رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 44

4.4
(61)
اینبار تنها چیزی که در ذهنش جای استرس و ترس بولد شده بود، عجله کردن بود!
قبل از اینکه کسی سر برسد و مثل دفعه‌ی پیش مچش را بگیرد.
سریعا تمام رمزهایی که مغزش یاری می‌کرد را امتحان کرد و با هر بوقی که پس از وارد کردن رمز به صدا درمی‌آمد، لعنتی به خودش و مکانی که در آن گرفتار شده بود انداخت.
میعاد گفته بود که قطعی برق تا یه حدی می‌توانست نگه دارد و او باید تا می‌توانست دست بجنباند.
دیگر هیچ احتمالی به ذهنش نمی‌رسید و همین کار قلبش را به مصیبت چند دقیقه پیش برگرداند و استخوان‌های قفسه‌ی سینه‌اش مجبور به تحمل تپش بی‌وقفه و دردناکش شدند.
– سلام آقای ضیائی خسته نباشید.
چشم گرد کرد و نگاهش خودکار چرخی در اتاق خورد و با دیدن میز بسیار بزرگی که اطرافش را پر از صندلی پر کرده بود، در کمد را بست و خودش را به هر نحوی که شده، به زیر آن کشاند.
نفس‌هایش به سختی رفت و آمد می‌کردند و گویا گوش‌هایش زیادی تیز شده بود که صدای نفس‌هایش به راحتی شنیده می‌شد.
چرخیدن دستگیره‌ی در اتاق همراه شد با پیچیدن صدای فرزین و…
دستگاه تنفسی که انگار کارش را فراموش کرده بود.
– یه کاری کردم که کیامهر معید فعلا جرأت مانور دادن نداشته باشه برادر من چی می‌گی برای خودت؟
با چیزی که الان تو دستم دارم، کیامهر عمرا به فکر بی‌افته که یه سری مدارک دیگه هم وجود داره چه برسه به اینکه نقشه بکشه از دستم درآرشون!
رأس جـنون🕊, [23/05/1402 09:44 ق.ظ]
#رأس‌جنون
#پارت۲۵۸
سرش را کمی چرخاند تا پایه‌ی میز از دیدش کنار برود و بتواند فرزین را ببیند…
خم شد و اینبار دقیق‌تر او را گوشی به دست ایستاده کنار میز رؤیت کرد.
نفسش را بیرون داد و می‌دانست که این بهترین زمان برای به دست آوردن اطلاعات بدرد بخور است و به جای اینکه به استرس و تپش بی‌امان قلبش بیشتر پا بدهد، تمام دقت و تمرکزش را به مردی که تنها چند قدم با او فاصله داشت، به کار ببرد.
– کجایی خب تو؟
به آرامی کف دستانش و سپس کاسه‌ی زانوهایش را روی زمین گذاشت و بدون ایجاد کوچکترین سر و صدای خودش را مانند یک مار جلو می‌کشید و در آن حال از گیرنده‌های شنوایی‌اش نهایت استفاده را می‌برد تا کوچکترین سخنی را از دست ندهد.
به خوبی می‌دانست که ایرپاد صدای کامل سخنان فرزین را به گوش میعاد نمی‌رساند و این کار تنها از دست او برمی‌آمد.
اینبار دیدن فرزین برایش راحت‌تر شده بود و خداراشکر بابت فضای تاریکی که در اتاق مهیا بود، فرزین حتی با آن چشمان تیزش قادر نبود تا اوی پنهان شده زیر میز و پشت کلی صندلی را ببیند.
– نه ببین…سر کیا رو باید شیره بمالونیم فعلا نبینه…می‌خوام موقع بستن اون قرارداد بفهمه و گند بزنه به اون قراردادی که واسش کلی تلاش کرد و پزش‌و داد…من اون کیامهر و شرکت لعنتی‌شو به خاک می‌نشونم.
اخم‌های هیلا ناخودآگاه درهم رفتند و دلش می‌خواست که چنگ‌هایش را به جنگ صورت فرزین ببرد، در همین حوالی بود که گوشی فرزین پایین آمد و…
رأس جـنون🕊, [24/05/1402 09:44 ق.ظ]
#رأس‌جنون
#پارت۲۵۹
حواسش را بیشتر جمع کرد و دست افکاری که میان مغزش نشست را گرفت و به دور پرت کرد. الان وقت این نبود که بخواهد روی کشتن‌ فرزین با روش‌های مختلف سرمایه گذاری کند.
فرزین دقیقا به سمت همان کمد رفت و اینبار هیلا از سر دقت چشمانش را ریز کرد.
پرده‌ها کشیده شده بودند و باریکه‌های نور وسط سالن جمع شده بودند اما با این وجود نیاز به تیزبینی عمیقی نیاز داشت تا حرکات دستان فرزین را به روی صفحه کلید کوچک گاوصندوق بخواند.
باید شانسش را پرستش می‌کرد که صفحه کلید گاوصندوق با روشنایی بود و در تلاش بود که حرکات دستان فرزین را با تمام توانش به خاطر بسپارد. در گاوصندوق باز شد و چند برگه‌ی سفید رنگی که در دست داشت را داخل آن گذاشت و سپس در را بست.
در حالی که در تمامی رگ‌های مغزش صحنه‌ی حرکت دستان فرزین پلی می‌شد، کمی خودش را عقب کشید و اجازه داد تا تیرگی بیشتر روی تنش سایه بی‌اندازد.
فرزین که روی صندلی جای گرفت چشمانش از ترس گرد شدند.
مثل اینکه شواهد نشان می‌داد فرزین قصدی بر بیرون رفتن از این اتاق نداشت و…
اینجا هیلا بود که گیر افتاده بود!
خودش را عقب‌تر کشید و در حالی که تمام حواسش به صندلی چرخان بود، به آخر میز رسید.
زمانی که مطمئن شد فرزین گیر گوشی‌ست و او زیاد قابل دید نیست، گوشی‌اش را بیرون آورد و با کم کردن نور صفحه، سریعا وارد صفحه‌ی چتش با میعاد شد و تایپ کرد:
«فرزین تو اتاقه باید همه جوره بره بیرون»
رأس جـنون🕊, [25/05/1402 09:45 ق.ظ]
#رأس‌جنون
#پارت۲۶٠
ثانیه‌ای طول نکشید که تیک بی‌رنگ پیام آبی شد و همین ته دلش را گرم کرد.
« یکم صبر کنی درستش می‌کنم فقط مشکلی پیش نیومده؟ تو رو ندیده؟»
نیم نگاه دیگری به سمت فرزین انداخت و با دیدن بی‌خیالی چهره‌اش دوباره شروع به تایپ کرد.
«زیر میز قایم شدم فعلا دیدی بهم نداره و حواسش نیست»
«خداروشکر، همونجا بمون و از جات تکون نخور، سر و صدا نکن تا یه جوری از اتاق بندازیمش بیرون»
پس از فرستادن باشه‌ای گوشی را قطع کرد و دستش را روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشت. از شدت سخت نفس کشیدن به درد آمده بود…شاید هم از تپش قلب بالایش!
چند دقیقه‌ای را در همان حالت گذراند و هر ثانیه‌ای که می‌گذشت و پیامی از جانب میعاد دریافت نمی‌کرد، بیشتر می‌ترسید.
اینکه شاید موفق نشدند…
شاید…شاید…
یکهو صدای بلندی در فضا پخش شد و چون انتظارش را نداشت، تنش تکان کوچکی خورد و نگاه پر ترسش به فرزین دوخته شد.
فرزینی که با اخم سریع از روی صندلی بلند شد و حین اینکه گوشی را پای گوشش قرار می‌داد، در اتاق را بست و بیرون زد. خیالش راحت شد و سریع گوشی را بیرون آورد…باید از همه چیز مطمئن می‌شد.
«ترانه بیا سالن طبقه‌ی دو ببین چه خبره باید بزنم بیرون»
در ثانیه‌ای پیامش توسط ترانه چک و اوکی‌ای که برایش فرستاده شد، باعث شد تا خودش را از زیر میز بیرون بکشد و گوشی را درون جیبش جا بدهد.
رأس جـنون🕊, [26/05/1402 09:45 ق.ظ]
#رأس‌جنون
#پارت۲۶۱
در دلش دعا کرد که فعلا اعلان آتش سوزی خاموش نشود بلکه بتواند مدارک را از گاوصندوق خارج کند. جلوی کمد زانو زد که با حس لرزیدن گوشی درون جیبش، دستش از حرکت به سمت جلو متوقف شد.
بی‌ فوت وقت گوشی را بیرون آورد و صفحه با اثر انگشت مخصوصش روشن شد.
«هیلا تو سالنم هیچکس نیست بدو بیا بیرون»
باشه‌ای برایش فرستاد اما خودش خوب می‌دانست که بی‌مدارک قدم از قدم برنمی‌داشت. نفسش را فوت کرد و پس از یادآوری رمز، دستانش را به سمت صفحه کلید گاوصندوق برد.
رمز که وارد شد و صدای تیکی که به گوشش رسید، باعث شد تا کج خندی روی لبش بنشیند اما فرصت پرداختن به این شادی کوچک را نداشت.
در را باز کرد و چشم به داخل گاوصندوق دوخت.
همه‌ی اسناد و وسایل درون آن به صورت منظم طبقه بندی شده بودند و تنها چیزی که نظرش را جلب کرد بود، چند برگه‌ای بود که به صورت عجله‌ای درون کاور سفید رنگی جا شده بودند…البته اگر از نصف صفحات بیرون از کاور صرف نظر می‌شد، قطعا مجبور بود برای پیدا کردن مدارکی که فرزین از آن حرف می‌زد کل این نظم را بهم بزند!
لرزش دوباره‌ی گوشی‌اش اجازه‌ی معطلی بیشتر را نداد و با سرعت هر چه تمام‌تر در گاوصندوق را به همراه کمد بست و همزمان که صاف می‌ایستاد، بار دیگر گوشی را چک کرد.
«کجایی تو؟ میعاداینا منتظرمونن بجنب»

اومدمی تایپ کرد و بعد از برگرداندن گوشی به جای اصلی‌اش، به سمت در اتاق دوید و دستش روی دستگیره نشست…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 61

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا