رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 79

4.3
(3)

 

 

” آیناز ”

با رفتن اون لعنتی از خونه و دور شدنش از خودم تازه تونستم نفس راحتی بکشم از سر جام بلند شدم و برای اینکه از اون حال دربیام تصمیم گرفتم چرخی توی خونه بزنم

به دنبال پیدا کردن چیزی که باهاش بشه در رو باز کرد تموم چیزاش رو زیر و رو کردم ولی دریغ از پیدا کردن حتی یه چاقوی کوچیک !!

لعنتی تموم چیزایی که باهاش میتونستم کاری بکنم رو از جلوی چشمام جمع کرده و یه طورایی بی دفاع توی این خونه زندانیم کرده بود

دیگه بریده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم
یکدفعه با یادآوری پیشنهادی که بهم داده بود اخمامو توی هم کشیدم و زیرلب نالیدم :

_نه نه این کار از دست من برنمیاد !!

خودمو روی مبل جلوی تلوزیون پرت کردم و خسته نگاهم رو به صفحه سیاهش دوختم ، پووف زندگی چقدر خسته و کِسِل کننده شده بود

حالا باید با این روانی چیکار میکردم تا بیخیالم بشه ؟!

با یادآوری جورج نَم اشک تو چشمام نشست و بغض آلود با خودم زمزمه کردم :

_حتی توام فراموشم کردی !!

اون همچین آدمی نبود که منو یادش بره ولی با یادآوری شب آخر که اونطوری پیشنهادش رو رَد کردم و بهش فهموندم نسبت بهش دودلم و نمیتونم قبولش کنم آه از نهادم بلند شد

بایدم ناراحت شده و دیگه به فکرم نباشه و بیخیالم شده باشه !!
منم بودم پیگیر کسی که بدجوری تو بُرجکم زده و پیشنهاد ازدواجم رو رَد کرده بود نمیشدم

خاک تو سرت آیناز چرا مرد به اون خوبی رو قبول نکردی حالا این روانی خوبه که اینطوری گرفتارش شدی و هر روز و شب عذابت میده؟؟

آره مقصر خود احمقم بودم که قدر ندونستم و خدا هم اینطوری جواب ناشکری هام رو داد اگه با جورج میموندم اون ازم محافظت میکرد و به هیچ وجه نمیزاشت این بلاها سرم بیاد

توی افکار دَرهَم بَرهَمم غرق بودم که یکدفعه چشمم خورد به گوشه اتاق و چیزی که از پشت پرده های بلندی که باد آروم تکونشون میداد پیدا بود

ناباور پلکی زدم یعنی این چیزی که الان داشتم میدیدم واقعیت داشت ؟!

چطور قبلا متوجه اش نشده بودم که این خونه بالکنی به این بزرگی داره لعنتی اصلا به چشمم نخورده بود با فکر به اینکه بالاخره راهی برای فرار پیدا کردم هیجان زده بلند شدم و دستپاچه به سمتش هجوم بردم

ولی یکدفعه پام به لبه فرش گیر کرد و همین هم باعث شد با سر پخش زمین بشم و صدای آخ بلندم بود که توی سکوت خونه پیچید

لعنتی زیرلب زمزمه کردم و به سختی سعی کردم بلند شم

 

با برخورد فَکم و دماغم با زمین درد بدی توی کل صورتم پیچیده بود ولی همه اینا باعث نشده بودن هیجانی که از دیدن اون بالکن بهم دست داده رو از یاد ببرم

طوری که با خنده ی دردآوری دستی به دماغم کشیدم و لنگان لنگان به سمت بالکن راه افتادم با دیدن شیشه ی نیمه بازش چشمام برقی زد

و بدون توجه به کف دستم که از خون دماغم قرمز شده بود پنجره بزرگش رو که کشویی مانند بود رو کشیدم که نور آفتاب مستقیم توی چشمم خورد

خدای من باورم نمیشه بعد چند روز بالاخره دارم آفتاب رو به چشم میبینم برای ثانیه ای جلوی چشمام سیاهی رفت و نزدیک بود زمین بخورم

که زودی دستم رو‌ به میله های حفاظ مانند بالکن گرفتم و چشمام رو از زور ضعف بستم ، معلومه که بعد این همه مدت غذای درست و حسابی نخوردم همچین بلایی سرم میاد

با یادآوری اینکه باید تا دیر نشده فرار کنم و تنها راه فرارمو از دست ندم به ضعفم غلبه کردم و چشمامو باز کردم و با لبخند نیم نگاهی به پایین انداختم

ولی یکدفعه با دیدن ارتفاع زیادی که تا پایین داشتم کم کم لبخند روی لبهام ماسید و ناباور پلکی زیرلب نالیدم :

_لعنت به این شانس !!

انگار یکبار تموم انرژیم رو از دست داده باشم پاهام لرزید و کم کم روی زمین نشستم و بالاخره بغضم با صدای بدی شکست و صدای بلند هق هق گریه هام بود که توی سکوت خونه پیچید

باید فکر میکردم اون عوضی من رو توی این خونه اینطوری تنها نمیزاره مطمعن بوده که هیچ راه فراری ندارم برای این بیخیالم شده و راحت گذاشته رفته پی خوشگذرونیش!!

خوب که گریه کردم و دلم خالی شد دستی زیر چشمام کشیدم بلند شدم چون موندنم اینجا دیگه فایده ای نداشت و هر لحظه حس میکردم سرم گیج میره و هر آن ممکنه بیهوش بشم

با قدمای نامتعادل به سمت اتاق کذایی راه افتادم ولی همین که توی قاب در ایستادم با دیدن ملافه های روی تخت آنچنان فکری توی ذهنم جرقه خورد

که باعث شد همونطوری بی حرکت بمونم و چندثانیه به ملافه ها سفید زُل بزنم ، یعنی امکان داشت همچین چیزی و میتونستم از پسش بربیام ؟؟

هرچی بود بهتر از موندن پیش نیماست زیاد وقت نداشتم باید تا نیومده کاری میکردم با این فکر با عجله به سمت تخت رفتم و همه ملافه اش رو جمع کردم و بیرون زدم

ملافه ها رو بهم گره زدم و با قلبی که صدای کوبش بلندش داشت گوش هام رو کر میکرد از بالا به پایین پرتش کردم ولی لعنتی کوتاه بود

بی معطلی برگشتم تا چیز دیگه ای پیدا کنم و بهش اضافه کنم ولی همین که سراغ کمد رفتم با شنیدن صدای ماشینی که داشت نزدیک و نزدیکتر میشد خشکم زد و برای ثانیه ای حس کردم قلبم نزد

 

واااای خدای من نیما اومد
کار خودم رو تموم شده میدیدم دستپاچه بلند شدم و با دست و پایی که از زور ترس میلرزید از اتاق بیرون زده و به سمت بالکن هجوم بردم

بی معطلی و با نفس های بریده زودی ملافه رو بالا کشیدم و به سمت اتاق هجوم بردم ولی وسط راه پام لیز خورد و نزدیک بود باز زمین بخورم

ولی خودم رو زودی جمع و جور کردم و با عجله وارد اتاق شدم و با استرش شروع کردم به باز کردن گره های بزرگ و محکمی که به ملافه ها زده بودم

تموم این اتفاقا در عرض چند دقیقه اتفاق افتاده بودن دستام از زور فشارهایی که آورده بودم درد گرفته و میلرزیدن ، ولی باید تا سروکله نیما توی خونه پیدا نشده وضعیت رو به حالت اول برمیگردوندم

آخرین گره ملافه رو باز کردم و با عجله به سمت تخت هجوم برده و سعی در پهن کردنش داشتم که صدای در ورودی نشون از وارد شدن نیما داد

با شنیدن صدای قدم هاش که داشت به اتاق نزدیک میشد دستپاچه چرخی دور خودم زدم خدایا باید چیکار میکردم ؟؟ اگه من رو اینطوری میدید صد در صد بهم شک میکرد

یکدفعه با فکری که به ذهنم رسید با یه حرکت خودمو روی تخت پرت کردم و ملافه روی خودم انداختم و خودم رو به خواب زدم

این تنها چیزی بود که اون لحظه به ذهنم رسید که باید انجامش بدم به سختی سعی کردم نفس هام که از شدت ترس تند شده بود رو منظم کنم

با وارد شدنش توی اتاق و قطع شدن صدای پاش فهمیدم که بالای سرم ایستاده این رو از سنگینی نگاهی روی خودم حس میکردم به سختی بی حرکت همونطور مونده بودم

و توی دلم خدا خدا میکردم بره و ازم دور شه ولی روی صورتم خم شد و با حس حرکت دستش روی صورتم و کنار زدن موهام از روی پیشونیم

حس کردم برای ثانیه ای قلبم از حرکت ایستاد و نفسم حبس شد که دستش رو برداشت و زمزمه آرومش رو شنیدم که گفت :

_پس این خونا چین روی صورتش باز معلوم نیست چه بلایی سر خودش آورده

هه یعنی نگرانمه ؟؟
ملافه دور تنم که به شدت دور خودم پیچیده بودمش رو به هر سختی بود یه کمی کنار داد تا راحت تر باشم

همین که حس کردم از اتاق بیرون رفته و ازم فاصله گرفته نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و آروم لای پلکامو نیمه باز کردم و نگاهی به اطراف انداختم

پشتش بهم بود و داشت به سمت آشپزخونه میرفت به پهلو چرخیدم و ملافه روی خودم کشیدم و با بدنی که میلرزید توی خودم جمع شدم

 

 

پووووف لعنتی چطور یادم رفته بود صورتمو تمیز کنم !!

بعد از چند دقیقه که سر و صداهاش از آشپزخونه به گوش رسید و با دقت به صداهاش گوش دادم تا ببینم چیکار داره میکنه یکدفعه چیزی به ذهنم رسید

که باعث شد چشمام گرد بشه و وحشت زده توی جام تکونی بخورم واااای خدای من در بالکن رو کاملا باز گذاشته بودم

اگه یه درصد نگاهش به اون سمت میفتاد شک میکرد و شاید فکری به حالش میکرد یا قفلش میکرد و یا اصلا دیگه من رو آزاد نمیزاشت که توی سالن برم

باید تا دیر نشده فکری به حالش میکردم با این فکر بلند شدم و صاف توی تخت نشستم و با استرس نیم نگاهی به اون سمت انداختم

باید کاری میکردم تا دور از چشماش در بالکن رو ببندم و پرده هاش رو کامل میبستم تا به چیزی شک نکنه لبامو بهم فشردم و با اضطراب ملافه رو کناری زدم

به سختی بلند شدم و با استرس شروع کردم از پشت دیوار نگاهش کردن و پاییدنش ، نباید بیگدار به آب میزدم و زودی خودم رو لو میدادم

چون تنها راه نجاتم همون بالکن بود و بس !!

با فکری که به ذهنم رسید چنگی توی موهام زدم و درحالیکه ژولیدشون میکردم و خودم رو خوابالو نشون میدادم بیرون رفتم

وقتی که پام به سالن رسید خمیازه ی الکی کشیدم و گفتم :

_کجا رفته بودی ؟؟

با شنیدن صدام با تعجب و ابروهای بالا رفته به سمتم برگشت و گفت :

_ هاااا چی ؟!

معلوم بود از تغییر یهویی رفتارم تعجب کرده خاک توی سرت آیناز گند زدی گند !!

الان با این رفتارات بدتر شک میکنه لبخند عجولی زدم و دستپاچه لب زدم :

_هاااان یعنی میخواستم بگم خیلی گرسنمه

عجیب نگاهش رو سر تا پام چرخوند و درحالیکه به عقب برمیگشت گفت :

_به جای این همه خوابیدن پاشو برای خودت غذا درست کن من که نوکرت نیستم

دستام از زور خشم مشت شد یکی نیست بگه تو به زور من رو اینجا زندانی کردی انگار من خیلی دلم میخواد اینجا باشم و دل و دماغ دارم که پاشم براش غذا هم درست کنم

ولی فعلا مجبور بودم چیزی بهش نگم تا گندی رو که زدم به هر طریقی جمع کنم پس باید هر طوری شده سرش رو جایی گرم میکردم و سراغ بالکن میرفتم

ولی باید چیکار میکردم ؟؟
با فکری که به ذهنم رسید تموم شهاتم رو جمع کردم و به سمتش رفتم

 

کف دستام که از شدت استرس عرق کرده بودن رو به پایین لباسم مالیدم و با لُکنت لب زدم :

_می….خوای چی…کار کنی ؟!

با ابروهای بالا رفته از تعجب به سمتم برگشت و گفت :

_چی شده که امروز به کارهای من علاقمند شدی ؟؟

آب دهنم رو با ترس قورت دادم و درحالیکه زودی نگاه ازش میگرفتم به دروغ لب زدم :

_هوا برت نداره فقط حوصله ام سررفته

سری تکون داد و گفت :

_حوصله ات سر رفته یه چیز درست کن بخوریم

بعد گفتن این حرف خواست به سمت سالن بره که با ترس زودی بازوش رو گرفتم و دستپاچه گفتم :

_کجا میری گفتم من گرسنمه !!

کلافه نگاهش رو توی صورتم چرخوند و عصبی گفت :

_تا دیروز که اعتصاب غذا کرده و هیچی نمیخوردی الان چی شده که اشتهات باز شده ؟؟

لب و لوچه ام آویزون شد و با بدخلقی نالیدم :

_میگی چیکار کنم حالا ؟؟

پوووف کلافه ای کشید و غُرغُرکنان زیرلب گفت :

_زمونه عوض شده ما باید برای خانوم کوفت درست کنیم بخوره

چشم غره ای بهش رفتم و با غیض گفتم :

_وظیفته !!

همین که سراغ یخچال رفت و با اخمای درهم مشغول شد چند دقیقه کنارش موندم وقتی که خوب حواسش پرت شد کم کم عقب رفتم و دور از چشمش به سمت بالکن قدم تند کردم

با بدنی که میلرزید زودی شیشه بزرگ کشویی مانندش رو کشیدم و همین که دستم به سمت پرده رفت صدای بلند نیما باعث شد همونطوری خشک بمونم

_آخه منو چه به آشپزی کردن اه اه

هر کلمه ای که بیشتر از دهنش بیرون میومد من بدتر میلرزیدم که مبادا این سمتی بیاد و مُچ من رو موقع ارتکاب جرم بگیره

زودی پرده رو کشیدم ولی همین که با نفس راحت به عقب برگشتم با دیدن نیمایی که درست پشت سرم با اخمای درهمی ایستاده بود حس کردم قلبم ایستاد و نفس کشیدن یادم رفت

چند ثانیه بی حرف نگاهم کرد ، حس کردم رو به مرگم که بالاخره به خودش اومد و برعکس انتظارم که الان بازخواستم میکنه جدی گفت :

_غذات آمادس !!

نفسم که تموم مدت حبس کرده بودم رو با فشار بیرون فرستادم و گیج لب زدم :

_هااااا ؟!

انگار نه انگار چیزی شده به سمت آشپزخونه رفت و بلند خطاب بهم گفت :

_مگه از صبح تا حالا مُخم رو نخوردی که گرسنته حالا آماده شده بیا

با دور شدنش ازم دستمو روی سینه ام که به شدت بالا پایین میشد گذاشتم و زیرلب زمزمه وار گفتم :

_اووووف بخیر گذشت !!

یعنی واقعا به چیزی شک نکرده یا داشت فیلم بازی میکرد ؟!
چند ثانیه فکر کردم و با یادآوری اینکه چه دلیلی داره که به روم نیاره و تنبیه ام نکنه ، بی تفاوت شونه ای بالا انداختم و آروم لب زدم :

_نه بابا هیچی نفهمید

چند دقیقه موندم تا حالم سرجاش بیاد و نفس هام منظم بشه بعد از اینکه چندباری خودم رو با دستام باد زدم تا بهتر شم

به سمت آشپزخونه رفتم ولی با دیدن نیمایی که روی صندلی با اخمای درهم و خیره به زمین نشسته بود ، بی اختیار پاهام از حرکت ایستاد

حالش یه طورایی عجیب بود طوری که باعث شده بود با نگاه کردن بهش بند دلم پاره شه و برای نزدیک شدن بهش دودل شم

نمیدونم دقیق چند دقیقه ای خیره اش بودم که بالاخره سرش رو بالا گرفت و با دیدنم اشاره ای کرد جلو برم ، ترس رو کناری زدم و به سمتش رفتم که گفت :

_بشین !!

تن صداش عصبی و دستوری بود یا من اینطوری متوجه شدم ؟!
خدایا تنها راه نجاتم رو هم از دست دادم ناامید رو به روش نشستم که خودش رو سمتم کشید و با چیزی که گفت سرم آنچنان با سرعت بالا رفت که صدای بلند استخوان های گردنم تو فضا پیچید

 

_ زود بخور

فکر میکردم میخواد بهم درباره بالکن بگه و بازجوییم کنه ولی این حرفش دور از انتظارم بود و همین هم باعث شده بود که چپ چپ نگاهش کنم

وقتی دید دارم اونطوری با تعجب نگاهش میکنم اشاره ای به غذای جلوم کرد و با اخمای درهمی گفت :

_بخور دیگه ….چرا اینطور نگاهم میکنی ؟؟

دستپاچه به خودم اومدم و غذای جلوم که دقیق معلوم نبود چیه رو جلو کشیدم

_باشه ممنون

قاشق اولی رو که توی دهنم گذاشتم یکدفعه با حس طعم بدی که توی دهنم پیچیده بود حالم بهم خورد ، وحشت زده قاشق توی دستمو روی میز پرت کردم و به سمت ظرفشویی هجوم بردم

با صدای بلندی عق زدم و نزدیک بود تموم محتویات شکمم رو بالا بیارم لعنتی از زور عق های خشکی که زده بودم اشک بود که از گوشه چشمام سرازیر شده بود

اوووف این چه کوفتیه که به خوردم داده بود دهنم رو آب زدم و با صورتی درهم به سمتش رفتم و بالای سر نیمایی که بی تفاوت به جای خالیم نگاه میکرد ایستادم و با غیض غریدم :

_این چه آشغالیه که درست کردی ؟؟

دست به سینه به صندلی تکیه داد و بی تفاوت گفت :

_گفتی غذا میخوای اینم در حد توان من بود میلت نیست اوکی خودت برو دست به کار شو

هه انتظار داشت من بشم نوکر آقا ؟؟
عصبی تموم محتویات قابلمه رو همراه بشقاب غذا توی سینک ظرفشویی خالی کردم و خشن غریدم :

_کور خوندی من بشم برده حلقه به گوشت !!

تموم مدت بی تفاوت و با حالت خاصی خیره چشمام شده بود و پلکم نمیزد از ترس نگاهش لرز بدی به تنم نشست و باعث شد ازش فاصله بگیرم

و برای فرار از دستش قصد برگشت به اتاق رو داشتم که صدام زد و گفت :

_بمون !!

حرصی ایستادم و از شدت استرس لبم رو محکم زیر دندون فشردم که طعم تلخ خون توی دهنم پیچید

بلند شد و صدای قدماش که داشت بهم نزدیک و نزدیک تر میشد باعث شد بی اختیار توی خودم جمع بشم و قدمی جلو بزارم

یکدفعه بازوم توی دستای قوی و مردونه اش چنگ شد ، با ترس از جا پریدم وحشت زده نگاهی به دستش انداختم و آب دهنم رو با وحشت قورت دادم

یه دور نگاهش رو توی صورتم چرخوند و نمیدونم چی توی صورتم دید که یکدفعه به سمت خودش کشیدم که محکم به سینه اش کوبیده شدم و دستاش دورم حلقه شد

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

  1. از نویسنده خواهش دارممممممم ایناز به جرج برسه چون در غیر این صورت موضوعش خیلی ابتدایی و بی نمک و قابل حدس میشه🙏🙏🙏😚😎

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا