رمان دیازپام

رمان دیازپام پارت 25

5
(6)

مجبور شدم دنیل رو بیارم ایران. حرفهاش برام سنگین بود. باورم نمی شد انقدر سنگدل باشه. داشتم خفه می شدم. از روی مبل بلند شدم. نگاهش باهام بالا اومد. نفس نفس می زدم مثل کسی که کلی راه و دویده. بریده بریده گفتم: -تو چطور آدمی هستی؟ به اون زن احساس نداشتی اما اون بچه … اون بچه مال توئه … از خون توئه … چطور نرفتی ببینی زنده است، مرده است؟ حالام به راحتی مادرشو تو کشور غریب ول کردی و بچه رو از روی اجبار با خودت آوردی؟ … حتماً هم داری پیش خودت فکر می کنی اون موقع بهش لطف کردی براش خونه گرفتی و حالا هم داری لطف می کنی که بچه رو آوردی؟ اشک صورتم و خیس کرده بود. قدمی سمتم برداشت. -جلو نیا! -من هیچ حسی به اون زن ندارم اسپاکو. پوزخند تلخی زدم. -پس چرا باهاش خوابیدی؟ چرا این بچه به وجود اومد؟ -نمی دونم … نمیدونم چرا این اتفاق افتاد! -اما تو مسئولی و نباید اون زن و تو اون کشور غریب بذاری؛ حداقل تا خوب شدنش وقتی میدونی که هیچ کس و کاری نداره. آریا فاصله ی بینمون رو پر کرد. کشیدم تو آغوشش. دست و پا زدم اما محکم تر بغلم کرد. -آروم باش … فقط میخوام بغلم باشی. سکوت کردم. -چرا اینقدر مهربونی؟ بازوهامو گرفت و کمی از خودش دورم کرد. نگاهم به سیبک گلوش بود. دستش زیر چونه ام نشست و سرم و کمی بالا آورد. نگاهم به نگاهش افتاد. هر دو دستش رو دو طرف صورتم گذاشت و با شصتش آروم گونه ام رو نوازش کرد. با صدائی بم و گرفته گفت: -دلیل اینهمه نفرتت رو نسبت به خودم نفهمیدم. -من ازت متنفر نیستم. -پس چرا نمی مونی؟ -من قرار بود تا خوب شدن آرین اینجا باشم نه بیشتر. -پس من چی؟ -منظورت چیه؟ ازم فاصله گرفت و پشت بهم رو به پنجره ایستاد

-اگر ازت بخوام نمی مونی؟ دلم برای این همه عجز و سر درگمیش سوخت. حالشو درک می کردم و میدونستم داره شرایط سختی رو پشت سر میذاره اما ما باید پای اشتباهاتمون بمونیم. پشت سرش ایستادم. -آخرش باید برم، حالا چه امروز چه فردا! چرخید سمتم و لبخند زد. لبخندش تلخ بود و درد داشت. نگاهم بالا اومد و روی دو گوی رنگی نشست. -خیلی متفاوت بودی از تمام دخترهای اطرافم. همه ی اونائی که بخاطر موقعیتم، بخاطر خیلی چیزام می خواستنم اما تو اینطوری نبودی. نزدیک به یکسال با ما زندگی کردی حتی در برابر برخوردهای بد آرین سکوت کردی. -من به آرین حق میدم شاید اگر منم جای آرین بودم واکنشم بدتر از اون بود. سرش و کمی پایین آورد و در برابر صورتم قرار گرفت. -اما همه مثل تو با گذشت نیستن دختر خانوم! -اما من فکر می کنم آدم باید پای اشتباهاتش بمونه. -بعضی اشتباهات خیلی شیرینه اما بعضی اشتباهات درد دارن و شاید تا ابد جاشون بمونه. -اما اون جای درد رو هر موقع نگاه کنی یاد اشتباهی که کردی می افتی. آروم زیر لب زمزمه کرد. -کاش اون اشتباه تو بودی. با اینکه حرفش و شنیدم اما خودم رو به نشنیدن زدم. -میرم بخوابم، دیروقته. -باور کنم امشب آخرین شبیه که زیر یک سقفیم؟ پا تند کردم سمت اتاقم. با بستن در بهش تکیه دادم و دستمو روی قلبم مشت کردم. میدونستم حسم به آریا فقط یه حس دلسوزیه. ترحم برای مردی که اولین حرف و براش غرورش می زد اما امشب دیدم چقدر مستأصل و درمونده بود. تمام شب خوابم نبرد و از این پهلو به اون پهلو شدم. با تابش نور آفتاب وارد حموم شدم. بعد از گرفتن دوش آماده از اتاق بیرون اومدم.

فکر می کردم آریا باید خواب باشه اما با دیدنش به همراه دنیل پشت میز آشپزخونه کمی تعجب کردم.

صبح بخیری زیر لب گفتم و وارد آشپزخونه شدم. سنگینی نگاهش و حس می کردم اما نمی خواستم باهاش خیلی چشم تو چشم بشم.

ذکیه میز صبحانه رو چیده بود. روی صندلی رو به روی آریا نشستم.

-انقدر اینجا بهت سخت گذشت که صبح علی الطلوع داری میری؟

به ناچار سرم و بالا آوردم. نگاهش خسته بود و مشخص بود تمام شب رو بیدار بوده.

-رفتنی باید بره؛ چه یکساعت بعد چه چند ساعت!

-دلم میخواد به زور نگهت دارم … اصلاً یه اتفاقی بیوفته که تو نری. اما میدونم بازم راهی برای رفتن پیدا می کنی.

بلند شد.

-میرم آماده بشم؛ خودم می برمت.

و بدون حرف از آشپزخونه بیرون رفت. دست تپل دنیل رو توی دستم گرفتم.

-چه پسر کوچولوی نازی!

اخمی کرد و روشو اونور کرد. لپش و محکم کشیدم.

-مثل بابات اخمویی!

زد زیر گریه. هم خنده ام گرفته بود هم هول کرده بودم. سریع بغلش کردم.

-کاکائو بخوریم؟

فهمیدم متوجه منظورم نشد. ظرف شیشه ای کاکائو رو از یخچال بیرون آوردم. دنیل و گذاشتم رو کانتر و در ظرف رو باز کردم.

نگاهش که به کاکائوها افتاد چشمهاش برقی زدن. انگشت اشاره ام رو داخل ظرف کردم و پر کاکائو بیرون آوردم.

دهنشو باز کرد که دستمو تکون دادم.

-نه، نه!

و انگشت تپل خودش و داخل ظرف زدم. میدونم الان اگر هاویر بود کلی دعوام می کرد و هزار و یک میکروبو به نافم می بست اما به لذتش می ارزید.

انگشتمو با لذت داخل دهنم کردم، چشمهام رو بستم و انگشتمو میک زدم.

انگشتمو آروم از دهنم بیرون آوردم و چشمهام رو باز کردم.

نگاهم به نگاه خیره ی آریا افتاد. هول کردم و سریع

دستمو پشت سرم بردم. وارد آشپزخونه شد. لبخند هنوز روی لبهاش بود. -پس این مدل خوردن هم بلدی! به آنی گونه هام گر گرفتن. سریع خواستم از آشپزخونه بیرون بیام که مچ دستم و گرفت و کشید. پرت شدم توی بغلش. دستهام رو از آرنج روی سینه اش گذاشتم و خواستم فاصله بگیرم که یه دستش روی کمرم نشست و بیشتر به خودش نزدیکم کرد. از اینهمه نزدیکی یهوئی قلبم بی وقفه به قفسه ی سینه ام می کوبید. دستش اومد جلو و زیر لبم نشست. آروم انگشت شصتش رو زیر لبم کشید. -لب پایینت کاکائویی شده بود. ازم فاصله گرفت. بدنم کرخت شده بود. هاج و واج نگاهش کردم. آروم روی نوک بینیم زد. -خوابت نبره، برو آماده شو میرسونمت. تکونی خوردم و به خودم اومدم. بی حرف با پاهای سنگین از آشپزخونه خارج شدم. مانتوی جلو بازی پوشیدم و چمدونم رو به دنبالم کشیدم. از اتاق بیرون اومدم. آریا اومد جلو و چمدون رو گرفت. -ذکیه خانوم، مراقب دنیل باشید. امروز پرستار می گیرم. زن چشمی گفت. گونه ی تپل دنیل رو بوسیدم. بجای اخم کردن لبخندی زد. دلم از خنده ی شیرینش غنج رفت. همراه آریا از خونه بیرون اومدیم. نگاه آخرمو به خونه انداختم. برای لحظه ای دلم گرفت. بغض گلوم رو سنگین کرد. روی صندلی جلو نشستم. آریا ماشین و روشن کرد و با سرعت از کوچه بیرون زد. پخش ماشین و روشن کرد. آهنگی از رضا ملک زاده فضای ماشین رو پر کرد. “چشمان تو وحشی و امشب من رام توام سرمستم از اینکه دوباره در دام توام”

“مشکی خوش بر و رویم زیبای منی وای اگر همچو ستاره چشمک بزنی چشمان تو مستم کرد عاشقم کردی چرا مجنونم ای دیوانه عاشقم ای دلبرا امشب خودت میدانی از نگاهت بی قرارم” نگاهم و از شیشه به بیرون دوختم. آریا آهنگ و عوض کرد. صدای آروم خواننده بلند شد. “افتاده ام از چشم تو وای اگر پای عشقی دیگر در میان است کوهم ولی درمانده ام بی تو در سینه ی من چون آتشفشان است نگاهم کن بی تو بی برگ و بارم تو را من به دست خدا می سپارم شهزادی بی عشق برده ای دیگر از یادم همچو افسانه ای آخر می رسی تو به دادم شهزادی بی عشق هستم به راه تو می مانم درد دوری نشست آخر بی تو به استخوانم” نفسم رو سنگین بیرون دادم و انگشتامو توی هم قلاب کردم. نفهمیدم کی رسیدیم جلوی خونه ی پیرمرد. چرخید و تکیه اش رو به در ماشین زد. -اینم آخر قصه. لبم رو به دندون گرفتم. تو صداش غم عجیبی بود. نمیدونستم چی بگم، اصلاً حرفی سر زبونم نمی اومد. ذهنم خالی بود. پیاده شد. آروم پیاده شدم. آروم چمدونم رو جلوی پام گذاشت. -ممنونم برای زحمتی که برای آرین کشیدی. خوشحال میشم گاهی بهمون سر بزنی. سرمو تکون دادم. چرخید و سوار ماشین شد. دور زد و از کوچه با سرعت خارج شد. دسته ی چمدونم رو توی مشتم فشردم. نگاهم هنوز به جای خالی ماشینش بود که در حیاط باز شد و آشو بیرون اومد. با دیدنم متعجب گفت: -اُغور بخیر، مسافرت میری؟ به خودم اومدم. -سلام. نه، چطور؟ اشاره ای به چمدونم کرد.

بده با چمدون اومدم یا نکنه اینجا جائی ندارم؟ -دختره ی احمق، منظور من این نبود! فقط کمی متعجب شدم که چرا با چمدون اومدی، همین! -می فهمی! سمت در ویلا رفتم. -من تا جائی میرم، بر می گردم می بینمت. سری تکون دادم و وارد حیاط ویلا شدم. از وقتی خونه ی آریا رفته بودم خیلی کم اومده بودم این خونه، شاید هر چند ماه یکبار. میدونستم اینجا موندنی نیستم چون باید بر می گشتم روستا. کارم اونجا هنوز تموم نشده بود. وارد ساختمون پیرمرد شدم. کسی توی سالن نبود. خواستم برم طبقه ی بالا و سمت اتاق مامان که انیس، خدمتکار پیرمرد از آشپزخونه بیرون اومد. با دیدنم گفت: -خوش اومدی خانوم، چه بی خبر اومدین! خیره! -سلام انیس خانوم. بله خیره، آقا بزرگ هستن؟ -بله تو اتاق مطالعه هستن. -خوبه. بهش اطلاع بده من اومدم. و نذاشتم دوباره به سؤال جوابهاش ادامه بده. پله ها رو بالا رفتم و وارد اتاق شدم. پرده ی ضخیم اتاق رو کامل کنار زدم و پنجره رو باز کردم. وارد تراس شدم و آروم سمت دیوار تراس ویهان رفتم. رو پنجه ی پا بلند شدم و سمت تراسش سرک کشیدم. در تراس بسته بود و پرده کشیده شده بود. دلم گرفت. وارد اتاق شدم. حوصله ی باز کردن چمدون رو نداشتم. فقط شال و مانتوم رو درآوردم و از اتاق بیرون اومدم. پشت در اتاق مطالعه مکثی کردم و چند ضربه به در زدم. صدای محکم و پر ابهتش بلند شد. -بیا تو. در اتاق رو باز کردم و وارد شدم. از بالای عینکش نگاهی بهم انداخت. سلامی زیر لب گفتم. سری تکون داد و کتاب جلوی دستش و بست و خونسرد به پشتی صندلی تکیه داد.
بی خبر اومدی! -یادم رفت اطلاع رسانی کنم کوچه رو چراغونی کنین! -هنوز زبونت درازه! -مگه قرار بود کوتاه بشه؟ -انیس گفت کارم داری. -بله. حتماً خبرها به گوشتون رسیده. آرین کاملاً خوب شده و من دیگه تو اون خونه کاری ندارم. بهتره اون عقد صوری رو فسخ کنید. از پشت میزش بلند شد. دست به عصای تمام چوبش گرفت و آروم اومد سمتم. نگاهی به سر تا پام انداخت. -تو قرار نیست از آریا جدا بشی! شوکه و متعجب نگاهش کردم. -چی؟ -گفتم تو قرار نیست از آریا جدا بشی. لبم و به دندون کشیدم و خنده ی مسخره ای سر دادم. -اون وقت این تصمیم رو کی گرفته؟ -من! چشمهام رو تنگ کردم. -شما احیاناًچه کاره ی من هستین؟ -پدربزرگت. -پدربزرگم؟ پدربزرگی که یه شبه از تو لپ لپ دراومد! صدای دادش تو اتاق طنین انداخت. -دختره ی گستاخ! با بزرگترت درست صحبت کن. -ببین مثلاً پدربزرگ، من نیومدم از شما مشورت یا اجازه بگیرم … اومدم اطلاع بدم که بنده از جناب آریا جدا میشم. حالا اینکه شما اجازه میدی یا نه اصلاً برام مهم نیست چون تصمیم گیرنده ی اصلی منم. چرخیدم تا از اتاق خارج بشم که با حرفی که زد احساس کردم یک پارچ آب سرد روی سرم خالی کردن. -مثل اینکه یادت رفته تو اون عقدنامه نوشته شده تا قیم مونث رضایت نده اون نمیتونه طلاق بگیره! دستهامو مشت کردم. لبخندی روی لبم نشوندم و چرخیدم سمتش. -شما فکر کنم هنوز داری تو ایام قدیم زندگی می کنی چناب پدربزرگ! -اینو تو گوشت فرو کن دختر جون، من آبرومو از سر راه نیاوردم!

منم کاری به آبروی شما ندارم … اگر اون عقد صوری رو قبول کردم بخاطر وجدان خودم بود و الانم دیگه نیازی بهش نیست. اما یه چیز دیگه که فکر کنم از قلم شما افتاده، اینه که جناب آریا خان همسر و یه پسر داره! دستی به سیبیل پهن و بزرگش کشید. -خودم همه ی اینا رو میدونم. آریا اونقدری داره تا بتونه دو تا زن رو همزمان ساپورت کنه. باورم نمی شد انقدر مستبد بودن. دیگه داشت صبرم و لبریز می کرد. سمت در اتاق رفتم و بازش کردم. تن صدامو کمی بردم بالا و گفتم: -هیچ کس نمی تونه برای من تصمیم بگیره، فقط یه نفر می تونست این کار و بکنه که اونم بیشتر از یکساله زیر خاکه! … منم هیچ قیم دیگه ای ندارم! در اتاق و محکم بستم. با بسته شدن در تمام انرژیم تحلیل رفت. بغض مثل یه غده راه گلوم رو بست. لب پایینمو محکم به دندون گرفتم تا بغضم نشکنه اما چشمهام تار شدن و قطره اشک سمجی روی گونه ام نشست. وارد اتاق شدم و آروم زیر لب زمزمه کردم: -آخ مامان، کاش بودی … کاش الان کنارم بودی … از پدرت متنفرم، متنفر … تمام روز تو اتاقم موندم و برای نهار هم پایین نرفتم. حوصله ی کسی رو نداشتم. صدای انیس خانوم از پشت در بسته بلند شد. -خانوم، آقا گفتن باید برای شام بیاین پایین.

دهن کجی کردم و بی حوصله صدام بلند شد. -باشه میام. دیگه صدایی نیومد.

از گریه ی زیاد چشمهام قرمز شده بودن.

به ناچار دستی به صورتم کشیدم و از اتاق بیرون اومدم. از طبقه ی پایین سر و صدا می اومد

پله ها رو پایین اومدم.

فرانک و فرانگیز با دیدنم با ذوق اومدن سمتم.

-بی خبر اومدی!

-یهوئی شد.

خاله بغلم کرد.

با دائی و زندائی احوالپرسی کردم.

تمام مدت نگاه سنگین پیرمرد و احساس می کردم اما توجهی نکردم.

من تصمیمم رو گرفته بودم و به زودی به روستا بر می گشتم.

خاله: آریا نیومد عزیزم؟ پا روی پا انداختم.

-نه خاله جون.

انگار خاله متوجه حال خرابم شد که دیگه چیزی نگفت.

در سالن باز شد و آشو به همراه ویهان وارد سالن شدن. ویهان پشت سر آشو بود.

نگاهش بهم افتاد.

تعجب تو نگاهش پیدا بود اما سریع به خودش اومد و سلام سردی کرد.

توقع همچین برخوردی رو حداقل از ویهان نداشتم؛ تنها مرد توی این خانواده که بهش اعتماد داشتم و روش حساب می کردم.

انیس همه رو برای شام صدا کرد. بلند شدم.

آشو اومد سمتم.

-پکری، چیزی شده؟

-نه، خیلی مهم نیست.

-اونقدر مهم نیست که چهره ات اینطور توی هم رفته؟! اگه از دستم کمکی برمیاد بگو.

لبخندی زدم.

-ممنون. فرانک: شام سرد شد.

آشو صندلی رو کنار کشید که این کارش از نگاه تیزبین ویهان دور نموند.

روی صندلی نشستم و آشو روی صندلی کناریم نشست.

شام توی سکوت صرف شد.

بعد از شام مثل همیشه همه تو سالن نشیمن کنار هم جمع شدن.

پیرمرد رو کرد به خاله: -برای فردا شب بگو خواستگارها بیان.

با این حرف پیرمرد لبهای فرانک تا بناگوش باز شد.

خاله با هول گفت: -زود نیست آقا جون؟

-نه!

وهمین یک نه برای سکوت خاله کافی بود.

بلند شد و سمت اتاقش رفت.

با رفتن پیرمرد، خاله و بقیه هم بلند شدن تا سمت ساختمون خودشون برن.

فرانگیز با ذوق دستهاشو بهم کوبید.

-بالاخره فرانک خانوم قاطی مرغها میشن! فرانک سرش و پایین انداخت. خندیدم.

-یعنی باور کنم تو الان خجالت کشیدی؟ فرانگیز: نچ، ایشون فعلاً باید آقا نریمان و بخورن! فرانک زد تو بازوی فرانگیز.

-وایسا ببینم، تو چطوری با این جناب نریمان خان آشنا شدی؟

فرانگیز: نسناس رو نمی کرده که این آقا نریمان از زمان دانشگاه دنبالش بوده اما فرانک خانوم با دست پس میزده و با پا پیش می کشیده تا اینکه افتاد تو دام عشق جناب نریمان.

برای فرانک خوشحال بودم.

بعد از کمی صحبت با دخترها سمت اتاقم رفتم. ساز دهنی یادگاری مامان و برداشتم و پا برهنه وارد تراس شدم.

روی صندلی نشستم.

سکوت شب رو زوزه ی باد می شکست.

ساز و روی لبهام گذاشتم و چشمهامو بستم.

صدای غمگین ساز تو دل شب طنین انداخت.

با چکیدن قطره اشکی روی گونه ام چشم باز کردم. خسته از روی صندلی بلند شدم.

باید از آریا می خواستم تا خودش کار فسخ این عقد سوری رو انجام بده.

بازوهامو به آغوش کشیدم. دیگه چیزی به رفتنم نمونده بود. به زودی به روستا می رفتم؛ جایی که باید از اول همونجا می موندم.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا