رمان دانشجوی شیطون بلا

رمان دانشجوی شیطون بلا پارت 9

4.3
(17)

 

خودمم درک نمیکردم چمه و این حس سردرگمم آزارم میداد .

اینقدر توی حمام موندم تا کمی حالم بهتر شد و بالاخره از وان بیرون اومدم.

حوله رو دور خودم پیچیدم و درحالی که باهاش موهام رو خشک میکردم به طرف اتاقم رفتم .

با دیدن تخت بی اختیار خمیازه ای کشیدم و به طرفش قدم برداشتم .

دیشب اصلا درست حسابی نخوابیده بودم و به شدت خوابم میومد .

تقریبا تموم وسیله های خونه رو جمع کرده بودم جز همین تخت !

حالا با دیدنش خوشحال شدم که جمعش نکردم و حالا راحت میتونستم یه دل سیر بخوابم.

با یادآوری روز آخری که سوفی بهم زنگ زد و گفت برام خونه پیدا کرده افتادم و خواستم بلند شم و برم ازش بپرسم.
ولی خیلی خوابم میومد .

موهام رو دور حوله کوچیکتری پیچیدم و زیرلب زمزمه کردم:

_بیخیال نورا بخواب و به هیچ چیزی هم فکر نکن !

میدونستم اگه چیزی از سوفی بپرسم این بحث باز داغ میشه و الان حس بحث کردن نداشتم و بدنم به شدت به خواب و استراحت نیاز داشت.

روی تخت دراز کشیدم و درحالی که پتو روی خودم میکشیدم چشمام بستم و نمیدونم کی به خواب عمیقی فرو رفتم و بیهوش شدم.

با تکون های شدید کسی چشمام رو گنگ باز کردم که نگاهم خورد به سوفی که روی صورتم خم شده بود و نگران صدام میکرد .

بلند شدم و به سختی روی تختی نشستم که درد بدی توی گردنم پیچید

آخ آرومی از بین لبهام خارج شد و با اخمای درهم دستمو به گردنم کشیدم .

حتما بخاطر بد خوابیدنم بود که گردنم گرفته بود و نمیتونستم تکونش بدم .

سوفی با نگرانی دستشو روی گردنم گذاشت و لب زد :

_چی شد؟

زبونی روی لبهای ترک خورده ام کشیدم و به سختی زمزمه کردم:

_هیچی نیست کمی درد میکنه فقط !

نگران نگاهی بهم انداخت و درحالی که از اتاق خارج میشید عصبی گفت:

_آخه با موهای خیس چرا خوابیدی اینطور شدی ها ؟

چیزی نگفتم که نزدیک در اتاق که رسید به طرفم برگشت و گفت:

_حالام بلند شو بیا غذا آمادس یه چیزی بخوری تا بیهوش نشدی !

سرم رو به نشونه تاکید حرفاش براش تکون دادم که با قدم های بلند بیرون رفت.

بلند شدم و با درد بدی که هنوزم توی گردنم بود حوله رو به سختی از دور موهام باز کردم و در حالی که دستی به موهای نم دارم میکشیدم به طرف آشپزخونه رفتم .

باید هر چه زودتر برم دنبال کارهای خونه !

اینطوری حداقل کمی از کارهام کمتر میشد ، باید زودتر با خودم کنار میومدم !

کارهام سر و سامون میدادم تا وکیل بابا سراغم نیومده کار درست و درمونی پیدا کنم.

دیگه مهلتی برام نمونده !

نباید بزارم استاد به خواستش برسه باید بفهمه من زیرخواب کسی نیستم !

 

بعد از اینکه غذا خوردیم بلند شدم که ظرفا رو جمع کنم ولی سوفی صدام کرد و با دیدن اخمای درهمش ، از کارم پشیمون شدم و ظرفا رو سرجاشون گذاشتم برای این که بخندونمشون به شوخی بلند گفتم:

_انگار من بچتونم هاااا

نگاهم رو بین هر دو که با تعجب نگاهم میکردن چرخوندم و خنده ریزی کردم و گفتم:

_جولیا بیشتر به باباهه میخوره

سوفی نیم نگاهی به صورت درهم جولیا انداخت و یکدفعه مثل بمب منفجر شد و درحالی که میخندید با دست جولیا رو نشون میداد .

جولیا اولش سعی کرد اخم کنه و نخنده ولی نتونست و کم کم شروع کرد به خندیدن !

بعد از اینکه خوب خندیدیم سوفی ظرفای کثیف رو بلند کرد و به طرف ظرفشوییی برد و درهمون حال زمزمه کرد :

_راستی فردا اسباب کشی داریم ها حواست باشه !
قرار بود امروز باشه که این اتفاق افتاد و نصفه نیمه موند.

اسباب کشی ، چه اسباب کشی ؟؟
درحالی که با دستم پشت گردنم رو که هنوز درد میکرد میمالیدم سوالی پرسیدم:

_چه اسباب کشی ؟؟ من که خونه پیدا نکردم .

شیر آبو روی ظرفا باز کرد و درحالی که باقی مونده غذا رو توی یخچال میزاشت با خوشحالی لب زد:

_خونه رو من برات پیدا کردم تو فکرش نباش فقط فردا وسایل رو باید زود جمع کنیم و بفرستیم

وقتی دید با چشمای گرد شده از تعجب نگاش میکنم در یخچال رو بست و درحالی که باز دستشو زیر شیر آب میگرفت با خوشحالی بلند گفت:

_چیه چرا چشمات رو اینطوری میکنی ! باشه بابا خونه خودمون دو طبقه اس و کوچیکه ، همسایه قبلیمون رفته منم خواستم قبل از اینکه کسی بیاد خونه رو بگیره وسایل تو رو زودتر ببرم اونجا بزاریم که این اتفاق برات افتاد.

زبونی روی لبهای خشک شده ام کشیدم و طره ای از موهام دور دستم پیچیدم .

_واقعا ؟؟ چه خوبه بیام پیش شما منم دیگه تنها نمیمونم، خوب به صاحب خونتون میگفتی من میخوامش به کسی نده؟

مایع روی بشقاب ریخت و در حالی که شروع به شستنشون میکرد، پوزخند صدا داری یه قبافه متعجب من زد و گفت:

_اون پول رو میبینه ، تا وقتی اون توی دستاش نباشه کسی رو تحویل نمیگیره

کلافه نگاهم رو به وسایل گوشه خونه دوختم حالا چطور میخواستم این همه وسایل رو جا به جا کنم ، نمیشد به بچه هام بگم دیگه ازشون خجالت میکشیدم.

جولیا که کنارم نشسته بود رد نگاهم رو گرفت و بلند شد و درحالی که به طرفشون میرفت گفت:

_بلند شید بقیه خورده ریزه ها رو هم جمع کنیم برای فردا وقتی نمونده .

کارتونی بلند کرد و به طرف بقیه وسایل رفت ،در همون لحظه نگاهش به من که همونطوری ماتم زده سر جام نشستم خورد .

_تو که هنوز نشستی نورا ، فردا صبح بیکار نیستیما ، باید بریم دانشگاهم دو کلاس مهم داریم .

با این حرفش به فکر فرو رفتم ، امروز مگه چند شنبه اس ، با یاد آوری کلاس هایی که فردا با اون لعنتی دارم سرم تیر کشید و با درد چشمام بستم.

چطور میتونستم باز تحملش کنم ، جولیا که خیره حرکاتم بود با نگرانی بلند شد و به سمتم اومد .

_چی شد ؟؟

پیشونیم رو مالیدم و برای اینکه نگران نشه به اجبار لبخندی روی لبم نشوندم

_هیچی نیست یه سر درد کوچیکه فقط همین !

یه نگاه به معنی خر خودتی بهم انداخت و همونطوری که به سمت یخچال میرفت عصبی گفت:

_من که میدونم چته ! حق نداری فردا اینطوری رفتار کنی که فکر کنه پیشش کم آوردی ، فهمیدی ؟؟

کلافه چشمام توی حدقه چرخوندم و چیزی نگفتم .

آب میوه توی لیوان ریخت و در یخچال رو یه طوری بهم کوبید که با ترس پریدم که نگاهم به صورت خشمگینش خورد .

لیوان رو جلوی لبهام گرفت و درحالی که با نگاهش برام خط و نشون میکشید گفت:

_اینجا ایستادم نگات میکنم تا آخرین قطره میخوریش هااا .

از دستش گرفتم و بدون اینکه حرفی بزارم یکدفعه همشو سر کشیدم !

جولیا راس میگه نباید جلوش کوتاه بیام ، نمیدونم چرا اینقدر من کم طاقت و شکننده شدم.

منی که وجودم پُر بود از زندگی و شادی ، چرا حالا باید اینقد گوشه گیر و منزوی بشم.

شاید همه اینا دلیلش یکدفعه برشکست شدن بابا و از عرش به فرش افتادنم بود .

شاید چون عادت به اینجور زندگی نداشتم ، این خودش یه شوک بزرگ برام بود .

ولی تا کی میخوام اینطوری باشم ، دلم برای نورای شر و شیطون گذشته تنگ شده بود .

همونی که بزرگ ترین دغدغه اش تیپ و مد و زیباییش بود .

اونی که اینقدر شیطنت داشت که همه از دستش عاصی شده بودن و به دختر شر و شیطون معروف بود .

با یادآوری اسمی که بابا همیشه صدام میکرد لبخندی بی اختیار گوشه لبم نشست .

همیشه صدام میزد شیطون بلا !

وقتی بابا به این اسم صدام میکرد قهقه همه بالا میگرفت و اکثرا میگفتن این اسم واقعا برازندته !

واقعا هم شیطون بودم و هم سر به هوا !

حالا چی مونده ازم ، جز اینکه شدم یه موجود بی خاصیت و افسرده

 

توی فکر و خیال های خودم غرق بودم و نمیدونم کی آب میوه رو تموم کرده بودم و هنوزم لیوان روی لبهام بود و بی اراده ادای خوردن رو درمیاوردم .

با صدای قهقه بچه ها به خودم اومدم و با ترس از جا پریدم و درحالی که دستم روی سینه ام که به شدت بالا پایین میشد میگذاشتم با چشمای گشاد شده از ترس تقریبا فریاد زدم :

_چیه چی شده ؟؟

سوفی با دستایی کَفی به سمتم اومد و درحالی که نمیتونست جلوی خودش رو بگیره با خنده بریده بریده اشاره ای به دستم که لیوان رو محکم گرفته بودم کرد و گفت:

_یه ساعته زیر نظرت داریم ، لیوان خالی گذاشتی روی لبات و اونوقت نمیدونم داری چی میخوری که ما نمیبینیمش .

با فهمیدن سوتی که دادم خندم گرفت و لیوان روی میز گذاشتم و درحالی که دستی به دماغم میکشیدم خطاب به جولیا گفتم:

_پاشو بریم بقیه وسایل رو جمع کنیم .

تا چند ساعت تموم وسایل رو جمع کردیم و گوشه خونه گذاشتیم .

قرار بود فردا بعد از اینکه از سر کلاس برگشتیم اسباب کشی کنم .

بچه ها طبق معمول شب پیشم موندن ، چون به قدری خسته شده بودیم که نمیتونستم بزارم این همه راه رو تا خونه هاشون برن.

چند تا بالشت روی زمین گذاشتیم و دراز کشیدیم چون دیگه تخت خوابی هم نبود که برم روش بخوابم .

بچه ها به خواب عمیقی فرو رفته بودن ولی من درحالی که توی تاریک روشن اتاق به سقف خونه خیره بودم .

به فردا فکر میکردم ، به فردایی که باز قرار بود استاد رو بیینم .

کلافه از حس های مبهمی که جدیدا درگیرشون شده بودم به پهلو چرخیدم و سرم توی بالشت فرو بردم.

اینقدر فکر و خیال کردم که از خستگی نمیدونم کی پلکام روی هم رفتن و به خواب عمیقی فرو رفتم.

صبح زود همراه جولیا به دانشگاه رفتیم امیدوار بودم استاد بیخیال من شده باشه .

وگرنه نمیدونستم میتونم خودم رو کنترل کنم یا نه ، که حرفی بارش نکنم.

سر کلاس به اصرار من صندلی های آخر نشستیم تا کمتر توی دید استاد باشم .

ربع ساعت از وقت کلاس گذشته بود ولی خبری از استاد نبود .

از استادی که همیشه سر تایمش حاضر میشد بعید بود این غیبت !

بچه ها هر کدوم بیخیال شروع به حرف زدن کردن ولی من خوشحال از اینکه مجبور نیستم چشمم بهش بیفته و تحملش کنم ، بودم .

به طرف جولیا برگشتم و دهن باز کردم که بگم پاشو بریم

که با پیچیدن صدای استاد توی کلاس ، چشمام محکم روی هم فشار دادم و آروم سرمو به طرفش چرخوندم

با دیدنش که نیومده کتش رو از تنش درمیاورد و به طرف پروژکتور میرفت عصبی دستام مشت کردم.

از همه بخاطر دیر کردنش عذرخواهی کرد

داشتم همینطوری حرص میخوردم که دست جولیا روی دستم نشست و درحالی که نوازشش میکرد آروم کنار گوشم لب زد:

_بیخیال باش عزیزم !

سرم رو با نشونه تایید حرفاش براش تکون دادم و به طرف استادی که شروع به درس دادن میکرد برگشتم.

استاد اول نگاهش یک دور توی کلاس چرخید و انگار دنبال کسی میگشت.

یکدفعه با دیدن من برای چند ثانیه نگاهش خیره صورتم شد ولی زود به خودش اومد و شروع کرد به درس رو ادامه دادن.

من به جایی اینکه حواسم جمع درس دادنش باشه ، نگاهم روی عضله ها و اندام استاد میچرخید .

از دیروز که بدنش رو برهنه دیده بودم ناخودآگاه هر لحظه جلوی جشمام نقش میبست.

دستم زیر چونه ام زده بودم همینطوری از بالا تا پایین برندازش میکردم که سرش رو بلند کرد و نمیدونم توی نگاهم چی دید که برای ثانیه ای مات و مبهوت خیرم شد .

ولی کم کم لبخند خبیثی روی لبهاش نقش بست و بلند خطاب به هم گفت:

_بچه ها اگه یه مدل زنده زن برای توضیح دادن من اینجا باشه بهتر متوجه میشید آره ؟

پسرا با خنده همه راضی بودنشون رو اعلام کردن

استاد شروع کرد به قدم زدن و در همون حال گفت :

_حالا کی داوطلب میشه ؟؟

تقریبا تموم دخترا دستشون رو بالا گرفتن که استاد نگاهش رو بینشون چرخوند و درحالی که روی من زُم کرده بود بلند گفت:

_خانوم احمدی شما بیاید اینجا ببینم

تکونی نخوردم و بی حرکت ایستاده بودم که جولیا دستی روی شونه ام زد و کنار گوشم با حرص غرید:

_استاد با توعه ها

چی ؟ با منه ؟؟ هینی از ترس کشیدم و از جام پریدم که خنده جمع بالا گرفت
به اجبار بلند شدم و کنارش ایستادم

به طرفم برگشت و درحالی که چرخی دورم میزد بلند گفت :

_خوب موضوع تدریس امروز ما چی بود ؟؟

حالا چی میگفتم ، من که حواسم به درس نبود و اصلا نفهمیده بودم چی درس داده .

وقتی دید من سکوت کردم با ابروهای بالا رفته به طرف بچه ها برگشت .

سوالی دستش رو تکون داد و گفت:

_چی بود بچه ها ؟؟

بچه ها بلند گفتن :

_عفونت های داخلی زنان

زیر چشمی نگاهی به استاد کردم که نزدیکم شد

_خوب خانوم احمدی شما که حتی نمیدونید موضوع درس امروز چی بوده سر کلاس من چیکار میکنید؟؟

عوضی ، لعنت بهت !

قصدش فقط دست انداختن من بود و دوست داشت من رو اذیت کنه فقط همین !

آب دهنم رو به سختی قورت دادم ، حالا چی میگفتم ؟

میگفتم تو درس میدادی نگاهم ناکجاآباد تو بوده و داشتم دیدت میزدم.

با دیدن سکوتم نزدیکم شد و آروم کنار گوشم لب زد :

_اگه نمیخوای این درس بندازمت ، شب میای خونم اونجا درس امروز رو برات تشریحی توضیح میدم

با شنیدن حرفی که زد چشمام گرد تر از این نمیشدن ، بی حیای بی تربیت !

میدونست اینجا نمیتونم چیزی بارش کنم اینطوری میگه !

دستام مشت کردم و به سختی جلوی خودم رو گرفتم که حرفی نزنم تا آبروی خودم توی دانشگاه بره.

چون اینجا بحث درسم بود و نمیخواستم به هیچ وجه مشکلی توی درسم پیش بیاد.

ولی مثل خودش که میتونستم تلاقی کنم با فکری که به ذهنم رسید پوزخند صدا داری زدم و یکدفعه بلند گفتم:

_چیزی گفتید استاد ؟؟

استاد با این حرفم رنگش پرید و با تعجب نگاهی بهم انداخت ولی زود به خودش اومد و درحالی که به طرف میزش میرفت بلند زمزمه کرد:

_نه !

برای اینکه اذیتش کنم نگاهم رو بین بچه ها که با کنجکاوی نگاهمون میکردن چرخوندم و خطاب به استاد گفتم:

_آهان الان دارم متوجه میشم منظورتون چی بوده ؟

سرش رو بلند کرد و در حالی که چشم غره ای بهم میرفت کلافه گفت:

_برید بشینید خانوم !

ولی من تازه بازیم شروع شده بود و قصد تفریح داشتم ، چرا همش اون بتونه من رو اذیت کنه !

من نتونم ؟؟ با این فکر خنده ریزی کردم و با لوندی موهای دورم رو کنار زدم و درحالی که به سمت استاد میرفتم بلند گفتم:

_بچه ها میدونید استاد چی بهم گفت ؟

دانشجوها که انگار به بازی مهیجی نگاه میکنن با کنجکاوی بلند گفتن نه !

حالا نوبت اون بود که حرص بخوره ، خودکار توی دستش رو محکم فشار داد و درحالی که سعی میکرد لبخند بزنه دستشو به طرفم گرفت و گفت:

_بفرمایید بشینید ، اگه دلقک بازی هاتون تموم شده !

چی ؟؟ به من گفت دلقک !
عوضی بیشعور!

همه بچه ها با این حرفش خندیدن ولی من مثل بمب آماده انفجاری بودم که فقط به یک تلنگر احتیاج داشتم.

میدونستم چطور حرصش بدم صندلی گوشه کلاس رو کشیدم و درحالی که وسط میزاشتمش ، با یه حرکت روش نشستم

لباسم تا سر زانو بود ولی با یهویی نشستنم با یه حرکت بالا پرید تقریبا تموم رون هام و پاهای برهنه ام در معرض دید قرار گرفتن .

صدای اووووه کشیدن پسرای کلاس بالا گرفت ، این موارد خیلی برام مهم نبودن و از بچگی به لباس باز پوشیدن بین مردا عادت داشتم ولی این مورد رو که از قصد بخوام خودمو اینطوری توی دید بزارم از لج استاد بود .

دستی به چونه ام کشیدم و سوالی پرسیدم :

_خوب نظرتون چیه درباره درس امروزی که استادن دادن بحث کنیم و نظر بدیم؟

نگاهمو بینشون چرخوندم هرکدوم چیزی میگفتن که با دیدن جولیای که از شدت خنده قرمز شده بود و نگاه از استاد نمیگرفت با تعجب از گوشه چشم نگاهی به استاد انداختم .

 

با دیدن صورتش یه لحظه جا خوردم ، رگ های پیشونیش بیرون زده بودن و یه طوریی با حرص و عصبانیت ، نگاهم میکرد و دستاش رو مشت کرده بود که از ترس به خودم لرزیدم .

ناخودآگاه لباسم رو چنگ زدم و پایین کشیدم و پاهامو جفت کردم.

عه نورا اصلا به اون چه مربوط پسره سه نقطه ، بزار ببینه حرص بخوره !

نگاه ازش گرفتم و در حالی که موهام رو یک طرف گردنم جمع میکردم با ناز خواستم حرفی بزنم که دست کسی روی شونه هام نشست و حرف توی دهنم ماسید .

استاد بود که فشار محکمی به شونه هام آورد و با صدایی که سعی میکرد نلرزه و عصبانیتش معلوم نباشه بلند گفت :

_خوب بچه ها وقت کلاس تمومه میتونید برید .

بچه ها که انگار دلشون نمیخواست برن و داشتن بازی مهیجی رو دنبال میکردن سرجاشون نشسته بودن که استاد این بار فشار محکم تری به شونه هام آورد .

یکدفعه فریاد کشید :

_مگه با شماها نیستم ؟؟؟

درد بدی توی بدنم پیچیده بود و تکونی به خودم دادم تا از زیر دستاش بیرون بیام که عصبی ازم جدا شد و به سمت میزش رفت.

بچه ها دونه دونه از کلاس خارج میشدن که جولیا با خنده به سمتم اومد و درحالی که کیفم رو به سمتم میگرفت با شیطنت لب زد :

_فرار کنیم تا نیومده ! خیلی روی اعصابش اسکی رفتی

با عجله کیفمو روی دوشم انداختم ولی هنوز یک قدم برنداشته بودم که صدای عصبی استاد توی کلاس خالی پیچید:

_شما بمونید خانوم احمدی !

جولیا با حرص نگاهی به استاد انداخت و با اخمای درهم دست به سینه کنارم ایستاد و زیر لب زمزمه کرد :

_تو خواب ببینه تو رو باهاش تنها بزارم.

میدونستم الان این دوتا باز بهم گیر میکنن و دعوا بالا میگیره ، کلافه به طرف جولیا برگشتم و با مهربونی لب زدم:

_بزار ببینم حرف حسابش چیه باشه عزیزم؟ نمیخوام سر من باز بهت توهینی کنه .

کم کم اخماش توی هم فرو رفتن و دهن باز کرد که مخالفت کنه ، دستمو جلوش گرفتم و با خواهش گفتم:

_باشه عزیزم بخاطر من نه نیار لطفا ؟!

پوووف کلافه ای کشید و درحالی که نگاهی به استاد که با اخمای گره خورده خیره ما بود ، میکرد با قدم های تند از کلاس خارج شد و در رو محکم بهم کوبید.

با رفتن جولیا ، دست به سینه وسط کلاس ایستادم و خیره اش شدم

در حالی که دستاش رو زیر چونه اش زده بود با اخمای که به شدت توی هم بودن نگاهی به سرتا پام انداخت .

هرچی نگاهش پایین تر میومد حس میکردم بیشتر دندوناش رو از حرص روی هم فشار میده .

یکدفعه آنچنان مثل جن زده ها از جاش پرید که باعث شد از ترس تکونی بخورم.

ولی زود به خودم اومدم و نگاهم رو ازش دزدیدم تا نفهمه ازش میترسم و باز بخواد اذیتم کنه !

نزدیکم شد و یکدفعه پیرهنم رو چنگ زد و کشید ، جیغ خفه ای کشیدم و با چشمای گشاد شده خیره صورت سرخ از عصبانیتش شدم که چطور با حرص نفس نفس میزد .

_این چیه پوشیدی هااااا

چنان دادی زد که ترسیدم بچه ها بریزن توی کلاس و آبروم بیشتر از این بره !

از ترس بی اختیار دستمو روی دهنش گذاشتم و با خشم غریدم:

_چه خبرته صداتو بیار پایین ، دوما طرز لباس پوشیدن من به تو ربطی نداره فهمیدی؟

درحالی که نگاه ازم نمیگرفت گازی از کف دستم گرفت که جیغ خفه ای کشیدم .

با مشت به سینه اش کوبیدم که نه تنها ولم نکرد بلکه بدتر دندوناش رو توی گوشت دستم فرو کرد .

از دردش اشک توی چشمام جمع شده بود و هرچی مشت به سر و صورتش میکوبیدم مثل بیمارای روانی دست بردار نبود .

از درد به خودم میپیچیدم که دستم رو ول کرد

از درد دستم خم شده بودم که صدای خشمگینش کنار گوشم باعث شد سرم رو بالا گیرم.

_بار آخرت بود از این لباسا پوشیدی و تن و بدنی که حق منه رو به نمایش دیگران گذاشتی وگرنه بلایی سرت میارم که حتی اسم خودتم یادت بره !

 

چی ؟؟؟ این چی میگه ! بدن اون ؟؟
اون چه حقی درباره من داره که اینطوری صحبت میکنه !

با چشمای گشاد شده از تعجب خیره دهنش شدم درحالی که سرم رو کج میکردم ناباور لب زدم:

_چی ؟؟

عصبی یقه پیراهنم رو توی مشتش گرفت ، و درحالی که تکونم میداد گفت :

_بار آخرت بود این رفتار رو ازت دیدم فهمیدی؟

دستمو روی دستش گذاشتم و درحالی که سعی میکردم از خودم جداش کنم با حرص نالیدم:

_ولم کن ببینم اصلا به تو هیچ ربطی نداره !

با این حرفم فَکم رو توی دستش گرفت و درحالی که عصبی فشارش میداد گفت :

_چی گفتی ؟؟ هاااا جرات داری یه بار دیگه تکرارش کن

لبام رو به زور میخواستم تکون بدم نمیتونستم ، ولی از حرصش به زور شروع کردم به حرف زدن و با کلمات نامفهوم سعی داشتم حرفم رو بهش بفهمونم .

با این حرفام چشماش شدن دوتا کاسه خون و یکدفعه تا به خودم بیام به دیوار کلاس کوبیدم داد و بهم چسبید .

درحالی که دستاش رو دو طرف سرم به دیوار تکیه میداد سرش رو نزدیک گوشم آورد و کلافه از پشت دندون های کلید شده اش غرید:

_اینو خوب توی گوشات فرو کن ، آره تو مال منی ! همه چیت حتی هوای که توش نفس میکشی !

به این حرفش پوزخند صدا داری زدم و درحالی که سرم رو کج میکردم تا ازش فاصله بگیرم با لحن حرص دراری لب زدم:

_من مال تو نیستم و مال توام نمیشم ! این آروزت رو به گور میبری ، مطمعن باش .

دندوناش روی هم سابید و کلافه چنگی به موهاش زد و یک قدم ازم فاصله گرفت :

خوشحال از اینکه بالاخره ولم کرده خواستم نفس راحتی بکشم که یکدفعه مثل جن زده ها باز بهم چسبید .

اینقدر محکم بهم چسبیده بود که حس میکردم استخون هام در حال خورد شدنن.

گرمای بدنش حالم رو بد میکرد و نمیخواستم بیشتر از این بهم بچسبه!

دستام روی سینه اش گذاشتم که به عقب هولش بدم که دستام رو گرفت و به زور دور کمر خودش قفل کرد .

نمیدونم منظورش از این کارا چی بود ، اصلا اینو نمیفهمیدم ، با تعجب نگاهی به دستام که به زور دور کمر خودش قفل کرده بود ، شدم .

عصبی توی صورتش فریاد زدم :

_چیکار میکنی دیوونه ولم کن !

نیشخندی بهم زد و در حالی که نگاهش رو به در کلاس میدوخت تهدید آمیز لب زد:

_کافیه الان یکی از دانشجوها داخل شه و ما رو…..

حرفش رو قطع کرد و نگاهش رو به چشمای ترسیدم دوخت و ادامه داد:

_ما رو توی این وضعیت ببینه ، اونوقت پیش خودش چی فکر میکنه ؟؟

وقتی دید سکوت کردم و از ترس چیزی نمیگم ، ابروهاش رو بالا فرستاد و درحالی که نوچی زیر لب زمزمه میکرد لب زد :

_دوستی و رابطه استاد با دانشجوش اوووف اونم کجا توی کلاس!

با ترس تقلا کردم تا ازش جدا بشم و درهمون حین نالیدم :

_هیچ کس همچین چیزی رو باور نمیکنه!

سرم رو بین دستاش گرفت و درحالی که لباش رو نزدیک صورتم میاورد با خنده حرص دراری گفت:

_اگه ما رو در حین بوسیدن و اینطوری بهم چسبیده ببینن چی ؟؟

هرچی تقلا میکردم تا از دستش راحت بشم بی فایده بود و یه طوری من رو محکم چسبیده بود که نمیتونستم تکون بخورم.

منم رو توی بغلش چفت کرده بود و اینقدر قدش بلند بود و هیکلش دوبرابر من ،که انگار بچه ای رو بغل کرده ، قدرت هر حرکتی رو از من گرفته بود.

با این حرفاش دیگه مطمعن شده بودم مشکل داره و دیوووانس و از اذیت کردن من لذت میبره.

از اینکه میدید اینطوری با ترس نگاش میکنم و تقلا میکنم حس برتری و قدرت بهش دست میداد.

الان توی موقعیت بدی بودم باید هر طوری شده راضیش میکردم تا ولم کنه ، وگرنه معلوم نبود چی پیش بیاد .

میترسیدم کسی داخل کلاس بشه و ما رو توی این موقعیت ببینه !

سعی کردم به اعصابم مسلط باشم ، نفسم رو با فشار بیرون فرستادم درحالی که لبم رو با دندون میکشیدم نگاهم رو به چشمای کشیده جذابش دوختم .

_میشه ازم فاصله بگیری و آروم باشی ، اونطوری باهم حرف بزنیم ؟

چشماش رو ریز کرد و مشکوکانه پرسید:

_ترسیدی آره ؟؟

لعنتی ! اصرار داشت من اعتراف کنم که ضعیفم و دارم جلوش کم میارم .

دهن باز کردم که جواب دندون شکنی بهش بدم ولی با یادآوری موقعیتی که توش بودم عصبی چشمام روی هم فشار دادم.

توی دلم با خودم زمزمه کردم:

آروم باش نورا ، آروم !

تو میتونی رام خودت بکنیش ، اون در برابر تو هیچی نیست فهمیدی ؟؟

تو همون دختر شر و شیطون گذشته ای پس به اعصاب خودت مسلط باش و کاری کن باورت کنه !

با این حرفا انگار آروم تر شده بودم چشمام رو باز کردم که با دیدن صورتش یک سانتی صورتم که خیره لبهام بود ، پلکم نمیزد متعجب شدم ولی سعی کردم به روی خودم نیارم.

با لحن آرومی لب زدم :

_باشه روی حرفایی که زدی سعی میکنم فکر کنم ، باشه ؟

انگار باور نداشت من همچین حرفی بزنم ازم فاصله گرفت ، اوووف داشتم خفه میشدما لعنتی مثل کَنه بهم چسبیده بود ولمم نمیکرد.

دستی به چونه اش کشید و مشکوک پرسید :

_مگه من گفتم فکر کن ؟؟ یا حق فکر کردن بهت دادم .

حالا نوبت من بود که تعجب کنم ، این دیوونه باز داره چی میگه ؟؟

مگه خودش از صبح نداره اصرار میکنه که من قبول کنم ! پس الان چی داره میگه.

پیراهنم رو مرتب کردم ، لبم رو با زبون خیس کردم ، با تعجب گفتم:

_یعنی چی ؟؟

به طرفم قدم برداشت که با ترس از دیوار فاصله گرفتم و عقب تر رفتم .

نیشخندی به صورت ترسیده من زد و در حالی که به طرف میزش میرفت کتش رو برداشت و تنش کرد .

من هنوز همونجا ایستاده بودم که با دیدن اینکه انگار نمیخواد چیزی بگه عقب گرد کردم تا از کلاس خارج بشم.

که صداش از پشت سرم بلند شد ، دیگه اون عصبانیت قبل توی صداش نبود و با لحنی آروم گفت:

_جواب سوالتو نگرفته میخوای کجا بری؟

ایستادم ، سرم رو به سمتش کج کردم و درحالی که از گوشه چشم به اون که درحال مرتب کردن کتش بود نگاه میکردم لب زدم:

_مهم نیست

کیفش رو توی دستش گرفت و درحالی که نزدیکم می شد کنارم ایستاد و گفت :

_نه اتفاقا خیلی هم مهمه ! میدونی چرا ؟؟ چون اصلا من اجازه فکر کردن به تو ندادم و حقی هم در این مورد نداری!

روی صورتم خم شد و درحالی که نگاهش رو داخل چشمام میدوخت ادامه داد:

_تووو چه بخوای و چه نخوای مال منی ! پس بیش از این دست و پا نزن .

با این حرفش وسط کلاس خشکم زده بود و ناباور به اون که بیرون میرفت چشم دوختم .

باورم نمیشد داشت راحت میگفت که من مال اونم و چه بخوام و چه نخوام نمیتونم از دستش در برم.

دستام رو عصبی مشت کردم و از بس حرص و عصبانیتم زیاد بود که جیغ خفه ای کشیدم.

مردک دیوووانه با این حرفا چه چیزی رو میخواست ثابت کنه اینکه من رو میتونه راحت به دست بیاره !

از درون داشتم میسوختم ، به شدت احساس گرما میکردم ، کلافه موهام از داخل گردنم کنار زدم با دست شروع به باد زدن خودم کردم !

وقتی این حرف رو میزد توی نگاهش و صداش یه جدیت خاصی بود که همینش من رو میترسوند .

میترسیدم دست از سرم بر نداره و برام مشکل ساز بشه !

میخواستم در نهایت آرامش درسم رو بخونم و پیش خانوادم برگردم .

ولی اینطوری که بوش میومد اون نمیخواست بیخیال من بشه و خودش رو مالک من میدونست .

چند دقیقه تو کلاس موندم تا حالم سر جاش بیاد بعد کیفم رو چنگ زدم و کلافه از کلاس بیرون زدم .

عجیبش اینجا بود که چطور جولیا سراغ من نیومده ، خسته از افکار درهم برهممی که توش غرق بودم از کلاس خارج شدم .

ولی با ندیدن جولیا توی سالن با تعجب چرخی دور خودم زدم ، به قدری سالن شلوغ بود که سخت بود بخوای کسی رو اینطوری پیدا کنی .

درحالی که نگاهم رو بین بچه ها میچرخوندم گوشی رو از جیب کیف بیرون کشیدم و شماره اش رو گرفتم.

هر چی بوق میخورد جواب نمیداد این باعث تعجبم شده بود ، آخه مگه امکان داشت من پیش استاد باشم و جولیا من رو تنها بزاره مگه اینکه اتفاق مهمی افتاده باشه .

نمیدونستم چیکار کنم و چطوری پیداش کنم ، شونه هام رو بی حوصله بالا فرستادم و درحالی که هنوزم درحال زنگ زدن بهش بودم بیرون رفتم و خودم رو به حیاط رسوندم.

مثل دیوونه ها نگاهم رو به اطراف چرخوندم ولی با ندیدن جولیا عصبی از اینکه داشت دیرمون میشد و باید میرفتیم دنبال کارهای خونه ، روی صندلی گوشه حیاط نشستم و باز شمارش رو از سَر گرفتم.

ولی هرچی بوق میخورد باز برنمیداشت ، از یه طرفیم نگرانی مثل خوره به جونم افتاده بود که نکنه اتفاقی واسش افتاده که گوشی رو برنمیداره .

اونم کسی که حاضر نبود یک ثانیه با وجود استاد من رو تنها بزاره .

حالا مگه چه اتفاقی افتاده بود که هیچ خبری ازش نبود !

نمیدونم چقدر توی حیاط دانشگاه نشسته بودم و مدام پشت هم شمارش رو میگرفتم که با نشستن کسی پیشم سرم رو به سمتش کج کردم که با دیدن جولیا عصبی کیفمو روی نیمکت کوبیدم و بلند شدم جلوش ایستادم.

دستامو روی کمرم زده بودم و طلبکار نگاهمو به رو به رو دوختم.

_کجا بودی از صبح دارم زنگ میزنم؟؟ چرا برنمیداشتی ؟

صدای خسته اش به گوشم رسید که گفت:

_یه سر رفته بودم درباره وام دانشجویی حرف بزنم

وام ؟؟ دستام رو پایین انداختم و با تعجب درحالی که کنارش مینشستم سوالی پرسیدم:

_چی؟ چرا درخواست وام دادی؟

دستی به چشماش کشید و درحالی که اخماش توی هم فرو رفته بودن با صدای که انگار از ته چاه بیرون میومد زمزمه کرد:

_شهریه این ترم یه کم….

حرفش رو خورد و درحالی که نگاه ازم میدزدید ادامه داد :

_یه کم برام زیاده نمیتونم پرداختش کنم .

نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و درحالی که به رو به رو خیره بودم سوالی پرسیدم:

_چقدر هست حالا ؟؟؟

 

‌خم شد و درحالی که سرش رو بین دستاش میگرفت کلافه نالید :

_اون قدری بالا هست که من نتونم پرداختش کنم .

اوووف خدایا خسته شدم ، هر روز یه مشکل و درگیری داشتیم .

همیشه پشتم بودن و کمکم کردن حالا باید هرکاری از دستم بر میومد براشون انجام بدم .

با یادآوری مقدار پولی که از فروش ماشین و خونه باقی مونده بود و هنوزم دست نخورده توی بانک گذاشته بودم تا کاری باهاش راه بندازم خوشحال به طرف جولیا برگشتم .

_پاشو بریم که جور شد

سرش رو بالا آورد و با تیز بینی چشماش رو ریز کرد و مشکوک پرسید :

_چطور به این زودی ؟؟

میدونستم الان اگه بگم پولای خودمو میگم قبول نمیکنه ، میگه خودت بهش محتاج تری !

ولی وقتی خواهرم و دوستم ناراحت و به پول احتیاج داشته باشه ، میشه من با وجود پولی که دارم ازش دریغ کنم و بزارم ناراحت و درگیر بمونه .

کلافه چشمامو توی حدقه چرخوندم و برای فرار کردن از سوال هاش ، کیفم رو برداشتم و درحالی که ازش فاصله میگرفتم بلند گفتم:

_دنبالم بیا تا برات بگم

صدای قدم هاش که با عجله دنبالم میومد به گوشم میرسید .

منم قدم هام رو بلندتر برمیداشتم تا ییشتر ازش فاصله بگیرم ، نیاز داشتم فکر کنم و ببینم چه دروغی میتونم براش سرهم کنم.

چون این جولیایی که من میشناسم عمرا اگه بفهمه پولای منن ازم قبولشون کنه.

نمیتونستم حال بدش رو ببینم و کاری براش نکنم ، وقتی اینقدر توی دردسر و سختی افتاده بود .

دنبالم میوند و همش سوال پیچم میکرد تا از زیر زبون بیرون بکشه پول رو میخوام از کجا جور کنم.

کنار جاده منتظر تاکسی ایستاده بودیم و داشتم سوال های جور و جور جولیا رو جواب میدادم .

که با دیدن جان که داشت با نیش باز به سمتمون میومد بی حوصله جولیا رو صدا زدم .

عصبی دسته کیفش رو توی دستاش فشار داد بلند داد زد :

_چیه خوووب ؟؟ چرا جواب من رو نمیدی !

اینقدر بلند این رو گفت که تموم کسایی که از کنارمون رد میشدن با تعجب نگاهشون رو بینمون چرخوندن .

با ابروهای بالا رفته نگاش کردم و زیر لب زمزمه کردم:

_چته آروم باش ؟؟ باشه بریم خونه جوابتو میدم حالا اونجا رو ببین .

اخماش رو توی هم کشید و سوالی پرسید:

_کجا رو ؟؟

با چشم و ابرو به سمتی که جان داشت نزدیکمون میشد اشاره ای کردم و گفتم :

_ببین داره میاد یه طوری ردش کن بره تا نکشتمش!

با این حرفم لبخند پلیدی روی لبهاش نقش بست و زیر لب طوری که من بشنوم گفت:

_من رو اذیت میکنی و چیزی نمیگی ؟بد جور تلافیشو سرت درمیارم حالا بمون و تماشا کن .

لبم رو با دندون کشیدم و خسته از بچه بازی های جولیا خواستم برای تاکسی که نزدیک میشد دست بلند کنم تا نگهداره که جان کنارم ایستاد و درحالی که سرتا پا برندازم میکرد گفت:

_کجا میرید خانوما ؟؟؟ ماشین من هست بیاید برسونمتون!

از گوشه چشم نگاهی بهش انداختم و پوزخند صدا داری زدم به فارسی گفتم:

_مگه از جونم سیر شدم سوار ماشین تو بشم ، همین الان کم مونده با نگاهت من رو بخوری پسره سه نقطه…

میدونستم از حرفام هیچی متوجه نمیشه و راحت میتونستم هرچی دلم میخواد بار این پسره چلغوز کنم بلکه دلم خنک شد و کمی از حرصم کم بشه!

جان سویچ توی دستش رو چرخوند و با تعحب پرسید:

_چی گفتی؟؟ متوجه نشدم.

دستم رو برای تاکسی که داشت نزدیک میشد بلند کردم و آروم لب زدم:

_هیچی گفتم ممنونم خودمون میریم

سرش رو به تایید حرفم تکون داد که دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده !

داشتم همینطوری میخندیدم که با حس سنگینی نگاهی روی خودم ، بی اختیار نگاهمو توی جمعیت چرخوندم که با دیدن استاد که با اخمای درهم و چشمای به خون نشسته خیره منه و پلکم نمیزنه.

با ترس آب دهنم رو به زور قورت دادم و به سرعت نگاهم رو دزدیدم .

وااای خدا من اینم کم بود ، گاوم زایید ، دیگه تا تلافی نکنه ول کنم نیست

 

با عجله به طرف جولیا برگشتم و با چشم و ابرو بهش اشاره کردم این پسره رو رد کنه تا زود بریم.

منظورم رو زود گرفت و به طرف جان چرخید و با مهربونی گفت:

_ممنون جان ولی کار داریم خونه نمیریم ، مسیرمون با تو یکی نیست

جان ولی مگه ول کن بود ، چند قدم جلو تر اومد و درحالی که نگاهش روی هیکلم بالا پایین میشد و انگار به بدن برهنه ای نگاه میکنه گفت:

_هرجایی میخواید من میرسونمتون ، اصلا فکر کنید من راننده شخصیتونم!

بابا تو چقد کنه ای !

نه خیلی ازت خوشم میاد با اون نگاه هیزت ، اوهووووع راننده شخصیمم میخواد بشه

با چشمای از حدقه دراومده خیره جان شدم که با دیدن نگاهم چشماش درخشید و دستش رو به سمت ماشینش گرفت و گفت:

_بریم خانوما ؟؟

دیگه شورش رو درآورده بود هرچی هیچی نمیگم ! دهن باز کردم که تا مخالفت کنم ولی با شنیدن صدای استاد توی فاصله نزدیکی ازم آب دهنم رو قورت دادم و با استرس لبم رو گاز گرفتم.

حالا کی میخواست جواب این رو بده وااای خدای من !
یه روز نباید آرامش داشته باشم.

_خانوم احمدی جزوه ای که صبح بهتون دادم از روش کپی بگیرید رو میشه لطف کنید بدید ؟

این حرفاش همه بهونه بودن تا خودش رو توی جمع ما جا بده و یه طورایی به من بفهمونه که آره من همیشه این دور و برام و حواسم بهت هست ، پس دست از پا خطا نکنی !

سعی میکرد آروم باشه ولی از چشمای به خون نشسته ودستای مشت شده اش میتونستم بفهمم تا چه حد عصبیه .

جان با ابروهای گره خورده نگاهی به استاد انداخت و دندوناش روی هم سابید.

چه گیری افتاده بودما ، کلافه نگاهم رو بین هر دوشون چرخوندم و به اجبار برای اینکه جان چیز خاصی پیش خودش فکر نکنه کیفمو باز کرم و درحالی که یکی از جزوه هام بیرون میکشیدم به طرف استاد رفتم.

تقریبا چند قدم با جان و جولیا فاصله داشت وقتی که نزدیکش شدم جزوه به سمتش گرفتم و گفتم:

_بفرمایید استاد

یه طوری ایستاده بودم که جان دیدی روی من نداشت و استادم جلوم ایستاده بود و اون اصلا نمیتونست چیزی ببینه.

دستش به سمت جزوه اومد و درحالی که اون رو میگرفت دستم رو از زیر جزوه توی دستش محکم قفل کرد .

چون جزوه تقریبا بزرگ بود و روی دستمم بود کسی متوجه چیزی نمیشد ، درحالی که نگاهمو رو به اطراف میچرخوندم تکونی به دستم دادم و زیرلب عصبی زمزمه کردم:

_دستمو ول کن ! کسی میبینه زود باش

عصبی نگاهش رو توی چشمام دوخت و پوزخندی زد و گفت:

_این پسره چیکار میکنه کنار تو !!

سکوت کردم چون نیاز نبود چیزی بگم و اصلا به اون مربوط نبود که بیاد و دخالت کنه !

وقتی سکوتم رو دید عصبی یک قدم نزدیک تر اومد

_اصلا تو چرا همش نیشت باز بود هااا ؟؟؟

رگ های پیشونیش بیرون زده بودن ، میترسیدم کارم دستم بده و آبرو ریزی راه بندازه !

با نگرانی نگاهم رو به اطراف چرخوندم ، اینجا جای کَلکَل نبود که بخوام چیزی بارش کنم ، فعلا باید کاری میکردم میرفت و ازم فاصله میگرفت.
با استرس پایین لباسم رو چنگ زدم

 

خیره چشمای به خون نشسته اش شدم و درحالی که سعی میکردم آروم باشم لبم رو با زبون خیس کردم و گفتم:

_من داشتم به چیز دیگه ای میخندیدم ، باور کن !
حالام دستمو ول کن میخوام برم کار دارم .

به جای اینکه ولم کنه بدتر دستمو محکم فشار داد ، از دردش اخمام توی هم فرو رفتن و آخ آرومی از بین لبهام بیرون اومد .

خوب که فشارش داد ، سرش رو نزدیک گوشم آورد و آروم زمزمه کرد :

_بار آخری بود که کنار این پسره دیدمت و نیشتم باز بود ، فهمیدی ؟؟؟

از درد لبم رو اینقدر گاز گرفتم که طعم تلخ خون توی دهنم پیچید .

به اون ربطی نداشت من با کی صحبت میکنم و حق دخالت توی زندگی من نداشت

حاضر بودم درد بکشم ولی جلوی حرف زورش کوتاه نیام ، وقتی دید سکوت کردم و حرفی نمیزنم عصبی گفت :

_هووووم ! نشنیدم بگی چشم ؟!

لبامو بهم فشار دادم و جوابی بهش ندادم ، طوری ایستاده بودیم که کسی متوجه نمیشد داره دستم رو فشار میده و تقریبا توی جای خلوتی بودیم و به کسی دید نداشت .

سرش رو بالا گرفت و نمیدونم توی صورتم چی دید که دستم رو ول کرد و درحالی که ازم فاصله میگرفت کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت:

_دفعه دیگه پسری رو دور و برت ببینم اینطوری باهات رفتار نمیکنم تاوانش رو بد پس میدی .

با چشماش برام خط و نشون کشید و با قدم های بلند و حالتی که کاملا معلوم بود عصبیه ، ازم فاصله گرفت و از دانشگاه خارج شد.

پسره روانی احمق ! نمیدونم چی از جون من میخواد لعنتی !

سوزش عجیبی توی لبم احساس میکردم ، دستم رو به لبم کشیدم که از دردش صورتم جمع شد .

دستم رو که جلوی صورتم گرفتم با دیدن خون صورتم ، توی هم رفت .

اه لعنتی باز حرصم گرفته بود و نفهمیدم چطور لبام رو تیکه پاره کرده بودم .

با دیدن جان که داشت نزدیکم میشد با عجله کف دستم رو به لبم کشیدم تا اثری از خون ها نمونه ، و باز این بخواا سوال پیچم کنه .

واااای حالا نوبت این بود !

رو به روم ایستاد و درحالی که موشکافانه نگاهم میکرد سوالی پرسید :

_پس چرا جزوه رو به استاد ندادی؟؟

با دیدن جزویی که دستم بود و وقتی استاد مچم رو ول کرده بود

از شدت بی حسی جزوه از بین انگشتام روی زمین افتاده بود و متوجه اش نشده بودم پوووف کلافه ای کشیدم .

بی توجه به نگاه های مشکوک جان خم شدم و در حالی که از روی زمین برش میداشتم بی تفاوت گفتم:

_یادم افتاد ازش کپی نگرفتم و قرار شد چند روز دیگه بهشون پس بدم.

دستی به ته ریشش کشید و با لحنی که معلوم بود حرفم رو باور نکرده بود نیشخندی زد و گفت:

_جدیدا استاد خیلی مرموز شده نه ؟؟

نگران از اینکه به چیزی شک کنن و فکر کنه من با استاد رابطه دارم و توی دانشگاه پخش بشه با چشمایی که از ترس دو دو میزدن بهش خیره شدم و با نگرانی لب زدم :

_نه اصلا من متوجه همچین چیزی نشدم.

دستی به دماغش کشید و زیرلب با خودش چیزی زمزمه کرد که با ترس و نگرانی خیره دهنش شدم و خشکم زد

با لحن مرموزی زیر لب زمزمه کرد :

_ولی من میدونم چشه !

با ترس نگاش کردم ، وااای نکنه فهمیده استاد به من پیشنهاد داده !
اگه این رو بدونه کار من زاره و از فردا کم کم همه بچه ها میفهمن و برام دردسر درست میشه!

اوووف لعنت بهت استاد از وقتی که پا توی زندگی من گذاشتی داری اینطوری گند میزنی بهش!

با تکون خوردن دست جان جلوی صورتم به خودم اومدم و کلافه نگاهم رو بهش دوختم و لب زدم :

_بله ؟؟

لبخندی بهم زد و درحالی که جولیا رو نشونم میداد گفت :

_بریم دیگه ، جولیام خیلی وقته منتظره!

چپ چپ نگاش کردم بلکه از رو بره ،ولی این بشر پروتر از این حرفا بود و تا زمانی که سر من رو به باد نمیداد ول نمیکرد .

بدون توجه بهش با قدم های بلند خودم رو به جولیا رسوندم و درحالی روبه روش می ایستادم نامحسوس با چشم ابرو بهش اشاره کردم که هر طوری شده این رو بپیچونیم و در بریم .

جولیا زود گرفت که چی میگم ، سرش رو به نشونه باشه برام تکون داد که بدون توجه به جانی که شاد و شنگول پشت سرمون میومد خودمون رو به خیابون رسوندیم و دستم رو برای تاکسی که از روبه رو میومد تکون دادم.

جان با دیدن این حرکتم عصبی چند قدم جلو اومد و درحالی که سعی میکرد صداش بالا نره گفت:

_این بچه بازیا چیه درمیارید ؟؟ میشه بدونم؟؟

بدون اینکه نگاهی بهش بندازم در تاکسی که منتظرمون ایستاده بود رو باز کردم و درحالی که دستم رو پشت کمر جولیا میزاشتم تا زودتر سوار شه ، خطاب به جان لب زدم:

_ما امروز خیلی کار داریم جان ، نمیخوایم مزاحم تو هم بشیم !

نگاهش رو به ماشینا دوخت و کلافه درحالی که دندون هاش روی هم میسابید گفت:

_من از صبح صدباره دارم میگم مزاحم نیستید !

صورتش رو برگردوند و درحالی که خیره چشمام میشد پوزخندی زد و آروم طوری که فقط من بشنوم زمزمه کرد:

_تو همش داری بهونه میاری که یک لحظه کنار من نباشی ، هه ولی کور خوندی!

سرش رو نزدیک آورد و دقیق کنار گوشم ادامه داد:

_من بالاخره تو رو رام خودم میکنم منتظرم باش گربه کوچولو !

بدون توجه به دهن باز مونده از تعجبم ،با قدم های بلند ازم فاصله گرفت و سوار ماشینش شد.

این لعنتیا پیش خودشون چی فکر کردن ، هرکی از راه میرسه میخواد من رو برده و مطیع خودش بکنه !

ای بابا شاید ما دلمون شما رو نمیخواد مگه زوریه ؟؟ حق انتخابم نداریم

نمیدونم چند ثانیه مات و مبهوت خیره رو به رو بودم که با صدا کردن های مکرر جولیا به سختی نگاهم رو گرفتم و خسته سوار ماشین شدم.

سرمو به شیشه پنجره تکیه دادم و چشمامو روی هم گزاشتم ، خسته بودم از درگیری ها و کش مکش های اطرافم .

دلم میخواست بخوابم وقتی بیدار شدم ببینم همه اینا چیزی جز کابوس ، نبودن

این روزا زیادی خسته بودم ! جولیا سرشو روی شونه ام گذاشت و با مهربونی لب زد :

_زیاد بهشون فکر نکن ، بیخیال باش نزار ذهن و فکرت رو درگیر کنن باشه عزیزم؟

از این که در همه حال حواسش بهم بود لبخندی روی لبهام نقش بست و برای اینکه خیالش رو راحت کنم باشه ای زیر لب زمزمه کردم .

تا زمانی که به خونه برسیم چشمام رو باز نکردم و توی فکر و خیال های خودم غرق شدم .

با فکر به اینکه قراره باقی پولا رو به جولیا بدم ،و دیگه کاری نمیتونم برای خودم راه بندازم و در به در کوچه و خیابونا برای پیدا کردن کار میشم عصبی شدم !

از فکر به بدبختیام سردرد عجیبی گرفته بودم ، حالا خوبه شانش آوردم خبری از وکیل بابا نیست وگرنه نمیدونستم باید چطوری ردش کنم که به بابام خبر نده.

با توقف ماشین به خودم اومدم و پیاده شدیم !
داخل خونه که شدیم با دیدن سوفی که دست تنها تقرییا نصف وسایل رو تا در ورودی آورده بود خجالت زده به طرفش رفتم و بغلش کردم .

بوسه محکمی روی گونه اش نشوندم و با خجالت گفتم :

_بخدا شرمندم ! همه کارا افتاد گردنت ، میموندی ما هم میومدم با هم انجامش میدادیم.

با مهربونی خندید و درحالی که به طرف باقی وسایل میرفت گفت:

_حالام دیر نشده بیاید کمک!

کیفمو روی سکوی آشپزخونه گذاشتم و با خنده در حالی که به کمکشون میرفتم بلند داد زدم:

_من اگه شما رو نداشتم چیکار میکردم؟؟

نگاهی بهم انداختن و زدن زیر خنده

به ماشینی برای بردن وسایل زنگ زدم و تقرییا حدود یک ساعت طول کشید تا کامل خونه خالی شد و همه چی رو بار ماشین زدیم.

دیگه اون دختر پولداری نبودم که باید کوچیک تری کارمم خدمتکار انجام میداد ، مجبور شدم پابه پای بچه ها تموم وسایل رو داخل ماشین بزارم.

چون پولی برای گرفتن کارگر نداشتم و از این به بعد هم چون پس اندازی دیگه نداشتم کارمم سخت تر میشد .

باید هر طوری شده کاری پیدا میکردم وگرنه زیر خرج و مخارج دانشگاهم میموندم و نمیتونستم از پسش بربیام.

بعد از اینکه کارمون تموم شد جولیا تاکسی خبر کرد تا دنبال ماشین وسایل بریم.

برای برداشتن کیفم داخل خونه شدم و نگاه کلی به خونه انداختم !

دور خودم چرخی زدم و با دقت همه چی رو بخاطر سپردم ، ببین نورا دیگه همه چی تموم شد !

اینم آخراش بود ، آخرین چیزی که از زندگی مرفه ای که داشتی برات مونده بود .

ببین همه چی رو چه راحت از دست دادی ؟؟ تو موندی و یه جیب خالی !

هیچ وقت یک درصدم فکر نمیکردم اینقدر محتاج بشم که به فکر خرج های شخصی که میکنم باشم .

منی که پول تو جیبی یک روزم خرج بیشتر از ده روز الانم بود.

کلافه دستی به چشمای اشکیم کشیدم و با قدم های بلند به سمت کیفم رفتم و عصبی چنگش زدم.

لعنت بهت نورا پس کی میخوای قوی باشی؟

هرچی هم غصه بخوری هیچی حل نمیشه به خودت بیا !

با این فکر نفس عمیقی کشیدم و با یه حرکت در خونه رو بستم و قفلش کردم.

نگاهی به کلیدای توی دستم انداختم و کلافه ته کیفم پرتشون کردم .

توی اولین فرصت باید برم و کلیدا رو به صاحب املاکی تحویل بدم .

سوفی با دیدنم بی حوصله داد زد:

_پس کجایی بدووو بریم دیر شد!

با عجله به طرفشون رفتم که با دیدن سوفی که نگاهش میخ خونه همسایه بود کلافه با دست محکم به پیشونیم کوبیدم.

چطور یادم رفته بود که آمار پسره رو دربیارم ، وااای چطور به سوفی قول داده بودم و فراموش کرده بودم.

نورا ببین یه بار یه چیزی ازت خواست و تو باز گند زدی !

با عجله سوار ماشین شدم و سعی کردم به هیچ چیزی فکر نکنم !

هرچی ماشین از محله ای که زندگی میکردم دور تر میشد به محله هایی که خونه هاشون کوچیک تر و ساده تر بودن نزدیک تر میشدیم.

دل توی دلم نبود تا خونه جدیدم رو ببینم ، کاشکی حداقل قابل تحمل باشه و بتونم توش زندگی کنم.

وگرنه با این پولی که من داده بودم بعید میدونم میشد باهاش یه خونه درست و درمون گرفت .

دستی به پیشونی عرق کرده ام کشیدم و درحالی که موهای خیس به پیشونی چسبیده ام رو کنار میزدم ، سعی کردم بی تفاوت باشم .

البته همش سعی ! وگرنه درونم آشوب بود و استرس داشتم.

با توقف ماشین ، سوفی درحالی که پیاده میشد بلند گفت :

_رسیدیم زود پیاده شید وسایل ببریم داخل

پیاده شدم و ناباور به رو به روم خیره شدم ! یعنی واقعا این خونه ای بود که من قراره از این به بعد توش زندگی کنم!

با اینکه خونه ای کوچیک و نقلی بود ولی به قدری خوشکل بود که مات و متحیر مونده بودم.

یعنی واقعا با پول به اون کمی ، این خونه گیرم اومده بود ؟؟

باورم نمیشد ، بتونم همچین جایی گیر بیارم ، اصلا مگه توی پایین شهرم همچین خونه هایی قشنگی ، وجود داشت ؟؟

از شوق و ذوق نمیدونستم چیکار کنم و روی پا بند نبودم .

با خوشحالی به طرف سوفی برگشتم و ناباور لب زدم:

_اینجا خونتونه ؟؟

سوفی درحالی که به سمت ماشین وسایل میرفت بلند خندید و بریده بریده گفت:

_خونه توام هست از این به بعد

لبخندی زدم و با خوشحالی که به خونه تمیز و کوچولوم خیره شدم .

از اینجام معلوم بود که نصف خونه قبلیمم نیست ، ولی هرچی بود توی این شرایط عالی بود.

مادر سوفی یه زن مهربون و خوشکل بود با اینکه سنش بالا میزد ولی معلوم جووونی زیبایی داشته .

به استقبالمون اومد و با مهربونی بهم خوش آمد گفت و توی آغوشش گرفتم .

با بغل کردنش یاد مامانم افتادم و اشک توی چشمام جمع شد ، اگه الان بود کمکم میکرد و حداقل توی سختی ها کسی رو داشتم ، که سرمو روی پاش بزارم و گریه کنم .

با دیدن اشکام با مهربونی دستی به صورتم کشید و درحالی که بوسه ای روی گونه ام میزاشت گفت:

_چرا گریه میکنی عزیزم ؟؟

با خجالت دستی به چشمام کشیدم و با لکنت لب زدم :

_هیچی ، یه لحظه یاد مامانم افتادم

با این حرفم ناراحت شد و در حالی که با دستاش صورتمو قاب میگرفت با مهربونی خیره چشمای خیسم شد و آروم لب زد :

_منم عین مامانت عزیزم ،از این به بعد من جز سوفی دختر دیگه ایم دارم .

سوفی درحالی که کارتون کوچیکی دستش بود ، به طرف ما برگشت و درحالی که لب و لوچه اش رو آویزون میکرد گفت:

_مامان چه زود من رو فروختی ! نورا مامانمو دزدیدی؟؟

نمایشی هق هقی کرد که همه زدن زیر خنده ، خاله با خنده خطاب بهش گفت:

_کم فیلم بازی کن بچه ! زود این وسایل رو ببرید بالا تا دیر نشده.

سوفی ناراحت سرش رو پایین انداخت و با لحن بچگونه ای لب زد:

_دیدی گفتم ! نکنه من سر راهی بودم هااا نورا دختر واقعیته ؟؟
آره مامان بگوو من طاقتشو دارم.

اینقدری این حرف رو بامزه زد که قهقه ام بالا گرفت ، خاله درحالی که گوشش رو میگرفت و میپیچوند با خنده گفت :

_ای دختره دیووونه بیا برو دیگه به کارت برس

سوفی با خنده دستشو روی گوشش گذاشت و درحالی که صورتش رو نمایشی جمع میکرد جیغ کشید :

_اااای مامان چطور دلت میاد گوشم کنده شد!

خاله با خنده گوشش رو ول کرد و درحالی که داخل میرفت بلند گفت :

_من برم یه چیزی آماده کنم بخورید شمام زودتر وسایل رو خالی کنید بیارید داخل .

با این حرف خاله نگاهم به راننده ماشین خورد که کلافه به ماشینش تکیه داده بود و نگاهش رو بین ما میچرخوند.

با عجله به سمت ماشین رفتم و به جولیا اشاره کردم دنبالم بیاد تا زودتر وسایل رو پیاده کنیم .

بالاخره بعد از چند ساعت یک ریز کار کردن ، تموم وسایل رو تقریبا خالی کردیم و داخل خونه بردیم .

بدنم به شدت درد میکرد و حس میکردم تک تک عضلاتم زیر فشار کار زیاد دارن له میشن .

پول راننده رو دادم و با بدنی خسته داخل خونه شدم ، طبقه بالا از من بود که درکل یه اتاق داشت با پذیرایی کوچیک ولی نقلی و جمع و جوریش بدجور به دلم نشسته بود

در کل خونه تمیز و شیکی بود و هنوزم باورم نمیشد تونسته بودم خونه گیر بیارم .

با این پولی که برام مونده بود و قرار یود نصفشو به جولیا بدم ، بعید نبود که آواره خیابونا بشم.

ماجرا خونه که حل شد میموند کار فقط ، اونم جور میشد دیگه نگرانی از جانب وکیل بابا نداشتم و هم خیال خانوادم راحت میشد هم خیال خودم !

با کمک بچه ها بیشتر وسایل خونه رو چیدیم و مرتب کردیم !
تقریبا نصف خونه مرتب شده بود و دیگه دغدغه ای نداشتم اون کارهای خورده ریزه رو هم میتونستم خودم بعدا کم کم مرتب کنم .

فقط مونده بود صاحب خونه که سوفی باهاش حرف زده بود و قرار بود امروز بیاد پول رو تحویل بگیره و قرارداد ببندیم ولی انگار کاری براش پیش اومده بود گفت بود چند روز دیگه میاد .

از بس خم و راست شده بودم حس میکردم کمرم از وسط دونیم شده و اصلا توانایی دوقدم راه رفتن رو هم ندارم.

دستمو به کمرم گرفتم و به سختی تا مبل رفتم و آروم روش نشستم .

تکیه ام رو دادم و به سختی چشمای دردناکمو روی هم گذاشتم .

جولیا کنارم نشست و در حالی که نفسش رو با فشار بیرون میفرستاد با خوشحالی گفت :

_اوووف تموم شد دیگه !

چشمامو باز کردم و در حالی که نگاهم رو توی خونه مرتب شده میچرخوندم خطاب به بچه ها تشکر آمیز لب زدم:

_واقعا ازتون ممنونم بچه ها اگه شما نبودید معلوم نبود من باید چیکار میکردم

جولیا خودش رو بهم نزدیک کرد و دستاشو دور شونه هام محکم قفل کرد و گفت :

_ما هم ممنونیم از دوستی که به خوبی تو داریم !

صورتمو به سمتش برگردوندم و درحالی که از گوشه چشم نگاش میکردم با خنده گفتم:

_آخه چه خوبی من داشتم که خودم خبر ندارم ، از روزی که با من آشنا شدید فقط دردسر براتون داشتم نه چیز دیگه ای!

سوفی گلدون شیشه ای توی دستشو روی میز جلوی تلوزیون گذاشت و در حالی که به طرفمون میچرخید با صدایی که خستگی ازش میبارید آروم زمزمه کرد:

_این چه حرفیه میزنی !

راستی بچه ها بریم پایین تا دیر نشده مامان گفت شام آمادس.

خجالت زده بلند شدم و به طرف سوفی رفتم و دستاشو گرفتم :

_خیلی ازت ممنونم سوفی ، اگه تو

دستمو به اطراف چرخوندم و ادامه دادم:

_اگه تو نبودی معلوم نبود تا کی باید دنبال خونه میگشتم و فکر نکنم میتونستم خونه ای به این خوبی پیدا کنم واقعا عالیه! ممنونم.

خنده ریزی کرد و با خوشحالی گفت :

_زیاد خوش حال نشو آوردمت همسایه خودم کردمت تا هر روز خونت تلپ شم .

سرش رو پایین انداخت و با گریه نمایشی گفت :

_جون تو وقتی مامی از خونه بیرونم مینداخت نمیدونستم کجا برم !

با این حرفش قهقه من و جولیا بالا گرفت و درحالی که بغلش میکردم زیر لب زمزمه کردم:

_امروز چقد شیطون شدی!

با همدیگه طبقه پایین رفتیم و شام رو اونجا خوردیم !

خونه اونا یه کمی بزرگ تر از سویت من بود و دیزایینش خیلی ساده و شیک بود .

موقع شام وقتی دور هم نشستیم و با خنده و شادی شروع به خوردن کردیم برای اولین بار بعد از مدت ها حس کردم از ته دلم خوشحالم و خانواده دارم.

خانواده ای که توی این کشوری که من هیچ کس رو نداشتم بزرگترین نعمت برام بودن .

در همه حال حواسشون بهم بود و موقع ناراحتیم ناراحت میشدن و با خنده هم میخندیدن !

مگه چیزی عالی تر از اینم بود ، اینکه حس کنی یه خانواده داری !

نگاهم رو بینشون چرخوندم و درحالی که ته دلم از خدا بابت داشتن اونا تشکر میکردم ، بی اختیار لبخندی گوشه لبم نشست.

شام که تموم شد بلند شدم تا به خاله کمک کنم که نزاشت و گفت که شماها خسته اید برید بشینید .

سوفی که انگار از خداش بود با نیش باز نگاهی به مامانش انداخت و با قدم های بلند جلوی تلوزیون نشست .

نگاهی به جولیا که به زور جلوی خنده اش رو گرفته بود انداختم و درحالی که سرم رو به نشونه تاسف برای سوفی تکون میدادم رفتم و کنارش نشستم.

از بس خسته بودم و بدنم درد میکرد که فقط به یه دوش آب داغ نیاز داشتم شاید کمی سرحال میومدم.

از خاله بابت شام و پذیرایی تشکر کردم و همراه جولیا برای خواب بالا رفتیم.

قرار بود یه امشب رو پیشم بمونه چون اینقدر خسته بودیم که فقط نیاز به خواب داشتیم و بس

🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

  1. رمانت خ خوبه
    دمت ناموصا ولی یکی ع بهترین نکته های رمانت اینه ک زود ب زود پارت میزاری ادم خسته نمیشه تازه خلاف تفکر بضی ع نویسنده عا ای طوری هیجان بالا تر میره تا اینکه ی ماه ی ماه پارت بزاری:|
    خلاصه ک قربونه قلمت؛)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا