رمان رأسجنون پارت 103
اصلا نشد که هیلا به خودش بنجنبد و جلویش را بگیرد. مشتش بیهیچ برنامهای به دهان فرزین خوش نشست و آنقدری ضرب مشت زیاد بود که فرزین با همان صندلی روی زمین افتاد.
دهانش پر از خون شده بود و پشت سر هم سرفه میکرد. صدای نالهی ریزش به گوش میرسید و او سراسر بدنش پر از خشم بود و با این حرفها راضی نمیشد که از خیر مرد بگذرد.
قدم دیگری برداشت تا مشت بعدیاش را پای چشمش بکوبد اما هیلا زودتر از قبل به خودش آمد و سریع جلویش را گرفت.
– نه تو رو خدا!
پر از حرص غرید:
– میفهمی چی میخوای از من؟
دخترک مظلوم نالید:
– من هنوز باهاش حرف دارم.
– نیازی به حرف اضافه نیست…مثل یه دختر خوب همین الان میری و پشت سرت هم نگاه نمیکنی، این الدنگ هم چند روز دیگه تحویل عموت داده میشه!
– کیامهر! خواهش میکنم.
دوست داشت حنجرهی دخترک را از بین ببرد وقتی وسط این مصیبت برای اولین بار اسمش را صدا میزد و خدا لعنت کند دلش را که زیادی حالش خوش شد.
سخت بود در ذوق دخترک بزند اما…
راه دیگری نبود!
– همین الان میری بیرون هیلا!…الان موقع مناسبی برای یکی به دو کردن با من نیست!
چشمان هیلا لرزید و خواهشی را فریاد میزد اما او آدم کوتاه آمدن نبود.
رأس جـنون🕊, [12/10/2024 09:41 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۰۶
دخترک کوتاه نمیآمد اما بدتر اویی بود که لجبازانه پا روی خواستهاش میگذاشت. این یک مورد را کوتاه نمیآمد…نه وقتی که چشمان حریص فرزین فقط حس دریدن را به او منتقل میکرد.
بیفکر دست هیلا را گرفت و بیمعطلی او را به دنبال خودش کشاند و اهمیتی هم به چشمان گرد شده از تعجب فرزین نداد. سنگین راه رفتن هیلا نشان میداد که دخترک از وضع پیش آمده ناراضی بود.
در را که باز کرد تنها پویا را دید که دست به سینه به دیوار تکیه داده بود. اشارهی کوتاهی به سمتش زد و پویا بعد از تکان مختصر سرش رفت. بیمیل دست هیلا را ول کرد و اول در انبار را بست.
– کی بهت گفت من اینجام؟
لب بهم فشردهی هیلا اعصابش را بیشتر بهم ریخت.
– دارم بهت میگم کی اینجا رو بهت لو داده؟
صدایش آرام به گوش میرسید:
– هیچکس.
ابرو درهم کشید و لب باز کرد:
– پس از کجا اینجارو پیدا کردی؟
– اوم…راستش…
دست دست کردن هیلا را در این هیر و ویری نمیخواست…نه حالا که تمام وجودش استرس شده بود که این دختر تنها در این ساعت از شب چطور این همه راه را گز کرده بود!
غرید:
– هیلا!
– تعقیبت کردم.
دستی به موهایش کشید و ناباور نفسش را بیرون داد.
– با کی اومدی؟
رأس جـنون🕊, [13/10/2024 02:44 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۰۷
هیلا بعد از شنیدن سؤالش، سر پایین انداخت و دستانش را از پشت بهم رساند و شروع به تکان دادن بالاتنهاش کرد و او جان کند تا نگاه بگیرد و در این حوالی دلش برای این حالت دخترک نرود که نرود…
– هیلا!
– با ترانه و شایان.
تنها کاری که در این لحظه از دستش برمیآمد چشم غره رفتن بود. کم مانده بود یک ایل را پشت خودش بکشاند. پوف بلندی کشید که صورت هیلا بالا آمد:
– من باید باهاش صحبت کنم.
مجدد چشم غرهاش را تکرار کرد.
– نه.
دخترک حرص زده یک قدم جلو آمد:
– دارم میگم باید باهاش صحبت کنم.
– منم دارم میگم نه! عادت ندارم یه چیزو دوبار تکرار کنم.
از گوشهی چشم دو دست هیلا را دید که بعد از اتمام حرفش مشت شد و چشمانش سردتر از قبل شد. در این چند روز چه بر سر دخترک آمده بود که حتی رنگ چشمانش هم با قبل متفاوت میزد؟
– ولی من باید تنها ببینمش…قبل از اینکه دست عموم بهش برسه.
– فردا راجبش باهم حرف میزنیم.
راه کج کرد تا به سمت انبار برود اما با قرار گرفتن دخترک آن هم جلوی راهش مجبوراً ایستاد و دست به جیب منتظر حرفش ماند.
– نمیخوام…منو نمیتونی پشت گوشِت بندازی!
پلک پر حرصی زد:
– وقتی دارم میگم فردا راجبش حرف میزنیم یعنی همدیگه رو میبینیم و راجع به این قضیه باهم تصمیم میگیریم اوکی؟
رأس جـنون🕊, [14/10/2024 05:43 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۰۸
سخت بود ولی حس کرد چیزی در چشمان هیلا شکست و انگار یختر از قبل مینمود.
– شاید من نخوام تو رو ببینم.
لحنش از آن چیزی که چشمانش نشان میداد هم سردتر بود و چقدر درک و باور حرف دخترک در این لحظه برایش سخت شده بود. آنقدری که تک خندی بزند و بیحوصله بگوید:
– کمتر با من کلکل کن هیلا…فعلا وقت ندارم ولی مفصل فردا باهم حرف میزنیم و اصلا هر چی بخوای هم برات اوکی میکنم باشه؟
اینجور پلک زدن هیلا را نمیخواست…
اینجور که میدید دخترک در حال درد کشیدن است و فقط حس بد بود که به او منتقل میشد.
– درک جملهم انقدرا هم سخت نیست جناب کیامهر معید! من هیچ علاقهای ندارم که دیدار غیر از کاری باهاتون داشته باشه باشم.
اصلا مگر میشد این لحن را باور کند چه برسد به معنی حرفهایش! دست خودش نبود که تنش تکان واضحی خورد و ناخودآگاه یک قدم به عقب برداشت.
– یعنی چی؟
– یعنی همینی که شنیدی! معنیش هم زیاد سخت نیست.
در این اوضاع حتی فرو بردن بزاق دهانش هم به مشکل خورده بود و نفسهایش یکی در میان بالا میآمد. این حرفها را نمیخواست، این حس بد را نمیخواست، این حال بدی که در بدنش پخش شده بود را نمیخواست!
سعی کرد چند نفس عمیق منظمی بکشد و به خودش مسلط شود. اصلا زمان خوبی برای دست و پنجه نرم کردن با این موضوع نبود.
رأس جـنون🕊, [15/10/2024 02:45 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۰۹
دست مشت کرد و حالا ریتم نفسهایش درست و منظم شد. صدایش سخت شده بود اما مجبور بود و نیاز داشت به این لحن محکم و کوبنده:
– وقتی میگم فردا یعنی فردا…اگه خیلی مشتاق دیدار با فرزینی پس به نفعته که خودتو برسونی…نرسوندی دیگه فرزینی در کار نیست و به من هم ربطی نداره.
نفس پر حرص هیلا را شنید و به رویش نیاورد، تنها بلند صدا زد:
– پویا؟
در کسری از ثانیه قامت پویا جلوی رویش نقش بست:
– بله.
– خانم شرافت رو تا دمِ در راهنمایی کن و همچین به دایی جانشون ذکر کن که بار آخرش باشه دست به همچین کاری میزنه.
چشمان گرد شده هیلا را ندید گرفت و بدون هیچ حرف دیگری از کنارش گذشت. جوری در انبار را پشت سرش بست که صدایش همه جا پیچید و بدبخت فرزینی که باید این حجم از عصبانیت کیامهر معید را متحمل میشد!
***
برق لب را به آرامی روی لبانش کشید تا بتواند اندکی از بیروحی صورتش کم کند. بعد از اتمام کارش لوازم آرایش روی میز را جمع کرد و نگاهِ بیروحتر از صورتش روی ساعت دیواری نشست.
نزدیک شدن عقربهها را به ساعت هشت نمیخواست و همین باعث شد که با آهی نفسش را بیرون بفرستد. کافی بود تا دوباره کیامهر معید کاری کند تا دلش را بلرزاند…هر چه رشته کرده بود در عرض چند ثانیه پنبه میشد و او این را نمیخواست!
رأس جـنون🕊, [16/10/2024 02:45 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۶۱۰
دستی به جلوی شالش کشید و چقدر دختر درون آینه با دختر هفتهی پیش فرق داشت. اگر دختر هفتهی پیش بود که از یک ساعت قبل مشغول آماده کردن و چیتان و پیتان خودش بود آن هم به بهترین نحو ممکن!
اما حالا…
یک دختر بود با چشمان گود افتاده و صورتی که به لطف ضدآفتاب کمی از زردی همیشگیاش فاصله گرفته بود. برق نگاهش رفته بود و دلیل آن را فقط خودش میدانست و خدای خودش و دخترک هم خانهاش!
تقهای که به در خورد باعث شد تا به خودش بیاید و سر به عقب بچرخاند.
– بیا داخل.
در به آرامی باز شد و ترانه وارد اتاق شد. چهرهی او هم بعد از آن اتفاق بیحال شده بود.
– آمادهای؟
دوست داشت بگوید نه اما…
چارهای هم نداشت.
– آره.
– نمیخواد تاکسی بگیری من قرارمو کنسل کردم خودم میرسونمت بلند شو بریم.
دستهی کیفش را فشرد و جان کند تا تنش را از روی تخت بلند کند و قدمهایش را به سمت بیرون اتاق بردارد.
– ای کاش کوتاه بیای هیلا…یکم داری زود راجع به این قضیه تصمیم میگیری!
ترانه میدانست…دو شب بود که کنارش میخوابید و تن لرزان و گریانش را به آغوش میکشید و هر سری بعد از آرام شدنش این جمله را تکرار میکرد.