رمان دیازپام

رمان دیازپام پارت 54

5
(8)

تمام هفته رو سرکار می رفتم. اونقدر غرق کار شدم تا فراموش کنم اما ته تمام خستگی هام شب ها وقتی تنها می شدم خاطرات ناجوانمردانه بهم هجوم می آوردن.

یکماه گذشت. من و ویهان سایه و آفتاب شده بودیم. اگر می خواستیم بهم نزدیک بشیم اون یکی دور می شد.

مثل تمام جمعه ها خونه ی پیرمرد جمع بودیم. برعکس روزهای دیگه ویهان تو جمع بود.

سه روز دیگه تولدم بود. پوزخند تلخی روی لبهام نشست. دیگه مامانی نبود تا برام تولد بگیره.

ویهان: دوشنبه شب به مناسبت ازدواج آشو و هاویر همینطور فرانک، شب شام همه خونه ی من دعوتین؛ خونه ی خودم.

جوون ها یک دست و هورا کشیدن. زن دائی، مادر ویهان اما اخمی کرد.

بی هیچ شوقی نگاهشون کردم. بعد از مدت ها ویهان نگاه خیره ای بهم انداخت. نگاه ازش گرفتم.

میدونستم به این مهمونی نمیرم. باید ازش دوری می کردم. هاویر از صبح روی اعصابم بود.

-هاویر، برای چی انقدر اصرار داری؟

-چرا نباید داشته باشم؟ من میخوام تو بیای.

-اما من دلم نمیخواد بیام.

-ویهان چیزی گفته؟

-نه، چی؟

-نمیدونم ولی تو از شب عروسی فرانک ناراحتی.

-چیز مهمی نیست.

روز تولدم بود و هیچکس یادش نبود حتی هاویر.

سمت پنجره رفتم. هاویر از پشت دستش و دور کمرم حلقه کرد و سرش و روی شونه ام گذاشت.

-بیا دیگه، تو نیای منم نمیرم. میدونی که این کار و می کنم!

-اما هاویر …

– جون من خواهری، بعد از مدت ها با شادی داریم دور هم جمع می شیم. تو اگر نیای همه ناراحت می شن. بخاطر من و مامان و بابا!

-من لباس ندارم.

-من آوردم برات.

چرخیدم سمتش.

-چی؟!

شونه ای بالا داد و چشمکی حواله ام کرد. تند از اتاق بیرون رفت. سری تکون دادم.

بعد از چند لحظه با ساکی کوچک وارد اتاق شد.

توی دستش لباسی نباتی رنگ که یقه ای قایقی داشت و ماکسی بود رو گرفت سمتم. لباس زیبایی بود.

-مگه نامزدیمه که اینو بپوشم؟

-حرف نزن؛ از شب عروسی فرانک از دستت ناراحتم بس که لباس سیاه پوشیدی. میدونم این تو تنت عالیه. موهاتم اتو م یکشیم لخت لخت.

-حالا چرا انقده هولی؟

-کی؟ من؟ نه بابا، فکر می کنی. فقط هیجان دارم.

سری از تأسف براش تکون دادم. لباس و پوشیدم. تو تنم عالی بود.

آرایشی روی صورتم انجام دادم و هاویر موهام رو اتو کشید. چرخی دورم زد.

-چقدر خوشگل شدی … ایشاالله عروسیت.

لبخند تلخی روی لبهام نشست.

دستی به گردن لختم کشیدم. یاد زنجیری که ویهان بهم داده بود افتادم. آخرین بار زنجیرش پاره شد.

-اون عطر وسوسه کننده ات کو؟

-تو کشو.

کمی به گردن و زیر لاله ی گوشم زد. هاویر هم آماده شد.

همه رفته بودن و آشو اومد دنبالمون. با دیدنم سوتی زد.

-بابا چیکار کردی؟ فکر قلب ضعیف دیگران رو هم بکن.

هاویر زد رو شونه اش.

-شما به فکر خودت باش. بریم که دیر شد.

مدتها از اون روزی که برای چند ساعتی خونه ی ویهان رفته بودم می گذشت.

آشو با ماشین وارد حیاط شد. خدمتکاری در سالن رو باز کرد. همه اومده بودن.

بادکنک هایی به رنگ سفید و مشکی قستی از سالن رو تزئین کرده بود. با هاویر وارد اتاقی شدیم.

لباس هامون رو مرتب کردیم و با هم از اتاق بیرون اومدیم.

ویهان پیش دائی بود. کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید به تن داشت.

نگاهش بهمون افتاد. نگاهی به سرتاپام انداخت. برق عجیبی توی چشمهاش بود.

سری به معنی سلام تکون داد. از اینکه به خودش زحمت نداد تا بلند شه ناراحت شدم اما سعی کردم به روی خودم نیارم.

با همه سلام و احوالپرسی کردیم. موزیک ملایمی در حال پخش بود.

خدمتکار از مهمون ها پذیرائی می کرد.

نیم ساعتی نشده بود که ویهان بلند شد.

-میشه چند لحظه به صحبت های من گوش کنید؟

همه ی خانواده دورش جمع شدیم. نگاهش رو صورت تک تک اعضای خانواده نشست و بعد از مکثی گفت:

-میدونم همتون حتی شده برای یکبار حس خوب دوست داشتن رو تجربه کردین. اینکه بین هزاران نفر فقط پیش یه نفر آروم می شید … پیش یه نفر هست که قلبتون بی وقفه تو سینه می کوبه … میدونم حاضر نیستین اون حس خوب و با هیچ چیز توی دنیا عوض کنین. ازتون خواستم امشب باشین تا جلوی همتون به اون کسی که این سالها دوستش داشتم اما هر بار که خواستم ابراز کنم اتفاقی افتاد و نشد بگم که چقدر دوستش دارم.

اشک توی چشمهام نشست. کاش نمی اومدم. من نمی تونستم ویهان و کنار یکی دیگه ببینم.

قدمی به عقب برداشتم. سکوت سالن رو برداشته بود. چشمهام تار می دید.

ویهان اومد سمتم. روی یکی از زانوهاش جلوم خم شد و دستم رو گرفت.

شوکه نگاهی به چهره هایی که لبخند داشتن انداختم. داشتم خواب می دیدم؟

امکان نداشت … با صداش به خودم اومدم.

-حاضری تمام سالهای عمرت رو کنار من بگذرونی؟ شاعر نیستم تا از کلمات عاشقانه استفاده کنم اما فقط اینو می دونم که دوستت دارم.

قطره اشکی روی گونه ام چکید. صدای دست بلند شد.

ویهان بلند شد و رو به روم ایستاد. با سرانگشتش اشک روی گونه ام رو گرفت.

-حاضری کنارم باشی؟

لبم رو به دندون کشیدم و سری تکون دادم. دست چپم بالا اومد و انگشتر تک نگینی روی انگشتم نشست.

صدای دست بقیه بلند شد و تو آغوش گرم ویهان فرو رفتم.

باورم نمی شد؛ انگار خواب بودم. بوسه ای گرم کنار لاله ی گوشم زد.

تن صداش از همیشه مهربون تر گوشم رو نوازش کرد.

-دوستت دارم ماه من!

ازم فاصله گرفت. قلبم می کوبید. گونه هام گل انداخته بود.

-کیک و بیارید.

خدمتکار کیک بزرگی رو آورد سمتمون. با دیدن عکس نیم رخ خودم روی کیک از شوق زیاد دستم و روی دهنم گذاشتم تا صدای فریادم رسوام نکنه.

-شماها؟!!!

همه به معنای اینکه میدونستن به چه دلیلی اینجا جمع هستن سری تکون دادن.

حتی صورت اخموی پیرمرد هم خندان بود. نمیدونستم جواب این همه محبت رو چطور بدم.

هاویر: نمی خوای شمع رو فوت کنی؟

با قدم های سنگین سمت ویهان که کنار کیک ایستاده بود رفتم.

-چشمهاتو ببند و آرزو کن بعد شمع رو فوت کن.

اونقدر شوق و هیجان داشتم که نمیدونستم چی بگم.

چشمهام رو بستم و از ته قلبم آرزو کردم این اتفاقات خواب نباشن … کابوس و رویا نباشن.

شمع ها رو فوت کردم. همه دست زدن. ویهان پشت سرم قرار گرفت.

با دیدن گردنبند اهدائیش سر برگردوندم. چشم روی هم گذاشت. قلبم بیشتر شروع به تپیدن کرد.

زنجیر رو با اون پروانه ی کوچولوش انداخت گردنم. صداش با اون هرم نفس های داغش کنار گوشم نجواگونه نشست.

-تولدت مبارک.

همه کادوهاشون رو دادن. هاویر اومد سمتم و محکم بغلم کرد.

-تولد و نامزدیت مبارک. این لباسم انتخاب برادرشوهرم بود.

اومدم حرفی بزنم که چشمکی حواله ام کرد و کنار آشو نشست. با صدای آقابزرگ همه سکوت کردیم.

-اسپاکو هم از خودمونه و من میدونم این دو چقدر هم رو دوست دارن و لایق هم هستند. تا کارهای عروسی رو می کنن میخوام صیغه ای بینشون خونده بشه.

دستم و با استرس مشت کردم. ویهان دستم و توی دستش گرفت و با سرانگشتش پشت دستم رو نوازش کرد.

آقا بزرگ شروع به خوندن خطبه کرد.

با تموم شدن خطبه همه دست زدن. دائی اومد سمتم و بغلم کرد.

-میدونم ویهان امانت دار خوبیه. تو دختر منی، از امشب با خیال آسوده سرم و روی بالشت میذارم.

مادر ویهان اومد سمتمون.

-هرچند من به این وصلت راضی نبودم اما خوشبختی ویهان از هر چیزی برام مهم تره و میدونم کنار تو خوشبخته.

هاویر آهنگ شادی گذاشت. دست ویهان دور کمرم حلقه شد و کشیدم سمت خودش.

سرم و بالا آوردم. لبخند روی لبهاش نشست.

-تو همینطوری هم وسوسه کننده ای، نمیگی این عطر و میزنی من و دیوونه می کنی؟

لبم رو به دندون کشیدم. لبهاش روی پیشونیم نشست و بوسه ای طولانی روی پیشونیم زد. سرم و روی سینه ی مردونه اش گذاشتم.

-تو این زنجیر رو از کجا پیدا کردی؟

-تو اتاقت تو کشوی پاتختیت بود. فکر نمی کردم هنوز داشته باشیش.

-اما تمام اون روزهای بد توی گردنم بود.

-هیس، نمیخوام حداقل امشب راجب اون روزها صحبت کنیم.

نرم بازومو نوازش کرد. لبخندم عمیق تر شد. دلم می خواست توی آغوشش حل بشم.

این آرامش و با دنیا عوض نمی کردم. لبهام روی سینه ی تپنده اش نشست و بوسیدمش.

سرم و بلند کردم. رژم روی لباس سفیدش موند. نگاهش به لباس و به لبهام افتاد.

انگشت اشاره اش رو بوسید و روی لبهام که به حالت رژ روی لباس سفیدش مونده بود گذاشت.

با این کارش گونه هام از داغی گر گرفتن.

-این پیراهن رو هیچ کس حق نداره بشوره!

آهنگ تموم شد. همه دور هم شام خوردیم. بعد از فوت مامان بهترین شب عمرم بود. همه کم کم رفتنی شدیم. دائی دستم رو گرفت.

-خب، دخترم رو می برم. فردا می تونی برای تدارکات عروسی بیای دنبالش.

ویهان پکر شد. خنده ام گرفته بود اما سکوت کردم. همه سمت ماشین رفتن.

ویهان از فرصت استفاده کرد و بوسه ای روی دستم گذاشت.

-مراقب خودت باش. فردا میام دنبالت بریم برای کارهای عروسی.

-توام مراقب خودت باش.

-یادت باشه هنوز نگفتی دوستم داری!

لبخندم عمیق تر شد. پا تند کردم سمت ماشین.

تمام شب نگاهم به حلقه ی تک نگین دست چپم بود. باورم نمی شد. به پهلو شدم و بوسه ای روی انگشتر زدم.

تمام هفته رو دنبال کارهای عروسی بودیم. هوای اواخر تیرماه گرم بود اما این هوا رو دوست داشتم.

فردا روز مهمی برام بود. روزی که قرار بود پیوند همیشگی با ویهان ببندم.

روی تخت دراز کشیدم و به این دو هفته ای که گذشت فکر کردم. چقدر زود گذشت!

آماده کردن خونه، تدارکات عروسی و حالام شب مراسم. چند ضربه به در تراس خورد.

با دیدن ویهان پشت در تراس تعجب کردم. آروم در رو باز کردم. دستم و کشید و وارد تراس شدم.

-اینجا چیکار می کنی؟

اشاره کرد به دیوار بین هر دو تراس.

-از اونجا اومدم.

-نمیگی یه چیزیت بشه؟

موهام و پشت گوشم زد و آروم لاله ی گوشم و بین دو انگشت گرفت.

-میدونم هیچی نمیشه. حواست هست هنوز نگفتی دوستم داری؟

سری تکون دادم.

-داری شیطون میشی!

لبخند روی لبهام نشست. نفسش رو سنگین بیرون داد. ازم فاصله گرفت و به نرده های تراس تکیه داد.

سمتش رفتم و سرم و روی شونه اش گذاشتم. صدای بمش مثل سمفونی تو تاریکی شب پیچید.

-میدونی از کی عاشقت شدم؟ از همون روزهایی که عمه ازت تعریف می کرد. دلم می خواست عمه ساعت ها ازت صحبت کنه. اولین بار کنار اون برکه دیدمت. اونجا فهمیدم که تمام تعریف های عمه به جا بوده. هر چی می گذشت انگار تو بیشتر خودتو تو قلبم جا می کردی. با عمه صحبت کردم و قرار شد وقتی بیاین خونه ی آقاجون اونجا ازت خواستگاری کنم اما همه چی بهم ریخت و عمه این راز رو با خودش برد.

من موندم و عذاب وجدان رفتن عمه و تویی که هر روز ازم دورتر می شدی. شبی که اومدم و تو رو کنار آریا دیدم دنیا روی سرم خراب شد. تصور بودن آریا کنارت مثل خوره میخوردم اما کاری نمی تونستم بکنم تا اینکه فهمیدم تو بخاطر آرین این عقد صوری رو قبول کردی. حالم بهتر نشد بلکه بدتر شد. میدیدم نگاه آریا بهت فرق کرده. بهش حق میدادم؛ مگه می شد کنار تو بود و عاشقت نشد؟ از روزهایی که توی اون عمارت لعنتی بودی بهتره چیزی نگم … از دردی که می کشیدم. همیشه کنارم بودی اما مال من نبودی. به اندازه ی یک قدم تا لمست فاصله داشتم اما برای من ممنوعه بودی. آقاجون مجبورم کرد با آرین عقد کنم. نمیدونم آرین اون موضوع رو از کجا متوجه شد. اون می دونست که چقدر بهت علاقه دارم. با دیدن اون فیلم و فهمیدن و رفتن تو، فقط از خدا می خواستم سالم باشی حتی اگر هیچ وقت مال من نباشی! مهمونی اون شب رو یادته تو اون ویلا نقاب زده بودی؟ شناختمت اما نمی تونستم از اونجا ببرمت.

چرخید سمتم و بازوهام رو گرفت.

-من آسون به دستت نیاوردم.

چشمهام اشکی بودن. تمام این سالها هم و دوست داشتیم اما مثل دو خط موازی در کنار هم بودیم.

لبهای ملتهبش روی چشمهام نشست.

-دیگه هیچ وقت گریه نکن، من کنارتم.

سرم و روی سینه اش گذاشتم. دستش دورم حلقه شد و عطر تنش رو با ولع بلعیدم.

مرد من کوه بود و بارها اینو بهم ثابت کرده بود.

هاویر شنل و روی سرم انداخت.

-اسپاکو، خر نشی سریع شنل رو برداریا … بذار یکم تقلا کنه.

آرایشگر به حرف های هاویر می خندید. استرس داشتم.

با کمک هاویر تا جلوی در سالن رفتم. ویهان کت و شلوار پوشیده و آماده اومد سمتمون.

گلهای رز قرمز یک دست و داد دستم. با هم سمت ماشین رفتیم.

-نمیخوای شنلمو بردارم؟

-الان نه، رسیدیم باغ خودم برمیدارم.

لبخند روی لبهام نشست. دستم و توی دستش گرفت.

گرمای دستش آرامش و به وجودم تزریق کرد. با ورودمون به باغ بوی اسپند و صدای هل و کل بلند شد.

ویهان کمکم کرد تا از ماشین پیاده بشم. با هم به قسمتی از باغ که برای مراسم عقد بود رفتیم.

سفره ی عقد به سلیقه ی خودم بود. یاد شبی که سفره ی عقد ویهان و آرین و چیدم افتادم.

چه شب بدی بود!

ویهان شنل رو برداشت اما تور روی صورتم بود. عاقد خطبه ی عقد و خوند. ویهان تور رو از روی صورتم برداشت.

نگاهش مشتاقانه توی صورتم چرخید و روی چشمهام ثابت شد.

با عشق نگاهم تو صورت مردونه اش می چرخید.

حالا که جواب بله داده بودیم یه آرامش عجیب توی قلبم احساس می کردم.

خم شد روی صورتم و گرم وسط هر دو ابرومو بوسید.

-خیلی می خوامت اسپاکو.

لبخند روی لبم پررنگ تر شد و لب زدم:

-منم.

دستم و توی دستش گرفت. گرمی دستش آرامش و تو سلول به سلول تنم تزریق کرد.

همراه مهمون ها سمت باغ به راه افتادیم. هوای آخر تیرماه گرم بود اما برای من بهترین ماه زندگیم بود.

کنار ویهان نشستم. آشو و هاویر وسط می رقصیدن. فرانگیز با دسته گل بزرگی اومد سمتمون.

-اینا رو آریا برای شما فرستاده.

کارت روی گل رو برداشتم. با خط زیبائی نوشته بود “عشقتون پایدار، خوشبخت باشید”

اندوهی از یادآوری آریا روی قلبم نشست. از ته دل براش آرزوی خوشبختی کردم.

آریا لایق خوشبختی بود. دست ویهان روی شونه ام نشست. سرم و بلند کردم و به سینه اش تکیه دادم.

زندائی جلوی در ویلای ویهان در آغوش کشیدم.

-خوشبخت بشی عزیزم.

این زن برای من مادر بود، آرامش بود. با بدرقه ی فامیل های نزدیک وارد خونه شدیم.

کف پاهام از خستگی درد می کرد. پا توی اتاق خواب گذاشتم.

اتاقی که با سلیقه ی هر دومون به رنگ طوسی و سفید چیده شده بود.

ویهان کرواتش رو باز کرد. تور رو از روی موهام برداشتم. ویهان قدمی بهم نزدیک شد.

قلبم تو سینه می کوبید. دست برد و گیره های موهام رو باز کرد.

دستش آروم لای موهام لغزید و روی گردنم نشست. خم شد و وسط هر دو کتفم رو بوسید.

بدنم از اینهمه نزدیکی گر گرفت. دستش روی زیپ لباس نشست. مکثی کرد.

چرخوندم سمت خودش. نگاهمون با هم تلاقی کرد. بعد از مدت ها عشق و خواستن توی چشمهاش موج می زد.

قدمی سمتش برداشتم. حالا کاملاً توی بغلش بودم. دستم و آروم بالا آوردم و زیر ابروهاش کشیدم.

امتداد دادم و روی ته ریش مردونه اش رسیدم.نگاهمون همچنان به هم بود.

انگشتم و آروم با ناز وسط لبهاش کشیدم. دستش کمرم رو چنگ زد. ضربان قلب هردومون بی امان بود.

سرش روی صورتم خم شد. هرم نفس های داغش گونه هام رو نوازش کرد. لبهاش روی پیشونیم نشست.

اومد پایین و هر دو گونه ام رو بوسید. دستم روی دکمه های پیراهنش نشست.

لبهاش با اشتیاق اما آروم روی لبهام نشست. ته دلم خالی شد و چشمهام ناخواسته بسته شدن.

لبهاش انگار کوره ی آتیش بودن. لبهام اسیر لبهاش شد.

دستش روی زیپ لباسم نشست و لباس از تنم روی زمین افتاد. لبهام هنوز میان لبهای ملتهبش بود.

دست برد لامپ ها خاموش شدن و نور آباژور اتاق رو روشن کرد.

لبهاش رو از روی لبهام برداشت. گونه هام گلگون بودن. دست برد و از روی زمین بلندم کرد.

دستهامو دور گردنش محکم کردم. آروم روی تخت گذاشتم و روم خیمه زد. نور آباژور روی صورتش افتاده بود.

قفسه ی سینه ام از هیجان بالا و پایین می شد. صورتش اومد جلو و این بار روی گردنم نشست.

دستش روی تنم می لغزید و هر لحظه بی تاب ترم می کرد. صدای بم و مرتعشش کنار گوشم نشست.

-خسته نیستی برای ادامه …

اجازه ندادم ادامه بده و این بار لبهای من بود که مشتاقانه لبهاش رو اسیر کرد.

دستش روی ران پام نشست. رعشه ای بدنم رو گرفت. بوسه ای وسط خط سینه ام زد و آروم پایین رفت.

با تابش نور آفتاب چشم باز کردم. نگاهم به دست حلقه شده ی ویهان دور کمرم افتاد.

از یادآوری دیشب خون به گونه هام دوید و لبم رو به دندون کشیدم.

سر بلند کردم که نگاهم به دو گوی روشنش افتاد. لبخندی زد.

-حالت خوبه؟

با شرم سرم رو توی سینه ی مردونه اش فرو کردم. خندید و روی موهام رو بوسید و بیشتر تو آغوش فشردم.

-هیچ وقت تنهام نذار.

روی سینه اش رو بوسیدم.

-دوستت دارم.

سرم و از سینه اش جدا کرد.

-تو الان چی گفتی؟

چشمکی زدم.

-هیچی …

-چرا، الان یه حرف قشنگ زدی!

-من که یادم نمیاد.

-که یادت نمیاد ….!

خم شد و بی هوا لبهام و محکم و ملتهب بوسید. همراهیش کردم.

هر دو نفس زنان از هم فاصله گرفتیم. پیشونیم رو بوسید.

-منم دوست دارم.

6 ماه بعد

6 ماه از شب عروسیمون می گذره و هر روز برام یه روز تازه است.

هر روز که چشم باز می کنم خدا رو بابت این خوشبختی شکر می کنم.

ویهان تونست با گرفتن وکیل، همه ی اموالی که مامانم به اسمم زده بود رو برگردونه.

دستی به سنگ قبر مامان کشیدم. چقدر از اینکه ویهان رو به زندگیم آورده بود ازش ممنون بودم.

 

512

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا