رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 110

0
(0)

 

با دست چشمش را مالش داد و با ضعفی که حالا بیشتر از قبل در تنش احساس می‌کرد خمیازه‌ای کشید و نامفهوم لب زد:

– چیه؟

– اوم…دیروز موقعی که داشتم لباس‌تو می‌پوشوندم و وسایل ضروری رو جمع می‌کردم گوشیت‌و تو آشپزخونه دیدم.

پلکانش سنگین بود.

– خب؟

– هیچی…بیخیال…گوشیت بیرونه بیام کمکت کنم یا می‌تونی راه بری؟

– نه می‌تونم! تا برم دست و صورتم‌و بشورم می‌آم.

هم ضعف داشت و هم تازه از خواب بیدار شده بود…آنچنان که باید مغزش کار نمی‌کرد. ترانه که بیرون زد به سختی خودش را به سرویس بهداشتی رساند و بعد از مشت آب سردی که به صورتش پاشید، انگار حالش جا آمد و چشمانش تازه باز شد.

اینبار با وضعیت بهتری از اتاق بیرون زد و به سمت آشپزخانه قدم برداشت. تنها چیزی که از دیشب یادش می‌آمد توهمی بود که تا لحظه‌ی خواب هم همراهش بود و دست از سرش برنمی‌داشت.

– زهرمار…اینهمه زحمت نکشیدم که جنابعالی کوفت کنی دست‌تو بکش!

– چقدر وحشی تشریف داری ترانه، بابا خواستم مزه‌شو تست کنم چته؟

– ارواح عمم که تو خواستی تست کنی…این واسه جنابعالی نیست واسه هیلاست…خدایی یه جور رفتار می‌کنی هر کی ندونه فکر می‌کنه تو دیشب سر تخت بیمارستان افتاده بودی نه هیلا!

به این بحث و جدل همیشگی‌شان لبخندی زد و وارد آشپزخانه شد.

رأس جـنون🕊, [04/12/2024 05:44 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۶۴۸

– سلام.

– سلام به روی ماهت خوشگلِ من!

شایان جلو آمد و بعد از بغل کردنش، بوسه‌ی پر مهری روی پیشانی‌اش کاشت.

– هیلا چطور با این دختره‌ی وحشی زندگی می‌کنی؟ کم مونده من‌و بخوره!

به چشم غره‌ی ترانه تک خندی زد و به کمک شایان روی صندلی نشست. شایان دستش را فشرد و چقدر بودن‌شان آن هم در چنین شرایطی خوب بود!

– بفرمایید اینم سوپ مخصوص تو…شایان دست زدی من می‌دونم و تو!

از سوپ ماهیچه متنفر بود و چهره‌ی درهم فرو رفته‌اش گواه همه چیز بود.

– در ضمن تو هم قیافه‌تو برای من اینطور نکن مجبوری تا آخرش‌و بخوری!

شایان دستی به روی دهانش کشید و سعی کرد خنده‌اش را پنهان کند.

– حالا اگه نتونست من می‌تونم یه از خود گذشتگی داشته باشم و برای تموم شدن این ظرف به هیلا کمک کنم.

ترانه نگاه چپش را روانه‌ی شایان کرد و غرید:

– محض رضای خدا یه بار اینجارو قبل از رفتن جارو نکن!

در حالی که شانه‌هایش از خنده می‌لرزید دنبال گوشی‌اش می‌گشت که ترانه متوجه شد و زود به حرف آمد:

– الان گوشی‌تو برات می‌آرم تو فعلا این‌و بخور!

قاشقش را پر کرد و تا خواست آن را به سمت دهانش بالا بیاورد، ترانه گوشی را کنار دستش گذاشت و بدون آنکه متوجه‌ی او باشد به ادامه‌ی بحثش با شایان پرداخت.

رأس جـنون🕊, [08/12/2024 05:45 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۶۴۹

یاد انتظار دیروزش افتاد و با لبی گزیده قاشق را برگرداند و اینبار شانس با او همراه بود که کل‌کل ترانه و شایان به اوج خودش رسیده بود.
گوشی را روشن کرد و اول از همه وارد صندوق پیام‌ها شد و با ندیدن پیامی انگار رمق از پاهایش بیرون زد.

پلکی زد و واتساپش را چک کرد اما آنجا هم خبری نبود. دست خودش نبود که بغض کرد!
تنها چیزی که در ذهنش می‌چرخید این بود که نکند مرد از تصمیمش منصرف شده باشد؟ تا خواست عقب بکشد و به سمت اتاقش برود دست ترانه روی دستش نشست و باعث شد نگاهش را بالا بگیرد.

– تا نخوردی حق نداری بری!

تمام تلاشش را کرد تا صدایش نلرزد.

– میل ندارم.

– باید بخوری جون داشته باشی چون امشب مهمون داری باید بتونی مهمون داری کنی!

بی‌حوصله پلک محکمی زد.

– مهمون؟ مهمون کیه؟

– عموت و زن‌ عموت…مادربزرگت و به احتمال زیاد ترمه و تیام هم بیان!

با تعجب سرش را به عقب فرستاد.

– یعنی چی؟ من…اگه بفهمن چی؟ الان شایان کوش؟

ترانه روی صندلی نشست و نرم دستش را فشرد.

– مثل اینکه عموت زنگ زد به شایان و تو رو واسه شام خونه‌شون دعوت کرده، البته که همه‌تون رو دعوت کرده، شایان نتونست بپیچونه و مجبور شد بگه که یکم مریض احوال شدی و اینطوریاست که امشب یه ایل قراره بیاد اینجا پیشِت!

– خداروشکر که نفهمیدن! نمی‌دونی دقیق کدوم عمومه؟

رأس جـنون🕊, [08/12/2024 05:45 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۶۵۰

– فکر کنم عمو شاهینت باشه! البته که نمی‌دونم اون عمو خفنه‌ت هم هست یا نه ولی واقعا دوست دارم باشه، آرزوی دیدن‌شو دارم!

ضربه‌ی آرامی به دست ترانه نواخت و پرسید:

– نگفتی شایان کجا رفت؟

– تو باغ نیستی‌ها! مثل اینکه مادربزرگت زنگ زد رفت که راجع به حالِت جواب پس بده.

ترانه که بلند شد، با دو دلی که در تنش موج می‌زد صدایش زد:

– ترانه؟ یه سؤال داشتم.

ترانه در حالی که لیوان‌های روی میز را برمی‌داشت جوابش را داد:

– اول یه قاشق بخور تا جواب سؤالت‌و بدم.

ناچار و با صورتی درهم فرورفته یک قاشق در دهان گذاشت و بعد از قورت دادن محتوای آن، لب از هم باز کرد:

– کسی رو گوشیم زنگ نزد؟

نگاه ترانه به سمتش چرخید:

– یعنی چی؟

کلافه مردمک در حدقه چرخاند و نفسش را سخت بیرون داد. انگار با آوردن اسم مرد قرار بود غرورش بشکند که هیچ‌جوره زیر بار نمی‌رفت تا ترانه لُب کلامش را متوجه شود!

– منظورم از دیروز تا الانه! اینکه کسی رو گوشیم زنگ نزده؟ چون عجیبه نه تماسی داشتم و نه پیامی!

ترانه نگاه گرفت و خونسرد لب زد:

– نه!

تا خواست واضح‌تر منظورش را به ترانه بفهماند شایان وارد شد.

– من باید برم هم یه کاری دارم باید انجام بدم هم بعدش برم به صورت حضوری به عزیز جواب پس بدم!

رأس جـنون🕊, [09/12/2024 05:44 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۶۵۱

خم شد و روی پیشانی‌اش را بوسید.

– مواظب خودت باش، باشه؟ هر مشکلی پیش اومد یه وقت بهم نریزیا؟ تا آخرش هستم تازه نگران نباش نمی‌ذارم کسی بویی از ماجرا ببره!

تمام تلاشش را کرد تا با لبخندش عمق حالش را به مرد نشان بدهد.

– مرسی که هستی!

شایان بدون آنکه بخواهد چیزی از حرف‌ها و اتفاقات دیروز را به رویش بیاورد چشمکی به سمتش روانه کرد و طبق عادت همیشگی‌اش تهِ همه چیز را با مسخره بازی جمع می‌کرد.

– در ضمن یکم رو اخلاق دوستت کار کن مثل یه چیزی پاچه آدم‌و می‌گیره!

خنده‌اش دندان‌ نما شد که ترانه با حرص به سمتش خیز برداشت. بعد از خداحافظی و رفتن شایان انگار غم عالم میان دلش نشست. لااقل بودنش و شوخی و خنده‌هایش باعث می‌شد که عمق فاجعه را مدتی فراموش کند.

– منم می‌رم لباس بپوشم باید برم اول یه سر به خونه مامان‌اینا بزنم بعد برم واسه خرید خونه، چیزی نیاز نداری؟

– نه.

– سپردم ترمه بیاد پیشِت تنها نباشی تا برگردم.

پلکی زد.

– نگران نباش خیلی بهترم.

ترانه برایش سری تکان داد.

– آره خداروشکر دکتر گفت حمله‌ی خفیفی بود و جوری نبود که بخواد مثل همیشه از پا دَرِت بیاره! راستی یه سوال…اون روز که استانبول بودیم و فرزین رو دیدی چطور حمله بهت دست نداد؟ چون تنها بودی و جوری که تعریف کردی خیلی وحشت کرده بودی!

رأس جـنون🕊, [09/12/2024 05:45 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۶۵۲

با یادآوری آن روز و آغوشی که وسط آن همه وحشت به رویش باز شد، حالش عوض شد و همزمان دستی به گردنش کشید. حتی وسط آن حال بد توانسته بود لبخند بزند و این قطعا معجزه بود. معجزه‌ای از جنس حضور یک مرد!

انگار ثانیه‌ به ثانیه‌ی آن لحظه برایش تکرار شد که لبخندش عمق گرفت و نسیم خنکی میان دلش عبور کرد. اصلا کیامهر معید چه داشت که حتی یادش هم می‌توانست حالش را عوض کند؟

– مثل اینکه یه اتفاقی افتاده و من بی‌خبرم!

با صدای بلند ترانه یکه‌ای خورد و متوجه فاصله‌ی کم دخترک و چشم‌های ریز شده‌اش شد.

– ترسیدم!…چی گفتی؟

ترانه لبخند مارموز‌ گونه‌ای به لب نشاند:

– چیزی رو از من قایم می‌کنی؟

دستی به موهایش کشید و در تلاش برای پنهان کردن راز چشمانش تنه عقب کشید و به پشتی صندلی تکیه داد.

– نه! مثلا چی داره اون روز که بخوام ازت قایمش کنم؟ حرفایی می‌زنیا!

ترانه با خونسردی تمام دسته مویش را به پشت گوش رساند و لب باز کرد:

– ولی وقتی یادش افتادی جای اینکه بخواد حالت بد بشه نیشِت باز شد!

سریع دستش را بالا گرفت و روی لبانش گذاشت و…ترانه راست می‌گفت! از کی تا حالا اختیار در رفتن کنج لبانش از اراده‌اش خارج شده بود؟ صورتش را به حالت قبل برگرداند و تک سرفه‌ای کرد تا صدایش را صاف کند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا