رمان دیازپام

رمان دیازپام پارت 2

4.9
(7)

 

 

-چطوری؟!

پا روی پام انداختم.

-مثل اینکه شازده ی ارباب داره از خارج بر می گرده، اربابم می ترسه خار تو پاش بره، اینه که براش بادیگارد می خواست. منم امتحان دادم و قبول شدم.

-وای اسپاکو ول کن اون ده کوره رو … ببین، تو درس خونده ای، حتی مدرک چند تا رشته ی ورزشی رو داری؛ بیا تهران.

-هاویر!

-هاویر و درد، حناق … بابا به خدا نگرانتم.

-میدونم عشقم.

-گمشو … فقط مسخره کن.

خم شدم جلو.

-میگی چیکار کنم؟ من خیلی انتظار کشیدم تا به اینجا رسیدم، نمی تونم.

-وای وای دختر خوب، اگر بفهمه پسر نیستی چی؟ اونم اون ده کوره ای که معلوم نیست کجای کشوره و هنوز توش خان و خان بازی رواج داره! دنیا الان دنیای مدرنه.

-همه ی اینا رو می دونم اما باید توی اون عمارت باشم. باید انتقام پدرم رو بگیرم، می فهمی؟

عصبی شونه ای بالا داد.

-نه، نمی فهمم.

-بهتر.

-مرض!

-اینا رو ولش، اومدم حال و هوا عوض کنم. معلوم نیست دوباره کی بتونم بیام.

چشمکی زدم.

-چی تو چنته داری؟

-ساناز دیشب زنگ زد گفت یه پارتی تو فشم هست، رد کردم.

-غلط کردی!

-عمه ات غلط کرده! چه میدونستم مثل اجل معلق ظاهر میشی!

-بدو بدو بهش زنگ بزن بگو میایم، بدو!

هاویر بلند شد و با ساناز تماس گرفت.

 

گوشی رو پرت کرد روی مبل و گفت:

-فردا شب ساعت ۸ اونجا باشیم که با خودش باید وارد ویلا بشیم.

بشکنی زدم.

-عالیه، بریم اتاقت لباس انتخاب کنیم.

بعد از کلی گشتن تو لباسهای هاویر بالاخره یه شلوار جین نود با یه نیم تنه ی قرمز جیغ نظرم رو جلب کرد.

با اومدن دایی و زندائی همراه هاویر برای خواب به اتاقش رفتیم.

روی تختی که دائی خیلی سال می شد تو اتاق هاویر برام گذاشته بود دراز کشیدم اما خوابم نمی برد.

گاهی خودم از آینده ای که معلوم نبود توی اون عمارت به سرم میاد می ترسیدم اما راهی بود که انتخاب کرده بودم و باید تا تهش می رفتم.

بعد از یه دوش اساسی، موهام رو کامل لخت کردم و آرایشی انجام دادم. لباسهام رو پوشیدم.

هاویر هم آماده شد. با اصرار زیاد ماشین دائی رو گرفت. عاشق رانندگی بودم.

هاویر سوئیچ رو به سمتم پرت کرد و تو هوا گرفتمش. همین که نشستیم سیستم رو روشن کرد.

با سرعت از بین ماشین ها لایی می کشیدم. هاویر دیگه عادت کرده بود به این مدل رانندگی کردنم.

بعد از طی مسافتی هاویر به ساناز زنگ زد. وارد کوچه ای شدیم.

با دیدن ماشین ساناز چراغ زدم و ماشین و کنار ماشینش نگهداشتم.

رو به رومون در بزرگ فلزی ای بود. ساناز پیاده شد.

 

سمت در رفت. نگاهم به در بود. مردی کت و شلواری در و باز کرد.

ساناز برگه ای نشون داد. مرد در و باز کرد و کنار رفت.

با اشاره ی ساناز ماشین رو روشن کردم و پشت سرش وارد ویلا شدیم.

با اینکه شب بود اما تمام چراغ های حیاط ویلا خاموش بود.

با تعجب به هاویر نگاه کردم. اونم شونه ای بالا داد.

ساناز: نمیخواین بیاین پایین؟

از ماشین پیاده شدم.

-اینجا چرا اینقدر تاریکه؟

-چون داریم میریم پارتی و اینجا هم ایرانه و فضول زیاد!

-اما ما که پارتی زیاد رفتیم، این مدلی نبوده!

ساناز کلافه گفت:

-منم نمیدونم، رفتیم داخل می فهمیم.

همون مرد کت و شلواری اومد سمتمون.

-بفرمائید خانوم ها.

پشت سر مرد راه افتادیم. با باز شدن در ساختمون صدای کر کننده ی آهنگ و بوهای مختلف هجوم آوردن بیرون.

وارد راهرو باریکی شدیم. دختری اومد جلو.

-سلام بچه ها.

نمی شناختمش.

ساناز: کجا لباس عوض کنیم؟

-همراه من بیاین.

دنبال همون دختر وارد اتاقی شدیم.

-بیرون منتظرتونم.

ساناز: باشه نازنین جون.

با رفتن نازنین، سریع روی لباسهام رو درآوردم و دستی به موهام کشیدم. همراه هاویر و ساناز از اتاق بیرون اومدیم.

عده ای در حال رقص بودن و عده ای با هم صحبت می کردن.

یهو آهنگ عوض شد و موسیقی خارجی شروع به خوندن کرد.

دست هاویر رو کشیدم.

-بریم وسط.

 

هاویر از خدا خواسته باهام اومد وسط. هر دو غرق رقصیدن بودیم. نگاهی به اطراف انداختم.

نگاهم به مردی که گوشه ی سالن نشسته بود افتاد. نگاهش پر از غرور بود.

نگاهم رو ازش گرفتم. خسته از رقص سمت نوشیدنی ها رفتم. لیوان بزرگ آب پرتقال رو برداشتم.

یهو چرخیدم که تو سینه ی مردونه ای رفتم. تمام آب پرتقال پخش شد تو صورتش.

یقه اش رو چسبیدم تا نیوفتم. قدمی به عقب برداشت و عصبی کمرم رو چنگ زد.

فاصله مون کم بود و هرم نفسهای عصبیش به گردن و صورتم می خورد.

صدای بم و خشدارش توی گوشم نشست.

-بکش کنار بچه!

با این حرفش اخمی کردم و نگاهم رو کمی بالا آوردم.

-اگر کمرم رو ول کنی، علاقه ای ندارم تو بغلت باشم!

فشار دستش روی کمرم بیشتر شد. پوزخندی زد و سرش رو کامل آورد جلو. فاصله مون حالا قد یه بند انگشت هم نبود.

با همون تن صدا که حالا پوزخند هم چاشنیش بود گفت:

-باور کنم تمام این نمایش رو راه ننداختی تا خودت رو تو بغل من بندازی؟

با این حرفش زدم تخت سینه اش.

-دور برت نداره آقایی که حتی اسمتم نمیدونم! یه اتفاقی بود و آب پرتقال من روی شما ریخت. فکر می کنم نیازی به عذرخواهی هم نباشه چون اتفاق بود!

 

دوستش دستمالی سمتش گرفت. دستمال رو گرفت و دور گردن و بالا تنه اش کشید. همه ایستاده بودن و به ما نگاه می کردن.

تنه ای بهش زدم تا از کنارش رد بشم که مچ دستم رو چسبید.

-جواب این کارتو به موقعه اش میدم.

دستم و از توی دستش کشیدم. ساناز و هاویر اومدن سمتمون. ساناز با هیجان گفت:

-واای … تو توی بغل آشو بودی؟

-آشو کدوم خریه؟

-احمق، همون پسر خوشگله! میگن انقدر پولداره که پولش از پارو بالا میره. امتیاز یکی از ادکلن های برند عربی رو داره.

-به ما چه پسره ی از خودراضی رو! ما دیگه بریم؟

ساناز: عه، کجا؟ تازه اومدین!

-نه، دیگه حوصله ندارم.

از ساناز و دوستهاش خداحافظی کردیم نگاه سنگینش رو احساس می کردم.

چند روزی که خونه ی دایی بودم کلی بهم خوش گذشت اما باید بر می گشتم.

از اتوبوس پیاده شدم. سربند رو کشیدم جلو و کوله ام رو روی پشتم جابجا کردم.

پسر حاج قدرت مثل همیشه سر کوچه بود. با دیدنم گفت:

-به به! شنیدم بادیگارد پسر خان شدی!

حرفی نزدم. یهو دستمو کشید و کوبیدم سینه ی دیوار. چونه ام رو توی دستش گرفت.

-کارت به جایی رسیده که به من بی محلی می کنی؟!

 

-فکر کردی چون بادیگارد پسر خان شدی میتونی از دستم در بری؟

-چـ … چـیـ کارم داری؟

-چرا برای پسر بودن زیادی خوشگلی؟! منم که عجیب به پسرها تمایل دارم.

ته دلم خالی شد. شنیده بودم پسر حاج قدرت بیشتر با پسرها می پره تا با دخترها.

آروم زدم جای حساسش و همین که خم شد دویدم سمت خونه.

میدونستم جلوی مردم کاری نمی کنه تا براش بد نشه اما باید ازش دوری می کردم.

امروز پسر خان قرار بود بیاد. تو حیاط عمارت غلغله بود و هر کسی مشغول یه کاری بود.

تمام عمارت رو آذین بسته بودن. کلی آدم و ماشین تو حیاط جمع بود.

با ورود ماشین بزرگ و مشکی رنگی، با دستور خان گاو زمین زدن. از شلوغی استفاده کردم و سمت برکه ای که نزدیک تپه بود پا تند کردم.

میدونستم حالا حالاها باهام کاری ندارن. به برکه نزدیک شدم. صدای قدمهایی از پشت سرم شنیدم.

دستم و روی دشنه ای که همیشه به کمرم می بستم بردم.

دستش که روی شونه ام نشست، برگشتم عقب و دستم رو بالا آوردم اما با دیدن قد بلند و دستی که مچ دستم رو گرفت سر بلند کردم.

تو تاریکی نور ماه فقط یه سمت صورتش مشخص بود و اون سمت دیگه اش با موهاش پوشیده شده بود.

چشمهاش یه جوری بودن و با سورمه ای که کشیده بود خشن تر به نظر می رسید.

 

اینجوری از اربابت جلوی یه غریبه میخوای مراقبت کنی؟

-تو … تو … کـ … کی؟

-باور کنم لکنت داری؟ من موندم چطور نفهمیدن تو یه دختری!

ته دلم خالی شد. باورم نمی شد یه آدمی که برای اولین بار می دیدمش فهمیده من یه دخترم. اگر بره به بقیه بگه چی؟

سرش رو جلو آورد.

-نترس، من به کسی چیزی نمیگم اما به یه شرط!

نباید می باختم. قدمی به عقب برداشتم. با همون لکنت گفتم:

-ا … اشتباه می … می … کنید … مـ … من پسرم!

خونسرد اومد سمتم.

-نمیخوای که تو این تاریکی و خلوتی برکه و زیر نور ماه برات ثابت کنم تو یه دختری؟!

به اینجاش فکر نکرده بودم. اگر می خواست کاری کنه مطمئن بودم در برابر این قد و هیکل هیچ کاری نمیتونم بکنم.

-شرطت چیه؟

-حالا شدی یه دختر خوب و حرف گوش کن! راجع به شرط فکر می کنم و به موقعه اش بهت میگم.

چرخید و تو تاریکی شب لای درختهای تنومند محو شد؛ مثل یه کابوس. تند تند آب به صورتم میزدم. دلشوره گرفتم.

اگر به کسی چیزی می گفت چی؟ اون وقت باید چیکار می کردم؟ لعنتی احمق، کی بهت گفت بیای این سمت؟

تمام شب برام مثل یه کابوس گذشت.

در حال خوردن صبحانه بودم که حیدر اومد.

-تو پسر جان، بیا آقا کوچیک کارت داره.

 

لقمه ام رو قورت دادم. آقا کوچیک دیگه کی بود؟! به دنبال حیدر راه افتادم و به سمت عمارت رفتم.

خدمتکاری در عمارت رو باز کرد. از دیدن ساختمون ناخواسته سوتی زدم که باعث شد حیدر به عقب برگرده و با اخم نگاهم کنه.

توجهی بهش نکردم و دوباره نگاهم رو به اطراف دوختم. واقعاً زیبا بود!

سالنی به شکل دایره که قسمتی از اون با مبلمان اسپرت و قسمتی به شکل سنتی چیدمان شده بود.

پله هایی که حتی نگاه کردن بهش باعث گرفتگی رگهای گردن می شد. اما با یادآوری اینکه خان باعث مرگ پدرم شد، دوباره نفرتم شعله ور شد.

دختری جوون از پله ها پایین اومد. قدی بلند با لباس حریر کاملاً باز و موهای بلند مشکی داشت.

اومد سمتمون.

-این کیه حیدر؟

-خدمتکار آقا گرشاست.

دختره نگاهی به سر تا پام انداخت.

-پس تو بادیگارد گرشائی! از الان خدا بهت صبر بده!

چشمکی زد و رفت سمت دیگه ی سالن. دختر خونگرمی به نظر می رسید.

حواسم به رفتن دختر خان بود که کسی زد روی شونه ام.

چشم برگردوندم که نگاهم به نگاه مرد جوونی گره خورد.

-تو باید بادیگاردم باشی!

-سلام آ … آ … قا … بـ … ـله.

دستش رو آورد بالا.

-اووف، چقدر حوصله سر بر حرف میزنی! نیازی نیست حرف بزنی، کارت رو خوب انجام بده … آدم قحط بوده پدرم یه ناقص و بادیگاردم کرده؟! خدا کنه کارت خوب باشه.

از همین الان ازش متنفر بودم. کت و شلوار مارک تنش بود و زیادی برای این روستایی که حتی اسم درست و حسابی هم نداشت، سوسول بود.

-میخوام روستا رو ببینم.

 

سری تکون دادم. از عمارت بیرون زد. به دنبالش راه افتادم. کنار ماشین ایستاد.

خواستم سوار شم که یقه ام از پشت کشیده شد.

-اول در و برای من باز کن.

-چـ … چشم.

در ماشین رو باز کردم و سوار شد. سر بلند کردم. احساس کردم کسی از پنجره ی بالای عمارت نگاه می کنه.

با صدای دادش سریع سوار شدم.

-بچه ی این روستایی، حتماً همه جای اینجا رو بلدی؟

چند تایی جا رو بردم و نشونش دادم.

-این روستا فکر کنم سرزمین کشور عربی باشه، درسته؟

-بـ … بله آقا.

آروم زمزمه کرد “میدونستم”.

بعد از یک روز خسته کننده به خونه آوردمش. برام جای سؤال داشت؛

آدم تحصیل کرده ی اونور مرزها چرا باید به همچین روستایی بیاد که حتی منطقه های خاصش آنتن تلفن نداشت و به سختی میشد تماس گرفت.

چند روزی از اومدن پسر خان میگذره. یه بهانه هایی میگیره که دلم میخواد سرش رو به طاق بکوبم.

کلاً اون شب کنار برکه رو فراموش کردم.

مثل همیشه از خونه بیرون زدم و وارد باغ شدم. حیدر اومد سمتم.

-تو کجایی؟ ساعت رو دیدی؟! آقا از دستت خیلی عصبیه، زود باش ماشین و روشن کن. امشب آقا به یکی از روستاها دعوت شده.

-چشم.

آماده از عمارت بیرون اومد. سریع در ماشین رو باز کردم.

-آفرین، یادگرفتی!

و سوار شد. سوار شدم.

-کـ … کجـ …

-کجا بری؟ از روستا برو بیرون بهت میگم.

حرفی نزدم. از روستا بیرون اومدم.

-برو به روستای ستارخان.

متعجب و شوکه سمتش برگشتم. یهو ماشین از جاده منحرف شد. سریع فرمون رو گرفتم و پیچیدم.

 

-چته اونطوری داری نگاه می کنی؟

-اما … آ … آقا …

-هیس، قرار نیست کسی چیزی بفهمه. کاری که بهت گفتم رو انجام بده. حواستم جمع کن، داشتی به کشتن میدادیمون!

میدونستم خان سالهاست که با ستار خان مشکل داره اما هیچ کس دلیل کینه ی این دو طایفه رو نمیدونست.

هوا رو به تاریکی می رفت که به روستا رسیدیم. مردی اومد جلو و چیزی در گوش گرشا گفت.

-دنبال اون مرد برو.

آروم به دنبال مرد راه افتادم. کوچه ای رو رد کرد و کنار دری فلزی ایستاد. بعد از چند دقیقه در باز شد.

ماشین و وارد حیاط کردم. دور تا دور حیاط رو شمشاد های بلند و بیدهای تنومند گرفته بود.

زمین سنگفرش بود و چراغ های پایه کوتاه هر چند متر باعث روشنی حیاط سرسبز شده بود.

-همراه من بیاید آقا.

دنبالش راه افتادیم. چند پله رو بالا رفت و در و باز کرد که گرشا رو به روم قرار گرفت.

-تو همینجا میمونی.

سرش رو توی صورتم آورد.

-و یادت نره که تو امشب هیچی ندیدی! نمیخوای که از کار بیکار شی!

با سر حرفش رو تأیید کردم.

-آفرین.

وارد ساختمون شد. با باز شدن در هجومی از بوی ادکلن زنونه و مردونه و صدای موزیک بیرون اومد.

همه در حال بگو بخند بودن. گوشه ی پله های ساختمون نشستم.

این اینجا چیکار داشت؟! چطور آشنا شده بود؟ میدونستم خونه ی خان اینجا نیست اما اینجا کجا بود؟

از نشستن زیاد حوصله ام داشت سر می رفت. از جام بلند شدم و دوری تو حیاط زدم. نگاهم به پنجره ی بزرگ ساختمون افتاد.

نگاهی به اطراف انداختم و آروم سمت پنجره رفتم. لعنتی بلند بود و دید نداشت!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا