رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 28

3.8
(83)

 

باور نمی‌کرد مرد ایستاده‌ی روبه‌رویش را…
ناباور به سمت سها چرخید تا صحت دیده‌اش تأئید شود.
سها با برق اشکی که در چشمانش جا خوش کرده بود لب باز کرد:

– چند روز پیش جواب آزمایشاش مثبت دراومدن…خداروشکر حالش خیلی خوب شده ولی نباید می‌اومد ایران، هنوز باید زیرنظر دکتر می‌موند!

دست خودش نبود که نم اشک را زیر چشمانش حس کرد. به زور لب از هم فاصله داد:

– سام!

صورتش مردانه‌تر و به قول امروزی‌ها زاویه‌دارتر شده بود. هنوز هم همان بود با فرق نبود موهایش و سر کچل شده‌اش!
بغض سختی راه گلویش را قرق کرد.

هر چه که نبود رفیقش بود…
تمام آن روزهای جهنمی به لطف این خواهر و بردار روشن شده بود.

– چقدر خانم شدی هیلا!

بالاخره حرف زده بود و صدایش را شنید. این مردی که با محبت تمام به جای جای صورتش زل زده بود همان سام همیشگی بود!
زیر لب زمزمه کرد:

– خداروشکر که بهتری…خداروشکر!

سام تک خنده‌ای زد و دستانش را باز کرد:

– بیا اینجا دختر…

قدمی جلو گذاشت و دستانش را دور کمرش پیچانده در آغوشش رفت و در همان حال زیرلب خدا را شکر می‌کرد.

رأس جـنون🕊, [20/02/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۱۷۷

چند ثانیه‌ای بیشتر طول نکشید تا تنش را عقب بکشد و مجدد چشم به صورتش بدوزد.

– خوبی؟

مهربان پلکی باز و بسته کرد.

– تو خوبی؟

چشمانش مانند تمام آن روزها نگران بود. نگرانی بابت هم‌خانه بودنش با فرزین و آزار و اذیت‌های خانواده‌ی محسن! لبخندی به رویش پاشید.

– خوبم…همه چیز خوبه!

– خیله خب…بسه دیگه مهمونا منتظرن جشن‌و شروع کنیم.

سها به میان حرف‌شان آمده بود و هر دو را به خنده انداخت. هیلا پشت سر سها و سام پا به درون سالن گذاشت و دست به سینه جیغ و سوت‌های مهمان‌ها را تماشا می‌کرد.

– بیا اینجا بشین.

صدای ضعیفی از پشت به گوشش رسید و باعث شد نیم چرخی بزند. سها در کنار صندلی ایستاده بود و انگشت اشاره‌اش را چند باری به آن کوباند.
سری تکان داد و کمی جلوتر رفته روی آن نشست و تشکری کرد.

سها کنارش نشست و دستش را گرفت.

– کجایی خانم؟ حواست این ورا نیست!

نفسش را بیرون داد و سر به سمتش چرخاند.

– یکمی تو فکرم.

– چقدر دلم می‌خواد بدونم تو چه فکری هستی که انقدر حال و هوات گرفته‌ شده.

تک خنده‌ای زد:

– گرفته نه بابا…فقط از اینکه تو چیزی کم بیارم متنفرم.

رأس جـنون🕊, [21/02/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۱۷۸

سها با خنده چشمکی به سمتش روانه کرد.

– خب بگو چیه شاید تونستیم یه کمکی کنیم کم نیاری!

هیلا از حالت صورتش به خنده افتاد. نفس عمیقی کشید و به حرف آمد:

– واقعیت اینه که قرار شد صرف سه روز یه طراح لباس خوب و کاربلد پیدا کنم و اگه پیدا نکنم که…بهتره نگم از اینجا…خلاصه فردا روز آخرمه و من هنوز هیچکسی رو پیدا نکردم…همه تو این وقت سال یا پرن یا قرارداد کاری بستن…منم چون زیاد تو این فصا نبودم پیدا کردن یه آدم کار درست برام خیلی سخته!

سها با لبخند تنش را عقب کشید.

– این‌و که از اول باید می‌اومدی پیش خودم هیلا خانم!

با تعجب ابرو بالا انداخت.

– یعنی چی؟

سها ناباور نگاهش کرد.

– یعنی می‌خوای بگی یادت رفته سام یه مدت طراحی انجام می‌داده؟

چشمانش ناگهانی گرد شدند و مغزش فلش بکی زد به چند سال پیش…
زمانی که این کافه را زده بودند و از لابه‌لای حرف‌های سها فهمیده بود که تک دانه بردارش مدتی در شرکتی، طراحی لباس انجام می‌داد و بنا به دلایلی از کار کنار رفت و ترجیح داد باقی عمرش را کافه چی باشد.

– باورم نمی‌شه…راست می‌گیا اما…اما گفته بودی که سام خیلی وقته انجام نمی‌ده و…

سها اجازه‌ی ادامه دادن به او را نداد و گفت:

– از زمانی که سرطان پیدا کرد خیلی یهویی به همه چیز علاقمند شد حتی طراحی…فکر می‌کرد آخرین روزاشه و دوست داشت که همه چیزو امتحان کنه و چیزایی که یه زمانی ازشون متنفر بود رو دوباره انجام بده.

رأس جـنون🕊, [23/02/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۱۷۹

قلبش از خوشی به تاپ تاپ افتاده بود. با هیجانی که یکهو فوران کرد، دست سها را فشرد.

– یعنی…یعنی می‌گی می‌تونه طراحی انجام بده؟

– اینکه الان نظرش‌و تغییر داده باشه نمی‌دونم ولی خب باهاش صحبت کنی و بگی که چیشده شاید قبول کنه.

دیگر به نشدش فکر نکرد…آخرین تیرش سام بود و باید هر جور که شده او را راضی به قبول پیشنهادش می‌کرد!
باقی شب را با چشمانی که از خوشی روی سام دو دو می‌زد، گذشت.

بالاخره طول کشید تا اطراف سام خلوت شود و او را تنهایی گوشه‌ای گیر بیاورد.
به سمت کنج کافه قدم برداشت و همزمان دستی به شال روی سرش کشید.

– امکانش هست با هم صحبت کنیم؟

نگاه سام به طرفش چرخید و یک آن رنگ لبخند روی لب‌هایش پاشیده شد. با احترام خاص خودش بلند شد و به صندلی کنار دستش اشاره‌ای زد:

– خوشحال می‌شم.

هیلا که از واکنش سام اندکی خجالت کشیده بود، با گزیدن گوشه‌ی لبش به آرامی روی صندلی نشست و یک دستش را روی میز گذاشت.

– اوضاع خوبه؟

سام بود که زودتر به حرف آمد.
هیلا صدایی صاف کرد و پاسخ داد:

– خوبه…یعنی…بهتره بگم نمی‌دونم.

و بعد لبخند نمایش گونه‌ای زد. واقعیت داشت…اینکه هنوز نمی‌دانست اوضاعش خوب است یا نه!
سام با جوابی که دریافت کرد، صورتش حالت جدی به خود گرفت.

رأس جـنون🕊, [24/02/1402 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۱۸٠

– چیزی شده؟

هیلا مردد مانده بود؛ اینکه از کجا شروع کند و سر صحبت اصلی را چگونه باز کند!

– واقعیت…یکم گیر دارم تو کارم…واسه همینه اوضاعم یکم نرمال نیست!

سام تنه‌اش را کمی جلو کشید.

– چه مشکلی داری؟

لب بهم فشرد و مکثش به قدری واضح بود که سام متوجه‌ی تردیدش شد. گویا دخترک که تا پای کار آمده بود، حالْ قصد عقب نشینی داشت.
سام به نرمی به حرف آمد:

– هیلا؟

سام با ندیدن هیچ پاسخی از جانب هیلا خنده‌ای کرد.

– من‌و نگاه کن! مثل اینکه این چند سال وقفه باعث شده غریبه بشیم واسه هم!

هیلا تندی به حرف آمد:

– نه نه اصلا اینطور نیست.

حرکت سریع دستانش، خنده‌ی سام را بیشتر کرد.

– خب پس راحت باش و بگو…اگر انقدر مرددی یاد چند سال پیش بیفت که تموم روز و شبامون باهم بود…چیز پنهانی نداشتیم ما با هم!

– خب…راستش…رئیسم یه کاری بهم سپرده که باید انجامش بدم ولی تا الان نتونستم…فردا هم روز آخرمه.

سام لب زد:

– چه کاری؟

اینجا بود که مکث هیلا طولانی و واضح‌تر شد.
دست درهم پیچاند و محکم لب زیرینش را گزید.

– چیزه…راستش…دنبال یه طراح کاربلد می‌گردم…طراح لباس!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 83

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا