رمان رأسجنون پارت 60
نگاهش روی صورت مرد به چرخش درآمد و اینبار دیگر اثری از آن بیخیالی نبود و تنها چیزی که از آن دریافت میشد تعجب و نگرانی بود!
– بله حدوداً سی دقیقهای گذشته و…
ادامهی حرفش را با بلند شدن ناگهانی میعاد خورد و متوجه شد که مرد دستی در موهایش فرو برد و اوفی زیرلب زمزمه کرد.
– وای لعنتی گوشی من کو؟
جای تأسف خوردن به حالش نبود. سریع گوشی را از روی مبل برداشت و به سمتش گرفت.
میعاد بیهیچ حرف دیگر گوشی را از دستش گرفت و پس از گرفتن شمارهی کیامهر، گوشی را پای گوشش نهاد.
انگار استرس میعاد به تنش منتقل شد و این را از تپش تند و ناگهانی قلبش و سرد شدن نوک انگشتانش حس کرد. سر میعاد که به سمتش چرخید باعث شد تا توجهش را به او جلب کند و بیخیال واکنش عجیب تنش شود.
– جواب نمیده! وای باورم نمیشه خدا…این اصلا امکان نداره!
بیاختیار قدمی به سمت جلو برداشت.
– الان…یعنی چی؟ چی میشه؟
چشمان نگران میعاد بالا آمد.
– نمیدونم…اصلا امکان نداشت که حتی دو دقیقه به جایی دیر برسه اما الان نیم ساعته که گذشته و جواب زنگای منم نمیده!
لبش را گزید و میعاد به سختی ادامه داد:
– میترسم اتفاقی واسش افتاده باشه.
پلکی باز و بسته کرد که نازنین با هول زدگی تمام به سمتشان آمد و صدایش بلند شد:
رأس جـنون🕊, [09/09/1402 02:45 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳۴۷
– آقای بازرگان؟
میعاد سریع به سمتش چرخید و او انگار از گفتن جملهی نازنین میترسید که سریع پلک روی هم فشرد.
– چیشد؟
نازنین نفس زنان به سختی به حرف آمد:
– اومدن…تازه دیدمشون!
میعاد قدمی به سمت نازنین نزدیک شد و هیلا سریع چشم باز کرده به سمتشان چرخید.
– حالش؟
نازنین واضح نفس سختی بیرون داد.
– خداروشکر سالمن! من که دیدمشون هیچ خط و خراشی رو صورتشون نبود و سالم و عادی راه میرفتن!
حالا تپش قلبش به حالت عادی برگشت و با نفس راحتی که بیرون داد دستش را به قفسهی سینهاش رساند. میعاد هم دست کمی از او نداشت و با دستی که به صورتش کشید دائما زمزمه میکرد:
– خدایا شکرت…وای خدایا شکرت! الان کجاست؟
– من از آشپزخونه زدم بیرون که دیدم با یه جعبه بزرگ که توی دستشونه دارن میرن سمت یکی از اتاقکا!
میعاد به تندی سری تکان داد و دست به کمر ماند.
دیگر استرس و نگرانی معنا نداشت همین که حالش خوب بود کافی بود و عمراً اگر فکرش را میکرد روزی نگران کیامهر معید میشود! نمیدانست در این بلبشو چه جای فکر کردن به این چیزها بود.
نازنین دستی به مقنعهاش کشید و باعث شد تا او هم سریع دستش را بالا ببرد و سر و وضعش را مرتب کند.
– گفتی یه جعبه بزرگ دستش بود؟
– چه خبره اینجا؟!
رأس جـنون🕊, [11/09/1402 02:45 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳۴۸
تن همگیشان به یکباره تکان خورد. صدای جدی و پر ابهت کیامهر معید کم چیزی نبود!
نازنین که همچنان ترسش از بین نرفته بود با رنگ و رویی زرد شده به سمت میعاد چرخید.
– با شمام!
میعاد دستی به صورتش کشید و بیتوجه به حال زار نازنین قدمی به سمت کیامهر برداشت.
– برادر من تو معلوم هست کجایی؟ یه دور سکته کردم من آخه!
با دیدن سر و تیپ بینقصش، نفسش را پر حرص بیرون داد. باور نمیکرد برای اینهمه بیخیالی نگران شده بود!
– اطلاع داده بودم که پروازو عقب بندازن!
اینبار هر سه نفر بودند که نگاهشان پر از تعجب شد.
– پس چرا ما اطلاع نداریم؟
– زنگ زدم بهت در دسترس نبودی به کاپیتان اطلاع داده بودم از قبل!
هیلا ناباور تک خندهی بیصدایی زد. یک ساعت استرس و سکته زدن و فلان که نتیجهاش این بشود؟
دستی به گونهی داغ شدهاش کشید و ای کاش توانایی این را داشت تا موهای خوش حالت روی سرش را از جا بکند!
– اوکی پس چرا هر چی بهت زنگ زدم جواب نمیدادی؟
– چیزی تو دستم بود نمیتونستم جواب بدم.
سپس کت نوک مدادی رنگش را روی مبل انداخت و کاملا طلبکاران پرسید:
– بازجوییتون تموم؟!
میعاد با صورتی خنثی دست به کمر شد و صورت هیلا فورانی از حرص و فحش داشت و کافی بود تا کیامهر نگاهی به سمتش بیاندازد و دقیقا هم همین شد…
***
عاشق طلبکار بودنش شدم😂🫠
رأس جـنون🕊, [12/09/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳۴۹
کیامهر با تعجب از نوع نگاه هیلا و کفر صورت میعاد لب باز کرد:
– اصلا معلوم هست شما چتونه؟
نازنین که چیزی به غش کردنش نمانده بود سریع با عذرخواهی کوچکی فلنگ را بست.
هیلا پر از حرص لب باز کرد:
– تا نوک دماغشو بیشتر نمیبینه مرتیکه.
ابروی کیامهر بالا پرید و میعاد در آن حال بلند زیر خنده زد.
– با من بود؟
هیلا نماند تا ادامهی حرفشان را بشنود چون مطمئن بود نمیتواند بیشتر از این جلوی زبانش را بگیرد. زیاد دور نشده بود که جواب میعاد به گوشش رسید:
– نه با عمهش بود…تو از اونم خنگتری بدبخت!
اندکی لبخند روی لبش نشست و در همان حال وارد آشپزخانه شد.
– داشتی غش میکردی که دختر!
نگاه نازنین به سمتش چرخید:
– نمیدونی که آخه…اصلا دست خودمم نیست از صداش از همه چیش میترسم بخدا! بدو سفارشش رو آماده کنیم الان دوباره سرمون خراب نشه من تحمل اینهمه استرسو دیگه ندارم.
***
– مرد حسابی معلوم هست داشتی چه غلطی میکردی؟ همه رو یه دست سکته دادی ناموسا!
به سمت میعاد چشمکی روانه کرد و فنجان قهوهاش را به دست گرفت.
– یکم دیگه مشخص میشه کجا بودم.
– یعنی چی؟
– خانم شرافت؟!
رأس جـنون🕊, [13/09/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳۵۰
ابروهای میعاد پر از تعجب بالا پرید. کیامهر زود سر اصل مطلب رفته بود یا این وسط بحث دیگری وجود داشت؟ چیزی نگذشت تا هیلا مرتب و با صورتی کاملا جدی روبهرویشان قرار گرفت.
– بله آقای معید؟
با کمی دقت میشد همچنان حرص را در نی نی چشمش مشاهده کرد و همین باعث شد تا کنج لبش برای کج شدن تحریک شود و چه زوری زد تا فقط کش نیاید.
– خانم شرافت لطفا این کت من رو تو اتاقک مخصوص آویزون کنید و وسایلی که توی اون جعبه هستن رو برام بیارید.
هیلا سری تکان داد و همزمان که قدمی رو به جلو برداشت، لب باز کرد:
– چشم الان.
لب روی هم فشرد تا مبادا دهانش بیاجازه باز شود و بیبلایی نثارش کند. کت را که به دست هیلا داد، کمرش را به پشتی مبل تکیه داد و رو به میعاد به حرف آمد:
– خودتو برای مهمونی آماده کن!
چشمان برق انداختهی میعاد لبانش را به خندهی کوچکی وادار کرد.
– جون من؟
– آره ولی کاراش با تو!
میعاد با خوشحالی سری تکان داد.
– راستی محدودیت دعوت هم نداریم تموم کارمندا و کارکنارو میتونی دعوت کنی!
– چه شود…آقای معید همچین دست و دلباز نبودیا، فکر کنم از زمانی که رفتی تو نخ شرافت عوض شدی!
با تأسف سری تکان داد.
– زهرمار!
رأس جـنون🕊, [14/09/1402 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۳۵۱
– والا بخدا راست میگم…راستی! از الان گفته باشم من اون کش تنبون رو دعوت نمیکنم و نمیذارم هم دعوتش کنی، میخوام یه شب بی هیچ حرص خوردن و اعصاب خوردکنی خوش بگذرونم.
به آرامی پلکی زد و گوشیاش را از جیبش بیرون آورد.
– مهم نیست!
بیخیال تعجب نگاه میعاد شد و سیل پیامهایش را تنها با نیم نگاهی چک کرد.
– داداش خودتی دیگه؟
– هوم؟
– خدا پدر مادر این شرافتو بیامرزه اصلا ای کاش زودتر سر و کلهش پیدا میشد! همچین جذاب شدی کم مونده شخصا ازت خواستگار کنم.
سرش را به سمتش چرخاند و مشت پر حرصش را آماده کرد اما با صدای جیغ بلندی که در فضا پیچید کارش متوقف شد و میعاد یا حسین گویان از جا بلند شد.
***
پا درون اتاق گذاشت و در اتاق را با حرص محکم بهم کوبید. استارت رو مخ رفتنش شروع شد!
پشت سر هم پلکی زد و چند نفس عمیقی کشید تا اندکی آرام شود. مردک انگار او را با نوکرش اشتباه گرفته بود!
ناچار پوفی کشید و کت را آویزان کرده به سمت تک جعبهی روی تخت رفت. درب جعبه را به آرامی کرد و با دیدن یک ظرف استوانهای شیشهای که درب آن هم بسته بود سری تکان داد و به آرامی آن را از جعبه بیرون آورد اما همین که محتوای ظرف را دید بیاختیار جیغی کشید و ظرف از دستش افتاد و محکم به کف هواپیما برخورد کرد.
تا سه روز دیگه باید صبر کنیم بفهمیم چی تو ظرف بود چی میشد دو خط دیگه مینوشتین
وای خیلی خیلی قشنگ بود دستتون طلا تا الان همیشه پنج ستاره از من امتیاز داشتید