رمان رأسجنون پارت 76
قطعا اگر تارا جلویش ایستاده بود این مشت را حرام سر و صورتش میکرد!
یک حسادت زنانه چه اتفاقاتی را رقم زده بود…لعنتی!
– چیکارش کردی؟
لحنش پر از خشم بود.
– هیچی فعلا تو دستمونه.
– یه جور تنبیهش کن که تا آخر عمر جرأت نکنه اسم هیلا شرافت رو به زبون بیاره!
میعاد با چشمانی برق انداخته از شیطنت پا روی پا انداخت و نیشخند مرموزی گوشهی لبش نشاند.
– راستی کاری که گفتم رو انجام دادی؟
پویا چشمکی به سمتش زد و لب از هم گشود:
– یه جوری تمیز کارو انجام دادن که عمرا فکرشون به سمت تو بکشه!
بالاخره لبخند رضایت بخشی روی لبان کیامهر نشست و پویا با عجلهای که در انجام دادن کاری داشت از اتاق بیرون رفت.
– اِهم…میگما…تو که انقدر برای هیلا شرافت دلبری میکنی…
نگاه تیز کیامهر را که روی خودش دید بیشتر خندهاش گرفت. شاید در این دنیا او تنها کسی بود که سر سوزنی از کیامهر معید نمیترسید و اصولا کم از پسرخالهی عزیزش حساب میبرد.
– حواست هست چه خانوادهی میتیکومان طوری داره؟
کیامهر نامفهوم ابرویی بالا انداخت.
– یعنی منظورم اینه که اول باید تلاش کنی جواب بله رو از خانوادهش بگیری بعد برای دختر مردم هی قر و قمیش بیای و کشته مرده راه بندازی!
#پارتهدیهعیدی🎁
عیدتون مبارک باشه عزیزای دلم😍🩷✨
رأس جـنون🕊, [02/01/1403 05:47 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۴۳
صدایش را به زور صاف کرد و چند سرفهی مصلحتی زد که نتیجهای جز بیشتر کش آمدن لبهای پسرخالهاش نداشت.
– راجب خانوادهش زیاد اطلاعی ندارم!
– اما اونجور که من فهمیدم زیادی روش حساسن…خلاصه داداش کلاهت پس معرکهست!
چشم غرهای به میعاد بیخیال از همه جا رفت:
– پاشو برو سرِ کارت یه سر ور دل من نشستی داری شر و ور میبافی بهم!
– بده دارم درست راهنماییت میکنم که چجور زن بگیری؟
زن؟ آن هم دخترک جذابی که فعلا در دلش حسابی جا برای نشستن باز کرده بود؟
قند مکرر در حال آب شدن در دلش بود و در فکرش هیلا شرافت را در جای جای خانهاش تصور میکرد و با هر تصور قلبش عزم بیشتر تپیدن میگرفت و…
چقدر عجیب و چقدر دردناک که الان حجم دلتنگیاش را برای او متوجه شده بود!
ای کاش میشد او را جوری ذخیره کرد که در هر ساعت و هر لحظه حواسش از سر دلتنگی پرت نشود.
– هی معید جون؟
سرش را بالا گرفت و به میعاد نگاهی انداخت.
– میگما حالا لازم نیست رخت عروسی رو هم تو تنش تصور کنی…تو یه اعتراف ریز بزنی همه چی حله بخدا!
با بدخلقی غرید:
– گمشو برو سرکارت!
قهقهی مرد سرخوش به هوا رفت و اخمهای کیامهر را بیش از پیش درهم برد.
– بابا اعتراف کن دلت رفته هم خودتو راحت کن هم من!
رأس جـنون🕊, [03/01/1403 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۴۴
– یعنی اعتراف منو تو بشنوی کافیه؟
– همهش که نه اما لااقل تأئیدیه میزنی واسه بیشتر سوژه شدنت!
کیامهر بیمعطلی زونکن کنار دستش را برداشت و تا میعاد به خودش بجنبد ضربهی کاری را خورد و آخ از سر دردش بلند شد.
– ذلیل بشی مرتیکه شعور نداری چرا؟
کیامهر حرصی پاسخ داد:
– از هفت دولت آزادی که نه شعور داری نه عقل درست حسابی…گمشو بیرون ببینم…نمیذاری به کارام برسی!
میعاد درحالی که با دست کمر ضربه دیدهاش را نوازش میکرد به سمت در اتاق حرکت کرد.
– عاقت میکنم کیا!
«به درک» پر غیضی زیرلب زمزمه کرد و بعد از رفتن میعاد کلافه دستی به صورتش کشید.
تکلیفش با خودش هم مشخص نبود و میعاد هم پافشاری روی داستانی میکرد که اطمینانی از آن نداشت یا شاید هم…میترسید!
سرش را به سمت سقف بالا کشید و نگاهش میان خط و خطوط نقاشی شده در رفت و آمد بود و مغزش در فکر چیزی غیر از دیدهاش بود!
دلش دوباره دیدنش را میخواست…آن آغوش سحر انگیز و پر تپش…چشمان برق انداخته و لبان زیبای خندانش…
همه و همه…
اما پافشاریاش را نمیفهمید…مغزی که دوست داشت هیلا شرافت را کنار بزند! درک نمیکرد چرا این همه میان عقل و قلبش اختلاف پیش آمده در حالی که الویت با همان حجم تپندهی میان سینهاش بود!
بیاختیار دستش به سمت گوشی رفت و اسمی را بالا آورد که تمام وجودش یک جوری خاصی برای او درد میکرد.
رأس جـنون🕊, [04/01/1403 09:44 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۴۵
دیدن اسم جدیدی که برایش گذاشته و سیو کرده بود ناخودآگاه او را به خنده انداخت. «خانم مهماندار»!
با آن اخمهای از سر جدیتش و کاربلدی درستش، قطعا برازندهاش بود.
یک دلش تمایل به گرفتن شمارهاش داشت و یک دل نه!
بحث غرورش وسط بود…میگفت غرور خورده شدهات را چه میکنی؟ واقعا چه میکرد؟
دل تنگش مبحثی به اسم غرور برایش مهم بود؟
قطعا نه…
نه تا وقتی که انگشتش روی شماره لغزید و شنیدن بوقهای مداوم گوشی یک جور هیجان خاصی را به تنش منتقل کرد!
صدای الوی آرام دخترک مانند آب گرمی بود که تمامی عضلات گرفتهاش را باز کرد و سرخوش از این حال خوب نفس عمیقی کشید و پاسخ داد:
– خوبی؟
اینکه سلام نداده بود و یک راست حالش را پرسیده بود که به هیلا برنمیخورد؟ با سی و خوردهای سال سن فقط کمی هول شده بود!
– ممنون شما خوبید؟
– ممنون نشد جواب خانم مهماندار!
خندهاش گرفته بود از این بازی که به راه انداخته بود!
قرار شد تمام تلاشش را برای طولانی شدن مکالمه به کار ببرد و امیدوار بود که در این قدم اول لااقل موفق به نظر بیاید!
هیلا با تک خندهای پاسخ داد:
– خوبم آقای معید حالا شما خوبید؟
باز هم سؤالش را زیر سیبیلی رد کرد:
– دیگه بهت زنگ نزد؟
رأس جـنون🕊, [05/01/1403 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۴۶
– نه خداروشکر…شما چرا اصلا جواب سؤال منو نمیدین؟ مشکلی پیش اومده؟
لبش به خندهای باز شد و از روی صندلی بلند شده قدم به سمت پنجرهی سراسری بزرگش برداشت.
– خودت دیگه نمیترسی؟ مشکلی نداری؟
صدای نچ کلافهی دخترک به گوشش رسید و باعث شد ریز ریز به این حالت جدیدش بخندد.
– نمیدونم.
پاسخی هم که داد پر از کلافگی بود.
– یعنی چی نمیدونم؟ درست جواب بده بفهمم چه خبره!
– هیچی یعنی ترس آنچنانی مثل قبل ندارم اما همهش حس میکنم قراره یه اتفاق بدی بیافته و بخاطر همین یه نگرانی خاصی تو دلمه!
– نگرانیت بیمورده.
– چرا؟
– چون وقتی من میگم مشکلی پیش نمیآد یعنی نمیآد…چون آتوهایی دستم داده که فقط خدا به دادش برسه…اوکیه؟
سکوت کرد و پشت خط هم سکوت شد. حالش زیادی خوب بود و این خوب بودن را مدیون شنیدن صدای هیلا بود و غرور کیلویی چند؟
وقتی که انقدر تمام وجودش مملؤ از آرامش بود و برای یک لحظه بغل کردنش له له میزد!
قرار نبود دل ببرد و دلش را بیقرار کند اما…
به قول تارا گویا دخترک مهرهی مار داشت.
– شما خوبین؟
– خوبم.
– مواظب خودتون باشین حتما!
رأس جـنون🕊, [06/01/1403 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۴۴۷
سرتاسر بدنش نبض شد از شنیدن جملهای که دخترک به جانش ریخت و…
گویا گوشت شد چسبید به بدن!
آنقدری که لذتش را در سلول به سلول بدنش حس میکرد.
– تو بیشتر از من به مراقبت از خودت نیاز داری خانم هیلا شرافت!
تک خندهی ریز هیلا از پشت گوشی جان از تنش ربود. ای کاش غرورش این لحظات ناب را ثبت کند که در بارهای بعدی اجازهی رونمایی به خود ندهد.
– یعنی الان باید تشکر کنم که دارید بهم توصیه میکنید؟
– شاید!
اینبار خندهی هیلا بیشتر و بلندتر شد و گوشهایش به راحتی آن را شنید و بلعید و…ضبط کرد!
چه بلایی به سرش آمده بود؟
*نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو!*
(عطار)
– خیله خب آقای معید…الان تشکر زبونی کنم یا عملی به جا بیارم شما راضی میشید؟
دلش میخواست تا صبح به همین یک جمله بخندد…یک سِر عجیبی در صدایش و این مکالمه نهفته بود که تمام خستگیاش را شسته و با خود برده بود!
اصلا حال سرخوش و زیبایی داشت.
– اگه تشکر عملی باشه قراره چجور به جا بیاریش؟
چقدر زیبا که از پشت تلفن و چندین کیلومتر فاصله میتوانست آن لب خندان و چال گونهی دخترک را حس کند و…اندکی در دل برایش بمیرد!
میعاد اگر این میزان از احساس نهفتهاش را میدید قطعا تا آخر عمر دست بردارش نبود!
– میشه نگم تا سوپرایز شید؟