به ترانه نداد:
– ببخشید تو زحمت افتادین!
البته که اخمهای بازنشدنی کیامهر معید نطقش را کور کرد و همین جمله را هم که به زبان آورد لطف و کمک خدا بود و بس…!
رأس جـنون🕊, [26/01/1403 09:44 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۶۲
صدایش را صاف کرد و نگاهش خندهی تمام نشدنی میعاد را پایید و سری به نشانهی «چیه؟» برایش تکان داد.
– وحشی رو داشته باش…عین رفیقته!
انگشت اشارهاش ابتدا به سمت کیامهر نشانه رفته بود و بعد ترانه و همین خندهاش را بیشتر کرد.
دست روی دهان گذاشت و صدای بالا رفته از حرص ترانه را کنار گوشش متحمل شد:
– آقای معید من موندم شما با این همه کمالات چرا باید این بیشعور رو با خودتون حمل کنید!
اخمهای کیامهر بالاخره باز شد و با گوشهی لبی که کشیده شد مقداری از قهوهاش را نوشید.
– متأسفانه من اینو با خودم حمل نمیکنم ایشون خودسر همه جا خودشو دعوت میکنه!
ترانه پر از شوق خندهای کرد و میعاد به صورت ظاهری تعجب کرده به سمت کیامهر نشسته در کنارش چرخید:
– اِی شیرم نه حلالت!
ترانه بی غل و غش پقی زیر خنده زد و هیلا متعجب فقط واکنش کیامهری معیدی را نگاه میکرد که چشمانش هم پر از خنده شده بود.
این مرد انگار امروز فقط با او سر جنگ داشت!
– خب شرافت بگو ببینم چیشده که ناک اوت شدی!
میعاد خاصیتش همین بود. جو را عوض میکرد و به نوبهی خودش شرایط استیبل نگه میداشت.
– راستش عموم که به تازگی از خارج کشور به ایران برگشته آدرس محل کارمو خواسته و قطعا میخواد راجب شرایط تحقیق کنه و من میترسم راجب این قضیه چیزی بفهمه…من مهم نیستم چون میدونم منو دعوا نمیکنه اما مطمئنم راجب محسن و مامانم ساکت نمیشینه…راستش…خانواده پدریم…بعد از ازدواج مامانم زیاد رابطه خوبی باهاش ندارن.
رأس جـنون🕊, [27/01/1403 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۶۳
میعاد سری برایش تکان داد و نگاه کیامهر فقط به قهوه درون فنجان دوخته شده بود و برای لحظهای هم سر بالا نمیآورد. انگار فهمیده بود که با تمام جانش دلتنگ همان نگاههایش بود و این خساست را در نگاه نکردن به خرج میداد.
حقیقتا چه صبر و تحملی داشت که نگاه کردنش را تاب میآورد و با تمام شیفتگیاش خیره خیره صورتش را نگاه میکرد بلکه مرد دلش بسوزد و اندکی کوتاه بیاید.
البته که کیامهر نامردی تمام به خرج داد و مقصد نگاهش به سمت ترانه بود نه او…
– آدرسو براش پیامک کردین؟
لازم بود حسودی کند یا نه؟
– هنوز هیلا پیامک نکرده…
به حرف آمد:
– گیر آوردن آدرس براش کاری نداره اما با زنگ زدن و اطلاع دادن به من میخواست اطلاع بده که قراره چیکار کنه.
کیامهر سری برایش تکان داد و روبه میعاد گفت:
– سریع به پویا زنگ بزن بگو تموم سوابقو پاک کنه! خودش میدونه باید چیکار کنه.
دستش زیر میز مشت شد. کم مانده بود از شدت این بیتوجهی بغضش بگیرد. حالا که در دل به خودش همه چیز را اعتراف کرده بود و چشمانش او را جور دیگری میدید چرا این مرد اینگونه با او طی میکرد؟
احتمالا خود کیامهر با آن همه نرمش او را لوس کرده بود و به جملات دلبرش عادت داده بود وگرنه این همه بی تحملی از هیلا شرافتی بعید بود که در همهی مشکلاتش صبر داشت!
– حله الان میرم بیرون بهش زنگ میزنم.
رأس جـنون🕊, [28/01/1403 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۶۴
سپس به سمت ترانه چرخید:
– جغله تو با من بیا بیرون قرار بود شماره یکی رو بهم بدی!
ترانه سریع آهانی گفت و دست به سمت کیفش برده از روی صندلی بلند شد.
– کیا بلالت میکنم دست به این قهوه بزنی به چیزای دیگه ناخونک بزنی عیبی نداره ثواب هم میکنی!
چشمان کیامهر گرد شد و تا خواست به سمتش بچرخد میعاد فلنگ را بسته بود و ترانه بیتوجه به درخواستهای مکرر نگاه هیلا میز را پشت سر میعاد ترک کرد. هیلا با لبی گزیده شده سر پایین انداخت.
جو میانشان شدیدا سنگین بود و دخترک اصلا حسی برای حرف زدنش نداشت. مخصوصا که همچنان کیامهر معید برای نگاه نکردنش عزمش را جزم کرده بود و فقط خون به دلش میکرد!
دستی به موهایش رساند و دسته موی ریزی که به صورت کج به پشت گوشش رسانده بود و حالا از بند رها شده جلوی صورتش میرفت و میآمد را کلافه به جای قبلش بازگرداند و پوفی کشید.
با کیامهر چه میکرد؟ با این نگاه نکردنش…با این عصبانیت موجود در نگاهش…به این لحن سرد صحبت کردنش…ای کاش میشد اصلا از دست این رویش فرار کرد! صدای پوزخند مرد باعث شد تا نگاهش را بالا بگیرد.
– برای این مشکل خودت زبون نداشتی به من بگی؟
بالاخره نگاهش کرد و رگههای عصبانیت را کاملا میشد درونشان رؤیت کرد.
– من…راستش…خجالت میکشیدم…این مدت خیلی براتون زحمت درست کرده بودم…
رأس جـنون🕊, [29/01/1403 09:46 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۶۵
دوباره او بود که با حرفهایش موجب شد تا اخمهای مرد درهم برود.
– اصلا به حرفام گوش میدی؟
– بله.
– نه گوش نمیدی… معنی جملهی مشکلی پیش اومد به من زنگ بزن رو نمیدونی یا برات تشریحش کنم؟
کیامهر شمشیر را از رو بسته بود.
– خب…این مشکل شخصیه مثل مشکل فرزین نی…
– تا جایی که یادمه تو اون جمله اسم شخص خاصی رو نبردم!
هیلا نامفهوم سرش را تکان داد.
– چی؟
– تو جملهم آیا گفتم اگه مشکلی راجب فرزین پیش اومد بهم زنگ بزن؟
سرش را پایین انداخت و نهِ آرامی زمزمه کرد که همین بیشتر از قبل اعصاب مرد را بهم ریخت و باعث شد صدایش کمی بالا برود:
– مشکل از گیراییته یا من؟ چون هر چی فکر میکنم متوجه نمیشم کجای جملهم اشتباه بوده که جنابعالی اینجور برداشتش کردی!
– آقای معید…
کیامهر اجازهی صحبت به او را نداد و توپید:
– آقای معیدُ کوفت!
چرا دلش ضعف میرفت برای این نیمچه دعوا و سرزنش؟ به کجا رسیده بود!
روزهایی که دلش میخواست سر به تن این مرد نباشد و حالا برای یک دعوای کوچک اینگونه دلش میتپید؟
چقدر همه چیز در این چند ماهه عوض شد با او؛ نوع نگاه کردنش…نوع احساسش…ضربان قلبش…دمای بدنش…میل عجیب مغزش…